Recordings Library
(categories unique to the Recordings Library)
۶ جولای
18:1 چون داوود از سخن گفتن با شائول فارغ شد، دل یوناتان به دل داوود چسبید، و یوناتان داوود را همچون جان خویش دوست میداشت.
2آن روز، شائول داوود را گرفته، نگذاشت به خانۀ پدر خود بازگردد.
3و یوناتان با داوود پیمان بست، زیرا او را همچون جان خویش دوست میداشت.
4یوناتان ردایی را که بر تن داشت به در آورد و همراه با زره، و حتی شمشیر و کمان و کمربند خود، به داوود بخشید.
5و داوود روانه شده، در هر جایی که شائول او را میفرستاد، کامیاب میبود، پس شائول او را بر مردان جنگی خود برگماشت. و این هم در نظر تمامی قوم و هم در نظر خدمتگزاران شائول پسندیده بود.
6هنگامی که ایشان پس از کشته شدن آن فلسطینی به دست داوود به خانههای خود بازمیگشتند، زنان، آوازخوانان و رقصکنان، با دف و سرودهای شادمانی و با سه تار، از تمام شهرهای اسرائیل به پیشباز شائول پادشاه بیرون آمدند
7و خرّم و خندان چنین میسراییدند: «شائول هزارانِ خود را کشته است، و داوود ده هزارانِ خود را.»
8اما شائول بسیار خشمگین شد و این کلمات در نظرش ناپسند آمد و با خود گفت: «ده هزاران را به داوود نسبت میدهند و هزاران را به من. بهجز سلطنت چه باقی مانده که تصاحب کند؟»
9پس شائول از آن روز بر داوود با سوءظن مینگریست.
10فردای آن روز، هنگامی که داوود طبق روال روزانه چنگ مینواخت، روحی پلید از جانب خدا بر شائول وزیدن گرفت و او در میان خانۀ خویش، شوریدهاحوال گردید. و نیزهای در دست شائول بود.
11شائول نیزه را به سوی داوود پرتاب کرده، با خود گفت: «داوود را به دیوار خواهم دوخت.» اما داوود دو بار خود را کنار کشید.
12شائول از داوود میترسید، زیرا خداوند با داوود بود اما شائول را ترک کرده بود.
13پس داوود را از حضور خود مرخص کرده، او را به فرماندهی هزار سرباز برگماشت، و داوود ایشان را در جنگ رهبری میکرد.
14داوود در همۀ کارهایش کامیاب میشد، زیرا خداوند با او بود.
15و شائول با دیدن کامیابی فراوان داوود، بیشتر از او میترسید.
16اما تمامی اسرائیل و یهودا داوود را دوست میداشتند، زیرا او ایشان را در جنگ رهبری میکرد.
17شائول به داوود گفت: «اینک دختر بزرگ من مِیرَب اینجاست. او را به تو به زنی خواهم داد؛ تنها برای من دلیر باش و در جنگهای خداوند پیکار کن.» زیرا شائول با خود میگفت: «نمیخواهم دست من بر ضد داوود دراز شود؛ بگذار فلسطینیان چنین کنند!»
18اما داوود پاسخ داد: «من کیستم و خویشان و خاندان پدریام در اسرائیل چیستند که داماد پادشاه شوم؟»
19اما آنگاه که بنا بود مِیرَب، دختر شائول به داوود داده شود، او را به عَدریئیل مِحولاتی به زنی دادند.
20و اما میکال، دختر شائول عاشق داوود بود. چون شائول این را شنید، در نظرش پسند آمد
21و با خود اندیشید: «دختر خود را به داوود خواهم داد تا برایش دامی شود و فلسطینیان دست خود را بر او دراز کنند.» پس شائول به داوود گفت: «امروز فرصتی دیگر داری که داماد من شوی.»
22و به خدمتگزاران خود فرمان داد: «در خلوت به داوود بگویید: ”اینک پادشاه از تو خشنود است و خدمتگزارانش نیز جملگی تو را دوست میدارند؛ پس حال داماد پادشاه شو.“»
23خدمتگزاران شائول این سخنان را به گوش داوود رساندند، اما داوود پاسخ داد: «آیا داماد پادشاه شدن در نظر شما امر کوچکی است؟ من مرد فقیر و ناچیزی بیش نیستم.»
24خدمتگزاران شائول، سخنان داوود را به وی بازگفتند.
25شائول در جواب گفت: «به داوود چنین بگویید: ”پادشاه مهریهای نمیخواهد جز قُلَفَۀ یکصد مرد فلسطینی، تا بدینگونه از دشمنان خویش انتقام کشد“.» اما قصد شائول این بود که داوود را به دست فلسطینیان به قتل رساند.
26چون خدمتگزاران پادشاه این سخن را به داوود بازگفتند، او از اینکه داماد پادشاه شود خشنود شد. پس پیش از پایان موعد مقرر،
27داوود برخاسته، به همراه مردانش رفت و دویست تن از فلسطینیان را کشته، قُلَفَههای ایشان را آورد، و آنها را به تعداد کامل تقدیمِ پادشاه کردند تا داوود داماد وی گردد. پس شائول دختر خود میکال را به داوود به زنی داد.
28اما چون شائول دید و دانست که خداوند با داوود است و دخترش میکال نیز دلباختۀ اوست،
29بیش از پیش از داوود هراسان گشت؛ پس شائول پیوسته با داوود دشمنی میورزید.
30و چنین بود که امیران فلسطینی به اسرائیل لشکرکشی میکردند و هر بار، داوود در نبرد بیش از همۀ دیگر خدمتگزاران شائول کامیاب میشد، به گونهای که نامش بسیار شهرت یافت.
۵ جولای
17:1 و اما فلسطینیان لشکریان خود را برای نبرد گرد آورده، در سوکویِ یهودا جمع شدند، و در اِفِسدَمیم، جایی میان سوکو و عَزیقَه، اردو زدند.
2شائول و مردان اسرائیل نیز گرد آمده، در وادی اِیلاه اردو زدند و در برابر فلسطینیان صف آراستند.
3فلسطینیان در یک طرف بر کوهی ایستادند و اسرائیلیان در طرف دیگر بر کوهی، و درهای در میانشان بود.
4از اردوی فلسطینیان پهلوانی بیرون آمد جُلیات نام، اهل جَت، که قامتش شش ذِراع و یک وجب بود.
5کلاهخودی برنجین بر سر داشت و به تنپوشی از زره به وزن پنج هزار مثقال برنج ملبس بود.
6بر پاهایش ساقبندهایی برنجین داشت و زوبینی برنجین میان دو کتفش آویخته بود.
7چوب نیزهاش همچون نَوَردِ بافندگان و سر نیزهاش ششصد مثقال آهن بود. سپردارش نیز پیشاپیش او میرفت.
8جُلیات ایستاده، به بانگ بلند صفوف اسرائیل را خطاب کرد و گفت: «چرا بیرون آمده، برای نبرد صفآرایی کردهاید؟ آیا من فلسطینی نیستم و شما خادمان شائول؟ پس حال مردی برای خود برگزینید تا نزد من آید.
9اگر توانست با من بجنگد و مرا بکُشد، ما بندگان شما خواهیم شد. اما اگر من بر او غالب آمدم و او را کشتم، شما بندۀ ما خواهید بود و ما را خدمت خواهید کرد.»
10آن فلسطینی افزود: «من امروز صفوف اسرائیل را به چالش میکشم! کسی به من بدهید تا با هم بجنگیم.»
11شائول و همۀ اسرائیلیان با شنیدن سخنان آن فلسطینی به وحشت افتادند و بسیار ترسیدند.
12و اما داوود پسر مردی بود یَسا نام اهل اِفراتَه، از بِیتلِحِمِ یهودا. یَسا هشت پسر داشت و در زمان سلطنت شائول، پیر و سالخورده بود.
13سه پسر بزرگتر یَسا از پی شائول به جنگ رفته بودند. نامهای سه پسر او که به جنگ رفته بودند چنین بود: نخستزادۀ او اِلیاب، پسر دوّم اَبیناداب، و پسر سوّم شَمَّه.
14داوود کوچکترین بود. سه پسر بزرگتر از پی شائول رفتند،
15اما داوود از نزد شائول آمد و شد میکرد تا گوسفندان پدرش را در بِیتلِحِم بچراند.
16آن فلسطینی چهل روز، صبح و شام بیرون میآمد و خود را نشان میداد.
17روزی یَسا به پسرش داوود گفت: «یک ایفَه از این غَلۀ برشته و این ده قرص نان را گرفته، بیتأمل برای برادرانت به اردوگاه ببر.
18این ده تکه پنیر را نیز برای فرماندۀ هزارۀ ایشان ببر و از سلامتی برادرانت جویا شو و از ایشان خبری بیاور.»
19شائول و برادران داوود همراه با همۀ مردان اسرائیل در وادی ایلاه در حال نبرد با فلسطینیان بودند.
20داوود بامدادان برخاسته، گله را به چوپانی سپرد و طبق فرمان یَسا آذوقه برگرفته، روانه شد. چون به اردوگاه رسید، لشکریان نعرهکشان به سوی میدان جنگ بیرون میرفتند.
21اسرائیلیان و فلسطینیان لشکر در برابر لشکر، صف آراسته بودند.
22داوود آنچه داشت به دست نگاهبان اسباب سپرد و به سوی صفوف دویده، رفت و جویای احوال برادران خود شد.
23در همان حال که با ایشان سخن میگفت، اینک آن پهلوان فلسطینیِ جَتی، جُلیات نام، از میان صفوف فلسطینیان بیرون آمده، همان سخنان را تکرار کرد، و داوود شنید.
24مردان اسرائیل جملگی با دیدن او بسیار ترسان شده، از برابرش گریختند.
25آنان میگفتند: «آیا این مرد را که بیرون میآید، میبینید؟ بهیقین بیرون میآید تا اسرائیل را به چالش کشد. پادشاه به مردی که او را بکشد، ثروتی عظیم خواهد بخشید و دختر خود را به او به زنی خواهد داد. خاندان پدرش را نیز در اسرائیل از پرداخت مالیات معاف خواهد کرد.»
26داوود از مردانی که کنارش ایستاده بودند، پرسید: «برای مردی که این فلسطینی را بکشد و این رسوایی را از اسرائیل برگیرد، چه خواهد شد؟ زیرا این فلسطینی نامختون کیست که لشکریان خدای زنده را به چالش کشد؟»
27پس آنان همان سخنان را برای داوود بازگفتند که: «برای کسی که او را بکشد، چنین و چنان خواهد شد.»
28و اما اِلیاب، برادر بزرگ داوود شنید که او با آن مردان سخن میگوید. پس بر او خشم گرفته، پرسید: «برای چه به اینجا آمدی؟ آن گوسفندان کمشمار را در بیابان نزد که نهادی؟ من از گستاخی و شرارتِ دل تو آگاهم؛ تو تنها به تماشای جنگ آمدهای!»
29داوود گفت: «حال دیگر چه کردهام؟ آیا تنها سخنی نگفتم؟»
30پس از اِلیاب روی به جانب دیگری گردانید و همان سخن را گفت، و لشکریان نیز او را چون پیشتر پاسخ دادند.
31چون سخن داوود به گوشها رسید، آن را نزد شائول بازگفتند. پس شائول از پی داوود فرستاد.
32داوود به شائول گفت: «هیچکس به سبب این فلسطینی خود را نبازد. خدمتگزارت میرود و با او میجنگد.»
33شائول در جواب گفت: «تو را یارای رویارویی و نبرد با این فلسطینی نیست، زیرا که جوانی بیش نیستی، حال آنکه او از جوانی مرد جنگ بوده است.»
34اما داوود به شائول گفت: «کار خدمتگزارت چوپانی گلۀ پدرش بوده است. هرگاه شیر یا خرسی آمده و برهای را از گله ربوده،
35من از پیاش رفتهام و ضربتی بر آن وارد آورده، بره را از دهانش رهانیدهام. و اگر بر ضد من برخاسته، ریشش را گرفته و آن را زده و کشتهام.
36خدمتگزارت هم شیر کشته است، هم خرس. این فلسطینی نامختون نیز همچون یکی از آنها خواهد بود، زیرا که لشکریان خدای زنده را به چالش میکشد.»
37داوود سپس افزود: «همان خداوندی که مرا از چنگال شیر و خرس رهانید، مرا از دست این فلسطینی نیز خواهد رهانید.» پس شائول به داوود گفت: «برو، خداوند با تو باشد.»
38آنگاه شائول جامۀ خویش را بر داوود پوشانید و کلاهخودی برنجین بر سرش نهاد، و او را به تنپوشی از زره ملبس ساخت،
39و داوود شمشیر شائول را بر جامۀ خویش به کمر بست. آنگاه کوشید با آنها راه برود زیرا که بدانها عادت نداشت. پس به شائول گفت: «با اینها نمیتوانم بروم، زیرا به آنها عادت ندارم.» بنابراین آنها را از تن به در آورد.
40سپس چوبدستی خود را به دست گرفت و پنج سنگ صاف از نهر برگزیده، در کیسۀ چوپانی خود نهاد. و فلاخُنش را به دست گرفته، به آن فلسطینی نزدیک شد.
41آن فلسطینی پیش آمد و به داوود نزدیک شد، و سپردارش نیز پیشاپیش او میآمد.
42چون نظر کرده، داوود را بدید، او را خوار شمرد زیرا نوجوانی بیش نبود، سرخرو و خوشسیما.
43پس به داوود گفت: «آیا من سگم که با چوب نزد من میآیی؟» و به نام خدایان خود، داوود را لعن کرد و
44بدو گفت: «نزد من بیا تا گوشت تَنَت را به مرغان هوا و جانوران صحرا بدهم.»
45آنگاه داوود به آن فلسطینی گفت: «تو با شمشیر و نیزه و زوبین نزد من میآیی، اما من به نام خداوند لشکرها، خدای سپاهیان اسرائیل که او را به چالش کشیدهای، نزدت میآیم.
46امروز خداوند تو را به دست من تسلیم خواهد کرد، و من تو را زده، سرت را از تن جدا خواهم کرد و لاشههای لشکر فلسطینیان را امروز به مرغان هوا و وحوش زمین خواهم داد، تا تمامی جهان بدانند که در اسرائیل خدایی هست.
47و تمامی این جماعت خواهند دانست که خداوند به شمشیر و نیزه نجات نمیدهد. زیرا نبرد از آنِ خداوند است و او شما را به دست ما خواهد داد.»
48چون آن فلسطینی برخاسته، پیش آمد و به جهت رویارویی با داوود نزدیک شد، داوود نیز بهشتاب به سوی میدان نبرد دوید تا با او رویاروی شود.
49آنگاه دست به کیسهاش برد و سنگی از آن گرفته، با فلاخُن پرتاب کرد و به پیشانی آن فلسطینی زد. سنگ در پیشانی او فرو~رفت و او به روی بر زمین افتاد.
50بدینسان داوود با فلاخُن و سنگ بر آن فلسطینی چیره شد، و بیآنکه شمشیری به دست داشته باشد، او را زد و کشت.
51سپس دوید و بالای سر آن فلسطینی ایستاد، و شمشیرش را گرفته، از غلاف برکشید و او را کشت، و سرش را با آن از تن جدا کرد. فلسطینیان چون پهلوان خود را مرده دیدند، گریختند.
52آنگاه مردان اسرائیل و یهودا نعرهزنان برخاسته، فلسطینیان را تا جَت و تا دروازههای عِقرون تعقیب کردند، به گونهای که مجروحان فلسطینی از شَعَرایِم تا به جَت و عِقرون بر راه افتادند.
53و بنیاسرائیل از تعقیب فلسطینیان بازگشتند و اردوگاه آنان را غارت کردند.
54داوود سر آن فلسطینی را برگرفته، به اورشلیم برد، اما زرۀ او را در خیمۀ خویش نهاد.
55چون شائول دید که داوود به رویاروییِ آن فلسطینی میرود، از اَبنیر، فرماندۀ لشکر پرسید: «ای اَبنیر، این نوجوان پسر کیست؟» اَبنیر پاسخ داد: «ای پادشاه، به جانت سوگند، نمیدانم.»
56پادشاه گفت: «پرس و جو کن و ببین این نوجوان پسر کیست.»
57و چون داوود از کشتن آن فلسطینی بازگشت، اَبنیر او را گرفته، به حضور شائول برد و سر آن فلسطینی در دستش بود.
58شائول از او پرسید: «ای جوان، پسر کیستی؟» داوود پاسخ داد: «پسر خدمتگزارت یَسای بِیتلِحِمی.»
۴ جولای
16:1 و اما خداوند به سموئیل گفت: «تا به کی برای شائول ماتم میگیری حال آنکه من او را از پادشاهی بر اسرائیل رد کردهام؟ روغندان خویش را از روغن پر کن و روانه شو؛ تو را نزد یَسای بِیتلِحِمی میفرستم، زیرا از پسرانش یکی را برای خود به پادشاهی تعیین کردهام.»
2سموئیل گفت: «چگونه بروم؟ اگر شائول این را بشنود، مرا خواهد کشت.» خداوند فرمود: «گوسالهای ماده همراه خود ببر و بگو: ”آمدهام تا برای خداوند قربانی کنم.“
3یَسا را به قربانی دعوت کن، و من تو را از آنچه باید بکنی، آگاه خواهم ساخت. تو باید آن کس را که به تو میگویم، برای من مسح کنی.»
4پس سموئیل آنچه را خداوند فرموده بود، انجام داد و به بِیتلِحِم رفت. مشایخ شهر لرزان به استقبال او آمده، گفتند: «آیا با صلح و سلامت میآیی؟»
5سموئیل پاسخ داد: «آری، با صلح و سلامت آمدهام تا برای خداوند قربانی کنم. پس خود را تقدیس کرده، برای تقدیم قربانی همراه من بیایید». او یَسا و پسرانش را تقدیس کرد و آنها را به قربانی دعوت نمود.
6چون آمدند، سموئیل بر اِلیاب نگریست و اندیشید: «بهیقین مسیح خداوند اینجا در حضور اوست.»
7اما خداوند به سموئیل گفت: «به سیما و قامت بلندش منگر، زیرا او را رد کردهام. خداوند همچون انسان نمینگرد؛ انسان به ظاهر مینگرد، اما خداوند به دل.»
8آنگاه یَسا اَبیناداب را فرا~خواند و او را از برابر سموئیل گذرانید. اما سموئیل گفت: «خداوند او را نیز برنگزیده است.»
9پس یَسا شَمَّه را از برابر سموئیل گذرانید، اما سموئیل گفت: «خداوند او را نیز برنگزیده است.»
10پس یَسا هفت تن از پسرانش را از برابر سموئیل گذرانید، اما سموئیل به یَسا گفت: «خداوند اینها را برنگزیده است.»
11سپس از یَسا پرسید: «آیا اینها همۀ پسران تو هستند؟» یَسا پاسخ داد: «کوچکترین پسرم هنوز باقی است، اما اینک او گله را میچرانَد.» سموئیل گفت: «از پیاش بفرست و او را بیاور، زیرا تا او به اینجا نیاید، بر سفره نخواهیم نشست.»
12پس از پیاش فرستاده، او را آورد: او سرخرو بود و خوشسیما با چشمانی زیبا. خداوند گفت: «برخاسته، او را مسح کن، زیرا همین است.»
13پس سموئیل روغندان را گرفته، او را در میان برادرانش مسح کرد. از آن روز به بعد، روح خداوند بر داوود وزیدن گرفت. و سموئیل برخاسته، به رامَه رفت.
14و اما روح خداوند شائول را ترک کرد، و روحی پلید از جانب خداوند عذابش میداد.
15پس ملازمان شائول به او گفتند: «اینک روحی پلید از جانب خدا عذابت میدهد.
16سَروَر ما به خدمتگزارانش که در حضورت هستند امر فرماید تا کسی را بجویند که در چنگ نواختن ماهر باشد. چون روح پلید از جانب خدا بر تو آید، او خواهد نواخت و حالت نیکو خواهد شد.»
17بنابراین شائول به ملازمانش گفت: «مردی که در نواختن چیرهدست باشد برایم یافته، نزد من آورید.»
18یکی از خادمان پاسخ داد: «اینک از پسران یَسای بِیتلِحِمی یکی را دیدهام که در نواختن چیرهدست است. مردی است شجاع و جنگاور، سخنوری است حکیم و خوشسیما، و خداوند با اوست.»
19پس شائول قاصدان نزد یَسا فرستاد و گفت: «پسرت داوود را که همراه گوسفندان است، نزد من بفرست.»
20یَسا نیز الاغی با باری از نان و مَشکی شراب و بزغالهای گرفته، با پسرش داوود نزد شائول فرستاد.
21داوود نزد شائول رفت و به خدمت او درآمد. شائول او را بسیار دوست میداشت و داوود سلاحدار وی شد.
22پس شائول برای یَسا پیغام فرستاده، گفت: «بگذار داوود در خدمت من بماند، زیرا که از او خشنودم.»
23پس هرگاه روح پلید از جانب خدا بر شائول میآمد، داوود چنگ به دست میگرفت و مینواخت. آنگاه شائول آرامش مییافت و حالش نیکو میشد، و روح پلید او را ترک میکرد.
۳ جولای
15:1 و اما سموئیل به شائول گفت: «مَنَم آن که خداوند فرستاد تا تو را به پادشاهیِ قومش اسرائیل مسح کنم؛ پس اکنون به پیام خداوند گوش فرا~ده.
2خداوندِ لشکرها چنین میفرماید: ”من بر آنم که عَمالیقیان را به سبب آنچه بر اسرائیل روا داشتند، مجازات کنم، زیرا آنگاه که قوم از مصر بیرون میآمدند، در راه با ایشان به ضدیت برخاستند.
3پس اکنون برو و عَمالیقیان را شکست داده، تمامی اموالشان را به نابودی کامل بسپار. بر ایشان رحم مکن، بلکه مرد و زن و کودک و نوزاد، گاو و گوسفند و شتر و الاغ، همه را بِکُش“.»
4پس شائول لشکریان را فرا~خوانده، آنان را در طِلایِم شمرد. دویست هزار سرباز پیاده و ده هزار سرباز از یهودا بودند.
5سپس به شهر عَمالیقیان رفت و در وادی کمین نهاد.
6شائول به قینیان گفت: «از اینجا بروید و از میان عَمالیقیان دور شوید، مبادا شما را با ایشان نابود سازم. زیرا آنگاه که قوم اسرائیل از مصر بیرون میآمدند، شما به همگی ایشان احسان کردید.» پس قینیان از میان عَمالیقیان رفتند.
7آنگاه شائول عَمالیقیان را از حَویلَه تا شور، که در شرق مصر است، شکست داد
8و پادشاهشان اَجاج را زنده گرفتار کرد و قومِ او را یکسره از دم شمشیر گذرانیده، به نابودی کامل سپرد.
9اما شائول و لشکریان، اَجاج را با بهترین گوسفندان و گاوان و گوسالههای پرواری و برهها و هر چیز خوب نگاه داشتند و نخواستند آنها را به تمامی نابود کنند، بلکه فقط هرآنچه را خوار و بیارزش بود، به نابودی کامل سپردند.
10آنگاه کلام خداوند بر سموئیل نازل شده، گفت:
11«از اینکه شائول را پادشاه ساختم متأسفم، زیرا از پیروی من بازگشته و فرمانهای مرا به جا نیاورده است.» و سموئیل برآشفت و تمامی شب نزد خداوند فریاد برآورد.
12بامدادان برخاست تا به دیدار شائول برود. به او گفتند: «شائول به کَرمِل رفته و در آنجا ستونی به افتخار خویش بر پا داشته است؛ سپس بازگشته و به جِلجال فرود آمده است.»
13چون سموئیل نزد شائول رسید، شائول به او گفت: «برکت خداوند بر تو باد! فرمان خداوند را به جا آوردهام.»
14اما سموئیل پاسخ داد: «پس این بَع بَع گوسفندان در گوشم و ماغ ماغِ گاوان که میشنوم، چیست؟»
15شائول گفت: «سربازان آنها را از عَمالیقیان ستاندهاند و بهترین گوسفندان و گاوان را زنده نگاه داشتهاند تا برای یهوه خدایت قربانی کنند، ولی مابقی را به نابودی کامل سپردهایم.»
16سموئیل به شائول گفت: «تأمل کن تا آنچه را خداوند دیشب به من فرموده است، برایت بازگویم.» شائول گفت: «بفرما.»
17سموئیل گفت: «اگرچه در نظر خویش حقیر هستی، آیا رئیس قبایل اسرائیل نشدی؟ خداوند تو را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کرد،
18و تو را به مأموریتی فرستاده، فرمود: ”برو و آن گناهکاران، یعنی عَمالیقیان را به نابودی کامل بسپار و با ایشان بجنگ تا محو و نابود شوند!“
19پس چرا آواز خداوند را نشنیدی، بلکه بر غنایم هجوم برده، آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آوردی؟»
20شائول به سموئیل گفت: «آواز خداوند را شنیدم و به مأموریتی که مرا فرستاد، رفتم. اَجاج، پادشاه عَمالیق را با خود آوردم و عَمالیقیان را به نابودی کامل سپردم.
21اما سربازان از غنایم، گوسفندان و گاوان، یعنی بهترینِ آنچه را حرام شده بود، گرفتند تا برای یهوه خدایت در جِلجال قربانی کنند.»
22سموئیل پاسخ داد: «آیا هدایای تمامسوز و قربانیها خداوند را بیشتر خشنود میسازد یا اطاعت از فرمان خداوند؟ اینک اطاعت از قربانیها نیکوتر است، و گوش سپردن از چربی قوچها بهتر.
23زیرا تمرد همچون گناه غیبگویی است، و گردنکِشی همچون شرارتِ بتپرستی. از آنجا که تو کلام خداوند را رد کردی، خداوند نیز تو را از پادشاهی رد کرده است.»
24آنگاه شائول به سموئیل گفت: «گناه کردم، زیرا فرمان خداوند و سخنان تو را زیر پا نهادم، چونکه از مردم ترسیدم و سخن ایشان را شنیدم.
25پس اکنون تمنا دارم گناهم را عفو فرمایی و با من بازگردی تا خداوند را پرستش کنم.»
26اما سموئیل پاسخ داد: «با تو باز نخواهم گشت، زیرا کلام خداوند را رد کردی و خداوند نیز تو را از پادشاهی بر اسرائیل رد کرده است!»
27چون سموئیل برگشت تا برود، شائول دامن ردای او را گرفت، که پاره شد.
28سموئیل وی را گفت: «امروز خداوند پادشاهی اسرائیل را از تو پاره کرده و آن را به همسایهات که بهتر از توست، بخشیده است.
29بهعلاوه، جلال اسرائیل دروغ نمیگوید و از تصمیم خود منصرف نمیشود؛ زیرا او انسان نیست که از تصمیم خود منصرف شود.»
30شائول گفت: «گناه کردهام؛ اما حال تمنا دارم حرمت مرا در حضور مشایخ قومم و در حضور اسرائیل نگاه داری و همراه من بازگردی تا یهوه خدایت را پرستش کنم.»
31پس سموئیل از پی شائول بازگشت و شائول خداوند را پرستش کرد.
32آنگاه سموئیل گفت: «اَجاج، پادشاه عَمالیقیان را اینجا نزد من آورید.» اَجاج به خُرمی نزد او آمد و گفت: «بهیقین تلخی مرگ گذشته است.»
33اما سموئیل گفت: «همانگونه که شمشیر تو زنان را بیاولاد کرد، مادرت در میان زنان بیاولاد خواهد شد.» و سموئیل اَجاج را در حضور خداوند در جِلجال قطعه~قطعه کرد.
34آنگاه سموئیل به رامَه رفت و شائول نیز به خانۀ خود در جِبعَۀ شائول بازگشت.
35و سموئیل تا روزی که چشم از جهان فرو~بست، دیگر شائول را ندید، اما برای شائول ماتم میگرفت. و خداوند از اینکه شائول را بر اسرائیل پادشاه ساخته بود، متأسف بود.
۲ جولای
14:1 روزی یوناتان، پسر شائول، به جوانی که سلاحش را حمل میکرد گفت: «بیا تا به قراول فلسطینیان که در آن طرف است بگذریم.» ولی به پدرش چیزی نگفت.
2شائول در حومۀ جِبعَه زیر درخت اناری میماند که در مِغرون است، و حدود ششصد مرد نیز همراهش بودند.
3یکی از آنان اَخیّا، پسر اَخیطوب برادر ایخابود، پسر فینِحاس، پسر عیلی، کاهنِ خداوند در شیلوه بود که ایفود میپوشید. همراهان شائول نیز از رفتن یوناتان بیخبر بودند.
4در گذرگاهی که یوناتان میخواست برای رسیدن به قراول فلسطینیان از آن بگذرد، دو صخرۀ تیز یکی بدین طرف و دیگری بدان طرف قرار داشت، به نامهای بوصیص و سِنِه.
5یکی از این صخرهها در شمال گذرگاه، مقابل مِکماش بود و دیگری در جنوب، مقابل جِبَع.
6یوناتان به جوانی که سلاحش را حمل میکرد، گفت: «بیا تا به قراول این ختنهناشدگان برآییم. شاید که خداوند برای ما عمل کند، زیرا هیچ چیز نمیتواند خداوند را از نجات بخشیدن به دستِ افراد کثیر یا قلیل بازدارد.»
7سلاحدارش به او گفت: «هر چه در دلت هست، انجام بده. پیش برو! اینک من در هرآنچه بخواهی با تو هستم.»
8پس یوناتان گفت: «اینک به آن سو نزد این مردان برویم و خود را بر ایشان بنمایانیم.
9اگر به ما گفتند: ”بازایستید تا ما نزد شما آییم“، همان جا میایستیم و نزد ایشان نمیرویم.
10اما اگر گفتند: ”نزد ما برآیید“، خواهیم رفت، چون این برای ما نشانه خواهد بود که خداوند آنان را به دست ما تسلیم کرده است.»
11پس هر دو خود را بر قراول فلسطینیان نمایان ساختند. و فلسطینیان گفتند: «بنگرید! عبرانیان از سوراخهایی که خود را در آن پنهان کرده بودند، بیرون میآیند!»
12پس قراولان به آواز بلند به یوناتان و سلاحدارش گفتند: «نزد ما برآیید تا درسی به شما بدهیم.» یوناتان به سلاحدار خود گفت: «از پی من بیا، زیرا خداوند آنان را به دست اسرائیل تسلیم کرده است.»
13آنگاه یوناتان به دست و پای خود بالا رفت، و سلاحدارش نیز از پی او. فلسطینیان در برابر یوناتان نقش زمین میشدند، و سلاحدارش از پی او ایشان را میکُشت.
14بدینسان، یوناتان و سلاحدارش در نخستین کشتار خود نزدیک به بیست تن را در زمینی حدود نیم جریب کشتند.
15آنگاه وحشت و لرز بر اردوگاه، در صحرا و بر تمامی لشکر مستولی شد؛ قراولان و حتی مهاجمان بر خود لرزیدند. زمین نیز به لرزه درآمد و وحشت و لرزی عظیم واقع شد.
16دیدبانان شائول در جِبعَۀ بِنیامین نگریسته، دیدند که انبوه لشکریان به هر سو پراکنده میشوند.
17پس شائول به مردانی که همراهش بودند گفت: «اکنون شمارش کنید و ببینید چه کسی از میان ما رفته است.» آنان شمارش کرده، دیدند یوناتان و سلاحدارش غایبند.
18آنگاه شائول به اَخیّا گفت: «صندوق خدا را بدینجا بیاور!» زیرا صندوق خدا در آن هنگام همراه بنیاسرائیل بود.
19اما در همان حال که شائول با کاهن سخن میگفت، آشوب در اردوی فلسطینیان هر دم بیشتر میشد. پس شائول به کاهن گفت: «دست نگاه دار.»
20آنگاه شائول و تمامی افرادی که همراهش بودند، گرد آمده، به جنگ رفتند. و دیدند آشوبی عظیم برپاست و شمشیر هر فلسطینی بر ضد همرزمش بلند است.
21حتی عبرانیانی که پیشتر با فلسطینیان بودند و همراهشان به اردوگاه آنان درآمده بودند، برگشته به اسرائیلیانی پیوستند که با شائول و یوناتان بودند.
22به همینسان، تمامی مردان اسرائیل نیز که خود را در کوهستانهای اِفرایِم پنهان کرده بودند، با شنیدن خبر گریز فلسطینیان، به جنگ درآمده، ایشان را سخت تعقیب کردند.
23بدین ترتیب خداوند در آن روز اسرائیل را نجات داد، و دامنۀ جنگ از بِیتآوِن نیز فراتر رفت.
24و اما مردان اسرائیل آن روز سخت در فشار بودند، زیرا شائول آنان را قسم داده و گفته بود: «ملعون باد کسی که تا آفتاب غروب نکرده و من از دشمنان خویش انتقام نگرفتهام، طعام خورَد!» پس هیچیک از آنان لب به طعام نزده بود.
25وقتی مردان اسرائیل جملگی به جنگل رسیدند، عسل بر زمین بود.
26چون به جنگل درآمدند، اینک عسل میچکید، اما هیچکس دست به دهان نبرد، زیرا از سوگندشان میترسیدند.
27اما یوناتان نشنیده بود که پدرش لشکر اسرائیل را سوگند داده است، پس عصایی را که در دست داشت دراز کرد و نوک آن را در شانۀ عسل فرو~برده، دست به دهان بُرد و چشمانش روشن گردید.
28آنگاه یکی از مردان به او گفت: «پدرت لشکریان را سخت قسم داده و گفته است: ”ملعون باد کسی که امروز طعام خورَد!“» و مردان اسرائیل را دیگر رمقی نمانده بود.
29یوناتان گفت: «پدرم همۀ ما را در عذاب افکنده است. ببینید با چشیدن اندکی از این عسل چشمانم چه روشن شده است!
30چقدر بهتر بود اگر امروز لشکریان از غنایمی که از دشمن ستاندهاند، آزادانه میخوردند. آیا شمار کشتگان فلسطینی بیشتر نمیشد؟»
31آنان در آن روز فلسطینیان را از مِکماش تا اَیَلون تار و مار کرده بودند، و لشکریان را دیگر هیچ رمقی نمانده بود.
32پس به غنایم هجوم برده، گوسفندان و گاوان و گوسالهها گرفتند و بر زمین کشته، آنها را با خونشان خوردند.
33پس به شائول خبر داده، گفتند: «اینک لشکریان به خداوند گناه ورزیده، گوشت را با خون میخورند.» شائول گفت: «شما خیانت کردهاید. هماکنون سنگی بزرگ نزد من بغلتانید.»
34سپس افزود: «به میان لشکریان بروید و به ایشان بگویید: ”هر کس گاو خود و گوسفند خود را نزد من بیاورد و در همین جا ذبح کرده، بخورد. با خوردن گوشت با خونش به خداوند گناه مورزید.“» پس آن شب لشکریان همگی گاوهای خود را به همراه آورده، در آنجا ذبح کردند.
35و شائول برای خداوند مذبحی ساخت؛ این نخستین مذبحی بود که او برای خداوند ساخت.
36آنگاه شائول گفت: «بیایید شبانه به تعقیب فلسطینیان برویم و ایشان را تا روشنایی صبح غارت کرده، هیچیک را زنده نگذاریم.» گفتند: «هر چه در نظرت پسند آید، بکن.» اما کاهن گفت: «بیایید در این مکان به خدا نزدیک شویم.»
37پس شائول از خدا سؤال کرد: «آیا به تعقیب فلسطینیان بروم؟ آیا آنان را به دست اسرائیل تسلیم خواهی کرد؟» اما خدا در آن روز پاسخی بدو نداد.
38بنابراین شائول گفت: «ای سرداران لشکر، همگی بدینجا نزدیک آیید تا دریابید و ببینید این چه گناهی است که امروز واقع شده است.
39قسم به حیات خداوند، نجاتدهندۀ اسرائیل، که حتی اگر پسرم یوناتان گناه کرده باشد، بهیقین خواهد مرد.» اما از تمامی مردان احدی به او پاسخ نداد.
40آنگاه شائول به تمامی اسرائیل گفت: «شما به یک سو بایستید، و من و پسرم یوناتان به سوی دیگر خواهیم ایستاد.» مردان اسرائیل گفتند: «هر چه در نظرت پسند آید، بکن.»
41آنگاه شائول گفت: «ای یهوه، خدای اسرائیل، چرا امروز به خدمتگزارت پاسخ ندادی؟ اگر من یا پسرم یوناتان تقصیرکاریم، ای یهوه خدای اسرائیل، با اوریم پاسخ ده، اما اگر قوم تو اسرائیل تقصیرکارند، با تُمّیم پاسخ ده.» پس یوناتان و شائول گرفته شدند و مردان اسرائیل رها گشتند.
42آنگاه شائول گفت: «بین من و پسرم یوناتان قرعه افکنید.» و یوناتان گرفته شد.
43شائول به یوناتان گفت: «به من بگو چه کردهای؟» یوناتان گفت: «با نوک عصایی که در دست داشتم اندکی عسل چشیدم. آیا حال باید بمیرم؟»
44شائول گفت: «ای یوناتان، خدا مرا سخت مجازات کند، اگر بهیقین تو نمیری!»
45اما لشکریان به شائول گفتند: «آیا یوناتان که چنین نجات عظیمی در اسرائیل به عمل آورده است، باید بمیرد؟ حاشا! به حیات خداوند قسم که مویی از سر او بر زمین نخواهد افتاد زیرا امروز با خدا عمل کرده است.» پس مردان اسرائیل یوناتان را رهانیدند و او نمرد.
46و شائول از تعقیب فلسطینیان بازگشت و فلسطینیان به سرزمین خود رفتند.
47چون شائول سلطنت را در اسرائیل به دست گرفت، با همۀ دشمنان خود در هر سو جنگید، یعنی با موآب و عَمّونیان و اَدوم و پادشاهان صوبَه و فلسطینیان. او به هر سو که روی مینمود، غلبه مییافت.
48شائول با دلیری عَمالیقیان را شکست داد و اسرائیل را از دست تاراجکنندگان ایشان رهانید.
49پسران شائول، یوناتان و یِشْوی و مَلکیشوعَ بودند. نامهای دو دخترش نیز چنین بود: نخستزادۀ او مِیرَب نام داشت و دختر کوچکش، میکال.
50نام همسر شائول اَخینوعَم بود، دختر اَخیمَعَص. فرماندۀ لشکر شائول اَبنیر نام داشت، پسر نیر عموی شائول.
51قِیس پدر شائول بود، و نیر پدر اَبنیر، پسر اَبیئیل بود.
52در همۀ روزهای سلطنت شائول جنگی سخت بر ضد فلسطینیان بر پا بود، و هرگاه شائول مردی نیرومند یا دلاور میدید، او را نزد خود میآورد.
۱ جولای
13:1 شائول سی ساله بود که پادشاه شد، و چهل و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد.
2شائول سه هزار مرد از اسرائیل برگزید؛ دو هزار تن در مِکماش و در نواحی مرتفع بِیتئیل با او بودند، و هزار تن دیگر در جِبعَۀ بِنیامین با یوناتان. مابقی قوم را به خانههایشان فرستاد، هر کس را به خیمۀ خود.
3یوناتان قراول فلسطینیان را که در جِبَع بود شکست داد، و فلسطینیان این را شنیدند. آنگاه به دستور شائول در سرتاسر آن سرزمین کَرِنا نواخته، گفتند: «ای عبرانیان بشنوید!»
4پس تمامی اسرائیل شنیدند که شائول قراول فلسطینیان را شکست داده است، و اسرائیلیان بوی گند در مشام فلسطینیان شدهاند. پس مردم فرا~خوانده شدند تا در جِلجال به شائول بپیوندند.
5فلسطینیان سه هزار ارابه، شش هزار سوارهنظام، و سربازانی بیشمار همچون ریگ دریا برای نبرد با اسرائیل گرد آوردند، و برآمده در مِکماش به طرف شرق بِیتآوِن اردو زدند.
6چون مردان اسرائیل دیدند که در تنگی هستند، زیرا که قوم بهغایت در فشار بودند، پس خود را در غارها و گودالها و صخرهها و قبرها و چاههای آب پنهان کردند؛
7حتی برخی از عبرانیان از اردن عبور کرده، به سرزمین جاد و جِلعاد رفتند. و اما شائول هنوز در جِلجال بود و سپاهیان جملگی لرزان و هراسان او را پیروی میکردند.
8باری، شائول مطابق زمانی که سموئیل تعیین کرده بود، هفت روز درنگ کرد، اما سموئیل به جِلجال نیامد و قوم از نزد او پراکنده میشدند.
9پس گفت: «قربانی تمامسوز و قربانیهای رفاقت را نزد من آورید»، و خودْ قربانی تمامسوز را تقدیم کرد.
10به محض اینکه تقدیم قربانی تمامسوز را به پایان رسانید، سموئیل از راه رسید و شائول برای خوشامدگویی به او به استقبالش بیرون رفت.
11سموئیل پرسید: «چه کردهای؟» شائول پاسخ داد: «چون دیدم قوم از نزد من پراکنده میشوند و تو در زمان مقرر نیامدی و فلسطینیان در مِکماش گرد آمدهاند،
12پس گفتم: ”اکنون فلسطینیان در جِلجال بر من فرود خواهند آمد و من هنوز نظر لطف خداوند را نطلبیدهام.“ پس مجبور شدم خودم قربانی تمامسوز را تقدیم کنم.»
13سموئیل به او گفت: «احمقانه رفتار کردی و فرمانی را که یهوه خدایت به تو داده بود، نگاه نداشتی. زیرا در آن صورت خداوند پادشاهیات را تا ابد بر اسرائیل استوار میداشت.
14اما حال پادشاهی تو دیگر دوام نخواهد یافت، زیرا خداوند مردی موافق دل خود جُسته و او را به رهبری قوم خویش مأمور ساخته است، زیرا آنچه را خداوند به تو فرمان داد، نگاه نداشتی.»
15آنگاه سموئیل برخاست و از جِلجال به جِبعَۀ بِنیامین رفت. شائول مردانی را که همراهش بودند شمارش کرد، و شمار آنها حدود ششصد تن بود.
16شائول و پسرش یوناتان و افرادی که همراه آنها بودند در جِبعَۀ بِنیامین ماندند، اما فلسطینیان در مِکماش اردو زدند.
17مهاجمان در سه دسته از اردوگاه فلسطینیان بیرون آمدند: یک دسته به سمت عُفرَه به سرزمین شوعال رفتند،
18دستۀ دوّم به سمت بیتحورون، و دستۀ سوّم به سمت مرز مُشرِف به وادی صِبوعیم که به بیابان ختم میشد.
19در آن روزها در تمامی سرزمین اسرائیل آهنگری یافت نمیشد، زیرا فلسطینیان میگفتند: «مبادا عبرانیان شمشیر یا نیزه برای خود بسازند!»
20پس هر یک از اسرائیلیان برای تیز کردن گاوآهن و کُلنگ و تَبر و داسخود نزد فلسطینیان میرفتند.
21هزینۀ تیز کردن گاوآهن و کلنگ دو سوّم مثقال، و هزینۀ تیز کردن تبر و سوهان زدن سُک یک سوّم مثقالبود.
22بنابراین در روز نبرد، در دست هیچیک از افرادی که همراه شائول و یوناتان بودند شمشیر یا نیزه یافت نمیشد، و تنها شائول و پسرش یوناتان شمشیر و نیزه داشتند.
23و قراول فلسطینیان به گذرگاه مِکماش رفتند.
۳۰ ژوئن
11:1 و اما ناحاشِ عَمّونی به یابیشِ جِلعاد برآمده، آن را محاصره کرد. و تمامی مردان یابیش بدو گفتند: «با ما پیمان ببند و تو را بندگی خواهیم کرد.»
2اما ناحاشِ عَمّونی به آنها گفت: «به این شرط با شما پیمان میبندم که چشم راست همگیتان را به در آورم و بدینگونه تمامی اسرائیل را به رسوایی دچار گردانم.»
3مشایخ یابیش به او گفتند: «هفت روز ما را مهلت دِه تا قاصدانی به سراسر قلمرو اسرائیل بفرستیم؛ اگر کسی نبود که ما را نجات دهد، خود را تسلیم تو خواهیم کرد.»
4قاصدان چون به جِبعَۀ شائول رسیدند، این موضوع را به گوش قوم رساندند، و قوم همگی به آواز بلند گریستند.
5اینک شائول در عقب گاوها از مزرعه بازمیگشت. پرسید: «مردم را چه شده که گریانند؟» پس سخنان مردان یابیش را به او بازگفتند.
6چون شائول این سخنان را شنید، روح خدا بر او وزیدن گرفت و خشمش بهشدت افروخته شد.
7پس یک جفت گاو برگرفت و آنها را قطعه~قطعه کرده، به دست قاصدان به سراسر قلمرو اسرائیل فرستاد و گفت: «هر که از پی شائول و سموئیل بیرون نیاید، با گاوهایش چنین خواهد شد.» آنگاه وحشت خداوند بر قوم مستولی شد، و تمامی مردان اسرائیل همچون یک تن بیرون آمدند.
8شائول آنان را در بازِق گرد آورد، و بنیاسرائیل سیصد هزار و مردان یهودا سی هزار تن بودند.
9پس به قاصدانی که آمده بودند، گفتند: «به مردان یابیش جِلعاد چنین بگویید: ”فردا هنگام گرم شدن آفتاب نجات خواهید یافت.“» قاصدان رفتند و این خبر را به مردان یابیش بازگفتند، و ایشان شادمان شدند.
10پس مردان یابیش به عَمّونیها گفتند: «فردا خود را تسلیم شما خواهیم کرد تا هر چه در نظرتان پسند آید با ما بکنید.»
11فردای آن روز، شائول سپاهیان را به سه دسته تقسیم کرد، و آنان در پاس صبحگاهی به میان اردوگاه رفته، عَمّونیان را تا هنگام گرم شدن آفتاب میکشتند. آنها نیز که جان به در بردند، چنان پراکنده شدند که از ایشان دو تن در یک جا نماندند.
12آنگاه قوم به سموئیل گفتند: «کیست که گفته است: ”آیا شائول بر ما پادشاهی کند؟“ آنان را بیاورید تا ایشان را بکشیم.»
13ولی شائول گفت: «هیچکس در این روز کشته نخواهد شد، زیرا امروز خداوند در اسرائیل نجات به عمل آورده است.»
14آنگاه سموئیل به قوم گفت: «بیایید به جِلجال برویم و در آنجا سلطنت را از نو استوار سازیم.»
15پس قوم همگی به جِلجال رفته، آنجا در جِلجال شائول را در حضور خداوند پادشاه ساختند و قربانیهای رفاقت به حضور خداوند ذبح کردند. و شائول و تمامی مردان اسرائیل در آنجا شادی عظیم نمودند.
12:1 سموئیل به تمامی اسرائیل گفت: «اینک هرآنچه را به من گفتید، شنیدم، و پادشاهی بر شما گماشتم.
2اکنون پادشاه شما را رهبری میکند. اما من پیر و سپیدموی شدهام، و اینک پسرانم با شمایند. من از جوانیخویش تا به امروز شما را رهبری کردهام.
3حال، در برابرتان ایستادهام؛ در حضور خداوند و مسیح او بر من شهادت دهید. تا به حال گاو یا الاغ چه کسی را گرفتهام؟ از چه کسی به زور چیزی ستانده، یا بر که ستم کردهام؟ از دست چه کسی رشوه گرفتهام تا چشمان خود را به آن کور سازم؟ آری، بر من شهادت دهید و آن را به شما باز خواهم گردانید.»
4پاسخ دادند: «نه به زور از ما چیزی ستاندهای و نه بر ما ستم کرده یا چیزی از دست کسی گرفتهای.»
5سموئیل بدیشان گفت: «خداوند بر شما شاهد است، و مسیح او نیز امروز شاهد است که چیزی در دست من نیافتهاید.» گفتند: «او شاهد است.»
6آنگاه سموئیل به قوم گفت: «خداوند شاهد است، خداوندی که موسی و هارون را برگماشت و پدرانتان را از سرزمین مصر بیرون آورد.
7پس اکنون بایستید تا در حضور خداوند دربارۀ تمامی اعمال عادلانۀ او که برای شما و پدرانتان کرده است، بر شما حجت آورم.
8آن زمان که یعقوب به مصر رفت و مصریان بر پدرانتان ستم کردند، ایشان نزد خداوند فریاد برآوردند. پس خداوند موسی و هارون را فرستاد، و آنان پدرانتان را از مصر بیرون آورده، در این مکان ساکن گردانیدند.
9ولی آنها یهوه خدای خود را از یاد بردند؛ پس او ایشان را به سیسِرا فرماندۀ لشکر حاصور، و به فلسطینیان، و به پادشاه موآب فروخت، و آنان با ایشان جنگیدند.
10آنگاه نزد خداوند فریاد برآورده، گفتند: ”گناه ورزیدهایم، زیرا خداوند را ترک کرده، بَعَل و عَشتاروت را عبادت کردهایم. اما اکنون ما را از دست دشمنانمان برهان تا تو را عبادت کنیم.“
11پس خداوند یِروبَّعَل و باراق و یَفتاح و سموئیل را فرستاد و شما را از هر سو از دست دشمنانتان رهانید، و در امنیت ساکن شدید.
12اما چون دیدید ناحاش پادشاه عَمّونیان به مقابله با شما برمیآید، مرا گفتید: ”نه، بلکه پادشاهی بر ما سلطنت کند“، حال آنکه یهوه خدایتان پادشاه شما بود.
13پس حال این است پادشاهی که برگزیدید و طلب کردید. اینک خداوند پادشاهی بر شما برگماشته است.
14اگر از خداوند بترسید و او را عبادت کرده، آوازش را بشنوید و از فرمان او تمرد نورزید، و اگر شما و پادشاهی که بر شما سلطنت میکند، از یهوه خدای خویش پیروی کنید، که چه خوب!
15ولی اگر آواز خداوند را نشنوید بلکه از فرمان او تمرد ورزید، آنگاه دست خداوند بر ضد شما خواهد بود، همچنانکه بر ضد پدرانتان بود.
16پس حال بایستید و این کار عظیم را که خداوند در برابر دیدگانتان به عمل میآورد، ببینید.
17آیا امروز زمان برداشت گندم نیست؟ اما من خداوند را خواهم خواند تا رعدها و باران بفرستد، تا بدانید و ببینید که با طلبیدن پادشاه برای خود، چه شرارت عظیمی در نظر خداوند مرتکب شدهاید.»
18پس سموئیل خداوند را خواند، و خداوند در همان روز رعدها و باران فرستاد. آنگاه تمامی قوم از خداوند و از سموئیل بهغایت ترسیدند.
19پس تمامی قوم به سموئیل گفتند: «برای ما خدمتگزارانت نزد یهوه خدای خود دعا کن تا نمیریم، زیرا بر همۀ گناهان خویش این شرارت را نیز افزودیم که پادشاهی برای خود طلب کردیم.»
20اما سموئیل بدیشان گفت: «مترسید. شما براستی تمامی این شرارت را مرتکب شدهاید، اما از پیروی خداوند بازمگردید، بلکه او را به تمامی دل عبادت کنید.
21و از پی اَباطیلی که نفعی ندارند و رهایی نمیبخشند، منحرف مشوید، چراکه باطلند.
22زیرا خداوند بهخاطر نام عظیم خود قومش را ترک نخواهد کرد، زیرا خشنودی او در این بود که از شما قومی برای خود بسازد.
23و اما در مورد من، حاشا از من که با دست کشیدن از دعا برای شما، به خداوند گناه ورزم. من راهِ نیکو و درست را به شما خواهم آموخت.
24تنها ترس خداوند را به دل داشته باشید و او را با وفاداری، به تمامی دل عبادت کنید و کارهای عظیمی را که برای شما کرده است، در نظر داشته باشید.
25اما اگر همچنان شرارت ورزید، هم شما و هم پادشاهتان هلاک خواهید شد.»
۲۹ ژوئن
10:1 آنگاه سموئیل ظرف روغن را برگرفت و بر سر شائول ریخته، او را بوسید و گفت: «خداوند تو را مسح کرده تا بر قوم او اسرائیل حاکم باشی. تو بر قوم خداوند حکم خواهی راند و آنان را از دست دشمنان پیرامونشان نجات خواهی بخشید. و نشان اینکه خداوند تو را مسح کرده تا بر میراث او حاکم باشی این خواهد بود که
2چون امروز از نزد من بروی، کنار مقبرۀ راحیل در قلمرو بِنیامین در صِلصَخ، به دو مرد برمیخوری. آنان به تو خواهند گفت: ”الاغهایی که به جستجویشان رفته بودی، پیدا شده است. اکنون دیگر پدرت نه دلواپس آنها، بلکه دلواپس شماست و میپرسد: ’برای پسرم چه کنم؟‘“
3سپس از آنجا پیشتر رفته، به بلوطِ تابور خواهی رسید. آنجا به سه مرد برمیخوری که به حضور خدا به بِیتئیل میروند. یکی از آنان سه بزغاله با خود میبرد، دیگری سه قرص نان و سوّمی مَشکی شراب.
4آنان تو را سلام گفته، دو قرص نان به تو خواهند داد که از دستشان خواهی پذیرفت.
5پس از آن به جِبعَهاِلوهیم خواهی رسید که قراول فلسطینیان در آنجاست. هنگامی که به شهر رسیدی، به دستهای از انبیا برمیخوری که از مکان بلند فرود میآیند و همراه با نوای چنگ و دف و نی و بربط که پیش رویشان نواخته میشود، نبوت میکنند.
6آنگاه روح خداوند بر تو وزیدن خواهد گرفت و با ایشان نبوت کرده، به مردی دیگر مبدل خواهی شد.
7چون این نشانهها بر تو رخ نماید، هر چه دستت بیابد بکن زیرا خدا با توست.
8پیش از من به جِلجال برو و اینک من برای تقدیم قربانیهای تمامسوز و ذبح قربانیهای رفاقت نزدت خواهم آمد. هفت روز منتظر باش تا نزدت بیایم و آنچه را باید انجام دهی، به تو بگویم.»
9چون شائول روی گردانید تا از نزد سموئیل برود، خدا او را دلی دیگر داد. و در آن روز تمامی این نشانهها به وقوع پیوست.
10به جِبعَه که رسیدند، دستهای از انبیا به شائول برخوردند، و روح خدا بر او وزیدن گرفت و او نیز در میان ایشان به نبوت کردن مشغول شد.
11و چون همۀ کسانی که او را از پیش میشناختند، دیدند که چگونه با انبیا نبوت میکند، از یکدیگر پرسیدند: «بر پسر قِیس چه واقع شده است؟ آیا شائول نیز از جملۀ انبیا است؟»
12و مردی از حاضرین پاسخ داد: «و پدر آنان کیست؟» از این سبب این ضربالمثل شد که: «آیا شائول نیز از جملۀ انبیا است؟»
13و شائول پس از بازایستادن از نبوت، به مکان بلند رفت.
14و اما عموی شائول از شائول و خادمش پرسید: «کجا رفته بودید؟» او پاسخ داد: «به جستجوی الاغها رفته بودیم، اما چون دیدیم پیدا نمیشوند، نزد سموئیل رفتیم.»
15عموی شائول گفت: «تمنا اینکه مرا بگویی سموئیل به شما چه گفت؟»
16شائول پاسخ داد: «او به ما اطمینان داد که الاغها پیدا شدهاند.» اما دربارۀ آنچه سموئیل در مورد موضوع پادشاهی گفته بود، به عموی خود هیچ نگفت.
17باری، سموئیل قوم را با هم به حضور خداوند در مِصفَه فرا~خواند
18و بدیشان گفت: «این است آنچه یهوه خدای اسرائیل میفرماید: ”من اسرائیل را از مصر بیرون آوردم و شما را از دست مصریان و نیز از دست تمامی حکومتهایی که بر شما ستم میکردند، رهایی دادم.“
19ولی امروز شما خدای خود را که شما را از تمامی مصیبتها و مشقتهایتان نجات میبخشد، رد کرده، بدو گفتهاید: ”نه، بلکه بر ما پادشاهی بگمار“. پس حال بر حسب قبایل و هزارهای خود در حضور خداوند حاضر شوید.»
20چون سموئیل تمامی قبایل اسرائیل را پیش آورد، قبیلۀ بِنیامین برگزیده شد.
21آنگاه قبیلۀ بِنیامین را طایفه به طایفه پیش آورد، و طایفۀ مَطری برگزیده شد. و سپس شائول پسر قِیس برگزیده شد. ولی چون او را جُستند، نیافتند.
22بنابراین دیگر بار از خداوند سئوال کردند که: «آیا آن مرد تا کنون بدینجا رسیده است؟» خداوند گفت: «اینک خود را میان اسبابها پنهان کرده است.»
23پس دویدند و او را از آنجا آوردند. و چون شائول در میان قوم ایستاد، سر و گردنی از دیگران بلندتر بود.
24و سموئیل به تمامی قوم گفت: «آیا مردی را که خداوند برگزیده است، میبینید؟ در میان تمامی قوم کسی همانند او نیست.» و تمامی قوم فریاد برآوردند: «زنده باد پادشاه!»
25آنگاه سموئیل قواعد پادشاهی را برای قوم شرح داد و آنها را در کتابی نوشته، در حضور خداوند نهاد. سپس تمامی قوم را مرخص کرد تا هر کس به خانۀ خود رود.
26شائول نیز به خانهاش در جِبعَه بازگشت و به همراه او مردان دلاوری که خداوند دلشان را برانگیخته بود نیز رفتند.
27ولی برخی از افراد فرومایه گفتند: «چگونه این مرد میتواند ما را نجات دهد؟» پس او را خوار شمردند و هدیهای برایش نیاوردند. اما شائول هیچ نگفت.
۲۸ ژوئن
9:1 مردی بود توانگر از قبیلۀ بِنیامین، به نام قِیس، پسر اَبیئیل، پسر صِرور، پسر بِکورَت، پسر اَفیَح، از بِنیامین.
2او را پسری جوان و خوشاندام بود، شائول نام، که در میان بنیاسرائیل مردی خوشاندامتر از او نبود و از تمامی مردان دیگر نیز سر و گردنی بلندتر بود.
3باری، الاغهای قِیس، پدر شائول گُم شد. پس به پسر خود شائول گفت: «یکی از خادمان را با خود برگیر و برخاسته، به جستجوی الاغها برو.»
4پس رفته، نواحی مرتفع اِفرایِم و سرزمین شَلیشَه را زیرِ پا نهادند، ولی الاغها را نیافتند. آنگاه از سرزمین شَعَلیم عبور کردند، اما الاغها در آنجا نیز نبود. سپس از سرزمین بِنیامین گذشتند، ولی باز آنها را نیافتند.
5چون به سرزمین صوف رسیدند، شائول به خادمی که همراهش بود گفت: «بیا تا بازگردیم، مبادا پدرم از فکر الاغها گذشته، دلواپس ما شود.»
6ولی خادم در جواب گفت: «اینک مرد خدایی بسیار محترم در این شهر است که هر چه میگوید واقع میشود. اکنون بیا تا بدانجا رویم؛ شاید بتواند به ما بگوید از کدامین راه باید رفت.»
7شائول به او گفت: «ولی اگر برویم، چه چیزی میتوانیم برای او ببریم؟ نانهای خورجینمان تمام شده و هدیهای نداریم که برای مرد خدا ببریم. پس چه داریم؟»
8خادم دیگر بار در جواب شائول گفت: «من اینجا با خود ربع مثقال نقره دارم. آن را به مرد خدا خواهم داد تا به ما بگوید از کدامین راه باید برویم.»
9در گذشته هرگاه کسی در اسرائیل برای درخواست چیزی از خدا میرفت، میگفت: «بیایید نزد بصیر برویم.» زیرا آن که امروز ’نبی‘ خوانده میشود، در گذشته ’بصیر‘ خوانده میشد.
10پس شائول به خادم خود گفت: «نیکو گفتی؛ برویم.» بنابراین، به شهری که مرد خدا در آن بود، رهسپار شدند.
11همچنان که از تپه بالا میرفتند تا به شهر برسند، به چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب بیرون میآمدند. از ایشان پرسیدند: «آیا بصیر اینجاست؟»
12گفتند: «آری، اینک قدری جلوتر از شماست. حال بشتابید چون هماکنون به شهر درآمده است، زیرا امروز قوم را در مکان بلند قربانی است.
13به مجرد ورود به شهر، او را خواهید یافت، پیش از آنکه به جهت خوردن به مکان بلند برآید. زیرا تا او نیاید، مردم چیزی نخواهند خورد، چون او میباید قربانی را برکت دهد؛ پس از آن، دعوتشدگان خواهند خورد. حال بروید زیرا در دم او را خواهید یافت.»
14پس آنان به شهر برآمدند و هنگام ورود به شهر، سموئیل را دیدند که به جانب ایشان بیرون میآمد تا به مکان بلند برود.
15و اما یک روز پیش از آمدن شائول، خداوند بر سموئیل آشکار کرده بود که:
16«فردا در چنین ساعتی مردی را از سرزمین بِنیامین نزد تو خواهم فرستاد. او را به رهبری بر قوم من اسرائیل مسح کن. او قوم مرا از دست فلسطینیان نجات خواهد داد. زیرا که بر قوم خود نظر کردم چون که فریادشان به من رسیده است.»
17هنگامی که سموئیل شائول را دید، خداوند به او گفت: «این همان مرد است که از او با تو سخن گفتم. او کسی است که قوم مرا رهبری خواهد کرد.»
18پس شائول در میان دروازه نزدیک سموئیل آمد و گفت: «مرا بگو که خانۀ بصیر کجاست؟»
19سموئیل در جواب گفت: «بصیر مَنَم. پیشاپیش من به مکان بلند برآی زیرا امروز با من خوراک خواهید خورد. صبحگاهان، تو را مرخص خواهم کرد و هرآنچه در دل داری، به تو خواهم گفت.
20برای الاغهایت که سه روز پیش گم شده، دلواپس مباش، چراکه پیدا شدهاند. زیرا تمامی آرزوی اسرائیل برای کیست؟ آیا نه برای تو و برای تمامی خاندانت؟»
21شائول پاسخ داد: «ولی آیا من یک بِنیامینی، یعنی از کوچکترین قبیلۀ اسرائیل نیستم و آیا طایفۀ من کوچکترین از تمامی طوایف قبیلۀ بِنیامین نیست؟ پس چرا اینگونه با من سخن میگویی؟»
22آنگاه سموئیل، شائول و خادمش را گرفته، به میهمانخانه آورد و در صدر دعوتشدگان که نزدیک به سی تن بودند، جای داد.
23و به آشپز گفت: «تکه گوشتی را که به تو داده، گفتم کنار بگذاری، بیاور.»
24پس آشپز، ران را با هر چه بر آن بود، آورد و در برابر شائول نهاد. و سموئیل گفت: «اینک، آنچه کنار گذاشته شده بود، در برابر تو نهاده شده است. بخور، زیرا از زمانی که بر آن شدم تا مردم را دعوت کنم، به جهت این موقعیت خاص برای تو نگاه داشته شده بود.» پس شائول در آن روز با سموئیل خوراک خورد.
25و چون از مکان بلند به شهر درآمدند، او با شائول بر بامِ خانه سخن گفت.
26آنان سپیدهدمان برخاستند و سموئیل، شائول را بر بام صدا زده، به وی گفت: «برخیز تا تو را روانه کنم.» پس شائول برخاست و هر دوی ایشان، یعنی او و سموئیل از خانه بیرون رفتند.
27و هنگامی که به طرف حومۀ شهر میرفتند، سموئیل به شائول گفت: «به خادم بگو جلوتر از ما برود»، و خادم جلو رفت. سپس گفت: «حال تو خود قدری اینجا بایست تا کلام خدا را به تو بشنوانم.»
۲۷ ژوئن
7:1 پس مردان قَریهیِعاریم آمده، صندوق خداوند را به خانۀ اَبیناداب بر روی تپه بردند و پسر وی اِلعازار را تقدیس کردند تا صندوق خداوند را نگاهبانی کند.
2از روزی که صندوق در قَریهیِعاریم منزل گرفت زمانی دراز، یعنی بیست سال، گذشت و تمامی خاندان اسرائیل ماتمکنان خداوند را طلبیدند.
3سموئیل به همۀ خاندان اسرائیل گفت: «اگر به تمامی دل خویش به سوی خداوند بازمیگردید، پس خدایان بیگانه و عَشتاروت را از میان خود دور کرده، دلهای خود را به خداوند معطوف کنید و تنها او را عبادت نمایید. آنگاه او شما را از دست فلسطینیان خواهد رهانید.»
4پس بنیاسرائیل بتهای بَعَل و عَشتاروت را دور کردند و تنها خداوند را عبادت نمودند.
5آنگاه سموئیل گفت: «تمامی اسرائیل را در مِصفَه گرد آورید و من برایتان نزد خداوند دعا خواهم کرد.»
6پس آنان در مِصفَه گرد آمدند و از چاه آب برکشیدند و آن را به حضور خداوند ریختند. و در آن روز، روزه گرفته، در آنجا گفتند: «ما به خداوند گناه ورزیدهایم.» و سموئیل بنیاسرائیل را در مِصفَه داوری کرد.
7چون فلسطینیان شنیدند که بنیاسرائیل در مِصفَه گرد آمدهاند، حاکمان فلسطینیان بر ضد اسرائیل برآمدند. چون بنیاسرائیل این را شنیدند، از فلسطینیان به هراس افتادند
8و به سموئیل گفتند: «از بلند کردن فریاد التماس برای ما به درگاه خدایمان یهوه باز مایست، تا ما را از دست فلسطینیان نجات بخشد.»
9پس سموئیل برۀ شیرخوارهای برگرفت و آن را به عنوان قربانی تمامسوز به خداوند تقدیم کرد و نزد خداوند برای اسرائیل فریاد التماس برآورد و خداوند او را اجابت فرمود.
10هنگامی که سموئیل قربانی تمامسوز را تقدیم میکرد، فلسطینیان نزدیک آمدند تا به اسرائیل حمله کنند. ولی خداوند در آن روز به غرش عظیم بر فلسطینیان رعد کرد و آنان را آشفته ساخت، و از حضور اسرائیل شکست خوردند.
11مردان اسرائیل از مِصفَه بیرون آمدند و از پی فلسطینیان رفته، آنان را تا زیر بِیتکار میکشتند.
12آنگاه سموئیل سنگی برگرفته، آن را بین مِصفَه و شِن بر پا داشت و آن را اِبِنعِزِر نامید و گفت: «خداوند ما را تا بدینجا یاری کرده است.»
13پس فلسطینیان مغلوب شده، دیگر به قلمرو اسرائیل داخل نشدند. و دست خداوند در تمامی روزهای سموئیل بر ضد فلسطینیان بود.
14شهرهایی که فلسطینیان از عِقرون تا جَت از اسرائیل گرفته بودند، بدیشان بازپس داده شد و اسرائیل قلمرو خود را از دست ایشان رهانیدند. میان اسرائیل و اَموریان نیز صلح برقرار بود.
15سموئیل در همۀ ایام زندگی خود بر اسرائیل داوری میکرد.
16او همه ساله مسیر بِیتئیل، جِلجال و مِصفَه را دور میزد و در تمامی این جاها بر اسرائیل داوری میکرد.
17سپس به رامَه بازمیگشت، زیرا خانهاش آنجا بود، و آنجا نیز بر اسرائیل داوری میکرد. او در رامَه مذبحی برای خداوند ساخت.
8:1 چون سموئیل سالخورده شد، پسرانش را بر اسرائیل داوران ساخت.
2نام پسر نخست او یوئیل بود و پسر دوّمش اَبیّا نام داشت. آنان در بِئِرشِبَع داور بودند.
3ولی پسران سموئیل به راههای او سلوک نمیکردند، بلکه در پی سود نامشروع منحرف شده، رشوه میگرفتند و عدالت را مخدوش میساختند.
4پس مشایخ اسرائیل جملگی گرد آمده، نزد سموئیل به رامَه رفتند
5و او را گفتند: «اینک تو پیر شدهای و پسرانت به راههای تو سلوک نمیکنند؛ پس اکنون برای ما پادشاهی برگمار تا همچون همۀ اقوام دیگر ما را رهبری کند.»
6اما این امر در نظر سموئیل ناپسند آمد که گفتند: «به ما پادشاهی بده تا ما را رهبری کند»، و سموئیل نزد خداوند دعا کرد.
7خداوند به او گفت: «به آواز قوم در هرآنچه به تو میگویند، گوش فرا~ده؛ زیرا آنان تو را رد نکردهاند، بلکه مرا رد کردهاند تا بر ایشان پادشاهی نکنم.
8آنان در همۀ اعمال خود از روزی که ایشان را از مصر بیرون آوردم تا به امروز پیوسته مرا ترک کرده، خدایانِ غیر را عبادت کردهاند، و با تو نیز به همینگونه رفتار میکنند.
9پس حال آوازشان را بشنو؛ فقط به تأکید به آنها هشدار بده و ایشان را از رسم پادشاهی که بر آنان حکم خواهد راند، آگاه ساز.»
10پس سموئیل تمامی سخنان خداوند را برای قوم که از او پادشاه میخواستند، بازگو کرد.
11گفت: «رسم پادشاهی که بر شما حکم خواهد راند این خواهد بود که پسرانتان را گرفته، ایشان را بر ارابههای خود خواهد گماشت و سواران خود خواهد ساخت، و پیشاپیش ارابههای او خواهند دوید.
12و برای خود سردارانِ هزارها و سردارانِ پنجاهها بر خواهد گماشت، و برخی را برای شخم زدن زمینش و برداشت محصولش، و برای ساختن جنگافزارها و لوازم ارابههایش تعیین خواهد کرد.
13دخترانتان را نیز برای عطرکشی و آشپزی و نانوایی خواهد گرفت.
14و بهترین مزرعهها و تاکستانها و باغهای زیتون شما را گرفته، به درباریان خود خواهد داد.
15دهیکِ غَله و تاکستانهای شما را خواهد گرفت و به خواجهسرایان و درباریان خود خواهد بخشید.
16غلامان و کنیزان شما و بهترین مردان جوان و الاغهایتان را برای کارهای خود به کار خواهد گرفت.
17دهیک گلههایتان را خواهد گرفت و خودتان نیز غلامان او خواهید شد.
18در آن روز، از دست پادشاه خود که برای خویشتن برگزیدهاید، فریاد بر خواهید آورد، اما خداوند در آن روز شما را اجابت نخواهد کرد.»
19اما قوم از شنیدن سخن سموئیل سر باز زدند و گفتند: «نی! بلکه میباید بر ما پادشاهی باشد
20تا ما نیز همچون تمامی اقوام دیگر باشیم و پادشاهِ ما، ما را رهبری کند و پیشاپیش ما بیرون رفته، در جنگهای ما بجنگد.»
21چون سموئیل تمامی سخنان قوم را شنید، آنها را به گوش خداوند بازگفت.
22خداوند به سموئیل گفت: «آواز ایشان را بشنو و پادشاهی بر ایشان نصب نما.» پس سموئیل به مردان اسرائیل گفت: «هر کس از شما به شهر خود برود.»