Farsi Readings

Daily Bible Readings in Farsi (NMV)

قرائت روزانه کتاب مقدس به زبان فارسی

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۱۴ ژوئن

14:1 و اما شَمشون به تِمنَه فرود آمد، و در آنجا یکی از دختران فلسطینی را دید.
2پس رفته، به پدر و مادر خود گفت: «یکی از دختران فلسطینی را در تِمنَه دیده‌ام. پس اکنون او را برای من به زنی بگیرید.»
3پدر و مادرش به او گفتند: «آیا در میان دختران خویشانت و یا در میان تمامی قوم ما زنی یافت نمی‌شود که تو باید بروی و از فلسطینیان ختنه‌ناشده زن بگیری؟» شَمشون به پدرش گفت: «او را برای من بگیر، زیرا در نظرم پسند آمده است.»
4اما پدر و مادر شَمشون نمی‌دانستند که این امر از جانب خداوند است، زیرا خداوند در پی فرصتی علیه فلسطینیان بود، از آن سبب که فلسطینیان در آن هنگام بر اسرائیل فرمان می‌راندند.
5پس شَمشون با پدر و مادرش به تِمنَه فرود آمد. چون به تاکستانهای تِمنَه رسیدند، اینک شیری جوان، غرّش‌کنان به جانب شَمشون آمد.
6آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت و با اینکه چیزی در دست نداشت، شیر را چونان بزغاله‌ای پاره پاره کرد. اما دربارۀ آنچه کرده بود، به پدر و مادر خود چیزی نگفت.
7سپس رفت و با آن زن سخن گفت، و آن زن در نظر شَمشون پسند آمد.
8چندی بعد، چون شَمشون برای ازدواج با آن زن بازمی‌گشت، راه خود را کج کرد تا به لاشۀ شیر نظری بیفکند. و اینک در لاشۀ شیر، انبوهی زنبور و عسل بود.
9پس عسل را از لاشه تراشید و به دست خود برگرفته، روانه شد و در راه می‌خورد. چون به پدر و مادر خود رسید، قدری از عسل را بدیشان نیز داد و آنان خوردند. اما نگفت آن را از لاشۀ شیر تراشیده است.
10پدر شَمشون نزد آن زن رفت، و شَمشون چنانکه رسم مردان جوان بود، ضیافتی در آنجا ترتیب داد.
11چون فلسطینیان او را دیدند، سی رفیق به او دادند تا با او باشند.
12شَمشون به ایشان گفت: «بگذارید معمایی برایتان بگویم. اگر توانستید طی هفت روزِ جشن پاسخش را به من بگویید و آن را حل کنید، سی دست کتان و سی دست لباس به شما خواهم داد.
13اما اگر نتوانستید پاسخش را بگویید، آنگاه شما سی دست کتان و سی دست لباس به من بدهید.» آنان گفتند: «معمایت را بگو تا بشنویم.»
14پس شَمشون به ایشان گفت: «از خورَنده، خوردنی بیرون آمد، و از زورآور، شیرینی.» سه روز گذشت و نتوانستند معما را حل کنند.
15روز چهارم به زن شَمشون گفتند: «شوهرت را اغوا کن تا پاسخ معما را به ما بگوید، وگرنه تو را و خانۀ پدرت را به آتش خواهیم سوزانید. آیا ما را دعوت کرده‌اید تا لُختمان کنید؟»
16پس زن شَمشون بر او گریسته، گفت: «بدرستی که تو از من بیزاری و مرا دوست نمی‌داری. زیرا برای پسران قوم من معمایی گفته‌ای، اما پاسخش را به من نگفته‌ای.» شَمشون به او گفت: «پاسخش را به پدر و مادرم نیز نگفته‌ام. آیا به تو بگویم؟»
17پس آن زن در آن هفت روز که ضیافت ایشان بر پا بود، نزد وی بگریست. روز هفتم شَمشون پاسخ معما را به او گفت، زیرا بدو اصرار بسیار می‌ورزید. آنگاه او نیز معما را به پسران قوم خود بازگفت.
18روز هفتم پیش از غروب آفتاب، مردان شهر به شَمشون گفتند: «چیست شیرین‌تر از عسل و چیست زورآورتر از شیر؟» شَمشون بدیشان گفت: «اگر با ماده گوسالۀ من خیش نمی‌زدید، پاسخ معمای مرا درنمی‌یافتید.»
19آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت، و او به اَشقِلون رفته، سی تن از مردان آن شهر را کشت، و اموالشان را گرفته، جامه‌هایشان را به آنانی داد که پاسخ معما را گفته بودند. سپس با خشم بسیار به خانۀ پدر خود بازگشت.
20و زن شَمشون را به یکی از رفیقانش که ساقدوش او بود، به زنی دادند.

15:1 پس از چندی، در موسم برداشت گندم، شَمشون با بزغاله‌ای به دیدار زن خود رفت و گفت: «نزد زن خود به حجره در خواهم آمد.» ولی پدرِ زنش اجازه نداد شَمشون داخل شود
2و گفت: «براستی گمان می‌کردم که سخت از زنت بیزار شده‌ای، پس او را به ساقدوش تو دادم. آیا خواهر کوچکترش از او زیباتر نیست؟ تمنا اینکه او را در عوض بگیری.»
3شَمشون به ایشان گفت: «این بار اگر به فلسطینیان آسیب رسانم، در قبالشان بی‌گناه خواهم بود.»
4پس رفته، سیصد روباه گرفت و مشعلها برداشته، دُمها‌ی روباهان را دو به دو به هم بست و میان هر جفت دُم، مشعلی قرار داد.
5سپس مشعلها را آتش زد و روباهان را در میان گندمزارهای فلسطینیان رها کرده، خرمنها و بافه‌های گندم را با تاکستانها و باغهای زیتون سوزانید.
6آنگاه فلسطینیان پرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» گفتند: «شَمشون داماد تِمنی؛ زیرا تِمنی زن او را گرفته، به ساقدوشش داده است». پس فلسطینیان برآمده، آن زن و پدرش را به آتش سوزاندند.
7و شَمشون به ایشان گفت: «اگر بدین‌گونه عمل می‌کنید، براستی که تا از شما انتقام نستانم، آرام نخواهم نشست.»
8پس ایشان را یکسره به کشتاری عظیم از پای درآورد. سپس پایین رفته، در شکاف صخرۀ عیطام ساکن شد.
9و اما فلسطینیان برآمده، در یهودا اردو زدند و در لِحی موضع گرفتند.
10مردان یهودا پرسیدند: «از چه رو بر ضد ما برآمده‌اید؟» فلسطینیان پاسخ دادند: «آمده‌ایم تا شَمشون را در بند کشیم و با او همان کنیم که با ما کرد.»
11آنگاه سه هزار تن از مردان یهودا به شکاف صخرۀ عیطام پایین رفته، به شَمشون گفتند: «آیا نمی‌دانی که فلسطینیان بر ما فرمان می‌رانند؟ پس این چه کار است که با ما کردی؟» او پاسخ داد: «با ایشان همان کردم که با من کردند.»
12پس او را گفتند: «آمده‌ایم تا تو را در بند کِشیم و به دست فلسطینیان بسپاریم.» شَمشون گفت: «برایم سوگند یاد کنید که خود بر من حمله نخواهید آورد.»
13پاسخ دادند: «نه! بلکه فقط تو را می‌بندیم و به دست آنان می‌سپاریم. به‌یقین تو را نخواهیم کشت.» پس او را با دو ریسمانِ نو بسته، از صخره بالا آوردند.
14چون شَمشون به لِحی رسید، فلسطینیان فریادزنان برای دیدن او آمدند. آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت، و ریسمانهایی که بر بازوانش بود، مانند کتانی که به آتش سوخته شود گردید، و بندها از دستانش فرو~ریخت.
15شَمشون استخوان تازۀ چانۀ الاغی یافت و دست خویش دراز کرده، آن را برگرفت و هزار تن را با آن کشت.
16و شَمشون گفت: «با چانۀ الاغی، پشته بر پشته انباشتم؛ با چانۀ الاغی، هزار مرد را کشتم.»
17و چون از سخن بازایستاد، استخوان چانه را از دست خود فرو~افکند. و آن مکان رَمَت‌لِحی نام گرفت.
18شَمشون بسیار تشنه بود. پس نزد خداوند دعا کرده، گفت: «تو این نجات عظیم را به دست خدمتگزارت ارزانی داشتی. آیا حال از تشنگی بمیرم و به دست این ختنه‌ناشدگان بیفتم؟»
19پس خدا گودالی را که در لِحی بود بشکافت، و آب از آن جاری شد. و چون شَمشون نوشید، روحش تازه شد و جانی دوباره گرفت. پس آن مکان عِین‌حَقّوری نامیده شد، که تا به امروز در لِحی باقی است.
20و شَمشون در ایام فلسطینیان، بیست سال اسرائیل را داوری کرد.

۱۳ ژوئن

12:1 باری، مردان اِفرایِم به جنگ فرا~خوانده شدند، و ایشان از اردن گذشته، به جانب صافون رفتند و به یَفتاح گفتند: «چرا به جنگ عَمّونیان رفتی و ما را فرا~نخواندی تا با تو بیاییم؟ حال خانه‌ات را بر سرت به آتش می‌کشیم.»
2یَفتاح ایشان را گفت: «من و قومم سخت با عَمّونیان در کشمکش بودیم، اما چون شما را خواندم، مرا از دست ایشان نرهانیدید.
3پس چون دیدم مرا نمی‌رهانید، خود جان بر کف نهاده، به مقابله با عَمّونیان رفتم، و خداوند ایشان را به دست من تسلیم کرد. پس حال چرا امروز نزد من برآمده‌اید تا با من بجنگید؟»
4آنگاه یَفتاح تمامی مردان جِلعاد را گرد آورد و با اِفرایِم جنگید، و مردان جِلعاد، اِفرایِم را شکست دادند، زیرا ایشان گفته بودند: «شما جِلعادیان، فراریانِ اِفرایِمی در میان اِفرایِم و مَنَسی هستید.»
5و جِلعادیان معبرهای اردن را پیش روی اِفرایِمیان گرفتند، و هرگاه یکی از فراریانِ اِفرایِم می‌گفت: «بگذارید از اردن عبور کنم»، مردان جِلعاد از او می‌پرسیدند: «آیا اِفرایِمی هستی؟» اگر می‌گفت: «نه»،
6می‌گفتند: «پس بگو شِبّولِت»، و چون می‌گفت: «سِبّولِت» - چراکه اِفرایِمیان نمی‌توانستند این کلمه را درست ادا کنند - آنگاه او را گرفته، نزد گذرگاههای اردن می‌کشتند. بدین ترتیب، چهل و دو هزار تن از اِفرایِمیان در آن زمان کشته شدند.
7یَفتاح شش سال اسرائیل را داوری کرد. پس یَفتاح جِلعادی درگذشت و او را در یکی از شهرهای جِلعاد به خاک سپردند.
8پس از او، اِبصانِ بِیت‌لِحِمی اسرائیل را داوری کرد.
9او سی پسر و سی دختر داشت. اِبصان دخترانش را به مردانی که از طایفۀ او نبودند به همسری داد و برای پسرانش نیز سی دختر از بیرون آورد. اِبصان هفت سال اسرائیل را داوری کرد.
10آنگاه درگذشت و او را در بِیت‌لِحِم به خاک سپردند.
11پس از او، ایلونِ زِبولونی ده سال بر اسرائیل داوری کرد.
12پس ایلونِ زِبولونی مرد، و او را در اَیَلون، در زمین زِبولون، به خاک سپردند.
13پس از او، عَبدون پسر هِلّیلِ فِرعَتونی اسرائیل را داوری کرد.
14او چهل پسر و سی نوۀ پسر داشت، که بر هفتاد الاغ سوار می‌شدند. عَبدون هشت سال اسرائیل را داوری کرد.
15پس عَبدون پسر هِلّیلِ فِرعَتونی درگذشت، و او را در فِرعَتون در زمین اِفرایِم، در نواحی مرتفع عَمالیقیان به خاک سپردند.

13:1 بنی‌اسرائیل بار دیگر آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند. پس خداوند ایشان را به مدت چهل سال به دست فلسطینیان تسلیم کرد.
2مردی بود از صُرعَه به نام مانوَخ، از قبیلۀ دان. زن او نازا بود و صاحب فرزند نمی‌شد.
3فرشتۀ خداوند بر آن زن ظاهر شد و به او گفت: «اینک تو نازایی و فرزندی نزاده‌ای، ولی آبستن خواهی شد و پسری خواهی زاد.
4پس حال مراقب باش و هیچ شراب یا مُسکِری منوش و هیچ چیز نجس مخور.
5زیرا اینک آبستن شده، پسری خواهی زاد. موی سر او نباید هرگز تراشیده شود، زیرا آن پسر از رحِم مادر برای خدا نذیره خواهد بود، و به نجات اسرائیل از دست فلسطینیان آغاز خواهد کرد.»
6پس آن زن رفته، به شوهر خود گفت: «مرد خدایی نزد من آمد که سیمایش همچون سیمای فرشتۀ خدا، بسیار پرهیبت بود. نپرسیدم اهل کجاست، و او نیز نامش را به من نگفت.
7اما به من گفت: ”اینک آبستن شده، پسری خواهی زاد. پس حال هیچ شراب یا مُسکِری منوش و هیچ چیز نجس مخور، زیرا آن پسر از رحِم مادر تا روز مرگ خود، برای خدا نذیره خواهد بود.“»
8آنگاه مانوَخ به درگاه خداوند التماس کرده، گفت: «ای خداوند، تمنا دارم رخصت دهی آن مرد خدا که فرستادی، بار دیگر نزد ما بیاید و به ما بیاموزد با فرزندی که زاده خواهد شد، چگونه عمل کنیم.»
9خدا صدای مانوَخ را شنید، و فرشتۀ خدا بار دیگر نزد زن، حینی که در صحرا نشسته بود، آمد. اما شوهرش مانوَخ همراه وی نبود.
10پس آن زن شتابان دویده، به شوهر خود گفت: «اینک همان مرد که آن روز نزد من آمد، بار دیگر بر من ظاهر شده است.»
11مانوَخ برخاسته، از پی زنش روانه شد و نزد آن مرد آمده، به او گفت: «آیا تو همانی که با این زن سخن گفت؟» گفت: «خودم هستم».
12مانوَخ گفت: «چون سخنت واقع شود، حکم آن فرزند و معامله با وی چه خواهد بود؟»
13فرشتۀ خداوند به مانوَخ گفت: «زن باید از هرآنچه به او گفتم، اجتناب کند.
14از محصول مو چیزی نخورَد، شراب و مُسکِرات ننوشد و به چیز نجس لب نزند، بلکه هرآنچه به او امر فرمودم، نگاه دارد.»
15مانوَخ به فرشتۀ خداوند گفت: «تمنا دارم رخصت دهی تو را اندکی نگاه داریم و بزغاله‌ای برایت تدارک ببینیم.»
16فرشتۀ خداوند پاسخ داد: «هرچند مرا نگاه داری، از خوراک شما نخواهم خورد. اما اگر قربانی تمام‌سوز تدارک می‌بینید، آن را به خداوند تقدیم کنید.» زیرا مانوَخ نمی‌دانست که او فرشتۀ خداوند است.
17آنگاه مانوَخ از فرشتۀ خداوند پرسید: «نام تو چیست تا آنگاه که سخنت واقع شود، تو را حرمت نهیم.»
18فرشتۀ خداوند به او گفت: «چرا نام مرا می‌پرسی؟ زیرا که آن عجیب است.»
19پس مانوَخ بزغاله را به همراه هدیۀ آردی برگرفت و آن را بر صخره برای خداوند تقدیم کرد، و در همان حال که مانوَخ و زنش می‌نگریستند، خداوند کاری عجیب کرد:
20چون شعلۀ آتش از مذبح به سوی آسمان بالا می‌رفت، فرشتۀ خداوند در شعلۀ مذبح صعود کرد. و چون مانوَخ و زنش این را دیدند، به روی بر زمین افتادند.
21فرشتۀ خداوند دیگر بر مانوَخ و زنش ظاهر نشد. آنگاه مانوَخ دریافت که او فرشتۀ خداوند بود.
22پس مانوَخ به زن خود گفت: «به‌یقین خواهیم مرد، زیرا خدا را دیدیم!»
23ولی زنش به او گفت: «اگر خداوند می‌خواست ما را بکشد، قربانی تمام‌سوز و هدیۀ آردی از دست ما نمی‌پذیرفت و همۀ این امور را به ما نشان نمی‌داد، و نه در این هنگام ما را از چنین امور باخبر می‌ساخت.»
24پس آن زن پسری زاده، وی را شَمشون نام نهاد. آن پسر بزرگ شد، و خداوند او را برکت داد.
25و روح خداوند در مَحَنِه‌دان، میان صُرعَه و اِشتائُل، به برانگیختن او آغاز کرد.

۱۲ ژوئن

10:1 پس از اَبیمِلِک، مردی از قبیلۀ یِساکار به نام تولَع، پسر فُوَّه پسر دودو، برای نجات اسرائیل برخاست. تولَع در شامیر در نواحی مرتفع اِفرایِم می‌زیست.
2او بیست و سه سال بر اسرائیل داوری کرد. سپس درگذشت و در شامیر به خاک سپرده شد.
3پس از او، یائیرِ جِلعادی برخاست و بیست و دو سال اسرائیل را داوری کرد.
4یائیر را سی پسر بود، که بر سی الاغ سوار می‌شدند و ایشان را سی شهر در سرزمین جِلعاد بود که تا به امروز حَووت‌یائیر نامیده می‌شوند.
5یائیر درگذشت و در قامون به خاک سپرده شد.
6بنی‌اسرائیل دیگر بار آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورده، بتهای بَعَل و عَشتاروت، و خدایان اَرام و صیدون و موآب و عَمّونیان و فلسطینیان را عبادت کردند. ایشان خداوند را ترک کرده، او را عبادت ننمودند.
7پس خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شده، ایشان را به دست فلسطینیان و عَمّونیان فروخت.
8و آنان در آن سال بر بنی‌اسرائیل ظلم و ستم روا داشتند. بدین‌سان، ایشان هجده سال بر تمامی بنی‌اسرائیل که در آن سوی اردن در زمین اَموریان، واقع در جِلعاد بودند، ستم کردند.
9عَمّونیان از اردن گذشتند تا با یهودا و با بِنیامین و با خاندان اِفرایِم نیز بجنگند. از این رو اسرائیل سخت در تنگی بود.
10آنگاه بنی‌اسرائیل نزد خداوند فریاد برآورده، گفتند: «به تو گناه ورزیده‌ایم، زیرا خدای خود را ترک کرده، بتهای بَعَل را عبادت نمودیم.»
11خداوند به بنی‌اسرائیل گفت: «آیا من شما را از دست مصریان و اَموریان و عَمّونیان و فلسطینیان نرهاندم؟
12صیدونیان و عَمالیقیان و مَعونیان نیز بر شما ستم کردند، و شما نزد من فریاد برآوردید، و من شما را از دست ایشان نجات دادم.
13با این‌همه شما مرا ترک کرده، خدایانِ غیر را عبادت نمودید؛ پس دیگر شما را نجات نخواهم داد.
14بروید و نزد خدایانی که برگزیده‌اید، فریاد برآورید. بگذارید آنها شما را در وقت تنگی نجات دهند.»
15اما بنی‌اسرائیل به خداوند گفتند: «ما گناه ورزیده‌ایم. هر آن‌گونه که در نظرت پسند آید، با ما عمل کن. فقط تمنا داریم امروز ما را رهایی دهی.»
16پس ایشان خدایان بیگانه را از میان خود دور کرده، خداوند را عبادت نمودند، و خداوند دیگر تاب دیدن تیره‌روزیِ اسرائیل را نداشت.
17آنگاه عَمّونیان به جنگ فرا~خوانده شدند و در جِلعاد اردو زدند. بنی‌اسرائیل نیز گرد هم آمده، در مِصفَه اردو زدند.
18مردم، یعنی رهبران جِلعاد، به یکدیگر گفتند: «کیست آن که جنگ با عَمّونیان را آغاز کند؟ او رئیس تمامی ساکنان جِلعاد خواهد بود.»

11:1 و اما یَفتاحِ جِلعادی جنگاوری بود دلاور، ولی مادرش زنی روسپی بود. پدر یفتاح، جِلعاد بود.
2زن جِلعاد برایش پسران زایید. اما چون پسرانِ زن جِلعاد بزرگ شدند، یَفتاح را بیرون رانده، به وی گفتند: «تو را در خاندان پدر ما میراثی نخواهد بود، زیرا که پسر زنِ دیگر هستی.»
3پس یَفتاح از نزد برادران خود گریخت و در زمین طوب ساکن شد. و مردان فرومایه گرد یَفتاح جمع شده، با او بیرون می‌رفتند.
4پس از چندی، عَمّونیان با اسرائیل وارد جنگ شدند.
5و چون عَمّونیان با اسرائیل وارد جنگ شدند، مشایخ جِلعاد رفتند تا یَفتاح را از زمین طوب بیاورند.
6و به یَفتاح گفتند: «بیا و سردار ما باش تا با عَمّونیان بجنگیم.»
7اما یَفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: «مگر شما از من بیزار نبودید و مرا از خانۀ پدرم بیرون نراندید؟ چرا حال که در تنگی هستید، نزد من آمده‌اید؟»
8مشایخ جِلعاد به یَفتاح گفتند: «در هر صورت، حال به تو روی آورده‌ایم تا همراه ما آمده، با عَمّونیان بجنگی و رئیس ما و تمامی ساکنان جِلعاد باشی.»
9یَفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: «اگر مرا برای جنگیدن با عَمّونیان به خانه بازگرداندید و خداوند ایشان را به دست من تسلیم کرد، آیا به‌واقع من رئیس شما خواهم بود؟»
10مشایخ جِلعاد به یَفتاح گفتند: «خداوند میان ما شاهد باشد: براستی مطابق آنچه گفتی عمل خواهیم کرد.»
11پس یَفتاح همراه مشایخ جِلعاد رفت، و قومْ او را رئیس و سردار خود ساختند. و یَفتاح تمام سخنان خود را در حضور خداوند در مِصفَه بیان کرد.
12آنگاه یَفتاح قاصدان نزد پادشاه عَمّونیان فرستاده، گفت: «با من چه خصومتی داری که آمده‌ای تا با سرزمین من بجنگی؟»
13پادشاه عَمّونیان به قاصدان یَفتاح گفت: «از آن سبب که اسرائیل، آنگاه که از مصر بیرون آمدند، زمینهای مرا از رود اَرنون تا رود یَبّوق و رود اردن گرفتند. پس حال آنها را در صلح و سلامت بازپس دهید.»
14یَفتاح دیگر بار قاصدان نزد پادشاه عَمّونیان فرستاد،
15و آنها به وی گفتند: «یَفتاح چنین می‌گوید: اسرائیل زمین موآب یا زمین عَمّونیان را تصرف نکرد،
16بلکه هنگامی که از مصر بیرون آمد، از بیابان عبور کرده، به دریای سرخ و سپس به قادِش رسید.
17آنگاه قاصدان نزد پادشاه اَدوم فرستاد، که گفتند: ”تمنا داریم اجازه دهی از زمین تو عبور کنیم.“ ولی پادشاه اَدوم گوش نگرفت. به همین‌سان قاصدان نزد پادشاه موآب فرستاد، اما او نیز راضی نشد. پس اسرائیل در قادِش ماند.
18«سپس ایشان از راه بیابان سفر کرده، زمین اَدوم و زمین موآب را دور زدند و به جانب شرقی زمین موآب رسیده، در آن سوی رود اَرنون اردو زدند. اما وارد قلمرو موآب نشدند، زیرا رود اَرنون، سرحدِ موآب بود.
19آنگاه اسرائیل قاصدان نزد سیحون پادشاه اَموریان که در حِشبون حکم می‌راند فرستاده، به او گفت: ”تمنا داریم رخصت دهی از زمین تو عبور کرده، به مکان خود برویم.“
20اما سیحون به اسرائیل اعتماد نکرد تا از قلمرو او بگذرند، بلکه تمامی مردان خود را گرد آورد و در یَهصَه اردو زده، با اسرائیل جنگید.
21اما یهوه خدای اسرائیل، سیحون و تمامی مردانش را به دست اسرائیل تسلیم کرد، و اسرائیلیان ایشان را شکست دادند. بدین ترتیب، اسرائیل تمامی زمینهای اَموریانی را که در آن دیار ساکن بودند متصرف شدند،
22و تمام قلمرو اَموریان را، از اَرنون تا یَبّوق، و از بیابان تا رود اردن، تصرف کردند.
23«پس حال که یهوه خدای اسرائیل، اَموریان را از پیشِ روی قوم خود اسرائیل رانده است، آیا تو زمینهای ایشان را به تصرف درمی‌آوری؟
24آیا تو آنچه را که خدایت کِموش به تو ببخشد، متصرف نمی‌شوی؟ ما نیز زمینهای هر که را یهوه خدایمان از برابر ما براند، به تصرف درمی‌آوریم.
25آیا تو از بالاق پسر صِفّور پادشاه موآب بهتری؟ آیا او هرگز با اسرائیل مشاجره کرد، یا با ایشان جنگید؟
26اسرائیل سیصد سال در حِشبون و توابعش، و عَروعیر و توابعش، و نیز در تمامی شهرهای کنارۀ اَرنون ساکن بوده است. چرا در آن مدت آن زمینها را نرهانیدید؟
27من به تو گناهی نورزیده‌ام، و تو بر من بدی روا می‌داری که با من می‌جنگی. خداوندِ داور، امروز میان بنی‌اسرائیل و بنی‌عَمّون داوری کند.»
28اما پادشاه عَمّونیان به پیامی که یَفتاح برایش فرستاده بود، گوش نسپرد.
29آنگاه روح خداوند بر یَفتاح آمد، و او از جِلعاد و مَنَسی گذشته، از مِصفَۀ جِلعاد عبور کرد، و از مِصفَۀ جِلعاد به سوی عَمّونیان رفت.
30و یَفتاح برای خداوند نذر کرده، گفت: «اگر به‌واقع عَمّونیان را به دست من تسلیم کنی،
31آنگاه وقتی به سلامت از نزد عَمّونیان بازگردم، هر چه از درِ خانه‌ام به استقبال من بیرون آید از آنِ خداوند خواهد بود، و آن را به عنوان قربانی تمام‌سوز تقدیم خواهم کرد.»
32پس یَفتاح به سوی عَمّونیان رفت تا با ایشان بجنگد، و خداوند ایشان را به دست وی تسلیم کرد،
33و او ایشان را از عَروعیر تا نزدیکی مینّیت، یعنی بیست شهر، و تا آبِل‌کِرامیم، شکستی عظیم داد. بدین‌سان عَمّونیان به حضور بنی‌اسرائیل مغلوب شدند.
34چون یَفتاح به خانۀ خود در مِصفَه بازگشت، اینک دخترش با دف و رقص به پیشبازش بیرون آمد. او تنها فرزند یَفتاح بود، و یَفتاح جز او پسر یا دختری نداشت.
35چون یَفتاح او را دید، جامۀ خویش دریده، گفت: «آه ای دخترم! مرا بسیار نگون‌بخت ساختی و از آزاردهندگانم شدی، زیرا که دهان خویش نزد خداوند گشودم و نمی‌توانم آن را بازپس‌گیرم.»
36دختر به او گفت: «ای پدرم، تو دهان خویش نزد خداوند گشوده‌ای، پس موافق آنچه از دهانت بیرون آمد، با من عمل کن، زیرا خداوند انتقام تو را از دشمنانت عَمّونیان ستانده است.»
37سپس خطاب به پدر خود گفت: «بگذار برایم چنین شود: دو ماه مرا مهلت ده تا به کوهها رفته، با دوستانم برای بکارت خود بگریم.»
38یَفتاح گفت: «برو.» و برای دو ماه او را روانه کرد. پس دختر رفت و با دوستانش بر کوهها برای بکارت خود گریست.
39و در پایان دو ماه نزد پدر خود بازگشت، و او مطابق نذری که کرده بود، با وی عمل کرد. آن دختر مردی را نشناخته بود. بدین ترتیب در اسرائیل رسم شد
40که هر سال دختران اسرائیل می‌رفتند و چهار روز در سال یاد دختر یَفتاح جِلعادی را گرامی می‌داشتند.

۱۱ ژوئن

9:1 روزی اَبیمِلِک پسر یِروبَّعَل نزد خویشان مادر خود به شِکیم رفته، به آنان و به تمامی طایفۀ خاندان مادرش چنین گفت:
2«تمنا اینکه در گوش تمامی رهبران شِکیم بگویید: ”برای شما کدام بهتر است: اینکه هر هفتاد پسر یِروبَّعَل بر شما حکومت کنند، یا اینکه تنها یک تن بر شما حاکم باشد؟“ به یاد داشته باشید که من از گوشت و خون خود شما هستم.»
3خویشان مادر اَبیمِلِک تمامی این سخنان را از جانب او در گوش رهبران شِکیم بازگفتند. پس، دل ایشان به پیروی از اَبیمِلِک مایل شد، زیرا گفتند: «او برادر ماست.»
4آنان هفتاد پاره نقره از معبد بَعَل‌بِریت به او دادند، و اَبیمِلِک با آن گروهی از اراذل و اوباش را اجیر کرد، و ایشان از او پیروی کردند.
5سپس به خانۀ پدرش در عُفرَه رفت و برادران خود، یعنی هفتاد پسر یِروبَّعَل را بر یک سنگ کشت. اما یوتام، کوچکترین پسر یِروبَّعَل باقی ماند، زیرا خود را پنهان کرده بود.
6آنگاه تمامی رهبران شِکیم، و تمامی بِت‌مِلّو گرد هم آمدند و رفته، کنار ستونی از درخت بلوط که در شِکیم بود، اَبیمِلِک را پادشاه ساختند.
7چون این امر به گوش یوتام رسید، رفته بر فراز کوه جِرِزیم ایستاد و به آواز بلند ایشان را ندا در داده، گفت: «ای رهبران شِکیم، مرا بشنوید تا خدا نیز شما را بشنود.
8روزی درختان رفتند تا بر خود پادشاهی نصب کنند. به درخت زیتون گفتند: ”تو بر ما پادشاهی کن.“
9اما درخت زیتون به ایشان گفت: ”آیا از روغن اعلای خود که مایۀ حرمتِ خدایان و انسان است، دست کِشَم و رفته بر درختان حکم برانم؟“
10پس درختان به درخت انجیر گفتند: ”تو بیا و بر ما پادشاهی کن.“
11درخت انجیر نیز به ایشان پاسخ داد: ”آیا از شیرینی و از میوۀ نیکوی خود دست کِشَم و رفته بر درختان حکم برانم؟“
12آنگاه درختان به تاک گفتند: ”تو بیا و بر ما پادشاهی کن.“
13اما تاک نیز پاسخ داد: ”آیا از شراب تازۀ خود که مایۀ شادمانی خدا و انسان است، دست کِشَم و رفته بر درختان حکم برانم؟“
14آنگاه درختان همگی به بوتۀ خار گفتند: ”تو بیا و بر ما پادشاهی کن.“
15بوتۀ خار به درختان گفت: ”اگر به‌واقع مرا به پادشاهی بر خود نصب می‌کنید، بیایید و در سایۀ من پناه گیرید؛ اما اگر نه، آتش از بوتۀ خار برجَهَد و سروهای آزاد لبنان را فرو~بلعد!“
16«پس حال اگر به راستی و صداقت عمل‌کرده‌اید و اَبیمِلِک را پادشاه ساخته‌اید، و اگر با یِروبَّعَل و خاندانش آن‌گونه رفتار کرده‌اید که در خور اعمال اوست -
17زیرا پدرم برای شما جنگیده، جان خود را به خطر افکند و شما را از دست مِدیان رهانید،
18ولی شما امروز بر ضد خاندان پدرم برخاسته، هفتاد پسرش را بر یک سنگ کشتید و اَبیمِلِک پسر کنیز او را بر رهبران شِکیم پادشاه ساختید، از آن سبب که خویشاوند شماست -
19پس اگر امروز به راستی و صداقت با یِروبَّعَل و خاندانش عمل کرده‌اید، از اَبیمِلِک شاد باشید، و او نیز از شما شاد باشد!
20اما اگر چنین نیست، باشد که آتش از اَبیمِلِک برجَهَد و رهبران شِکیم و بِت‌مِلّو را فرو~بَلعَد، و از رهبران شِکیم و بِت‌مِلّو برجَهَد و اَبیمِلِک را فرو~بَلعَد!»
21آنگاه یوتام فرار کرده، بگریخت و به بِئِر رفت و از ترس برادرش اَبیمِلِک در آنجا ساکن شد.
22اَبیمِلِک سه سال بر اسرائیل حکمرانی کرد.
23آنگاه خدا میان اَبیمِلِک و رهبران شِکیم روحی پلید فرستاد، و ایشان به اَبیمِلِک خیانت ورزیدند،
24تا انتقام ظلمی که بر هفتاد پسر یِروبَّعَل رفته بود گرفته شود، و خون آنها از برادرشان اَبیمِلِک که ایشان را کشته بود، و از مردان شِکیم که وی را در کشتن برادرانش یاری داده بودند، ستانده شود.
25پس رهبران شِکیم، کسان به ضد اَبیمِلِک بر فراز کوهها به کمین گذاشتند، و آنها هر که را از کنار ایشان از آن مسیر می‌گذشت، تاراج می‌کردند. و این خبر به گوش اَبیمِلِک رسید.
26و اما جَعَل پسر عِبِد به اتفاق خویشان خود به شِکیم نقل مکان کرد، و رهبران شِکیم به او اعتماد کردند.
27آنان به مزارع بیرون رفتند و از تاکستانهای خود انگور چیده، آنها را به پاهای خود فشردند و جشنی بر پا داشتند، و به معبد خدای خود درآمده، خوردن و نوشیدن نمودند و اَبیمِلِک را لعن کردند.
28پس جَعَل پسر عِبِد گفت: «اَبیمِلِک کیست و ما اهالی شِکیم کِه هستیم که اَبیمِلِک را بندگی کنیم؟ مگر نه اینکه او پسر یِروبَّعَل است و زِبول دستیارِ اوست؟ ای مردان حَمور، پدر شِکیم را بندگی کنید! چرا باید اَبیمِلِک را بندگی کنیم؟
29کاش این قوم زیر دست من بودند! آنگاه اَبیمِلِک را برمی‌داشتم. به او می‌گفتم: ”لشکر خود را افزون کن و بیرون بیا!“»
30چون زِبول، حاکم شهر، سخنان جَعَل پسر عِبِد را شنید، خشمش افروخته شد
31و با مکر و حیله قاصدان نزد اَبیمِلِک فرستاده، گفت: «بنگر که جَعَل پسر عِبِد و خویشانش به شِکیم آمده‌اند و اینک شهر را بر ضد تو تحریک می‌کنند.
32پس اکنون شب‌هنگام برخیزید، تو و مردانی که با تو هستند، و در مزارع به کمین بنشینید.
33بامدادان، به محض طلوع آفتاب، زود برخیزید و به شهر هجوم بَرید. و اینک چون جَعَل و مردانی که با اویند به ضد تو بیرون آیند، هر چه از دستت بر‌آید با وی بکن.»
34پس اَبیمِلِک به اتفاق همۀ مردانی که با وی بودند شبانه برخاستند و در چهار دسته بر ضد شِکیم به کمین نشستند.
35و جَعَل پسر عِبِد بیرون رفت و نزد مدخل دروازۀ شهر ایستاد، و اَبیمِلِک به اتفاق مردانش از کمینگاه برخاستند.
36چون جَعَل آن مردان را دید، به زِبول گفت: «اینک کسانی از فراز کوهها به زیر فرود می‌آیند!» زِبول به وی پاسخ داد: «سایۀ کوهها را چون مردمان می‌بینی.»
37اما جَعَل بار دیگر گفت: «بنگر! کسانی از میانۀ زمین به زیر فرود می‌آیند و دسته‌ای دیگر نیز از جانب بلوطِ فالبینان می‌آیند.»
38آنگاه زِبول به او گفت: «حال کجاست آن یاوه‌گویی‌های تو که می‌گفتی: ”اَبیمِلِک کیست که بندگی‌اش‌کنیم؟“ آیا اینها همان مردانی نیستند که تحقیرشان می‌کردی؟ حال برو و با ایشان بجنگ!»
39پس جَعَل پیشاپیشِ رهبران شِکیم بیرون رفت و با اَبیمِلِک جنگید.
40اما اَبیمِلِک به تعقیب او پرداخت، و او از برابر وی گریخت، و بسیاری تا به دهنۀ دروازه، مجروح افتادند.
41اَبیمِلِک در اَرومَه ماند، و زِبول، جَعَل و خویشانش را بیرون راند تا نتوانند در شِکیم ساکن شوند.
42روز بعد، قومِ شِکیم به صحرا بیرون رفتند، و این خبر به گوش اَبیمِلِک رسید.
43پس مردان خود را برگرفته، ایشان را به سه دسته تقسیم کرد و در صحرا به کمین نشست. و نگریسته، قوم را دید که از شهر بیرون می‌آیند. پس بر ایشان برخاسته، آنان را شکست داد.
44اَبیمِلِک و دسته‌ای که با او بودند شتابان پیش رفته، در مدخل دروازۀ شهر ایستادند، و دو دستۀ دیگر بر تمامی آنان که در صحرا بودند هجوم برده، ایشان را از پا درآوردند.
45اَبیمِلِک تمامی آن روز با شهر جنگید، و شهر را گرفته، ساکنین آن را کشت. سپس شهر را با خاک یکسان کرد و بر آن نمک پاشید.
46چون تمامی رهبران برج شِکیم این را شنیدند، به اتاقکِ زیرزمینی معبد ئیل‌بِریت درآمدند.
47به اَبیمِلِک خبر دادند که رهبران برج شِکیم جملگی گرد هم آمده‌اند.
48پس به اتفاق همۀ مردانی که با وی بودند به کوه صَلمون برآمد و تبری به دست گرفته، شاخه‌ای از درختان برید و آن را برگرفته، بر دوش خود نهاد و به مردانی که همراهش بودند گفت: «آنچه دیدید من کردم، شما نیز بی‌درنگ همچنان کنید!»
49پس تمامی آن مردان، هر یک شاخه‌ای بریده، از پی اَبیمِلِک روانه شدند و شاخه‌ها را در اطراف اتاقک زیرزمینی قرار داده، اتاقک را بر سر کسانی که داخل آن بودند به آتش کشیدند، به گونه‌ای که همۀ کسانی که در برج شِکیم بودند نیز جان باختند، یعنی قریب به یکهزار مرد و زن.
50آنگاه اَبیمِلِک به تِبِص رفت و بر ضد آن اردو زده، آن را گرفت.
51اما در داخل شهر برجی مستحکم بود، و همۀ مردان و زنان و تمامی رهبران شهر بدان‌جا گریختند و درها را بر خود بسته، به فراز بامِ برج برآمدند.
52اَبیمِلِک نزد برج رفته، بر آن یورش برد و به دروازۀ برج نزدیک شد تا آن را به آتش بسوزاند.
53اما زنی سنگ آسیابی بر سر اَبیمِلِک افکند و کاسۀ سرش را شکست.
54اَبیمِلِک بی‌درنگ جوان سلاحدارش را خوانده، به وی گفت: «شمشیرت را بَرکِش و مرا بکش، مبادا دربارۀ من بگویند، ”زنی او را کشت.“» پس آن جوان شمشیر خود را در وی فرو~برد، و او بمرد.
55و چون مردان اسرائیل دیدند که اَبیمِلِک مرده است، هر یک به خانه‌های خود بازگشتند.
56بدین‌سان، خدا شرارتی را که اَبیمِلِک با کشتن هفتاد برادرش نسبت به پدر خود مرتکب شده بود، جزا داد.
57و خدا تمامی شرارت مردان شِکیم را نیز بر سر خودشان برگرداند، و لعنت یوتام پسر یِروبَّعَل دامنگیرشان شد.

۱۰ ژوئن

7:1 یِرو‌بَّعَل که همان جِدعون باشد، با تمامی قومی که با وی بودند، سحرگاهان برخاسته، در کنار چشمۀ حَرود اردو زدند. اردوی مِدیان نیز به جانب شمال ایشان، نزد کوه مورِه، در درّه بود.
2خداوند به جِدعون گفت: «قومی که با تو هستند زیادتر از آنند که مِدیان را به دستشان تسلیم کنم، مبادا اسرائیل بر من فخر کرده، بگوید: ”دست خودم مرا نجات داده است.“
3پس حال در گوش قوم ندا کرده، بگو: ”هر که ترسان و لرزان است، بازگردد و از کوه جِلعاد برود.“» بنابراین بیست و دو هزار تن از قوم بازگشتند، و ده هزار تن باقی ماندند.
4خداوند به جِدعون گفت: «شمار قوم هنوز زیاد است. آنان را نزد آب بیاور تا ایشان را آنجا برایت بیازمایم. هر کس را که بگویم، ”این با تو برود،“ همراه تو خواهد رفت، و هر کس را که بگویم، ”این با تو نرود،“ نخواهد رفت.»
5پس جِدعون قوم را نزد آب برد. خداوند به او گفت: «هر کس را که چون سگان با زبانش آب را بلیسد، جدا کن، و نیز هر کس را که برای نوشیدن بر زانوان خم شود.»
6شمار آنان که دست به دهان آب نوشیدند، سیصد مرد بود. اما بقیۀ قوم جملگی برای نوشیدن بر زانوان خم شدند.
7آنگاه خداوند به جِدعون گفت: «توسط این سیصد تن که با دست آب نوشیدند، شما را نجات خواهم داد و مِدیان را به دستت تسلیم خواهم کرد. بقیۀ قوم جملگی بازگردند، هر کس به خانۀ خویش.»
8پس آن گروه توشه و کَرِناهای خود را به دست گرفتند، و جِدعون بقیۀ مردان اسرائیل را جملگی بازفرستاد، هر کس را به خیمۀ خویش. اما آن سیصد تن را نگاه داشت. اردوی مِدیان پایین‌تر از او، در درّه قرار داشت.
9همان شب، خداوند به جِدعون گفت: «برخیز و به اردوگاه فرود شو، زیرا آن را به دست تو تسلیم کرده‌ام.
10اما اگر از رفتن می‌ترسی، با خادمت فورَه فرود شو.
11تو آنچه را ایشان می‌گویند خواهی شنید، و سپس دستانت نیرو گرفته، به اردوی ایشان فرود خواهی شد.» پس جِدعون با خادمش فورَه نزد سلاحدارانی که بیرون از اردوگاه دیدبانی می‌کردند، فرود آمد.
12مِدیان و عَمالیقیان و تمام اقوام شرق، بیشمار همچون ملخ، در دره پراکنده بودند، و شترها‌یشان همچون شنهای کنار ساحل کثیر و بیشمار بود.
13چون جِدعون بدان‌جا رسید، اینک مردی خواب خود را برای رفیقش نقل کرده، می‌گفت: «اینک خواب دیدم که هان، گرده‌ای نان جو، غلت‌زنان به میان اردوگاه مِدیان داخل شد و به خیمه برخورد، و آن را چنان زد که افتاده، سرنگون شد و بر زمین پهن گردید.»
14رفیقش پاسخ داد: «این چیزی نیست مگر شمشیر جِدعون پسر یوآش، مرد اسرائیلی. خدا مِدیان و تمامی اردو را به دست او تسلیم کرده است.»
15چون جِدعون نقل خواب و تعبیرش را شنید، سَجده کرد و به اردوگاه اسرائیل بازگشته، گفت: «برخیزید، زیرا خداوند اردوی مِدیان را به دست شما تسلیم کرده است.»
16جِدعون آن سیصد مرد را به سه دسته تقسیم کرد، و در دست همگی آنان کَرِناها و سبوهای خالی نهاد و مشعلی در هر سبو گذاشت.
17و به آنها گفت: «بر من بنگرید و مانند من به عمل آورید. چون به کنار اردوگاه رسیدم، هر چه من می‌کنم، شما نیز بکنید.
18وقتی من و همۀ همراهانم کَرِناها را به صدا درآوردیم، شما نیز از تمام اطراف اردوگاه در کَرِناهایتان بدمید و فریاد برآورید: ”برای خداوند و برای جِدعون.“»
19پس جِدعون و یکصد مردی که همراهش بودند، در ابتدای پاس دوّم، درست پس از استقرار قراولان تازه، به کنارۀ اردوگاه آمدند. آنان در کَرِناهای خود دمیدند و سبوهایی را که در دست داشتند، شکستند.
20سپس هر سه دسته در کَرِناها دمیده، سبوهای خود را شکستند. آنان مشعل به دست چپ و کَرِنا به دست راست داشتند، و فریاد می‌زدند: «شمشیری برای خداوند و برای جِدعون!»
21هر کس در جای خود در اطراف اردوگاه ایستاد، و تمامی لشکر مدیان دویده، فریادزنان گریختند.
22چون آنان در آن سیصد کَرِنا دمیدند، خداوند شمشیر هر مِدیانی را بر ضد رفیقش و بر ضد تمامی لشکر گردانید، و لشکر تا به بِیت‌شِطَّه به جانب صِرِرَه و تا مرز آبِل‌مِحولَه در امتداد طَبّات، گریختند.
23مردان اسرائیل از نَفتالی و اَشیر و تمامی مَنَسی فرا~خوانده شدند، و ایشان به تعقیب مِدیان پرداختند.
24جِدعون قاصدان به سرتاسر نواحی مرتفع اِفرایِم فرستاده، گفت: «بر ضد مِدیان فرود آیید و آبهای مقابل آنان را تا بِیت‌بارَه و تا اردن بگیرید.» پس مردان اِفرایِم جملگی فرا~خوانده شدند، و ایشان آبها را تا بِیت‌بارَه و اردن گرفتند.
25آنان همچنین عُرِب و ذِئِب، دو حاکم مِدیان را گرفته، عُرِب را بر صخرۀ عُرِب، و ذِئِب را در چَرخُشتِ ذِئِب به قتل رساندند، و به تعقیب مِدیان پرداختند. و سرهای عُرِب و ذِئِب را از آن سوی اردن نزد جِدعون آوردند.

8:1 آنگاه مردان اِفرایِم به جِدعون گفتند: «این چه کار است که با ما کردی، که چون به جنگ مِدیان رفتی، ما را فرا~نخواندی؟» و به سختی با وی مشاجره کردند.
2جِدعون به ایشان گفت: «در مقایسه با کار شما، من چه کرده‌ام؟ آیا خوشه‌چینی انگورهای اِفرایِم از حصاد انگور اَبیعِزِر بهتر نیست؟
3خدا، عُرِب و ذِئِب، سروران مِدیان را به دست شما تسلیم کرد. در قیاس با شما، من چه توانسته‌ام بکنم؟» پس خشمی که بر او داشتند با این سخنان فرو~نشست.
4آنگاه جِدعون و سیصد مردی که همراهش بودند به اردن رسیده، از آن گذشتند، و با اینکه به‌شدت خسته بودند، همچنان به تعقیب ادامه دادند.
5جِدعون به مردان سُکّوت گفت: «تمنا دارم چند قُرص نان به قومی که از پی من می‌آیند بدهید، زیرا به‌شدت خسته‌اند و من همچنان در تعقیب زِبَح و صَلمونَّع، پادشاهان مِدیان هستم.»
6ولی بزرگان سُکّوت گفتند: «مگر زِبَح و صَلمونَّع را اسیر کرده‌ای که می‌خواهی لشکریانت را نان دهیم؟»
7جِدعون پاسخ داد: «بسیار خوب، آنگاه که خداوند زِبَح و صَلمونَّع را به دست من تسلیم کند، گوشت تن شما را نیز با خار و خس بیابان لگدمال خواهم کرد.»
8سپس از آنجا به فِنوئیل برآمد، و به همین‌گونه با ایشان سخن گفت، و مردان فِنوئیل نیز همچون مردان سُکّوت وی را پاسخ دادند.
9پس جِدعون به مردان فِنوئیل نیز گفت: «آنگاه که به سلامت بازگردم، این برج را فرو~خواهم ریخت.»
10باری، زِبَح و صَلمونَّع با لشکری قریب به پانزده هزار مرد در قَرقور به سر می‌بردند. از تمامی سپاهیان اقوام شرق تنها اینها باقی مانده بودند، زیرا یکصد و بیست هزار مردِ جنگی کشته شده بودند.
11جِدعون از راه چادرنشینان، واقع در شرق نوبَخ و یُجبِهاه، برآمد و بر آن اردوگاه که خود را در امان می‌پنداشتند، یورش برد.
12زِبَح و صَلمونَّع گریختند، ولی جِدعون آنها را تعقیب کرده، آن دو پادشاه مِدیانی، یعنی زِبَح و صَلمونَّع را گرفت و تمامی لشکر را به وحشت افکند.
13پس جِدعون پسر یوآش از راه سربالایی حارِس از جنگ بازگشت.
14او جوانی از اهالی سُکّوت را گرفته، از او بازجویی کرد، و آن جوان نامهای سروران و مشایخ سُکّوت را که هفتاد و هفت تن بودند، برای او نوشت.
15آنگاه جِدعون نزد مردان سُکّوت آمد و گفت: «زِبَح و صَلمونَّع را بنگرید که دربارۀ‌شان به من طعنه زده، گفتید: ”مگر زِبَح و صَلمونَّع را اسیر کرده‌ای که می‌خواهی مردان خسته‌ات را نان دهیم؟“»
16پس مشایخ شهر و خار و خس صحرا را گرفته، مردان سُکّوت را به آنها تأدیب کرد.
17او همچنین برج فِنوئیل را ویران نموده، مردان شهر را کشت.
18آنگاه جِدعون به زِبَح و صَلمونَّع گفت: «آن مردان که در تابور کشتید، چگونه مردانی بودند؟» پاسخ دادند: «ایشان مانند تو بودند؛ هر یک از ایشان به شاهزادگان می‌مانست.»
19جِدعون گفت: «آنان برادران من، یعنی پسران مادرم بودند. به حیات خداوند سوگند که اگر آنها را زنده نگاه می‌داشتید، شما را نمی‌کشتم.»
20سپس به نخست‌زادۀ خود یِتِر گفت: «برخیز و آنها را بکش.» ولی آن جوان شمشیر خویش برنکشید، از آن رو که می‌ترسید، زیرا جوانکی بیش نبود.
21آنگاه زِبَح و صَلمونَّع گفتند: «خود برخیز و ما را بزن، زیرا قدرتِ مرد مانند خودِ اوست.» پس جِدعون برخاسته، زِبَح و صَلمونَّع را کشت و زیورآلات هلالی شکلی را که بر گردن شترانشان بود، برگرفت.
22پس مردان اسرائیل به جِدعون گفتند: «بر ما حکومت کن، هم تو و هم پسرت، و نیز پسرِ پسرت، زیرا که ما را از دست مِدیان نجات دادی.»
23ولی جِدعون بدیشان پاسخ داد: «نه من بر شما حکومت خواهم کرد و نه پسرم، بلکه خداوند است که بر شما حکم خواهد راند.»
24و جِدعون افزود: «درخواستی از شما دارم: هر یک از شما گوشواره‌های غنایم خود را به من بدهید.» زیرا آنان گوشواره‌های طلا داشتند، از آن رو که اسماعیلی بودند.
25آنان پاسخ دادند: «البته خواهیم داد!» پس ردایی پهن کردند و هر یک گوشواره‌های غنایم خود را در آن انداختند.
26وزن گوشواره‌های طلایی که جِدعون درخواست کرده بود، سوای آن زیورآلات هلالی شکل و آویزه‌ها و جامه‌های ارغوانی که پادشاهان مِدیان پوشیده بودند، و سوای گردنبندهایی که دور گردن شترانشان بود، یکهزار و هفتصد مثقال طلا بود.
27و جِدعون از آن ایفودی ساخته، آن را در شهر خویش عُفرَه بر پا داشت؛ و تمامی اسرائیل آنجا با آن زنا کردند، و آن ایفود دامی شد برای جِدعون و خاندانش.
28باری، مِدیان در حضور بنی‌اسرائیل مغلوب شدند و دیگر هیچگاه سر خود را بلند نکردند. و زمین در ایام جِدعون، چهل سال در آرامش بود.
29و اما یِروبَّعَل پسر یوآش رفت و در خانۀ خویش ساکن شد.
30جِدعون را هفتاد پسر بود که از صُلب خود او بودند، زیرا که زنان بسیار داشت.
31مُتَعِۀ جِدعون نیز که در شِکیم بود برایش پسری بزاد، و جِدعون او را اَبیمِلِک نام نهاد.
32و جِدعون پسر یوآش پیر و سالخورده شده، درگذشت، و او را در مقبرۀ پدرش یوآش در عُفرَۀ اَبیعِزریان به خاک سپردند.
33چون جِدعون درگذشت، بنی‌اسرائیل بار دیگر با پیروی از بَعَل مرتکب زنا شده، بَعَل‌بِریت را خدای خود ساختند.
34بنی‌اسرائیل یهوه خدایشان را که آنان را از دست تمامی دشمنان پیرامونشان رهانیده بود از یاد بردند،
35و بر خاندان یِروبَّعَل، یعنی جِدعون نیز به عوض تمامی احسانی که به اسرائیل کرده بود، محبت روا نداشتند.

۹ ژوئن

6:1 دیگر بار بنی‌اسرائیل آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند؛ پس او ایشان را هفت سال به دست مِدیان تسلیم کرد.
2دست مِدیان بر اسرائیل استیلا یافت، و بنی‌اسرائیل به سبب ایشان برای خود شکافها در کوهها، و نیز غارها و دژها ساختند.
3زیرا هرگاه اسرائیل کشت و زرع می‌کردند، مِدیان و عَمالیقیان و اقوام شرقی آمده، بر ایشان حمله می‌آوردند
4و بر ضد ایشان اردو زده، محصول زمین را تا غزه نابود می‌کردند و هیچ آذوقه‌ای در اسرائیل باقی نمی‌گذاشتند، و نه هیچ گوسفند یا گاو یا الاغی.
5آنان با احشام و با خیمه‌های خویش می‌آمدند، و همچون ملخ بیشمار بودند؛ شترانشان را در شمار نتوانست آورد، و برای نابود کردن زمین می‌آمدند.
6پس اسرائیل به سبب مِدیان بسیار ذلیل شدند، و بنی‌اسرائیل به درگاه خداوند فریاد برآوردند.
7چون بنی‌اسرائیل به سبب مِدیانیان نزد خداوند فریاد برآوردند،
8خداوند نبی‌ای نزد بنی‌اسرائیل فرستاد، و او به ایشان گفت: «یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌گوید: من شما را از مصر برآورده، از خانۀ بندگی به در آوردم.
9من شما را از دست مصریان و از دست همۀ آنانی که بر شما ستم می‌کردند رهانیدم، و آنان را از حضور شما بیرون رانده، زمینشان را به شما دادم.
10و به شما گفتم: ”من یهوه خدای شما هستم؛ از خدایان اَموریانی که در سرزمینشان ساکنید، مترسید!“ اما شما آواز مرا نشنیدید.»
11و اما فرشتۀ خداوند آمده، زیر درخت بلوطی در عُفرَه که متعلق به یوآش اَبیعِزری بود، نشست. جِدعون پسر یوآش در چَرخُشت گندم می‌کوفت تا آن را از مِدیان محفوظ بدارد.
12فرشتۀ خداوند بر جِدعون ظاهر شد و به او گفت: «ای جنگاورِ دلاور، خداوند با توست.»
13جِدعون گفت: «اما ای سرورم، اگر خداوند با ماست، از چه سبب این همه بر ما واقع شده است؟ کجاست همۀ آن اعمال شگفت‌آور او که پدرانمان برای ما بازگو می‌کردند و می‌گفتند: ”آیا خداوند ما را از مصر برنیاورد؟“ اما اکنون خداوند ما را رها کرده و به دست مِدیان تسلیم نموده است.»
14آنگاه خداوند بر او نظر افکند و گفت: «با همین اقتداری که داری برو و اسرائیل را از دست مِدیان نجات بده. آیا من نیستم که تو را می‌فرستم؟»
15جِدعون جواب داد: «اما سرورم، من چگونه می‌توانم اسرائیل را نجات دهم؟ اینک طایفۀ من در مَنَسی ضعیفترین است، و خود من در خاندان پدرم کوچکترینم.»
16خداوند گفت: «به‌یقین من با تو خواهم بود، و تو تمامی مِدیان را یک جا شکست خواهی داد.»
17جِدعون به او گفت: «اگر اکنون بر من نظر لطف داری، نشانه‌ای به من بده که این تو هستی که با من سخن می‌گویی.
18تمنا دارم از اینجا نروی، تا نزد تو بازگردم و هدیۀ خود را آورده، در برابرت بنهم.» خداوند گفت: «می‌مانم تا بازگردی.»
19پس جِدعون رفت و بزغاله‌ای آماده کرد و با یک ایفَه آرد، قرصهایی از نانِ بی‌خمیرمایه تدارک دید. آنگاه گوشت را در سبدی نهاد و آبِ گوشت را در دیگی ریخته، آنها را نزد وی زیر درخت بلوط آورد و تقدیم کرد.
20فرشتۀ خدا به او گفت: «گوشت و قرصهای نانِ بی‌خمیرمایه را برگیر و بر این صخره بگذار، و آب گوشت را بریز.» جِدعون چنین کرد.
21آنگاه فرشتۀ خداوند نوک عصایی را که در دست داشت دراز کرد و گوشت و قرصهای نانِ بی‌خمیرمایه را لمس نمود، و آتش از صخره زبانه کشیده، گوشت و قرصهای نانِ بی‌خمیرمایه را فرو~بلعید. سپس فرشتۀ خداوند از نظر او ناپدید شد.
22آنگاه جِدعون دریافت که او براستی فرشتۀ خداوند بود. پس گفت: «آه، ای خداوندگارْ یهوه! زیرا که فرشتۀ خداوند را رو در رو دیده‌ام!»
23ولی خداوند به او گفت: «سلامتی بر تو باد! مترس؛ نخواهی مرد.»
24آنگاه جِدعون در آنجا مذبحی برای خداوند بنا کرد و آن را یهوه شالوم نامید، که تا به امروز همچنان در عُفرَه، متعلق به اَبیعِزریان، باقی است.
25همان شب خداوند به جِدعون گفت: «گاو پدرت و گاوی دیگر که هفت ساله باشد، برگیر و مذبح بَعَل را که از آن پدر توست در هم بشکن و اَشیرَه‌ای را که کنار آن است قطع کن.
26و بر فراز این مکانِ بلند برای یهوه خدایت مذبحی چنانکه می‌باید بنا نما. و آن گاو دیگر را گرفته، با چوب اَشیرَه که قطع کردی، به عنوان قربانی تمام‌سوز تقدیم کن.»
27پس جِدعون ده تن از خادمانش را برگرفت و مطابق آنچه خداوند به او گفته بود، عمل کرد. ولی چون از خاندان پدرش و از مردان شهر می‌ترسید، این کار را نه در روز بلکه شبانه انجام داد.
28چون مردان شهر صبح زود از خواب برخاستند، دیدند مذبح بَعَل در هم شکسته و اَشیرَه‌ای که کنار آن بود قطع شده، و گاو دوّم نیز بر مذبحی که بنا شده بود، قربانی شده است.
29پس از یکدیگر پرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» چون تفحص و پُرس و جو کردند، گفتند: «جِدعون پسر یوآش چنین کرده است.»
30آنگاه مردان شهر به یوآش گفتند: «پسرت را بیرون بیاور تا کشته شود، زیرا مذبح بَعَل را در هم شکسته و اَشیرَه‌ای را که کنار آن بود، قطع کرده است.»
31ولی یوآش خطاب به همۀ آنان که بر ضدش برخاسته بودند، گفت: «آیا شما از حق بَعَل دفاع می‌کنید؟ آیا شما او را نجات می‌دهید؟ هر که از حق بَعَل دفاع کند، تا بامداد کشته خواهد شد! زیرا اگر بَعَل خداست، بگذارید خودش از حق خود دفاع کند، زیرا که مذبحش در هم شکسته است.»
32پس در آن روز جِدعون را یِروبَّعَل نامیدند، زیرا گفتند: «بگذارید بَعَل در برابر او از حق خود دفاع کند،» از آن رو که مذبح بَعَل را در هم شکسته بود.
33و اما تمامی مِدیان و عَمالیقیان و اقوام شرق گرد هم آمده، از اردن گذشتند و در وادی یِزرِعیل اردو زدند.
34آنگاه روح خداوند جِدعون را در بر گرفت، و او کَرِنا نواخت و اَبیعِزریان به رفتن از پی او فرا~خوانده شدند.
35جدعون قاصدان به سرتاسر مَنَسی گسیل داشت، و ایشان نیز فرا~خوانده شدند تا از پی‌اش بروند. او همچنین به اَشیر، زِبولون و نَفتالی قاصدان فرستاد، و آنان نیز به ملاقاتشان برآمدند.
36آنگاه جِدعون به خدا گفت: «اگر مطابق آنچه فرمودی اسرائیل را به دست من نجات خواهی داد،
37اینک من بر خرمنگاه پشم گوسفند می‌گذارم. اگر تنها بر این پشم شبنم یافت شود و تمام زمین خشک باشد، آنگاه خواهم دانست که مطابق آنچه فرمودی، اسرائیل را به دست من نجات خواهی داد.»
38و چنین شد. جِدعون فردای آن روز سحرگاهان برخاسته، پشم را چلاند، و کاسه‌ای پر از آبِ شبنم از آن بیفشرد.
39آنگاه به خدا گفت: «خشم تو بر من افروخته نشود؛ بگذار تنها یک بار دیگر سخن بگویم. تمنا اینکه رخصت دهی یک بار دیگر با پشمِ گوسفند آزمایش کنم. این بار تنها پشم خشک بماند و بر تمامی زمین شبنم باشد.»
40پس آن شب خدا چنین کرد؛ فقط پشم خشک ماند، اما بر تمامی زمین شبنم بود.

۸ ژوئن

4:1 پس از مرگ ایهود، بنی‌اسرائیل دیگر بار آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند.
2پس خداوند ایشان را به یابین پادشاه کنعان که در حاصور سلطنت می‌کرد، فروخت. سردار لشکر او سیسِرا بود که در حَروشِت‌حَگوییم زندگی می‌کرد.
3آنگاه بنی‌اسرائیل نزد خداوند فریاد برآوردند، زیرا یابین نهصد ارابۀ آهنین داشت و بیست سال بی‌رحمانه بر بنی‌اسرائیل ستم رانده بود.
4در آن زمان نبیه‌ای دِبورَه نام، زن لَپّیدُت، بر اسرائیل داوری می‌کرد.
5او زیر نخلِ دِبورَه که بین رامَه و بِیت‌ئیل در نواحی مرتفع اِفرایِم بود، می‌نشست، و بنی‌اسرائیل برای دادخواهی نزدش می‌آمدند.
6دِبورَه فرستاده، باراق پسر اَبینوعَم را از قِدِش‌نَفتالی فرا~خواند و به او گفت: «آیا یهوه خدای اسرائیل نفرموده است که: ”برو و در کوه تابور موضع بگیر، و ده هزار تن از مردان بنی‌نَفتالی و بنی‌زِبولون را نیز همراه خود برگیر.
7من، سیسِرا سردار لشکر یابین را با ارابه‌ها و سپاهیانش نزد تو به نهر قیشون خواهم کشاند، و او را به دست تو تسلیم خواهم کرد“؟»
8باراق به او گفت: «اگر تو همراه من بیایی، می‌روم. ولی اگر همراهم نیایی، نمی‌روم.»
9دِبورَه گفت: «به‌یقین همراه تو خواهم آمد. اما این راه که می‌روی برایت افتخار‌آفرین نخواهد بود، زیرا خداوند سیسِرا را به دست زنی خواهد فروخت.» پس دِبورَه برخاست و همراه باراق به قِدِش رفت.
10آنگاه باراق، زِبولون و نَفتالی را به قِدِش فرا~خواند، و همراه با ده هزار مرد که در رکابش گام می‌زدند، رهسپار شد. دِبورَه نیز همراه او روانه شد.
11و اما حِبِرِ قینی، از قینیان که از نوادگان حوباب پدر زن موسی بودند، جدا شده و خیمه‌اش را در جایی دور، کنار درخت بلوطی در صَعَنَنّیم واقع در نزدیکی قِدِش، بر پا داشته بود.
12چون به سیسِرا خبر دادند که باراق پسر اَبینوعَم به کوه تابور برآمده است،
13همۀ ارابه‌هایش، یعنی نهصد ارابۀ آهنین را با تمامی مردانِ همراهش از حَروشِت‌حَگوییم نزد نهر قیشون گرد آورد.
14آنگاه دِبورَه به باراق گفت: «برخیز، زیرا این است روزی که خداوند سیسِرا را به دست تو تسلیم خواهد کرد. آیا خداوند پیش روی تو بیرون نرفته است؟» پس باراق با ده هزار مرد که از پی‌اش می‌رفتند، از کوه تابور به زیر آمد.
15و خداوند سیسِرا و تمامی ارابه‌ها و سپاهیانش را در برابر باراق به دم شمشیر مشوّش ساخت، و سیسِرا از ارابه‌اش پایین آمده، پیاده گریخت.
16اما باراق، ارابه‌ها و سپاهیان وی را تا حَروشِت‌حَگوییم تعقیب کرد. سپاهیان سیسِرا جملگی به دم شمشیر کشته شدند، و حتی یک تن نیز باقی نماند.
17و اما سیسِرا پای پیاده به خیمۀ یاعیل، زن حِبِرِ قینی گریخت، زیرا میان یابین پادشاه حاصور و خاندان حِبِرِ قینی صلح برقرار بود.
18یاعیل به دیدار سیسِرا بیرون آمد و به او گفت: «بیا ای سرورم! نزد من بیا و ترسان مباش.» پس سیسِرا نزد وی به خیمه درآمد، و آن زن روی‌اندازی بر وی انداخت.
19سیسِرا به وی گفت: «تمنا دارم جرعه‌ای آب به من بدهی تا بنوشم، زیرا تشنه‌ام.» پس یاعیل مَشکِ شیر را گشوده، جرعه‌ای به او داد، و او را پوشانید.
20سیسِرا به وی گفت: «بر در خیمه بایست و اگر کسی آمد و از تو پرسید: ”آیا کسی اینجاست؟“ بگو: ”نه.“»
21اما یاعیل زن حِبِر، میخ چادری برداشت و چکشی به دست گرفته، آهسته به سیسِرا که از شدت خستگی در خوابی سنگین بود، نزدیک شد، و میخ را بر شقیقۀ وی کوبید به گونه‌ای که به زمین فرو~رفت، و او بمرد.
22اینک چون باراق در تعقیب سیسِرا بدان‌جا رسید، یاعیل به دیدار او بیرون آمد و گفت: «بیا تا مردی را که در پی‌اش هستی، به تو نشان دهم.» پس باراق همراه او داخل شد، و اینک سیسِرا مرده افتاده بود و میخ چادر در شقیقه‌اش فرو~رفته بود.
23پس در آن روز خدا یابین پادشاه کنعان را به حضور بنی‌اسرائیل مطیع ساخت.
24و دست بنی‌اسرائیل بر یابین پادشاه کنعان زورآور و زورآورتر می‌شد، تا آنکه وی را نابود کردند.

5:1 پس دِبورَه و باراق پسر اَبینوعَم، در آن روز این سرود را سراییدند:
2«آنگاه که رهبران در اسرائیل رهبری کنند، آنگاه که قوم داوطلبانه خویشتن را ایثار نمایند، خداوند را متبارک خوانید!
3«ای پادشاهان، بشنوید! ای حاکمان، گوش سپارید! من خود برای خداوند خواهم سرایید؛ برای یهوه خدای اسرائیل سرود خواهم خواند.
4«ای خداوند، آنگاه که از سِعیر بیرون رفتی، و از دیار اَدوم پیش راندی، زمین به لرزه آمد و آسمانها باریدن گرفت، آری، از ابرها آب فرو~بارید.
5کوهها از حضور خداوند لرزیدند، حتی این کوه سینا، از حضور یهوه خدای اسرائیل.
6«در روزگار شَمجَر پسر عَنات، در روزگار یاعیل، شاهراهها متروک بودند و مسافران از کوره‌راهها می‌گذشتند.
7روستانشینان در اسرائیل نایاب شدند. آنان محو گشتند، تا من، دِبورَه، برخاستم؛ تا آنکه چون مادری در اسرائیل برخاستم.
8خدایانی نو اختیار کردند، پس جنگ تا به دروازه‌های شهر رسید. در میان چهل هزار تن در اسرائیل، نه سپری یافت می‌شد و نه نیزه‌ای.
9دل من با فرماندهان اسرائیل است، با آنان که در میان قوم، داوطلبانه خویشتن را ایثار کرده‌اند. خداوند را متبارک خوانید.
10«ای شما که بر الاغان سفید سوارید و بر فرشهای نفیس می‌نشینید، ای که بر جاده راه می‌پیمایید، تأمل کنید!
11با همراهیِ آوای نوازندگان نزد چاه‌های آب، اعمال عادلانۀ خداوند را در آنجا نقل می‌کنند؛ اعمال پارسایانۀ روستائیان او را در اسرائیل. «آنگاه قوم خداوند به سوی دروازه‌های شهر سرازیر گشتند.
12«بیدار شو، ای دِبورَه! بیدار شو! بیدار شو! بیدار شو و سرود بخوان! ای باراق برخیز! اسیرانت را با خود ببر، ای پسر اَبینوعَم!
13آنگاه باقیماندگان نزد نجیب‌زادگان فرود آمدند؛ قوم خداوند بر ضد زورمندان نزد من فرود آمدند.
14آنان که ریشه در عَمالیق دارند از اِفرایِم فرود آمدند، از پیِ تو، ای بِنیامین، با قوم تو؛ از ماکیر، فرماندهان فرود آمدند، و از زِبولون، آنان که عصای فرمانروایی حمل می‌کنند.
15سروران یِساکار همراه دِبورَه بودند؛ آری، یِساکار به باراق وفادار بود، آنان در رکاب او به درّه هجوم بردند. در میان طوایف رِئوبین دودلی بسیار بود.
16از چه رو در میان آغلها ماندی؟ آیا تا به نیِ گله‌بانان گوش گیری؟ در میان طوایف رِئوبین دودلی بسیار بود.
17جِلعاد در آن سوی اردن باقی ماند؛ و دان، از چه رو نزد کشتیها درنگ کرد؟ اَشیر بر ساحل دریا بی‌حرکت نشست، و در اسکله‌های خویش بماند.
18مردمان زِبولون جانِ خویش به خطر افکندند، و هم نَفتالی، در بلندیهای میدان نبرد.
19«پادشاهان آمدند و جنگیدند؛ آنگاه پادشاهان کنعان جنگ کردند، در تَعَناک، کنار آبهای مِجِدّو، اما غنیمتی از نقره به یغما نبردند.
20ستارگان از آسمان جنگیدند؛ از مدارهای خود با سیسِرا جنگیدند.
21نهر قیشون آنان را در ربود، آن نهر کهن، نهر قیشون. ای جان من، به قوّت به پیش برو!
22«آنگاه سم اسبان بر زمین کوبیدن گرفت، به سبب تاختن، آری، چهارنعل تاختنِ اسبان زورآورش.
23«فرشتۀ خداوند می‌گوید: میروز را لعنت کنید، ساکنانش را به‌تلخی لعنت کنید، زیرا که به یاری خداوند نیامدند؛ به یاری خداوند در برابر زورمندان.
24«یاعیل در میان زنان مبارکترین است؛ زنِ حِبِرِ قینی در میان زنانِ چادرنشین مبارکترین است.
25سیسِرا آب خواست و یاعیل بدو شیر داد؛ در ظرفی شاهانه برایش خامه بیاورد.
26دست خویش به سوی میخ چادر دراز کرد، و دست راستش را به سوی چکشِ کارگران. سیسِرا را زد و سرش را خرد کرد؛ شقیقه‌اش را بشکافت و بِسُفت.
27سیسِرا نزد پاهای وی خم شد، او فرو~افتاد و نقش زمین شد؛ آری، نزد پاهایش خم شد و بیفتاد؛ همان جا که خم شد، مرده فرو~افتاد.
28«مادر سیسِرا از پنجره نگریست، از پشت شبکه‌ها فریادکنان گفت: ”چرا ارابه‌اش در آمدن تأخیر کرده است؟ چرا صدای چرخ ارابه‌هایش نمی‌آید؟“
29حکیمترین ندیمه‌هایش پاسخ می‌دهند، براستی او خود به خویشتن پاسخ می‌دهد:
30”آیا غنیمت را نیافته و تقسیم نکرده‌اند؟ یک یا دو دختر برای هر مرد؛ غنیمتی از جامه‌های رنگارنگ برای سیسِرا، جامه‌های رنگارنگ گلدوزی شده، دو قطعه پارچۀ رنگارنگ گلدوزی شده برای گردن، به عنوان غنیمت؟“
31«خداوندا، دشمنانت جملگی این‌گونه هلاک شوند! ولی دوستانت همچو خورشید باشند، آنگاه که در قوّتش طلوع می‌کند.» و آن سرزمین تا چهل سال در آرامش بود.

۷ ژوئن

2:1 و اما فرشتۀ خداوند از جِلجال به بوکیم برآمد و گفت: «من شما را از مصر برآورده، به سرزمینی آوردم که سوگند خورده بودم آن را به پدرانتان ببخشم. و گفتم: ”عهد خود را با شما هرگز نخواهم شکست؛
2و اما شما، با ساکنان این سرزمین هم‌پیمان مشوید و مذبحهایشان را ویران کنید.“ اما شما سخن مرا نشنیدید. این چه کاری است که کرده‌اید؟
3پس حال می‌گویم ایشان را از پیش روی شما بیرون نخواهم راند، بلکه آنان همچون خار در پهلوی شما خواهند بود، و خدایانشان برا‌یتان دام خواهند بود.»
4چون فرشتۀ خداوند این سخنان را به جمیع بنی‌اسرائیل گفت، قوم به آواز بلند گریستند.
5آنان آن مکان را بوکیم نامیدند، و در آنجا به خداوند قربانی تقدیم کردند.
6چون یوشَع قوم را مرخص کرد، بنی‌اسرائیل هر یک به میراثِ خویش رفتند تا زمین را متصرف شوند.
7قوم در تمام ایام زندگی یوشَع، و در تمامی ایام مشایخی که پس از او زنده مانده بودند و همۀ کارهای عظیم خداوند را برای اسرائیل دیده بودند، خداوند را عبادت کردند.
8یوشَع پسر نون، خادم خداوند، در یکصد و ده سالگی درگذشت،
9و او را در حدودِ میراثش، در تِمنَه‌حارِس واقع در شمالِ کوه جاعَش که در نواحی مرتفع اِفرایِم است، به خاک سپردند.
10آن نسل نیز همگی به پدران خود پیوستند، و بعد از آنها نسل دیگری برخاستند که نه خداوند را می‌شناختند و نه از کارهایی که او برای اسرائیل کرده بود، آگاهی داشتند.
11بنی‌اسرائیل آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند، و بَعَلها را عبادت کردند.
12ایشان یهوه خدای پدرانشان را که آنان را از سرزمین مصر بیرون آورده بود ترک گفتند، و خدایانِ غیر را از میان خدایان اقوام پیرامونشان پیروی کرده، آنها را پرستش نمودند و خشم خداوند را برافروختند.
13آری، آنان خداوند را ترک گفته، بَعَلها و عَشتاروت را عبادت کردند.
14پس خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد، و ایشان را به دست تاراجگران سپرد، که تاراجشان کردند. و ایشان را به دشمنانِ پیرامونشان فروخت، به گونه‌ای که دیگر نمی‌توانستند در برابر دشمنان خود بایستند.
15هرگاه برای نبرد بیرون می‌رفتند، دست خداوند برای بدی بر ضد ایشان بود، چنانکه بدیشان هشدار داده و برایشان سوگند خورده بود. پس ایشان به‌غایت در تنگی بودند.
16آنگاه خداوند داوران برانگیخت، و آنان ایشان را از دست تاراجگرانشان نجات دادند.
17ولی به داوران خود نیز گوش نسپردند، زیرا از پی خدایانِ غیر زنا کرده، آنها را پرستش نمودند. آنان خیلی زود از راهی که پدرانشان در آن گام می‌زدند، یعنی اطاعت فرامین خداوند، منحرف شدند، و مانند ایشان عمل نکردند.
18هرگاه خداوند داوران برایشان برمی‌انگیخت، با آن داور می‌بود و ایشان را در تمام ایام زندگی آن داور از دست دشمنانشان نجات می‌داد، زیرا خداوند به سبب ناله‌هایی که از دست ظالمان و ستم‌کنندگانِ خویش برمی‌آوردند، بر ایشان شفقت می‌کرد.
19اما چون آن داور می‌مرد، آنان بار دیگر منحرف می‌شدند و از پدران خود نیز فاسدتر عمل کرده، خدایان غیر را پیروی می‌نمودند و آنها را عبادت و سَجده می‌کردند. آنان از هیچ‌یک از عادتها یا راههای خودسرانۀ خود دست نمی‌کشیدند.
20پس خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد و گفت: «چون این قوم از عهدی که به پدرانشان امر فرمودم، تجاوز کردند و آواز مرا نشنیدند،
21من نیز دیگر هیچ‌یک از قومهایی را که یوشَع به هنگام مرگش باقی گذاشت، از پیش روی ایشان بیرون نخواهم راند،
22تا به واسطۀ آنان اسرائیل را بیازمایم و ببینم آیا همچون پدرانشان طریق خداوند را نگاه خواهند داشت و در آن گام خواهند زد یا نه.»
23پس خداوند آن اقوام را باقی نهاده، ایشان را به یکباره بیرون نراند، و به دست یوشَع تسلیمشان نکرد.

3:1 اینانند اقوامی که خداوند باقی نهاد تا به واسطۀ آنها اسرائیل را بیازماید، یعنی تمام اسرائیلیانی را که همۀ جنگهای کنعان را تجربه نکرده بودند.
2این تنها از آن سبب بود که نسلهای بنی‌اسرائیل جنگ را بشناسند، و تا جنگ را به آنان که پیشتر جنگ‌ناآزموده بودند، تعلیم دهد.
3این اقوام عبارتند از: پنج سردار فلسطینیان، تمامی کنعانیان، صیدونیان، و نیز حِویانی که در کوهستانهای لبنان، از کوه بَعَل‌حِرمون تا لِبوحَمات میزیستند.
4این اقوام به جهت آزمودن اسرائیلیان بودند، تا معلوم شود که آیا اسرائیل از فرمانهای خداوند که به دست موسی به پدرانشان امر فرمود، اطاعت خواهند کرد یا نه.
5پس بنی‌اسرائیل در میان کنعانیان، حیتّیان، اَموریان، فِرِزّیان، حِویان و یِبوسیان ساکن شدند،
6و دختران ایشان را برای خود به زنی گرفتند و دختران خود را به پسران ایشان دادند، و خدایان ایشان را عبادت کردند.
7باری، بنی‌اسرائیل آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند. آنان یهوه خدای خود را از یاد بردند، و بَعَلها و اَشیرَه‌ها را عبادت کردند.
8پس خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد، و ایشان را به کوشان‌رِشعَتاییم، پادشاه اَرام نهرین فروخت. بنی‌اسرائیل هشت سال کوشان‌رِشعَتاییم را بندگی کردند.
9اما بنی‌اسرائیل نزد خداوند فریاد برآوردند، و خداوند رهاننده‌ای برایشان برانگیخت که ایشان را نجات داد، یعنی عُتنِئیل پسر قِناز، برادر کوچک کالیب را.
10پس روح خداوند بر عُتنِئیل آمد، و او اسرائیل را داوری کرد. عُتنِئیل به نبرد بیرون رفت، و خداوند کوشان‌رِشعَتاییم پادشاه اَرام را به دست او تسلیم نمود. و دست عُتنِئیل بر کوشان‌رِشعَتاییم چیره گشت.
11پس آن سرزمین چهل سال در آرامش بود. آنگاه عُتنِئیل پسر قِناز مرد.
12و بنی‌اسرائیل بار دیگر آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند. پس خداوند، عِجلون پادشاه موآب را بر اسرائیل قدرت بخشید، زیرا در نظر خداوند شرارت ورزیده بودند.
13عِجلون، عَمّونیان و عَمالیقیان را نزد خویش گرد آورد، و رفته، اسرائیل را شکست داد؛ پس ایشان شهر نخلستان را به تصرف درآوردند.
14بنی‌اسرائیل عِجلون پادشاه موآب را هجده سال بندگی کردند.
15اما چون بنی‌اسرائیل نزد خداوند فریاد برآوردند، او نجات‌دهنده‌ای برایشان برانگیخت، یعنی ایهود پسر جیرای بِنیامینی را که مردی چپ دست بود. بنی‌اسرائیل به دست او برای عِجلون پادشاه موآب خَراج فرستادند.
16ایهود برای خود شمشیری دو دم به درازای یک ذِراع ساخت و آن را زیرِ جامۀ خویش بر ران راست خود بست.
17او خَراج را به عِجلون پادشاه موآب که مردی به‌غایت فربه بود، تقدیم کرد.
18و چون از تقدیم خَراج فارغ شد، کسانی را که خَراج را آورده بودند مرخص نمود.
19اما خودش نزد بتهای نزدیک جِلجال برگشت و گفت: «ای پادشاه، برایت پیغامی محرمانه دارم.» پادشاه فرمود: «سکوت!» و ملازمانش جملگی از حضور او بیرون رفتند.
20آنگاه ایهود نزد عِجلون که در بالاخانۀ تابستانی خود تنها نشسته بود، رفت و گفت: «از جانب خدا برایت پیغامی دارم.» پس پادشاه از جایگاه خود برخاست.
21آنگاه ایهود با دست چپ، شمشیر را از ران راست خود برکشید و آن را در شکم پادشاه فرو~برد،
22چندان که دستۀ شمشیر نیز با تیغۀ آن در شکم عِجلون فرو~رفت، و پیه روی تیغه را پوشانید، زیرا که ایهود شمشیر را از شکم او بیرون نکشید؛ و روده‌هایش بیرون آمد.
23آنگاه ایهود به ایوان بیرون رفته، درهای بالاخانه را بر او بست و قفل کرد.
24پس از رفتن او، خدمتکاران آمدند و چون دیدند درهای بالاخانه قفل است، با خود گفتند: «به‌یقین در بالاخانۀ تابستانی، قضای حاجت می‌کند.»
25آنان آنقدر منتظر ماندند تا خجل شدند، و چون پادشاه باز هم درهای بالاخانه را نگشود، کلید گرفته درها را گشودند، و اینک سرورشان مرده بر زمین افتاده بود.
26در همان حال که آنها درنگ می‌کردند، ایهود گریخت و از محل بتها گذشته، به سِعیرَت فرار کرد.
27چون بدان‌جا رسید، در نواحی مرتفع اِفرایِم کَرِنا نواخت، و بنی‌اسرائیل همراه او از نواحی مرتفع به زیر آمدند، و او پیشاپیش آنها می‌رفت.
28ایهود به ایشان گفت: «از پی من بیایید، زیرا خداوند دشمنانتان موآبیان را به دست شما تسلیم کرده است.» پس بنی‌اسرائیل از پی او به زیر آمدند، و گذرگاههای اردن را در برابر موآبیان به تصرف درآورده، نگذاشتند هیچ‌کس از آنها عبور کند.
29و در آن وقت نزدیک به ده هزار موآبی را که همگی مردانی تنومند و دلاور بودند کشتند، و هیچ‌کس جان به در نبرد.
30و موآب در آن روز زیر دست اسرائیل مطیع گردید، و سرزمین هشتاد سال آرامی یافت.
31پس از ایهود، شَمجَر پسر عَنات آمد که ششصد مرد فلسطینی را با چوبدست گاورانی کشت. او نیز اسرائیل را نجات داد.

۶ ژوئن

1:1 پس از مرگ یوشَع، بنی‌اسرائیل از خداوند سئوال کردند: «از میان ما کدام یک نخست برای ما بر ضد کنعانیان برآید و با ایشان بجنگد؟»
2خداوند گفت: «یهودا برآید؛ اینک من این سرزمین را به دست یهودا تسلیم کرده‌ام.»
3آنگاه یهودا به برادر خود شمعون گفت: «همراه من به منطقه‌ای که به قید قرعه سهم من است، برآی تا با کنعانیان بجنگیم، و من نیز همراه تو به منطقه‌ای که به قید قرعه سهم تو است، خواهم آمد.» پس شمعون همراه او رفت.
4آنگاه یهودا برآمد، و خداوند کنعانیان و فِرِزّیان را به دست ایشان تسلیم کرد. آنان ده هزار تن از ایشان را در بازِق شکست دادند.
5ایشان اَدونی‌بازِق را در بازِق یافته، با او جنگیدند، و کنعانیان و فِرِزّیان را شکست دادند.
6اما اَدونی‌بازِق گریخت؛ پس ایشان وی را تعقیب کرده، گرفتند و انگشتان شستِ دست و پایش را بریدند.
7آنگاه اَدونی‌بازِق گفت: «هفتاد پادشاه با دست و پای شستْ‌بریده از پس‌مانده‌های زیر سفرۀ من می‌خوردند. پس خدا موافق آنچه کردم، مرا عوض داده است.» ایشان اَدونی‌بازِق را به اورشلیم آوردند، و او در آنجا مرد.
8و اما بنی‌یهودا با اورشلیم جنگیدند و آن را گرفته، از دم تیغ گذراندند و شهر را به آتش کشیدند.
9سپس فرود شدند تا با کنعانیانی که در نواحی مرتفع، در نِگِب و در دشت ساکن بودند، بجنگند.
10بنی‌یهودا بر ضد کنعانیانِ ساکنِ حِبرون برآمدند، که در گذشته قَریه‌اَربَع نامیده می‌شد. آنان شیشای، اَخیمان و تَلمای را شکست دادند.
11از آنجا بر ضد ساکنان دِبیر برآمدند، که در گذشته قَریه‌سِفِر نامیده می‌شد.
12کالیب گفت: «هر که بر قَریه‌سِفِر حمله بَرَد و آن را تصرّف کند، دخترم عَکسَه را به او به زنی خواهم داد.»
13پس عُتنِئیل پسر قِناز، برادر کوچک کالیب، آنجا را تصرف کرد، و کالیب دختر خویش عَکسَه را به او به زنی داد.
14و چون عَکسَه نزد وی آمد، او را ترغیب کرد که از پدرش قطعه زمینی بخواهد. عَکسَه از الاغ خود پیاده شد، و کالیب از او پرسید: «چه می‌خواهی؟»
15گفت: «مرا برکتی عطا فرما. حال که زمینِ نِگِب را به من داده‌ای، چشمه‌های آب نیز به من بده.» پس کالیب چشمه‌های بالا و چشمه‌های پایین را به او داد.
16نوادگان پدر زن موسی، که از قبیلۀ قینی بود، با بنی‌یهودا از شهر نخلستان به بیابان یهودا که در نِگِب نزدیک عَراد است برآمدند و رفته، در میان قوم ساکن شدند.
17یهودا با برادر خود شمعون روانه شده، کنعانیان ساکن صِفات را شکست دادند و آنجا را به نابودی کامل سپردند. از این رو آن شهر حُرما نام گرفت.
18نیز یهودا، غزه و اَشقِلون و عِقرون را همراه با نواحی مجاورشان تصرف کرد.
19خداوند با یهودا بود و او نواحی مرتفع را متصرف شد، ولی نتوانست ساکنان دشت را بیرون براند زیرا ارابه‌های آهنین داشتند.
20و حِبرون مطابق آنچه موسی گفته بود، به کالیب داده شد، و او سه پسر عَناق را از آنجا بیرون راند.
21اما بنی‌بِنیامین، یِبوسیانی را که در اورشلیم ساکن بودند بیرون نراندند، و از این رو یِبوسیان تا به امروز در اورشلیم در کنار بنی‌بِنیامین ساکنند.
22خاندان یوسف نیز بر ضد بِیت‌ئیل برآمدند، و خداوند با ایشان بود.
23پس خاندان یوسف کسانی را به تجسسِ بِیت‌ئیل فرستادند. این شهر در گذشته، لوز نامیده می‌شد.
24جاسوسان مردی را دیدند که از شهر بیرون می‌آمد. پس به او گفتند: «تمنا اینکه راه ورود به شهر را به ما نشان دهی، و ما نیز بر تو احسان خواهیم کرد.»
25پس او راه ورود به شهر را به ایشان نشان داد. آنها شهر را از دم شمشیر گذراندند، ولی آن مرد و تمام خانواده‌اش را رها کردند.
26آن مرد به سرزمین حیتّیان رفت و در آنجا شهری ساخت و آن را لوز نامید، که تا به امروز به همین نام خوانده می‌شود.
27و اما مَنَسی، ساکنان بِیت‌شِاَن و توابع اطراف، تَعَناک و توابع اطراف، دُر و توابع اطراف، یِبلِعام و توابع اطراف و مِجِدّو و توابع اطراف را بیرون نراند، زیرا کنعانیان مصمم بودند در آن سرزمین بمانند.
28اسرائیل آنگاه که قدرت یافتند، کنعانیان را به کار اجباری گماشتند، اما آنها را به‌طور کامل بیرون نراندند.
29اِفرایِم نیز کنعانیانی را که در جازِر ساکن بودند بیرون نراند، پس کنعانیان در جازِر در میان ایشان سکونت گزیدند.
30زِبولون نیز ساکنان قِطرون و نَحَلُل را بیرون نراند، پس کنعانیان در میان ایشان سکونت گزیدند و به کار اجباری گماشته شدند.
31اَشیر نیز ساکنان عَکّو و ساکنان صیدون و اَحلَب و اَکزیب و حِلبَه و عَفیق و رِحوب را بیرون نراند؛
32پس اَشیریان در میان کنعانیانی که ساکن آن سرزمین بودند، سکونت گزیدند، از آن سبب که ایشان را بیرون نراندند.
33نَفتالی نیز ساکنان بِیت‌شمس و بِیت‌عَنات را بیرون نراند؛ پس ایشان در میان کنعانیانی که ساکن آن سرزمین بودند، سکونت گزیدند، و ساکنان بِیت‌شمس و بِیت‌عَنات برای ایشان به کار اجباری گماشته شدند.
34اَموریان، بنی‌دان را به نواحی مرتفع راندند و نگذاشتند ایشان به درّه فرود آیند.
35اَموریان مصمم بودند تا در کوه حارِس، و در اَیَلون و شَعَلبیم بمانند، اما چون دست خاندان یوسف قوی شد، ایشان به کار اجباری گماشته شدند.
36سرحد اَموریان از سربالایی عَقرَبّیم، یعنی از سِلاع به سمت بالا بود.

۵ ژوئن

23:1 پس از سپری شدن روزهای بسیار، آنگاه که خداوند اسرائیل را از تمامی دشمنانشان از هر سو آسودگی بخشیده بود، یوشَع که پیر و سالخورده شده بود،
2تمامی اسرائیل را با مشایخ، رؤسا، داوران و صاحبمنصبان ایشان فرا~خوانده، بدیشان گفت: «من پیر و سالخورده شده‌ام.
3شما خود هرآنچه را که یهوه خدایتان به‌خاطر شما با جمیع این قومها کرده است، دیده‌اید؛ زیرا یهوه خدایتان بود که برای شما می‌جنگید.
4ببینید که حال قومهایی را که هنوز باقی هستند و همۀ قومهایی را که منقطع ساخته‌ام، از اردن تا دریای بزرگ در غرب، برای قبایل شما بر حسب قرعه تقسیم کرده‌ام تا میراث شما باشد.
5یهوه خدای شماست که ایشان را از پیش رویتان بیرون خواهد راند و در برابر شما از ایشان سلب مالکیت خواهد کرد، و شما سرزمینشان را تصرف خواهید نمود، چنانکه یهوه خدایتان به شما وعده داده است.
6پس بسیار قوی باشید، و به‌دقّت هرآنچه را که در کتاب شریعت موسی نوشته شده است به جای آرید، تا از آن به چپ یا راست منحرف نشوید،
7مبادا با این قومها که در میان شما باقی مانده‌اند درآمیخته، نام خدایانشان را بخوانید و یا به آنها سوگند خورید و آنان را عبادت کرده، در برابرشان سَجده کنید.
8بلکه شما به یهوه خدایتان بچسبید، چنانکه تا امروز کرده‌اید.
9زیرا خداوند قومهای بزرگ و نیرومند را از پیش روی شما بیرون رانده، و تا امروز هیچ‌کس را یارای ایستادگی در برابر شما نبوده است.
10یک تن از شما هزار تن را می‌گریزاند، زیرا یهوه خدایتان، اوست که برای شما می‌جنگد، چنانکه به شما قول داده بود.
11پس بسیار مراقب باشید تا یهوه خدایتان را محبت نمایید.
12اما اگر برگشته، به باقیماندگان این اقوام که در میان شما مانده‌اند بپیوندید و با ایشان وصلت کنید، به گونه‌ای که به ایشان درآیید و ایشان به شما درآیند،
13به‌یقین بدانید که یهوه خدایتان دیگر آنها را از پیش روی شما بیرون نخواهد راند، بلکه برایتان همچون دام و تله خواهند بود و تازیانه بر پهلویتان و خار در چشمتان، تا وقتی که از روی این زمین نیکو که یهوه خدایتان به شما داده است، هلاک شوید.
14«من اکنون به راه تمامی اهل زمین می‌روم و شما به تمامی دل و تمامی جان خود می‌دانید که از همۀ چیزهای نیکو که یهوه خدایتان دربارۀ شما فرموده بود، هیچ‌یک بر زمین نیفتاد؛ آری، همگی برای شما به انجام رسید و هیچ‌یک بر زمین نیفتاد.
15اما درست همان‌گونه که تمامی چیزهای نیکو که یهوه خدایتان به شما فرموده بود، برایتان به انجام رسید، خداوند تمامی چیزهای بد را نیز بر شما نازل خواهد کرد تا وقتی که از روی این زمین نیکو که به شما داده است نابودتان سازد.
16این بر شما واقع خواهد شد اگر عهد یهوه خدایتان را که به شما امر کرده است، بشکنید و رفته، خدایانِ غیر را عبادت کنید و آنها را سَجده نمایید. اگر چنین کنید، خشم خداوند بر شما افروخته خواهد شد و به‌سرعت از روی زمین نیکویی که به شما داده است، هلاک خواهید شد.»

24:1 آنگاه یوشَع تمامی قبایل اسرائیل را در شِکیم گرد آورد و مشایخ، رؤسا، داوران و صاحبمنصبان اسرائیل را فرا~خواند، و آنان در حضور خدا حاضر شدند.
2آنگاه یوشَع به تمامی قوم گفت: «یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ”مدتها پیش، اجداد شما یعنی تارَح و پسرانش ابراهیم و ناحور، در آن سوی رود می‌زیستند و خدایانِ غیر را می‌پرستیدند.
3اما من پدر شما ابراهیم را از آن سوی رود برگرفته، او را در سرتاسر سرزمین کنعان گردانیدم و نوادگان بسیار به او بخشیدم. اسحاق را به او دادم
4و به اسحاق، یعقوب و عیسو را. نواحی مرتفع سِعیر را به عیسو به ملکیت بخشیدم، اما یعقوب و پسرانش به مصر فرود آمدند.
5آنگاه موسی و هارون را فرستادم و مصر را با آنچه در میان آن کردم، به بلا گرفتار ساختم و پس از آن شما را از آنجا بیرون آوردم.
6«”آنگاه پدرانتان را از مصر بیرون آوردم و به دریا رسیدید و مصریان پدرانتان را با ارابه‌ها و سواران تا دریای سرخ تعقیب کردند.
7اما ایشان نزد خداوند فریاد برآوردند، و او در میان شما و مصریان تاریکی نهاد و دریا را بر ایشان برآورده، آنان را پوشانید؛ پس به چشم دیدید که من در مصر چه کردم. آنگاه روزهای بسیار در بیابان به سر بردید.
8سپس شما را به سرزمین اَموریان آوردم که در آن سوی اردن سکونت داشتند. آنان با شما جنگیدند، اما من ایشان را به دست شما تسلیم کردم و از پیش رویتان نابودشان ساختم، و شما سرزمین ایشان را تصرف کردید.
9پس بالاق، پسر صِفّور، پادشاه موآب برخاست تا با اسرائیل بجنگد و از پی بَلعام پسر بِعور فرستاده، او را فرا~خواند تا بیاید و شما را لعن کند.
10اما من نخواستم به بَلعام گوش فرا~دهم، پس او برکتتان داد و من شما را از دست وی رهانیدم.
11آنگاه از اردن عبور کرده، به اَریحا رسیدید و اهالی اَریحا، و نیز اَموریان، فِرِزّیان، کنعانیان، حیتّیان، جِرجاشیان، حِویان و یِبوسیان با شما جنگیدند، اما من ایشان را به دست شما تسلیم کردم.
12پیشاپیش شما زنبور فرستادم تا آن دو پادشاه اَموری را از حضورتان برانند و این با شمشیر و کمان شما انجام نشد.
13آنگاه به شما سرزمینی دادم که در آن زحمتی نکشیده بودید و شهرهایی که بنا نکرده بودید، و در آنها به سر می‌برید و از تاکستانها و باغهای زیتونی که خود نکاشته‌اید، می‌خورید.“
14«پس حال از خداوند بترسید و او را با خلوص و وفاداری عبادت کنید و خدایانی را که پدرانتان در آن سوی رود و در مصر عبادت می‌کردند، به دور افکنید و خداوند را عبادت کنید.
15و اگر در نظرتان ناپسند است که خداوند را عبادت کنید، همین امروز برای خود برگزینید کِه را عبادت خواهید کرد، خواه خدایانی را که پدرانتان در آن سوی اردن عبادت می‌کردند، خواه خدایان اَموریان را که در سرزمینشان به سر می‌برید. اما من و خاندانم، یهوه را عبادت خواهیم کرد.»
16آنگاه قوم در پاسخ گفتند: «حاشا از ما که یهوه را ترک کرده، خدایانِ غیر را عبادت کنیم!
17زیرا یهوه خدای ما بود که ما و پدرانمان را از سرزمین مصر، از خانۀ بندگی به در آورد و در برابر چشمانمان آیات عظیم به انجام رسانید. او در تمامی راهی که پیمودیم و در بین تمام اقوامی که از میانشان گذشتیم، از ما محافظت کرد.
18خداوند تمامی قومها، یعنی اَموریان را که در این سرزمین می‌زیستند، از پیش روی ما بیرون راند، پس ما نیز یهوه را عبادت خواهیم کرد، زیرا اوست خدای ما.»
19اما یوشَع به قوم گفت: «شما را یارای عبادت یهوه نیست، زیرا او خدایی است قدوس و غیور؛ او نافرمانیها و گناهان شما را نخواهد آمرزید.
20اگر یهوه را ترک کنید و خدایان بیگانه را عبادت نمایید، او برگشته به شما ضرر خواهد رسانید و پس از احسان در حق شما، هلاکتان خواهد کرد.»
21اما قوم به یوشَع گفتند: «خیر! بلکه ما یهوه را عبادت خواهیم کرد.»
22آنگاه یوشَع قوم را گفت: «شما بر خود شاهدید که یهوه را برای خود برگزیدید تا او را عبادت کنید.» پاسخ دادند: «شاهدیم.»
23یوشَع گفت: «پس اکنون خدایان بیگانه را که در میان شمایند، به دور افکنید و دلهای خود را به یهوه، خدای اسرائیل، مایل سازید.»
24قوم به یوشَع گفتند: «یهوه خدایمان، هم‌اوست که عبادتش خواهیم کرد و آوازش را اطاعت خواهیم نمود.»
25در آن روز یوشَع با قوم عهد بست و در شِکیم برایشان فرایض و قوانین وضع کرد.
26و یوشَع این کلمات را در کتاب شریعت خدا نوشت. آنگاه سنگی بزرگ بگرفت و آن را آنجا زیر درخت بلوطی که نزدیک قُدس خداوند بود، بر پا داشت.
27و به تمامی قوم گفت: «اینک این سنگ بر ما شاهد خواهد بود زیرا تمامی سخنان خداوند را که به ما فرمود، شنیده است. پس بر شما شاهد خواهد بود مبادا خدای خود را انکار نمایید.»
28آنگاه یوشَع قوم را مرخص کرد تا هر کس به ملک خود برود.
29پس از این امور، یوشَع پسر نون، خدمتگزار خداوند، در سن یکصد و ده سالگی مرد
30و او را در مِلک خودش در تِمنَه‌سارَح که در نواحی مرتفع اِفرایِم در شمال کوه جاعَش است، به خاک سپردند.
31اسرائیل در همۀ روزهای زندگی یوشَع خداوند را عبادت کردند، و نیز در همۀ روزهای مشایخی که پس از یوشَع زنده ماندند و از همۀ کارهایی که خداوند برای اسرائیل کرده بود، آگاه بودند.
32استخوانهای یوسف را که بنی‌اسرائیل از مصر آورده بودند در شِکیم به خاک سپردند، در قطعه زمینی که یعقوب به بهای یکصد پاره نقره از پسران حَمور پدر شِکیم خریده بود، و آن ملکِ بنی‌یوسف شد.
33و اِلعازار پسر هارون نیز مرد و او را در جِبعَه، شهر پسرش فینِحاس، که در کوهستان اِفرایِم به او داده شده بود، به خاک سپردند.