۱۹ جولای

R10719
Category
دوم سموییل باب ۳

3:1 جنگ میان خاندان شائول و خاندان داوود دیرزمانی ادامه یافت. داوود روز به روز نیرومندتر می‌شد، اما خاندان شائول روز به روز ضعیفتر می‌شدند.
2پسرانی چند در حِبرون برای داوود زاده شدند: نخست‌زاده‌اش، اَمنون بود از اَخینوعَمِ یِزرِعیلی؛
3دوّمین پسرش کیلِآب بود از اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی؛ سوّمین، اَبشالوم بود پسر مَعَکاه، دختر تَلمای پادشاه جِشور؛
4چهارمین، اَدونیا پسر حَجّیت؛ پنجمین، شِفَطیا پسر اَبیطال
5و ششمین، یِترِعام بود از عِجلَه زن داوود. اینان در حِبرون برای داوود زاده شدند.
6مادامی که میان خاندان شائول و خاندان داوود جنگ بود، اَبنیر پیوسته موقعیت خود را در خاندان شائول مستحکم می‌ساخت.
7باری، شائول مُتَعِه‌ای داشت رِصفَه نام، دختر اَیَه. روزی ایشبوشِت به اَبنیر گفت: «چرا با مُتَعِۀ پدرم همبستر شدی؟»
8اَبنیر از این سخن ایشبوشِت سخت برآشفت و گفت: «آیا مرا سَرِ سگی از یهودا می‌پنداری؟ من تا به امروز وفاداری خود را به خاندان پدرت شائول و به برادران و دوستانش نشان داده‌ام و تو را به دست داوود تسلیم نکرده‌ام. و حال تو مرا در خصوص این زن به خطاکاری متهم می‌کنی!
9خدا اَبنیر را سخت مجازات کند اگر برای داوود، آنچه را خداوند برایش قسم خورد، به انجام نرسانم
10و پادشاهی را از خاندان شائول منتقل نساخته، تخت داوود را بر اسرائیل و بر یهودا، از دان تا بِئِرشِبَع، استوار نسازم.»
11ایشبوشِت دیگر نتوانست در پاسخ اَبنیر سخنی گوید، زیرا از او می‌ترسید.
12آنگاه اَبنیر قاصدان نزد داوود فرستاد تا از جانب او داوود را بگویند: «این سرزمین از آن کیست؟ با من پیمان ببند و اینک دست من با تو خواهد بود تا تمامی اسرائیل را به سوی تو برگردانم.»
13داوود گفت: «بسیار خوب، با تو پیمان می‌بندم. اما یک چیز از تو می‌خواهم و آن اینکه روی مرا نخواهی دید مگر آنکه وقتی به دیدارم می‌آیی، میکال، دختر شائول را با خود بیاوری.»
14آنگاه داوود قاصدان نزد ایشبوشِت، پسر شائول فرستاده، گفت: «زن من میکال را که به بهای قُلَفَۀ یکصد مرد فلسطینی برای خود نامزد ساختم، به من بده.»
15پس ایشبوشِت کسان فرستاده، میکال را از شوهرش فَلطیئیل، پسر لایِش گرفت.
16اما شوهرش همراه او رفت و در تمام طول راه تا بَحوریم از پی او می‌گریست. سپس اَبنیر به وی گفت: «بازگرد!» و او بازگشت.
17اَبنیر با مشایخ اسرائیل به مشورت نشست و به آنان گفت: «ایامی چند در پی آن بودید که داوود را پادشاه خود سازید.
18پس اکنون چنین کنید، زیرا خداوند به داوود وعده داده است که: ”به دست خدمتگزارم داوود، قوم خویش اسرائیل را از چنگ فلسطینیان و همۀ دشمنانشان نجات خواهم داد.“»
19اَبنیر با بِنیامینیان نیز سخن گفت. سپس نزد داوود به حِبرون رفت تا او را از هرآنچه در نظرِ قوم اسرائیل و جمیع خاندان بِنیامین پسند آمده بود، آگاه سازد.
20چون اَبنیر با بیست تن از مردان خود نزد داوود به حِبرون آمد، داوود برای اَبنیر و مردانش ضیافتی بر پا داشت.
21آنگاه اَبنیر به داوود گفت: «رخصت ده تا برخاسته، بروم و همۀ اسرائیل را نزد سرورم پادشاه گرد آورم تا با تو پیمان ببندند، و تا تو بر هرآنچه دلت می‌خواهد، سلطنت کنی.» پس داوود اَبنیر را مرخص کرد و او به سلامتی روانه شد.
22همان لحظه، یوآب و مردان داوود با غنایم بسیار، از غارت بازگشتند. اما اَبنیر دیگر در حِبرون نزد داوود نبود، زیرا داوود او را مرخص کرده و او به سلامت رفته بود.
23چون یوآب با تمام لشکری که همراهش بودند از راه رسید، به او خبر داده، گفتند: «اَبنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و پادشاه او را مرخص کرده، و او اکنون به سلامت رفته است.»
24پس یوآب نزد پادشاه رفت و گفت: «چه کرده‌ای؟ اینک اَبنیر نزد تو آمده بود. چرا او را رخصت دادی تا برود؟
25تو خودْ می‌دانی که اَبنیر، پسر نیر، آمده بود تا تو را بفریبد و آمد و شدِ تو را دریابد، و از هرآنچه می‌کنی آگاه شود.»
26چون یوآب از حضور داوود بیرون رفت، قاصدان از پی اَبنیر فرستاد، و آنان او را از چاه سیرَه بازگرداندند. اما داوود چیزی در این باره نمی‌دانست.
27چون اَبنیر به حِبرون باز‌گشت، یوآب او را به کناری کشیده، به میان دروازۀ شهر برد تا به تنهایی با او سخن گوید؛ در آنجا به سبب خون برادر خود عَسائیل ضربتی به شکم او وارد آورد، و او مُرد.
28مدتی بعد، چون داوود این را شنید، گفت: «من و سلطنتم تا به ابد در حضور خداوند از خون اَبنیر، پسر نیر، مبرا هستیم.
29خون او بر گردن یوآب و بر تمامی خاندان او باد، و هرگز کسی که عفونت یا جذام دارد، یا عصا به دست است، یا به شمشیر از پا درمی‌آید، یا محتاج نان است، از خاندان یوآب کم نباشد.»
30بدین‌سان، یوآب و برادرش اَبیشای اَبنیر را کشتند، زیرا او برادرشان عَسائیل را در جِبعون در جنگ کشته بود.
31آنگاه داوود به یوآب و به همۀ کسانی که همراه او بودند، گفت: «جامه‌های خویش بدرید و پلاس پوشیده، پیش روی اَبنیر سوگواری کنید.» داوودِ پادشاهْ خود نیز از عقب جنازه می‌رفت.
32آنان اَبنیر را در حِبرون به خاک سپردند، و پادشاه به آواز بلند بر سر قبر اَبنیر گریست و قوم نیز جملگی گریستند.
33آنگاه پادشاه برای اَبنیر مرثیه خوانده، گفت: «آیا اَبنیر باید به مرگ ابلهان می‌مُرد؟
34دستهایت بسته نبود، و نه پاهایت در زنجیر؛ همچون کسی فرو~افتادی که در برابر شریران فرو~افتد.» و قوم دیگر بار جملگی بر او گریستند.
35آنگاه تمامی قوم آمدند تا داوود را ترغیب کنند که تا هنوز روز است، چیزی بخورد؛ اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند، اگر تا غروب آفتاب به نان یا چیز دیگر لب زنم.»
36تمامی قوم این را دیدند و خشنود شدند، چنانکه هرآنچه پادشاه می‌کرد، موجب خشنودی تمامی قوم می‌شد.
37بدین‌سان، تمامی قوم و همۀ اسرائیل در آن روز دانستند که پادشاه در قتل اَبنیر، پسر نیر، دست نداشته است.
38آنگاه پادشاه به مردان خود گفت: «آیا نمی‌دانید که امروز فرمانده و مردی بزرگ در اسرائیل افتاده است؟
39من، با آن که به پادشاهی مسح شده‌ام، امروز ناتوانم و از عهدۀ این مردان، یعنی پسران صِرویَه، برنمی‌آیم. خودِ خداوند شخص بدکار را بر حسب شرارتش جزا دهد!»

Speaker
ارمیا باب ۹

9:1 کاش سَرِ من آب می‌بود، و دیدگانم چشمۀ اشک، تا روز و شب، بر کُشتگانِ قوم عزیزم می‌گریستم!
2کاش که مرا در بیابان منزلگه مسافرین بود، تا قوم خویش را ترک کرده، از نزدشان می‌رفتم. زیرا که جملگی زناکارند، و جماعتی خیانت‌پیشه‌‌.
3«زبان خویش را همچون کَمان به دروغ برمی‌کِشند؛ در زمین نیرومند گشته‌اند اما نه برای راستی، زیرا از شرارت به شرارت ترقی می‌کنند، و مرا نمی‌شناسند»؛ این است فرمودۀ خداوند.
4پس هر یک از شما از دوستان خود برحذر باشید، و به هیچ برادری اعتماد مکنید، زیرا هر برادری فریبکار است، و هر دوستی به بدگویی گَردش می‌کند.
5هر کس دیگری را می‌فریبد، و کسی به راستی سخن نمی‌گوید؛ زبان خود را به دروغ‌گویی آموزش داده‌اند، و از فرط کج‌رفتاری خسته گشته‌اند.
6مسکن آنها در میان فریب است، و از مکر خویش نمی‌خواهند مرا بشناسند؛ این است فرمودۀ خداوند.
7از این رو خداوند لشکرها می‌فرماید: «اینک آنها را از بوتۀ آزمایش عبور خواهم داد، زیرا به‌خاطر قوم عزیز خود، دیگر چه می‌توانم کرد؟
8زبانشان تیرِ کُشنده است، که به فریب سخن می‌رانَد؛ به زبان خویش با همنوع خود سخن صلح‌آمیز می‌گویند، اما در دل خود برایش کمین می‌گذارند.
9پس خداوند چنین می‌فرماید: آیا نمی‌باید به سبب این چیزها جَزایشان دهم؟ آیا نمی‌باید از چنین ملتی انتقام بکشم؟
10«برای کوهها گریه و شیون به پا می‌کنم، و برای چراگاههای صحرا مرثیه می‌خوانم، زیرا چنان ویران گشته‌اند که هیچ‌کس از آنها گذر نمی‌کند؛ صدای چارپایان به گوش نمی‌رسد؛ پرندگان هوا و جانوران همه گریخته و رفته‌اند!
11«من اورشلیم را به تَلی از آوار و به لانۀ شغالان بَدَل خواهم کرد، و شهرهای یهودا را ویرانه‌ای غیرمسکون خواهم ساخت.»
12کیست آن مرد حکیم که این را بفهمد؟ کیست که دهان خداوند با وی سخن گفته باشد تا آن را بیان کند؟ چرا این سرزمین ویران شده است؟ چرا همچون بیابان چنان متروک گشته که کسی از آن گذر نمی‌کند؟
13خداوند می‌فرماید: «از آن روست که ایشان شریعت مرا که پیش رویشان نهاده بودم ترک کردند، و به آواز من گوش نگرفتند و بر طبق آن زندگی نکردند،
14بلکه از سرکشیِ دل خود پیروی کرده، در پی بَعَلها شتافتند، چنانکه پدرانشان بدیشان آموخته بودند.
15پس خداوند لشکرها، خدای اسرائیل، چنین می‌فرماید: اینک به این قوم طعام تلخ می‌خورانم، و زَهرابِه بدیشان می‌نوشانم،
16و آنها را در میان قومهایی که نه خود می‌شناختند و نه پدرانشان، پراکنده می‌سازم، و شمشیر را از پی‌شان می‌فرستم، تا آنگاه که ایشان را هلاک سازم.»
17خداوند لشکرها چنین می‌فرماید: «ملاحظه کنید، و زنانِ نوحه‌گر را فرا~خوانید تا بیایند؛ در پی چیره‌دست‌ترینِ آنان بفرستید؛
18بگذارید شتابان بیایند، و برایمان ماتم بر پا کنند؛ تا چشمانمان اشکها بریزد، و مژگانمان آبها جاری سازد.
19زیرا صدای شیون از صَهیون به گوش می‌رسد که: ”چگونه به ویرانی نشسته‌ایم! چه بسیار شرمسار گشته‌ایم! از آن رو که سرزمین خود را ترک گفتیم، از آن رو که مسکنهایمان را فرو~ریختند.“»
20حال ای زنان، به کلام خداوند گوش بسپارید، گوشهایتان کلام دهانش را بپذیرد؛ به دخترانتان نوحه‌گری بیاموزید، هر یک به دیگری مرثیه‌ای.
21زیرا مرگ از پنجره‌های ما برآمده، و به قصرهایمان داخل شده است؛ بچه‌ها را از کوچه‌‌ها منقطع ساخته، جوانان را از میدانها.
22بگو، «خداوند چنین می‌فرماید: ”اجساد مردمان همچون فضولات بر مزارع خواهد افتاد؛ مانند بافه‌ها در پَسِ دروگر، و کسی نخواهد بود که آنها را برچیند.“»
23خداوند چنین می‌فرماید: «حکیم به حکمت خویش فخر نکند و مرد نیرومند به نیروی خود نَنازد و دولتمند به دولت خویش نبالد.
24بلکه هر که فخر می‌کند، به این فخر کند که فهم دارد و مرا می‌شناسد و می‌داند که من یهوه هستم که محبت و انصاف و عدالت را در جهان به جا می‌آورم. زیرا از این چیزها لذت می‌برم؛» این است فرمو‌دۀ خداوند.
25خداوند می‌فرماید: «اینک ایامی می‌آید که همۀ آنان را که فقط در جسم ختنه شده‌اند، مجازات خواهم کرد،
26یعنی مصر و یهودا و اَدوم و بنی‌عَمّون و موآب و تمامی بیابان‌نشینانی را که گوشه‌های موی خود را می‌تراشند. زیرا همۀ این قومها نامختونند، و تمامی خاندان اسرائیل در دل نامختونند.»

Speaker
متی باب ۲۰

20:1 «زیرا پادشاهی آسمان صاحب باغی را می‌ماند که صبح زود بیرون رفت تا برای تاکستان خود کارگرانی به مزد بگیرد.
2او با آنان توافق کرد که روزی یک دینار بابت کار در تاکستان به هر یک بپردازد. سپس ایشان را به تاکستان خود فرستاد.
3نزدیک ساعت سوّم دوباره بیرون رفت و عده‌ای را در میدان شهر بی‌کار ایستاده دید.
4به آنان نیز گفت: ”شما هم به تاکستان من بروید و آنچه حق شماست به شما خواهم داد.“
5پس آنها نیز رفتند. باز نزدیک ساعت ششم و نهم بیرون رفت و چنین کرد.
6در حدود ساعت یازدهم نیز بیرون رفت و باز چند تن دیگر را بی‌کار ایستاده دید. از آنان پرسید: ”چرا تمام روز در اینجا بی‌کار ایستاده‌اید؟“
7پاسخ دادند: ”چون هیچ‌کس ما را به مزد نگرفت.“ به آنان گفت: ”شما نیز به تاکستان من بروید و کار کنید.“
8هنگام غروب، صاحب تاکستان به مباشر خود گفت: ”کارگران را فرا~خوان و از آخرین شروع کرده تا به اوّلین، مزدشان را بده.“
9کارگرانی که در حدود ساعت یازدهم به سرِ کار آمده بودند، هر کدام یک دینار گرفتند.
10چون نوبت به کسانی رسید که پیش از همه آمده بودند، گمان کردند که بیش از دیگران خواهند گرفت. امّا هر یک از آنان نیز یک دینار دریافت کردند.
11چون مزد خود را گرفتند، لب به شکایت گشوده، به صاحب باغ گفتند:
12”اینان که آخر آمدند فقط یک ساعت کار کردند و تو آنان را با ما که تمام روز زیر آفتاب سوزان زحمت کشیدیم، برابر ساختی!“
13او رو به یکی از آنان کرد و گفت: ”ای دوست، من به تو ظلمی نکرده‌ام. مگر قرار ما یک دینار نبود؟
14پس حق خود را بگیر و برو! من می‌خواهم به این آخری مانند تو مزد دهم.
15آیا حق ندارم با پول خود آنچه می‌خواهم بکنم؟ آیا چشم دیدن سخاوت مرا نداری؟“
16پس، آخرینها اوّلین خواهند شد و اوّلینها آخرین!»
17هنگامی که عیسی به سوی اورشلیم می‌رفت، در راه، دوازده شاگرد خود را به کناری برد و به ایشان گفت:
18«اینک به اورشلیم می‌رویم. در آنجا پسر انسان را به سران کاهنان و علمای دین تسلیم خواهند کرد. آنها او را به مرگ محکوم خواهند نمود
19و به اقوام بیگانه خواهند سپرد تا استهزا شود و تازیانه خورَد و بر صلیب شود. امّا در روز سوّم بر خواهد خاست.»
20آنگاه مادرِ پسران زِبِدی با دو پسرش نزد عیسی آمد و در برابر او زانو زد و از وی درخواست کرد که آرزویش را برآورده سازد.
21عیسی پرسید: «آرزوی تو چیست؟» گفت: «عطا فرما که این دو پسر من در پادشاهی تو، یکی بر جانب راست و دیگری بر جانب چپ تو بنشینند.»
22عیسی در پاسخ گفت: «شما نمی‌دانید چه می‌خواهید! آیا می‌توانید از جامی که من به‌زودی می‌نوشم، بنوشید؟» پاسخ دادند: «آری، می‌توانیم.»
23عیسی گفت: «شکی نیست که از جام من خواهید نوشید، امّا بدانید که نشستن بر جانب راست و چپ من در اختیار من نیست تا آن را به کسی ببخشم. این جایگاه از آن کسانی است که پدرم برایشان فراهم کرده است.»
24چون ده شاگردِ دیگر از این امر آگاه شدند، بر آن دو برادر خشم گرفتند.
25عیسی ایشان را فرا~خواند و گفت: «شما می‌دانید که حاکمانِ دیگر قومها بر ایشان سروری می‌کنند و بزرگانشان بر ایشان فرمان می‌رانند.
26امّا در میان شما چنین نباشد. هر که می‌خواهد در میان شما بزرگ باشد، باید خادم شما شود.
27و هر که می‌خواهد در میان شما اوّل باشد، باید غلام شما گردد.
28چنانکه پسر انسان نیز نیامد تا خدمتش کنند، بلکه آمد تا خدمت کند و جانش را چون بهای رهایی در راه بسیاری بنهد.»
29هنگامی که عیسی و شاگردانش اَریحا را ترک می‌کردند، عدۀ زیادی از پی او روانه شدند.
30در کنار راه، دو مرد کور نشسته بودند. چون شنیدند عیسی از آنجا می‌گذرد، فریاد برآوردند: «سرورِ ما، ای پسر داوود، بر ما رحم کن!»
31جمعیت آنان را عتاب کردند و خواستند که خاموش باشند؛ امّا ایشان بیشتر فریاد برمی‌آوردند که: «سرور ما، ای پسر داوود، بر ما رحم کن!»
32عیسی ایستاد و آن دو را فرا~خواند و پرسید: «چه می‌خواهید برای شما بکنم؟»
33پاسخ دادند: «سرور ما، می‌خواهیم چشمانمان باز شود.»
34عیسی دلسوزانه چشمان آنها را لمس کرد و در دم بینایی خود را بازیافتند و از پی او روانه شدند.

Speaker
Suitable For