Recordings Library
(categories unique to the Recordings Library)
۲۶ جولای
12:1 و اما خداوند ناتان را نزد داوود فرستاد. پس نزد وی آمده، او را گفت: «در شهری دو مرد بودند؛ یکی ثروتمند بود و دیگری فقیر.
2مرد ثروتمند گوسفندان و گاوان بسیار زیاد داشت،
3اما فقیر را چیزی نبود مگر ماده برهای کوچک که آن را خریده و پرورش داده بود و در کنار او و فرزندانش بزرگ شده بود. بره از طعام او میخورد، از پیالهاش مینوشید، در آغوشش میخفت و او را همچون دختری بود.
4روزی مسافری نزد مرد ثروتمند آمد، اما او را دریغ آمد که از گوسفندان و گاوان خودش یکی را بگیرد و برای مسافری که نزدش آمده بود، مهیا سازد. پس برۀ آن فقیر را بگرفت و آن را برای مردی که نزدش آمده بود، مهیا ساخت.»
5آنگاه خشم داوود بهشدت بر آن مرد افروخته شده، ناتان را گفت: «به حیات خداوند قسم که سزای مردی که این کار را کرده، مرگ است.
6چون چنین کرده و هیچ ترحم ننموده است، باید چهار برابرِ ارزشِ بره تاوان دهد.»
7ناتان به داوود گفت: «آن مرد تو هستی! یهوه، خدای اسرائیل چنین میفرماید: ”من تو را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کردم و تو را از دست شائول رهانیدم.
8خانۀ سرورت را به تو بخشیدم و زنانش را در آغوشت نهادم و خاندان اسرائیل و یهودا را به تو دادم. و اگر این برایت کم میبود، بیش از اینها نیز بر تو میافزودم.
9پس چرا کلام خداوند را با انجام آنچه در نظر او بد است، خوار شمردی؟ تو اوریای حیتّی را به شمشیر زدی و زنش را برای خود به زنی گرفتی. و اوریا را به شمشیر عَمّونیان کشتی.
10پس حال، شمشیر از خانۀ تو هرگز دور نخواهد شد، زیرا مرا خوار شمردی و زن اوریای حیتّی را برای خود به زنی گرفتی.“
11خداوند چنین میگوید: ”اینک من از میان اهل خانهات بدی بر تو خواهم آورد. زنانت را در برابر دیدگانت گرفته، به همسایهات خواهم داد، و او در روز روشن با زنان تو خواهد خوابید.
12زیرا تو در نهان چنین کردی، ولی من این کار را در برابر تمامی اسرائیل و در روز روشن خواهم کرد.“»
13آنگاه داوود به ناتان گفت: «به خداوند گناه ورزیدهام.» ناتان به داوود گفت: «خداوند نیز گناهت را زدوده و نخواهی مرد.
14اما چون با این عمل خود سبب شدهای که دشمنان خداوند او را کفر گویند، طفلی که برایت زاده شده، بهیقین خواهد مرد.»
15سپس ناتان به خانۀ خود رفت. باری، خداوند طفلی را که زن اوریا برای داوود زاییده بود، زد و او بیمار شد.
16پس داوود برای طفل نزد خدا التماس کرد و روزه گرفت و داخل شده، تمامی شب بر زمین دراز کشید.
17مشایخ خانهاش کنارِ وی ایستادند تا او را از زمین برخیزانند، ولی قبول نکرد و با ایشان طعام نخورد.
18و در روز هفتم، طفل مرد. خادمان داوود میترسیدند او را از مرگ طفل آگاه سازند، زیرا میگفتند: «اینک آنگاه که طفل زنده بود، چون با داوود سخن میگفتیم، سخن ما را نمیشنید. پس حال چگونه به او بگوییم که طفل مرده است؟ ممکن است آسیبی به خود برساند.»
19اما داوود چون دید خادمانش با هم نجوا میکنند، دریافت که طفل مرده است. پس از آنان پرسید: «آیا طفل مرده است؟» پاسخ دادند: «مرده است.»
20آنگاه داوود از زمین برخاست و خویشتن را شستشو کرده، تدهین نمود و جامه عوض کرده، به خانۀ خداوند درآمد و پرستش کرد. سپس به خانۀ خود رفت و به درخواست او طعام در برابرش نهادند و خورد.
21آنگاه خادمانش از او پرسیدند: «این چه کار است که کردی؟ چون طفل زنده بود، برایش روزه گرفتی و گریستی. اما چون مرد، برخاسته، طعام خوردی؟»
22داوود پاسخ داد: «آنگاه که طفل هنوز زنده بود، روزه گرفتم و گریستم، زیرا با خود گفتم: ”کسی چه دانَد؟ شاید خداوند مرا فیض عنایت فرماید و طفل زنده مانَد.“
23اما حال که مرده است، چرا روزه بگیرم؟ آیا دیگر میتوانم او را باز آورم؟ من نزد او خواهم رفت، اما او نزد من باز نخواهد آمد.»
24آنگاه داوود زن خود بَتشِبَع را تسلی داد و نزد وی درآمده، با او همبستر شد. پس بَتشِبَع پسری بزاد و داوود او را سلیمان نام نهاد. و خداوند سلیمان را دوست میداشت،
25و به دست ناتان نبی پیامی فرستاد؛ پس داوود او را بهخاطر خداوند، یِدیدیا نامید.
26و اما یوآب با رَبَّۀ عَمّونیان جنگید و شهر شاهنشین را تسخیر کرد.
27سپس قاصدان نزد داوود فرستاد و گفت: «من با رَبَّه جنگ کردم و منبع آب را به تصرف درآوردم.
28پس حال بقیۀ مردان را گرد آور و در برابر شهر اردو زده، آن را تسخیر کن، مبادا من آن را تسخیر کنم و به نام من نامیده شود.»
29پس داوود همۀ مردان را گرد آورده، به رَبَّه رفت و با آن جنگیده، آن را تسخیر کرد.
30و تاج پادشاه ایشان را که به سنگینی یک وزنه طلا بود و سنگهای نفیس داشت، از سر او برگرفت، و آن را بر سر داوود نهادند. او غنایم بسیاری نیز از شهر به یغما بُرد.
31نیز مردمان آنجا را بیرون آورده، آنها را به کار با ارّه و کلنگ و تبرهای آهنین برگماشت و ایشان را به کار در آجُرپَزخانهها مجبور کرد. داوود با همۀ شهرهای عَمّونیان بدین سان رفتار کرد. سپس او و همۀ مردانش به اورشلیم بازگشتند.
۲۵ جولای
11:1 هنگام بهار، آنگاه که پادشاهان به جنگ بیرون میروند، داوود یوآب را با خادمانش و همۀ اسرائیل به جنگ فرستاد. آنان عَمّونیان را هلاک کردند و رَبَّه را نیز به محاصره درآوردند. اما داوود در اورشلیم ماند.
2روزی عصرگاهان، هنگامی که داوود از بسترش برخاسته، بر بام کاخ شاهی قدم میزد، از فراز بام زنی را دید که مشغول شستشوی خود بود. آن زن بسیار زیباروی بود.
3پس داوود فرستاده، در مورد او پرس و جو کرد. داوود را گفتند: «او بَتشِبَع، دختر اِلیعام، زنِ اوریای حیتّی است.»
4آنگاه داوود قاصدان فرستاده، او را آورد. و آن زن نزد وی آمد و داوود با او همبستر شد. آن زن تازه خود را از نجاست ماهانه طاهر ساخته بود. پس به خانۀ خود بازگشت.
5و آن زن آبستن شد و فرستاده، داوود را گفت: «من آبستنم.»
6آنگاه داوود برای یوآب پیغام فرستاد که: «اوریای حیتّی را نزد من بفرست.» پس یوآب، اوریا را نزد داوود فرستاد.
7چون اوریا نزد او آمد، داوود از سلامتی یوآب و لشکر و وضعیت جنگ جویا شد.
8سپس داوود به اوریا گفت: «به خانهات برو و پاهایت را بشوی.» پس اوریا کاخ پادشاه را ترک کرد، و از پیاش، هدیهای از جانب پادشاه برای او فرستاده شد.
9ولی اوریا به خانۀ خود نرفت، بلکه نزد دَرِ کاخ پادشاه با همۀ خادمان سرورش خوابید.
10چون داوود را گفتند: «اوریا به خانۀ خویش نرفته است»، داوود از اوریا پرسید: «مگر از سفر نیامدهای؟ پس چرا به خانۀ خود نرفتی؟»
11اوریا به داوود گفت: «صندوق خداوند و اسرائیل و یهودا در خیمهها ساکنند و سرورم یوآب و خادمانش در دشت اردو زدهاند. آیا من به خانۀ خود رفته، بخورم و بیاشامم و با زنم همبستر شوم؟ به حیات تو و به جانت قسم که چنین نخواهم کرد!»
12آنگاه داوود به اوریا گفت: «امروز نیز اینجا بمان و فردا تو را روانه خواهم کرد.» پس اوریا آن روز و فردایش را نیز در اورشلیم ماند.
13و به دعوت داوود، نزد وی خورد و آشامید، بدانسان که او را مست کرد. آن شب نیز اوریا بیرون رفته، نزد خادمان سرورش بر بستر خود خوابید، و به خانۀ خود نرفت.
14بامدادان، داوود برای یوآب نامهای نوشت و آن را به دست اوریا برایش فرستاد.
15در نامه چنین نوشت: «اوریا را در خطِ مقدمِ نبردی سخت بگذارید و سپس از او کناره جویید تا ضربت خورده، بمیرد.»
16هنگامی که یوآب شهر را محاصره میکرد، اوریا را در جایی قرار داد که میدانست دلاورمردانِ دشمن آنجایند.
17آنگاه مردان شهر بیرون آمده، با یوآب جنگیدند، و برخی از خادمان داوود از میان قوم افتادند، و اوریای حیتّی نیز مرد.
18پس یوآب فرستاده، داوود را از همۀ اخبار جنگ باخبر ساخت.
19او به قاصد امر فرموده، گفت: «پس از اینکه تمامی اخبار جنگ را به اطلاع پادشاه رساندی،
20اگر خشم پادشاه برافروخته شده، از تو پرسید: ”چرا برای جنگ آنقدر به شهر نزدیک شدید؟ آیا نمیدانستید که از حصار تیر خواهند افکند؟
21مگر چه کسی اَبیمِلِک، پسر یِروببِشِت را کشت؟ آیا جز این بود که زنی سنگ فوقانی آسیابی را از دیوار شهر بر او افکند و او در تِبِص بمرد؟ پس چرا آنقدر به حصار نزدیک شدید؟“ آنگاه به او بگو: ”خدمتگزارت اوریای حیتّی نیز مرده است.“»
22پس قاصد روانه شده، آمد و داوود را از هرآنچه یوآب او را فرستاده بود تا بگوید، باخبر ساخت.
23قاصد به داوود گفت: «مردان دشمن بر ما غالب شدند و به مقابله با ما به دشت بیرون آمدند، ولی ما ایشان را تا دهنۀ دروازه واپس راندیم.
24آنگاه تیراندازان از حصار به خادمانت تیر انداختند و برخی از خدمتگزاران پادشاه مردند، و خادمت اوریای حیتّی نیز مرد.»
25پس داوود به قاصد گفت: «به یوآب چنین بگو: ”این امر خاطرت را مکدر نسازد، زیرا شمشیرْ این و آن را بیتبعیض فرو~میبلعد. پس با نیروی هر چه بیشتر بر شهر حمله برده، آن را سرنگون کن.“ و اینگونه او را قوّت قلب بده.»
26چون زن اوریا شنید که شوهرش اوریا مرده است، برای او سوگواری کرد.
27پس از پایان ایام سوگواری، داوود فرستاده، او را به خانۀ خود آورد، و او زن وی شده، پسری برایش بزاد. اما آنچه داوود کرده بود، در نظر خداوند بد بود.
۲۴ جولای
10:1 چندی بعد، پادشاه عَمّونیان درگذشت و پسرش خانون به جای او پادشاه شد.
2داوود گفت: «بر خانون، پسر ناحاش احسان خواهم کرد، همانگونه که پدرش بر من احسان کرد.» پس داوود خادمانش را فرستاد تا خانون را بهخاطر پدرش تسلی دهد. اما چون خادمان داوود به سرزمین عَمّونیان رسیدند،
3امیرانِ عَمّونیان به سرورشان خانون گفتند: «آیا گمان میکنی قصد داوود از فرستادن این تسلیدهندگان نزد تو، تکریم پدرت است؟ آیا نه این است که داوود خادمانش را نزد تو فرستاده تا این شهر را تفحص و جاسوسی کرده، آن را سرنگون سازند؟»
4پس خانون، خدمتگزاران داوود را گرفته، نصف ریش هر یک را تراشید و جامههایشان را از میان، از نشیمنگاه بدرید و ایشان را روانه کرد.
5چون داوود را باخبر ساختند، کَسان به استقبال آنان فرستاد، زیرا که بسیار خجل بودند. و پادشاه فرمود: «در اَریحا بمانید تا ریشتان بلند شود؛ آنگاه بازگردید.»
6چون عَمّونیان دیدند که بوی تعفن در مشام داوود شدهاند، فرستاده، بیست هزار پیاده از اَرامیانِ بیترِحوب و اَرامیانِ صوبَه، پادشاه مَعَکاه را با هزار سرباز، و دوازده هزار تن نیز از طوب اجیر کردند.
7به شنیدن این خبر، داوود یوآب را با همۀ لشکر مردان جنگاور گسیل داشت.
8عَمّونیان بیرون آمده، نزد دهنۀ دروازه برای جنگ صفآرایی کردند. اَرامیانِ صوبَه و رِحوب و مردان طوب و مَعَکاه نیز جداگانه در دشتها مستقر شدند.
9چون یوآب دید که هم پیشِ رو و هم پشت سرش جنگ برپاست، برخی از بهترین مردان اسرائیل را برگزید و در مقابل اَرامیان به صف آراست.
10بقیۀ مردانش را نیز به دست برادرش اَبیشای سپرد، و او ایشان را در برابر عَمّونیان به صف آراست.
11و یوآب گفت: «اگر اَرامیان از من نیرومندتر بودند، تو به یاری من بیا، ولی اگر عَمّونیان از تو نیرومندتر بودند، من آمده، تو را یاری خواهم کرد.
12پس دلیر باش و بیا تا برای قوم خود و شهرهای خدایمان مردانه بکوشیم، و خداوند آنچه در نظرش نیکوست، به جای آورد.»
13پس یوآب و مردانی که همراهش بودند، نزدیک آمدند تا با اَرامیان بجنگند، و آنان از برابر او گریختند.
14چون عَمّونیان دیدند که اَرامیان میگریزند، آنان نیز از برابر اَبیشای گریختند و به شهر درآمدند. آنگاه یوآب از جنگ با عَمّونیان بازگشت و به اورشلیم آمد.
15وقتی اَرامیان دیدند که از حضور اسرائیل شکست خوردهاند، با یکدیگر گرد آمدند.
16و هَدَدعِزِر فرستاده، اَرامیانِ آن سوی رود را نیز آورد. آنها به رهبری شوبَک، فرماندۀ لشکر هَدَدعِزِر به حیلام آمدند.
17چون داوود باخبر شد، تمامی اسرائیل را گرد آورده، از رود اردن عبور کرد و به حیلام آمد. و اَرامیان در برابر داوود صف آراستند، و با او جنگیدند.
18اما از برابر اسرائیل گریختند، و داوود از اَرامیان، هفتصد ارابهران و چهل هزار پیاده را کشت و شوبَک، فرماندۀ لشکر آنها را نیز مجروح کرد، و او در آنجا مرد.
19چون همۀ پادشاهانی که خدمتگزار هَدَدعِزِر بودند، دیدند که از اسرائیل شکست خوردهاند، با اسرائیل صلح کردند و بندۀ ایشان شدند. پس از آن، اَرامیان از یاری رساندن به عَمّونیان میترسیدند.
۲۳ جولای
8:1 پس از چندی، داوود بر فلسطینیان حمله برده، ایشان را شکست داد و مِتِگاَمّاه را از دستشان گرفت.
2داوود موآبیان را نیز شکست داد و سپس آنها را به خط بر زمین خوابانید و با ریسمانی صفِ خوابیدگان را اندازه گرفت: دو طولِ ریسمان برای کُشتن اندازه گرفت و یک طولِ ریسمان برای زنده نگاه داشتن. بدینسان موآبیان بندگان داوود شدند و خَراج میپرداختند.
3داوود همچنین هنگامی که میرفت تا استیلای خود را بر کنارۀ رود تجدید کند، هَدَدعِزِر، پسر رِحوب پادشاه صوبَه را شکست داد
4و از او هزار ارابه، هفت هزار سواره و بیست هزار پیاده به اسارت گرفت. و همۀ اسبان ارابهها را سوای شمار کافی برای حمل صد ارابه، پی زد.
5چون اَرامیانِ دمشق به یاری هَدَدعِزِر، پادشاه صوبَه آمدند، داوود بیست و دو هزار تن از ایشان را هلاک کرد.
6سپس در اَرامِ دمشق قراولخانههایی بر پا داشت و اَرامیان بندگان داوود شدند و خَراج میپرداختند. خداوند داوود را هر جا که میرفت، پیروزی میبخشید.
7داوود همچنین سپرهای زرین خدمتگزاران هَدَدعِزِر را برگرفت و به اورشلیم آورد.
8او از شهرهای هَدَدعِزِر، یعنی از باتَه و بیروتای، مقادیر زیادی برنج به غنیمت گرفت.
9چون توعی، پادشاه حَمات شنید که داوود تمامی لشکر هَدَدعِزِر را شکست داده است،
10پسرش یورام را نزد او فرستاد تا از سلامتیاش جویا شده، او را بهخاطر جنگش با هَدَدعِزِر و شکست دادنِ او تهنیت گوید، زیرا هَدَدعِزِر اغلب با توعی در جنگ بود. و یورام با خود ظروف سیمین، زرین و برنجین آورد.
11داوودِ پادشاه این ظروف را نیز با نقره و طلایی که از تمامی اقوام تحت سلطهاش گرفته بود، وقف خداوند کرد،
12یعنی از اَدومیان، موآبیان، عَمّونیان، فلسطینیان و عَمالیقیان و نیز آنچه را که از هَدَدعِزِر، پسر رِحوب، پادشاه صوبَه به غنیمت گرفته بود.
13و آوازۀ داوود پس از بازگشت از هلاک نمودن هجده هزار اَدومی در وادی نمک، افزونتر شد.
14او در سرتاسر اَدوم قراولخانههایی بر پا کرد، و اَدومیان جملگی بندۀ داوود شدند. خداوند داوود را هر جا که میرفت، پیروزی میبخشید.
15بدینسان داوود با اجرای عدل و انصاف نسبت به همۀ قوم خود، بر تمامی اسرائیل سلطنت میکرد.
16یوآب پسر صِرویَه، سردار لشکر بود و یَهوشافاط پسر اَخیلود، وقایعنگار؛
17صادوق پسر اَخیطوب، و اَخیمِلِک پسر اَبیّاتار، کاهن بودند و سِرایا نیز کاتب بود.
18بِنایا پسر یِهویاداع، سردار کِریتیان و فِلیتیان بود، و پسران داوود نیز وزیران بودند.
9:1 روزی داوود گفت: «آیا از خاندان شائول هنوز کسی باقی مانده تا بهخاطر یوناتان به او احسان کنم؟»
2از قضا، خاندان شائول را خدمتگزاری بود صیبا نام. پس او را نزد داوود فرا~خواندند و پادشاه بدو گفت: «آیا تو صیبا هستی؟» پاسخ داد: «در خدمتم.»
3پادشاه پرسید: «آیا هنوز از خاندان شائول کسی باقی مانده تا از جانب خدا بدو احسان کنم؟» صیبا گفت: «یوناتان را هنوز پسری باقی است که لَنگ است.»
4پادشاه پرسید: «او کجاست؟» صیبا گفت: «در لودِبار، در خانۀ ماکیر، پسر عَمّیئیل.»
5پس پادشاه فرستاد و او را از خانۀ ماکیر، پسر عَمّیئیل در لودِبار آوردند.
6چون مِفیبوشِت، پسر یوناتان و نوۀ شائول، نزد داوود آمد، به روی درافتاده، تعظیم کرد. داوود گفت: «ای مِفیبوشِت.» گفت: «اینک در خدمتم.»
7داوود او را گفت: «مترس! بهخاطر پدرت یوناتان بهیقین بر تو احسان خواهم کرد و تمامی زمینهای جدّت شائول را به تو باز خواهم گردانید، و تو همواره بر سفرۀ من طعام خواهی خورد.»
8مِفیبوشِت تعظیم کرد و گفت: «خدمتگزارت چیست که بر سگ مردهای چون او چنین التفات فرمایی؟»
9آنگاه پادشاه، صیبا، خادم شائول را فرا~خواند و به او گفت: «هر چه از آنِ شائول و تمامی خاندانش بود، به نوادۀ سَرورت بخشیدم.
10تو و پسران و خادمانت برای او بر زمین زراعت کرده، محصول آن را بیاورید تا نوادۀ سرورت نان برای خوردن داشته باشد. اما مِفیبوشِت، نوادۀ سرورت همواره بر سفرۀ من طعام خواهد خورد.» صیبا پانزده پسر و بیست خادم داشت.
11پس صیبا به پادشاه گفت: «خدمتگزارت موافق هرآنچه سرورم پادشاه به بندهاش امر میفرماید، عمل خواهد کرد.» پس مِفیبوشِت همچون یکی از پسران پادشاه بر سفرۀ داوود طعام میخورْد.
12مِفیبوشِت پسر کوچکی داشت میکا نام، و ساکنان خانۀ صیبا جملگی در خدمت مِفیبوشِت بودند.
13پس، مِفیبوشِت در اورشلیم ساکن شد زیرا همیشه بر سفرۀ پادشاه طعام میخورد؛ و او از هر دو پا لنگ بود.
۲۲ جولای
7:1 چون داوود پادشاه در خانۀ خود ساکن شد و خداوند او را از تمامی دشمنان اطرافش آسودگی بخشید،
2به ناتان نبی گفت: «ببین چگونه من در خانهای از چوب سرو آزاد ساکنم، حال آنکه صندوق خدا در خیمهای سکونت دارد.»
3ناتان به پادشاه گفت: «برو و هرآنچه در دل داری به جای آور، زیرا خداوند با توست.»
4اما همان شب، کلام خداوند بر ناتان نازل شده، گفت:
5«برو و به خادم من داوود بگو، ”خداوند چنین میفرماید: آیا تو برای سکونت من خانهای بنا میکنی؟
6از روزی که بنیاسرائیل را از مصر برآوردم تا به امروز در خانهای ساکن نشدهام، بلکه در خیمۀ مسکن خود از جایی به جای دیگر نقل مکان کردهام.
7آیا در همۀ نقاطی که با تمامی بنیاسرائیل نقل مکان کردم، به هیچیک از پیشوایان اسرائیل که ایشان را به شبانی قوم خویش اسرائیل امر فرمودم، کلمهای گفتم که، ’چرا برای من خانهای از چوب سرو آزاد نساختهاید؟“‘
8پس اکنون به خدمتگزارم داوود بگو: ”یهوه، خدای لشکرها چنین میفرماید: من تو را از چراگاه، از پی گوسفندان برگرفتم تا پیشوای قوم من اسرائیل باشی.
9من هر جا که میرفتی، با تو بودم و دشمنانت را جملگی از پیش رویت منقطع ساختم. اکنون نام تو را بزرگ خواهم ساخت، همچون نام بزرگمردان جهان.
10من برای قوم خود اسرائیل مکانی تعیین خواهم کرد و ایشان را غرس خواهم نمود تا در مکان خویش سکونت گزینند و دیگر جا به جا نشوند. شریران دیگر همچون گذشته بر ایشان ستم نخواهند کرد،
11چنانکه از آن هنگام که داوران بر قوم خود اسرائیل برگماشتم. و تو را از همۀ دشمنانت آسودگی خواهم بخشید. افزون بر این، خداوند به تو اعلام میکند که او برایت خانهای خواهد ساخت.
12آنگاه که روزهای عمرت به سر آید و نزد پدران خود بیارامی، کسی را که از نسل تو و پارۀ تنَت باشد پس از تو بر خواهم افراشت، و سلطنتش را استوار خواهم ساخت.
13اوست که برای نام من خانهای بنا خواهد کرد، و من تخت پادشاهی او را تا به ابد استوار خواهم ساخت.
14من او را پدر خواهم بود و او مرا پسر. چون خطا ورزد، او را به عصای آدمیان و به تازیانههای بنیآدم ادب خواهم کرد،
15اما محبت من از او دور نخواهد شد، چنانکه آن را از شائول دور کردم و او را از برابر تو برگرفتم.
16خاندان و پادشاهی تو تا ابد نزد من پایدار خواهد بود و تخت سلطنتت جاودانه استوار خواهد ماند.“»
17پس ناتان مطابق تمامی این سخنان و این رؤیا، با داوود سخن گفت.
18آنگاه داوود پادشاه داخل شده، در حضور خداوند بنشست و گفت: «ای خداوندگارْ یهوه، من کیستم و خاندان من چیست که مرا تا بدینجا رساندی؟
19و حتی این نیز، ای خداوندگارْ یهوه، در نظرت کم بود چندان که دربارۀ آیندۀ خاندان خدمتگزارت نیز برای ایام طویل سخن گفتی. آیا این، ای خداوندگارْ یهوه، شیوۀ معمول تو با بنیآدم است؟
20داوود دیگر تو را چه تواند گفت، ای خداوندگارْ یهوه، زیرا تو خود خدمتگزارت را میشناسی،
21و بر حسب وعدهات و موافق دل خود، تمامی این کار عظیم را به جا آورده و خدمتگزارت را از آن آگاهانیدهای.
22ای خداوندگارْ یهوه، تو چه عظیمی! زیرا چنانکه به گوشهایمان شنیدهایم، کسی چون تو نیست و خدایی جز تو نِی.
23و کدام قوم است مانند قوم تو اسرائیل، تنها قوم بر روی زمین که خدا آمده، آنان را فدیه داد تا قوم او باشند؟ تو مردمان و خدایانشان را از پیش روی قومت که از مصر برای خود فدیه دادی، بیرون راندی و بدینسان، خویشتن را نامور ساختی و اعمال عظیم برای ایشان و کارهای مَهیب برای زمین خود به عمل آوردی.
24و تو قوم خود اسرائیل را برای خود استوار ساختی تا ایشان تا به ابد قوم تو باشند؛ و تو ای خداوند، خدای ایشان شدی.
25«پس حال، ای یهوه خدا، کلامی را که دربارۀ خدمتگزارت و خاندان او فرمودی، تا به ابد استوار گردان و بر حسب وعدهات عمل نما.
26باشد که نام تو تا به ابد بزرگ مانَد و مردمان بگویند: ”یهوه، خدای لشکرها، بر اسرائیل خداست،“ و خاندان خدمتگزارت داوود نیز در حضورت پایدار مانَد.
27زیرا، ای خداوند لشکرها، ای خدای اسرائیل، تو خود این را بر خدمتگزارت آشکار کرده، گفتی: ”من خانهای برای تو خواهم ساخت.“ پس حال خدمتگزارت به خود جرأت داده، این دعا را به درگاه تو میآورد.
28اکنون، ای خداوندگارْ یهوه، تو خدایی و کلام تو راست است، و تو این نیکویی را به خدمتگزارت وعده دادهای.
29پس حال، باشد که تو را پسند آید که خاندان خدمتگزارت را برکت دهی تا در حضورت تا به ابد باقی بماند؛ زیرا که تو ای خداوندگارْ یهوه سخن گفتهای و با برکت تو، خاندان خدمتگزارت تا به ابد مبارک خواهد بود.»
۲۱ جولای
6:1 داوود بار دیگر تمامی مردان برگزیدۀ اسرائیل را که سی هزار بودند، گرد آورد.
2او برخاسته، با تمامی مردانی که همراهش بودند، صندوق خدا را از بَعَلییهودا برگرفت، صندوقی را که به آن ’نام‘ مُسَمّی است، یعنی نام خداوند لشکرها که میان کروبیان جلوس فرموده.
3آنان صندوق خدا را بر ارابهای نو نهادند و از خانۀ اَبیناداب که بر تپه بود، بیرون آوردند. و عُزَّه و اَخیو، پسران اَبیناداب، ارابۀ نو را هدایت میکردند،
4در حالی که صندوق خدا نیز بر آن بود. اَخیو پیشاپیش صندوق میرفت
5و داوود و تمامی خاندان اسرائیل به قوّتِ تمام با سرودها و با چنگ و بَربَط و دَف و دُهُل و سَنج در حضور خداوند وجد میکردند.
6چون به خرمنگاه ناکُن رسیدند، عُزَّه دست خود را دراز کرده، صندوق خدا را گرفت، زیرا گاوها میلغزیدند.
7اما خشم خداوند بر عُزَّه افروخته شد، و خدا او را بهخاطر بیحرمتیاش زد و او همانجا کنار صندوق خدا مرد.
8و داوود به خشم آمد، زیرا خداوند عُزَّه را زده بود. به همین جهت آن مکان تا به امروز فِرِصعُزَّه نامیده میشود.
9داوود آن روز از خداوند ترسید و با خود گفت: «چگونه ممکن است صندوق خداوند نزد من بیاید؟»
10پس نخواست آن را نزد خود به شهر داوود بیاورد، بلکه تغییر مسیر داده، آن را به خانۀ عوبیداَدومِ جِتّی برد.
11بدین ترتیب صندوق خداوند سه ماه در خانۀ عوبیداَدومِ جِتّی ماند، و خداوند عوبیداَدوم و تمامی اهل خانهاش را برکت داد.
12داوود پادشاه را خبر آورده، گفتند: «خداوند اهل خانۀ عوبیداَدوم و همۀ اموالش را به سبب صندوق خدا برکت داده است.» پس داوود رفت و با شادمانی صندوق خدا را از خانۀ عوبیداَدوم به شهر داوود آورد.
13چون حاملانِ صندوق خداوند شش قدم پیش رفته بودند، داوود گاوی نر و گوسالهای پرواری قربانی کرد.
14و داوود ایفودِ کتان بر تن، به تمامی قوّت خود در حضور خداوند میرقصید.
15بدینگونه داوود و همۀ خاندان اسرائیل صندوق خداوند را با فریادها و نوای کَرِنا آوردند.
16چون صندوق خداوند به شهر داوود داخل میشد، میکال دختر شائول از پنجره نگریسته، داوود پادشاه را دید که در حضور خداوند جست و خیزکنان میرقصد، و در دل خود او را خوار شمرد.
17پس صندوق خداوند را آورده، آن را درون خیمهای که داوود برای آن بر پا کرده بود، در جایش نهادند، و داوود قربانیهای تمامسوز و قربانیهای رفاقت به حضور خداوند تقدیم کرد.
18پس از تقدیم قربانیهای تمامسوز و قربانیهای رفاقت، داوود قوم را به نام خداوند لشکرها برکت داد.
19و به همۀ قوم، یعنی به تمامی جماعت اسرائیل، از مرد و زن، یک قرص نان، یک تکه گوشت و یک قرص نان کشمش بخشید. آنگاه تمامی قوم روانه شده، هر یک به خانۀ خود رفتند.
20چون داوود برگشت تا اهل خانۀ خود را برکت دهد، میکال دختر شائول به پیشبازش بیرون آمد و گفت: «براستی که پادشاه اسرائیل امروز چقدر خویشتن را بزرگ ساخت آنگاه که خود را همچون یکی از عوام، بیجامه در انظار کنیزان خادمان خویش به نمایش گذاشت!»
21داوود به میکال گفت: «این در حضور خداوند بود، که مرا به جای پدرت و به جای تمامی خاندانش برگزید تا مرا بر قوم خودْ اسرائیل پیشوا سازد. آری، در حضور این خداوند پایکوبی خواهم کرد.
22و خود را از این نیز بیشتر خوار خواهم ساخت و در نظر خویش پست خواهم بود. اما در نظر کنیزانی که از آنان سخن گفتی، در نظر آنان محترم خواهم بود.»
23و میکال دختر شائول تا روز وفاتش صاحب فرزندی نشد.
۲۰ جولای
4:1 چون ایشبوشِت، پسر شائول شنید که اَبنیر در حِبرون مرده است، روحیۀ خود را باخت و اسرائیل نیز جملگی پریشانخاطر شدند.
2باری، پسر شائول دو مرد داشت که فرماندۀ دستههای مهاجم بودند. نام یکی بَعَنا بود و نام دیگری رِکاب. آنان پسران رِمّونِ بِئیروتی از قبیلۀ بِنیامین بودند، زیرا بِئیروت نیز بخشی از بِنیامین محسوب میشد؛
3بِئیروتیان به جِتّایم گریختند و تا به امروز در آن دیار غربت گزیدهاند.
4و اما یوناتان پسر شائول را پسری لنگ بود. وقتی از یِزرِعیل خبر مرگ شائول و یوناتان رسید، او پنج سال داشت. پس دایهاش او را برگرفت تا بگریزد. اما در حالی که شتابان میگریخت، پسرک افتاد و لنگ شد. نام این پسر مِفیبوشِت بود.
5باری، رِکاب و بَعَنا، پسران رِمّونِ بِئیروتی راهی خانۀ ایشبوشِت شدند و در گرمترین ساعت روز، یعنی هنگام خواب نیمروزیِ ایشبوشِت، بدانجا رسیدند.
6پس به بهانۀ برداشتن گندم به درون خانه رفتند و با شمشیر بر شکم ایشبوشِت زدند و گریختند.
7آری، رِکاب و بَعَنَه هنگامی وارد خانه شدند که ایشبوشِت در خوابگاهش بر بستر آرمیده بود. پس او را به شمشیر زدند و کشتند، و سرش را از تن جدا کرده، با خود بردند، و تمامی شب در مسیر عَرَبَه راه پیمودند.
8آنان سرِ ایشبوشِت را به حِبرون نزد داوود بردند و به پادشاه گفتند: «این است سرِ ایشبوشِت، پسر دشمنت شائول که قصد جان تو داشت. امروز خداوند انتقام سرورمان پادشاه را از شائول و نسلش گرفته است.»
9اما داوود در پاسخ رِکاب و برادرش بَعَنا، پسران رِمّونِ بِئیروتی گفت: «به حیات خداوند که جان مرا از هر مصیبت رهانیده، سوگند
10که من کسی را که خبر مرگ شائول را برایم آورد و گمان میکرد مژده آورده است، گرفتم و در صِقلَغ کشتم. آری، این پاداشی بود که در ازای خبرش به او دادم.
11چقدر بیشتر، هنگامی که مردانی شریر شخصی پارسا را در خانۀ خودش بر بستر کشتهاند، خون او را از دست ایشان طلب خواهم کرد و آنان را از زمین هلاک خواهم ساخت.»
12پس داوود به مردان خود دستور داد آنها را بکشند. آنان چنین کردند و دستها و پاهای ایشان را بریده، جسدشان را کنار حوضِ حِبرون به دار آویختند. اما سرِ ایشبوشِت را برگرفته، در مقبرۀ اَبنیر در حِبرون به خاک سپردند.
5:1 آنگاه تمامی قبایل اسرائیل نزد داوود به حِبرون آمده، گفتند: «اینک ما از گوشت و استخوان توییم.
2پیش از این نیز که شائول بر ما سلطنت میکرد، تو بودی که اسرائیل را در جنگهایش رهبری میکردی. خداوند به تو گفت: ”تویی که قوم من اسرائیل را شبانی خواهی کرد و بر ایشان حکم خواهی راند.“»
3پس مشایخ اسرائیل جملگی به حِبرون نزد پادشاه آمدند، و داوود پادشاه در آنجا در حضور خداوند با ایشان پیمان بست، و آنان داوود را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کردند.
4داوود سی ساله بود که پادشاه شد، و چهل سال سلطنت کرد.
5او هفت سال و شش ماه در حِبرون بر یهودا، و سی و سه سال در اورشلیم بر تمامی اسرائیل و یهودا، سلطنت کرد.
6و اما پادشاه و مردانش به اورشلیم رفتند تا به مقابله با یِبوسیان که در آنجا ساکن بودند، برآیند. یِبوسیان به داوود گفتند: «بدینجا داخل نخواهی شد، بلکه کوران و شلان شما را عقب خواهند راند.» آنان با خود میاندیشیدند که: «داوود نمیتواند بدینجا داخل شود.»
7با وجود این، داوود دژ صَهیون، شهر داوود را تصرف کرد.
8و داوود در آن روز گفت: «هر که میخواهد بر یِبوسیان حمله آوَرَد، از راه مجرای آب بر ’کوران و شلانی‘ که منفورِ جان داوودند، بتازد.» از این روست که میگویند: «کوران و شلان نباید به خانه درآیند.»
9پس داوود در آن دژ ساکن شد، و آن را شهر داوود نامید. و داوود شهر را دور تا دور بنا کرد، از مِلّو به سمت داخل.
10و داوود هر روز نیرومندتر میشد، و یهوه خدای لشکرها با او بود.
11حیرام، پادشاه صور قاصدانی با درختان سرو آزاد و نجاران و سنگتراشان نزد داوود فرستاد، و آنان برایش خانهای ساختند.
12پس داوود دانست که خداوند او را به پادشاهی بر اسرائیل استوار داشته، و بهخاطر قوم خود اسرائیل سلطنت او را برافراشته است.
13پس از آمدن از حِبرون، داوود در اورشلیم زنان و مُتَعِههای بیشتری گرفت و پسران و دختران بیشتری نیز برایش زاده شدند.
14این است نام فرزندانی که در اورشلیم برای داوود زاده شدند: شَمّوعا، شوباب، ناتان، سلیمان،
15یِبحار، اِلیشوعَ، نِفِج، یافیَع،
16اِلیشَمَع، اِلیاداع و اِلیفِلِط.
17چون فلسطینیان شنیدند که داوود به پادشاهی بر اسرائیل مسح شده است، جملگی به جستجویش برآمدند. اما وقتی داوود این را شنید، به دژ فرود آمد.
18فلسطینیان آمده، در سراسر وادیِ رِفائیم موضع گرفته بودند.
19داوود از خداوند مسئلت کرده، گفت: «آیا به مقابله با فلسطینیان برآیم؟ آیا ایشان را به دست من تسلیم خواهی کرد؟» خداوند گفت: «برآی، زیرا بهیقین ایشان را به دست تو تسلیم خواهم کرد.»
20پس داوود به بَعَلفِراصیم آمد و در آنجا فلسطینیان را شکست داده، گفت: «چنانکه سیلابها میخروشند، همچنان خداوند پیش روی من بر دشمنانم خروشیده است.» از این رو، آن مکان بَعَلفِراصیم نام گرفت.
21و فلسطینیان بتهای خود را در آنجا رها کردند، و داوود و مردانش آنها را همراه خود بردند.
22فلسطینیان بار دیگر برآمده، در سرتاسر وادی رِفائیم موضع گرفتند.
23چون داوود از خداوند مسئلت کرد، خداوند او را گفت: «مستقیم نزد آنها بَرمَیا، بلکه دور زده، به عقب ایشان برو و از مقابل درختان بَلَسان به ایشان حمله کن.
24چون از فراز درختان بَلَسان صدای پای لشکریان را شنیدی، بشتاب، زیرا در آن وقت خداوند پیشاپیش تو بیرون رفته است تا لشکر فلسطینیان را شکست دهد.»
25پس داوود مطابق آنچه خداوند به او فرمان داد، عمل کرد، و فلسطینیان را از جِبعون تا جازِر شکست داد.
۱۹ جولای
3:1 جنگ میان خاندان شائول و خاندان داوود دیرزمانی ادامه یافت. داوود روز به روز نیرومندتر میشد، اما خاندان شائول روز به روز ضعیفتر میشدند.
2پسرانی چند در حِبرون برای داوود زاده شدند: نخستزادهاش، اَمنون بود از اَخینوعَمِ یِزرِعیلی؛
3دوّمین پسرش کیلِآب بود از اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی؛ سوّمین، اَبشالوم بود پسر مَعَکاه، دختر تَلمای پادشاه جِشور؛
4چهارمین، اَدونیا پسر حَجّیت؛ پنجمین، شِفَطیا پسر اَبیطال
5و ششمین، یِترِعام بود از عِجلَه زن داوود. اینان در حِبرون برای داوود زاده شدند.
6مادامی که میان خاندان شائول و خاندان داوود جنگ بود، اَبنیر پیوسته موقعیت خود را در خاندان شائول مستحکم میساخت.
7باری، شائول مُتَعِهای داشت رِصفَه نام، دختر اَیَه. روزی ایشبوشِت به اَبنیر گفت: «چرا با مُتَعِۀ پدرم همبستر شدی؟»
8اَبنیر از این سخن ایشبوشِت سخت برآشفت و گفت: «آیا مرا سَرِ سگی از یهودا میپنداری؟ من تا به امروز وفاداری خود را به خاندان پدرت شائول و به برادران و دوستانش نشان دادهام و تو را به دست داوود تسلیم نکردهام. و حال تو مرا در خصوص این زن به خطاکاری متهم میکنی!
9خدا اَبنیر را سخت مجازات کند اگر برای داوود، آنچه را خداوند برایش قسم خورد، به انجام نرسانم
10و پادشاهی را از خاندان شائول منتقل نساخته، تخت داوود را بر اسرائیل و بر یهودا، از دان تا بِئِرشِبَع، استوار نسازم.»
11ایشبوشِت دیگر نتوانست در پاسخ اَبنیر سخنی گوید، زیرا از او میترسید.
12آنگاه اَبنیر قاصدان نزد داوود فرستاد تا از جانب او داوود را بگویند: «این سرزمین از آن کیست؟ با من پیمان ببند و اینک دست من با تو خواهد بود تا تمامی اسرائیل را به سوی تو برگردانم.»
13داوود گفت: «بسیار خوب، با تو پیمان میبندم. اما یک چیز از تو میخواهم و آن اینکه روی مرا نخواهی دید مگر آنکه وقتی به دیدارم میآیی، میکال، دختر شائول را با خود بیاوری.»
14آنگاه داوود قاصدان نزد ایشبوشِت، پسر شائول فرستاده، گفت: «زن من میکال را که به بهای قُلَفَۀ یکصد مرد فلسطینی برای خود نامزد ساختم، به من بده.»
15پس ایشبوشِت کسان فرستاده، میکال را از شوهرش فَلطیئیل، پسر لایِش گرفت.
16اما شوهرش همراه او رفت و در تمام طول راه تا بَحوریم از پی او میگریست. سپس اَبنیر به وی گفت: «بازگرد!» و او بازگشت.
17اَبنیر با مشایخ اسرائیل به مشورت نشست و به آنان گفت: «ایامی چند در پی آن بودید که داوود را پادشاه خود سازید.
18پس اکنون چنین کنید، زیرا خداوند به داوود وعده داده است که: ”به دست خدمتگزارم داوود، قوم خویش اسرائیل را از چنگ فلسطینیان و همۀ دشمنانشان نجات خواهم داد.“»
19اَبنیر با بِنیامینیان نیز سخن گفت. سپس نزد داوود به حِبرون رفت تا او را از هرآنچه در نظرِ قوم اسرائیل و جمیع خاندان بِنیامین پسند آمده بود، آگاه سازد.
20چون اَبنیر با بیست تن از مردان خود نزد داوود به حِبرون آمد، داوود برای اَبنیر و مردانش ضیافتی بر پا داشت.
21آنگاه اَبنیر به داوود گفت: «رخصت ده تا برخاسته، بروم و همۀ اسرائیل را نزد سرورم پادشاه گرد آورم تا با تو پیمان ببندند، و تا تو بر هرآنچه دلت میخواهد، سلطنت کنی.» پس داوود اَبنیر را مرخص کرد و او به سلامتی روانه شد.
22همان لحظه، یوآب و مردان داوود با غنایم بسیار، از غارت بازگشتند. اما اَبنیر دیگر در حِبرون نزد داوود نبود، زیرا داوود او را مرخص کرده و او به سلامت رفته بود.
23چون یوآب با تمام لشکری که همراهش بودند از راه رسید، به او خبر داده، گفتند: «اَبنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و پادشاه او را مرخص کرده، و او اکنون به سلامت رفته است.»
24پس یوآب نزد پادشاه رفت و گفت: «چه کردهای؟ اینک اَبنیر نزد تو آمده بود. چرا او را رخصت دادی تا برود؟
25تو خودْ میدانی که اَبنیر، پسر نیر، آمده بود تا تو را بفریبد و آمد و شدِ تو را دریابد، و از هرآنچه میکنی آگاه شود.»
26چون یوآب از حضور داوود بیرون رفت، قاصدان از پی اَبنیر فرستاد، و آنان او را از چاه سیرَه بازگرداندند. اما داوود چیزی در این باره نمیدانست.
27چون اَبنیر به حِبرون بازگشت، یوآب او را به کناری کشیده، به میان دروازۀ شهر برد تا به تنهایی با او سخن گوید؛ در آنجا به سبب خون برادر خود عَسائیل ضربتی به شکم او وارد آورد، و او مُرد.
28مدتی بعد، چون داوود این را شنید، گفت: «من و سلطنتم تا به ابد در حضور خداوند از خون اَبنیر، پسر نیر، مبرا هستیم.
29خون او بر گردن یوآب و بر تمامی خاندان او باد، و هرگز کسی که عفونت یا جذام دارد، یا عصا به دست است، یا به شمشیر از پا درمیآید، یا محتاج نان است، از خاندان یوآب کم نباشد.»
30بدینسان، یوآب و برادرش اَبیشای اَبنیر را کشتند، زیرا او برادرشان عَسائیل را در جِبعون در جنگ کشته بود.
31آنگاه داوود به یوآب و به همۀ کسانی که همراه او بودند، گفت: «جامههای خویش بدرید و پلاس پوشیده، پیش روی اَبنیر سوگواری کنید.» داوودِ پادشاهْ خود نیز از عقب جنازه میرفت.
32آنان اَبنیر را در حِبرون به خاک سپردند، و پادشاه به آواز بلند بر سر قبر اَبنیر گریست و قوم نیز جملگی گریستند.
33آنگاه پادشاه برای اَبنیر مرثیه خوانده، گفت: «آیا اَبنیر باید به مرگ ابلهان میمُرد؟
34دستهایت بسته نبود، و نه پاهایت در زنجیر؛ همچون کسی فرو~افتادی که در برابر شریران فرو~افتد.» و قوم دیگر بار جملگی بر او گریستند.
35آنگاه تمامی قوم آمدند تا داوود را ترغیب کنند که تا هنوز روز است، چیزی بخورد؛ اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند، اگر تا غروب آفتاب به نان یا چیز دیگر لب زنم.»
36تمامی قوم این را دیدند و خشنود شدند، چنانکه هرآنچه پادشاه میکرد، موجب خشنودی تمامی قوم میشد.
37بدینسان، تمامی قوم و همۀ اسرائیل در آن روز دانستند که پادشاه در قتل اَبنیر، پسر نیر، دست نداشته است.
38آنگاه پادشاه به مردان خود گفت: «آیا نمیدانید که امروز فرمانده و مردی بزرگ در اسرائیل افتاده است؟
39من، با آن که به پادشاهی مسح شدهام، امروز ناتوانم و از عهدۀ این مردان، یعنی پسران صِرویَه، برنمیآیم. خودِ خداوند شخص بدکار را بر حسب شرارتش جزا دهد!»
۱۸ جولای
2:1 پس از آن، داوود از خداوند مسئلت کرده، پرسید: «آیا به یکی از شهرهای یهودا برآیم؟» خداوند پاسخ داد: «برآی.» داوود پرسید: «به کدام شهر؟» گفت: «به حِبرون.»
2پس داوود با دو زنش، اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی، بدان شهر برآمد.
3مردانی را نیز که همراهش بودند با خانوادههایشان آورد، و ایشان در شهرهای حِبرون ساکن شدند.
4آنگاه مردان یهودا نیز به حِبرون آمدند و داوود را در آنجا به پادشاهی بر خاندان یهودا مسح کردند. چون آنان به داوود گفتند مردان یابیش جِلعاد بودند که شائول را به خاک سپردند،
5قاصدان نزد ایشان فرستاده، بدیشان گفت: «خداوند شما را بهخاطر این احسان که بر سرورتان شائول روا داشتید و او را به خاک سپردید، برکت دهد.
6خداوند محبت و وفا بر شما روا دارد، و من نیز بهخاطر این کارتان به شما پاداش خواهم داد.
7پس اکنون دستانتان قوی باشد و شجاع باشید زیرا سرورتان شائول درگذشته و خاندان یهودا مرا به پادشاهی خود مسح کردهاند.»
8و اما اَبنیر، پسر نیر، فرماندۀ لشکر شائول، ایشبوشِت، پسر شائول را برگرفته، به مَحَنایِم برده بود،
9و او را بر جِلعاد، بر اَشوریان و یِزرِعیل، و بر اِفرایِم، بِنیامین و تمامی اسرائیل پادشاه ساخته بود.
10ایشبوشِت، پسر شائول چهل ساله بود که پادشاه اسرائیل شد، و دو سال سلطنت کرد. اما خاندان یهودا از داوود پیروی میکردند.
11داوود هفت سال و شش ماه در حِبرون بر خاندان یهودا سلطنت کرد.
12باری، اَبنیر، پسر نیر، و مردان ایشبوشِت، پسر شائول، از مَحَنایِم به جِبعون رفتند.
13یوآب، پسر صِرویَه و مردان داوود نیز بیرون آمده، نزد برکۀ جِبعون با آنان رویاروی شدند. اینان در یک سوی برکه و آنان در سوی دیگر نشستند.
14آنگاه اَبنیر به یوآب گفت: «بگذار جوانان برخیزند و پیشِ روی ما هماوردی کنند.» یوآب گفت: «برخیزند.»
15پس شماری از ایشان برخاستند و پیش رفتند: از طرف بِنیامین و ایشبوشِت پسر شائول دوازده تن، و از مردان داوود نیز دوازده تن.
16هر یک از آنان سر حریف خود را گرفته، شمشیر خویش را در پهلوی او فرو~برد، آن سان که با هم بر زمین افتادند. از این رو آن مکان را که در جِبعون است، ’حِلقَتهَصوریم‘ نامیدند.
17پس در آن روز جنگی سخت درگرفت، و اَبنیر و مردان اسرائیل از مردان داوود شکست خوردند.
18هر سه پسر صِرویَه در آنجا حضور داشتند، یعنی یوآب، اَبیشای و عَسائیل. عَسائیل بسان غزال وحشی، تیزپا بود.
19او اَبنیر را سخت تعقیب میکرد بیآنکه در تعقیب او به چپ یا راست متمایل شود.
20پس اَبنیر به پشت سر نگریسته، گفت: «آیا این تویی عَسائیل؟» عَسائیل پاسخ داد: «خودم هستم.»
21اَبنیر به او گفت: «به جانبِ راست یا چپِ خود متمایل شو و یکی از جوانان را گرفته، سلاحش را برگیر.» اما عَسائیل نخواست از تعقیب او دست برکشد.
22پس اَبنیر بار دیگر به عَسائیل گفت: «از تعقیب من بازایست! چرا تو را بر زمین افکنم؟ زیرا در آن صورت چگونه نزد برادرت یوآب سر بلند کنم؟»
23ولی عَسائیل از تعقیب او دست برنکشید. پس اَبنیر با تَهِ نیزه خود به شکم او زد، آن سان که نیزه از پشتش بیرون آمد، و او همان جا افتاد و مرد. و هر که به مکان افتادن و مردن عَسائیل میرسید، میایستاد.
24اما یوآب و اَبیشای همچنان اَبنیر را تعقیب کردند. آنان هنگام غروب به تپۀ اَمَّه که پیش از جیَح در راه بیابان جِبعون است، رسیدند.
25مردان بِنیامین نیز پشت اَبنیر گرد آمدند و یک گروه شده، بر فراز تپهای موضع گرفتند.
26پس اَبنیر، یوآب را صدا زد و گفت: «آیا شمشیر باید تا به ابد هلاک سازد؟ آیا نمیدانی که این به تلخی خواهد انجامید؟ پس تا به کی به مردانت فرمان نمیدهی که دست از تعقیب برادران خود برکشند؟»
27یوآب پاسخ داد: «قسم به حیات خدا که اگر سخن نمیگفتی، بهیقین مردانم تا صبحگاهان از تعقیب برادران خود بازنمیایستادند.»
28پس یوآب کَرِنا را نواخت، و تمامی مردانش بازایستاده، دیگر نه اسرائیل را تعقیب کردند و نه جنگیدند.
29اَبنیر و مردانش تمامی آن شب از میان عَرَبَه گذشته، از اردن عبور کردند و پس از آنکه تمامی صبح نیز راه پیمودند، به مَحَنایِم رسیدند.
30بدینسان، یوآب از تعقیب اَبنیر بازگشت. و چون تمامی لشکرِ خود را گرد آورد، از مردان داوود علاوه بر عَسائیل نوزده تن مفقود شده بودند.
31اما مردان داوود سیصد و شصت تن از بِنیامینیانی را که از مردان اَبنیر بودند، زده و کشته بودند.
32آنان عَسائیل را برگرفته، در مقبرۀ پدرش در بِیتلِحِم به خاک سپردند. سپس یوآب و مردانش تمامی شب راه پیموده، هنگام سپیدهدم به حِبرون رسیدند.
۱۷ جولای
1:1 پس از مرگ شائول، چون داوود از شکست عَمالیقیان بازگشت، دو روز در صِقلَغ توقف نمود.
2در روز سوّم، ناگاه مردی با جامۀ دریده و خاک بر سر ریخته، از اردوگاهِ شائول آمد. چون نزد داوود رسید، به روی درافتاده، تعظیم کرد.
3داوود از او پرسید: «از کجا میآیی؟» مرد پاسخ داد: «از اردوگاه اسرائیل گریختهام.»
4داوود گفت: «جریان امر را برایم بازگو.» گفت: «لشکریان از جنگ گریختند و بسیاری از ایشان نیز افتادند و مردند. شائول و پسرش یوناتان نیز مردهاند.»
5پس داوود به مرد جوانی که این خبر را آورده بود، گفت: «از کجا میدانی شائول و پسرش یوناتان مردهاند؟»
6مرد جوان پاسخ داد: «بر حسب اتفاق بر کوهِ جِلبواَع بودم که دیدم شائول بر نیزۀ خود تکیه زده، و ارابهها و سواران دشمن هر دم به او نزدیکتر میشوند.
7چون شائول به عقب خود نگریست، مرا دید و مرا خواند. گفتم: ”گوش به فرمانم.“
8پرسید: ”کیستی؟“ گفتم: ”یک عَمالیقی.“
9پس مرا گفت: ”تمنا اینکه بر فرازم بایستی و مرا بکُشی. زیرا دردی جانکاه بر من چیره گشته، اما هنوز جان در بدنم باقیست.“
10پس بر فرازش ایستاده، او را کشتم، زیرا یقین داشتم از جراحت خود زنده نخواهد ماند. تاجی را که بر سر و بازوبندی را که بر بازویش بود، برگرفته، با خود بدینجا نزد سرورم آوردهام.»
11آنگاه داوود جامۀ خویش گرفته، آن را درید، و همراهانش نیز جملگی چنین کردند.
12آنان برای شائول و پسرش یوناتان، و برای قوم خداوند و خاندان اسرائیل که به دم شمشیر از پا درآمده بودند، ماتم گرفتند و گریستند، و تا شامگاه روزه داشتند.
13و داوود به جوانی که این خبر را برایش آورده بود، گفت: «اهل کجایی؟» پاسخ داد: «پسر مهاجری عَمالیقیام.»
14داوود از او پرسید: «چگونه نترسیدی دست خود را بلند کرده، مسیح خداوند را هلاک سازی؟»
15آنگاه داوود یکی از مردان جوانش را فرا~خواند و گفت: «برو و او را بکُش!» پس او را به شمشیر زد، و او مرد.
16داوود به او گفت: «خونت بر گردن خودت باد، زیرا زبان خودت بر ضد تو شهادت داده، گفت: ”من مسیح خداوند را کشتم.“»
17داوود با این مرثیه، برای شائول و پسرش یوناتان سوگواری کرد،
18و فرمان داد آن را به مردم یهودا نیز تعلیم دهند؛ این مرثیه در کتاب یاشَر به ثبت رسیده است:
19«جلال تو، ای اسرائیل، بر بلندیهایت از پا درآمده، چگونه پهلوانان افتادهاند!
20در جَت این را بازمگویید، و در کوچههای اَشقِلون جار مزنید، مبادا دختران فلسطینیان شادمان شوند، و دختران ختنهناشدگان به وجد آیند.
21«ای کوههای جِلبواَع، بر شما شبنم منشیند و باران مبارد، و نه از کشتزارهایتان هدایا به بار آید. زیرا در آنجا سپر پهلوانان بیحرمت شد، و سپر شائول به روغن جلا نیافت.
22«از خون مقتولان، و از پیه پهلوانان، کمان یوناتان روی برنمیتافت، و شمشیر شائول تهی برنمیگشت.
23«شائول و یوناتان، محبوب و نازنین، در زندگی و در مرگ، جداییناپذیر. از عقابها تیزپروازتر، از شیران نیرومندتر.
24«ای دختران اسرائیل، بر شائول بگریید، بر او که شما را به ارغوان و نفایس میپوشانید، و جامههایتان را به زیورهای طلا میآراست.
25«چگونه پهلوانان در میدان کارزار افتادهاند؛ یوناتان بر بلندیهایت کشته افتاده است!
26به خاطرت پریشانحالم، ای یوناتان، ای برادرم؛ برایم بسیار عزیز بودی. محبت تو به من خارقالعاده بود، بیشتر از محبت زنان.
27«چگونه پهلوانان افتادهاند، و جنگافزارها تلف شده است!»