CIL Recordings

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۳ دسامبر

3:1 پس از آن، ایوب لب به سخن گشود و زادروز خود را نفرین کرد.
2ایوب گفت:
3«نابود باد روزی که در آن زاده شدم، و شبی که گفتند: ”مردی در رَحِم قرار گرفت.“
4کاش آن روز سیاه شود! کاش خدا از بالا بر آن التفات نکند، و نوری بر آن نتابد.
5کاش تاریکی و ظلمت غلیظ آن را تصاحب کنند، و ابر بر آن ساکن شود، و کُسوفاتِ روز آن را به هراس افکنند.
6آن شب را ظلمت غلیظ فرو~گیرد، و به روزهای سال نپیوندد، و به شمارۀ ماهها داخل نشود.
7اینک آن شب نازاد باشد، و فریاد شادمانی در آن به گوش نرسد.
8نفرین‌کنندگانِ روز، نفرینش کنند، آنان که در برانگیزانیدنِ لِویاتان ماهرند.
9ستارگانِ شَفَقِ آن، تاریک گردند، به انتظار نور نشیند اما نباشد، و مژگانِ سَحَر را نبیند؛
10چراکه درهای رَحِمِ مادرم را نبست، و مشقت را از چشمانم پنهان نداشت.
11«چرا به هنگام تولد نمردم، و چون از رَحِم بیرون می‌آمدم، جان ندادم؟
12چرا زانوانْ مرا پذیرفتند، و سینه‌ها، تا بِمَکم؟
13زیرا تا کنون می‌خُفتم و در آرامش به سر می‌بردم، در خواب می‌بودم و استراحت می‌یافتم،
14در جوار پادشاهان و مشیران جهان، که ویرانه‌ها از بهر خویش بنا کردند،
15یا در کنار حاکمانِ صاحبِ زر، که منازلِ خویش از نقره پر می‌سازند.
16یا چرا همچون جنینِ سقط‌شده پنهان نگشتم، مانند نوزادانی که روشنایی را هرگز ندیدند؟
17آنجا شریران از اذیت و آزار بازمی‌ایستند، و خستگان استراحت می‌یابند؛
18آنجا اسیران با هم در آسایش‌اند، و فریاد کارفرمایان را نمی‌شنوند.
19خُرد و بزرگ در آنجایند، و غلام از اربابِ خویش آزاد است.
20«چرا روشنایی به دردمندان عطا می‌شود، و زندگانی به تلخ‌جانان؟
21که در آرزوی مرگند اما نمی‌یابند، که آن را می‌کاوَند، بیش از گنجهای پنهان؟
22که از یافتن گور مسرور می‌شوند، و با شادمانی بر سرِ شوق می‌آیند؟
23چرا روشنایی داده می‌شود به آن که راهش نهان است و خدا اطرافش را مسدود کرده است؟
24زیرا که نانِ من آه کشیدن است، و نالۀ من چون آبْ ریخته می‌شود.
25زیرا آنچه از آن وحشت داشتم بر سرم آمد؛ آنچه از آن می‌هراسیدم بر من واقع شد.
26آرام و قرار ندارم؛ مرا آسایشی نیست، بلکه پریشانی و بس.»

4:1 آنگاه اِلیفازِ تیمانی در پاسخ گفت:
2«اگر کسی بخواهد سخنی با تو بگوید، آیا تاب خواهی داشت؟ اما کیست که بتواند از سخن گفتن بازایستد؟
3هان تو خود بسیاری را پند داده‌ای، و دستان ضعیف را تقویت کرده‌ای.
4سخنانت لغزندگان را استوار داشته است، و زانوان لرزان را نیرو بخشیده‌ای.
5اما حال که به تو رسیده، تاب نمی‌آوری، و اکنون که تو را لمس کرده، پریشان گشته‌ای.
6آیا اطمینان تو نباید بر خداترسی‌ات باشد، و امید تو بر بی‌عیبیِ رفتارت؟
7«به یاد آر: کیست که بی‌گناه هلاک شده باشد، و کجا صالحان تلف شده‌اند؟
8بنا بر مشاهدات من، آنان که شرارت شیار می‌کنند و شقاوت می‌کارَند، همان را دِرو می‌کنند.
9به دَمِ خدا هلاک می‌شوند، و به بادِ غضبش تباه می‌گردند.
10غرش شیر و نعرۀ شیر ژیان، و دندانهای شیران جوان شکسته است.
11شیر نر از نبودِ شکار تلف می‌شود، و بچه‌های شیر ماده پراکنده می‌گردند.
12«سخنی در خفا به من رسید، و گوشم زمزمه‌ای از آن شنید.
13در میان افکارِ پریشانِ ناشی از رؤیاهای شب، آنگاه که خواب سنگین بر آدمیان غالب می‌شود،
14رُعب و وحشت بر من مستولی شد، و لرزه بر تمام استخوانهایم افتاد.
15روحی از پیش روی من گذشت، و موی بر تنم راست شد.
16آنجا ایستاد، اما قادر به تشخیص سیمایش نبودم. شکلی در برابر دیدگانم بود؛ خاموشی بود، و آنگاه آوازی شنیدم:
17”آیا انسان خاکی در حضور خدا پارسا شمرده شود؟ آیا آدمی در نظر خالق خویش پاک باشد؟
18او حتی بر خادمان خود اعتماد ندارد، و بر فرشتگان خویش خُرده می‌گیرد؛
19چقدر بیشتر بر آنان که در خانه‌های گِلین ساکنند، که بنیادشان بر خاک است و آسانتر از بید لِه می‌شوند.
20از یک صبح تا شام خُرد می‌شوند؛ بی‌آنکه کسی دریابد، تا ابد هلاک می‌گردند.
21آیا طنابِ خیمۀ ایشان به در نمی‌آید؟ می‌میرند، بدون حکمت.“

۲ دسامبر

1:1 در دیار عوص مردی بود ایوب نام. آن مرد بی‌عیب و صالح بود؛ از خدا می‌ترسید و از بدی اجتناب می‌کرد.
2برای ایوب هفت پسر و سه دختر زاده شد.
3دارایی او هفت هزار گوسفند، سه هزار شتر، پانصد جفت گاو و پانصد الاغ ماده بود، و خدمتکاران بسیار زیاد داشت. ایوب از تمامی مردمان مشرق‌زمین بزرگتر بود.
4پسرانش هر یک به نوبۀ خود ضیافتی در خانۀ خویش می‌دادند و فرستاده، سه خواهر خود را دعوت می‌کردند تا با ایشان بخورند و بیاشامند.
5و چون دورۀ روزهای میهمانی ایشان به پایان می‌رسید، ایوب از پی ایشان فرستاده، تقدیسشان می‌کرد، و صبح زود برخاسته، به شمار همۀ آنان قربانی تمام‌سوز تقدیم می‌نمود. زیرا ایوب می‌گفت: «شاید فرزندانم گناه ورزیده و در دل خود به خدا لعن کرده باشند.» ایوب همواره چنین می‌کرد.
6روزی پسران خدا آمدند تا به حضور خداوند شرفیاب شوند. شیطان نیز در میان ایشان آمد.
7خداوند از شیطان پرسید: «از کجا می‌آیی؟» شیطان به خداوند پاسخ داد: «از گشت و گذار در زمین و سِیر کردن در آن.»
8خداوند گفت: «آیا خادم من ایوب را ملاحظه کرده‌ای؟ کسی مانند او بر زمین نیست. مردی بی‌عیب و صالح که از خدا می‌ترسد و از بدی اجتناب می‌کند.»
9شیطان در پاسخ خداوند گفت: «آیا ایوب بی‌چشمداشت از خدا می‌ترسد؟
10آیا جز این است که گِرد او و اهل خانه و همۀ اموالش از هر سو حصار کشیده‌ای؟ تو دسترنج او را برکت داده‌ای، و چارپایانش در زمین افزون گشته‌اند.
11اما اکنون دست خود دراز کن و هرآنچه دارد لمس نما، که رو در رو تو را لعن خواهد کرد.»
12خداوند به شیطان گفت: «اینک هرآنچه دارد در دست توست. فقط دستت را بر خودِ او دراز مکن.» پس شیطان از حضور خداوند بیرون رفت.
13روزی پسران و دختران ایوب در خانۀ برادر بزرگ خود به خوردن و نوشیدن مشغول بودند،
14که قاصدی نزد ایوب آمد و گفت: «گاوها شخم می‌زدند و ماده‌الاغان در کنار آنها می‌چریدند،
15که صَبایان حمله آورده، آنها را به یغما بردند و خدمتکاران را از دم تیغ گذراندند. تنها من جان به در بردم تا تو را خبر دهم.»
16او هنوز سخن می‌گفت که دیگری آمد و گفت: «آتش خدا از آسمان فرو~افتاد و گله و خدمتکاران را در کام کشیده، سوزانید. تنها من جان به در بردم تا تو را خبر دهم.»
17او هنوز سخن می‌گفت که دیگری آمد و گفت: «کَلدانیان سه دسته شدند و بر شتران هجوم آورده، آنها را به یغما بردند و خدمتکاران را نیز از دم تیغ گذراندند. تنها من جان به در بردم تا تو را خبر دهم.»
18او هنوز سخن می‌گفت که دیگری آمد و گفت: «پسران و دخترانت در خانۀ برادر بزرگ خود به خوردن و نوشیدن مشغول بودند،
19که ناگاه تندبادی از جانب بیابان وزیده، چهار گوشۀ خانه را زد و خانه بر جوانان فرو~ریخت، و مردند. تنها من جان به در بردم تا تو را خبر دهم.»
20آنگاه ایوب برخاسته، ردای خود چاک زد و سر خویش تراشید، و بر زمین افتاده، پرستش‌کنان
21گفت: «عریان از رَحِم مادر بیرون آمدم و عریان نیز باز خواهم گشت. خداوند داد و خداوند گرفت! نام خداوند متبارک باد!»
22در این همه، ایوب گناه نکرد و به خدا بی‌انصافی نسبت نداد.

2:1 روزی دیگر پسران خدا آمدند تا به حضور خداوند شرفیاب شوند. شیطان نیز در میان آنها آمد تا به حضور خداوند شرفیاب شود.
2خداوند از شیطان پرسید: «از کجا می‌آیی؟» شیطان پاسخ داد: «از گشت و گذار در زمین و سِیر کردن در آن.»
3آنگاه خداوند به شیطان گفت: «آیا خادم من ایوب را ملاحظه کردی؟ کسی مانند او بر زمین نیست، مردی بی‌عیب و صالح که از خدا می‌ترسد و از بدی اجتناب می‌کند. او همچنان کاملیت خود را حفظ کرده است، هرچند مرا بر ضد او برانگیختی تا او را بی‌سبب ضرر رسانم.»
4شیطان در پاسخ خداوند گفت: «پوست به عوض پوست! انسان هر چه دارد برای جان خود خواهد داد.
5اکنون دست خود دراز کرده، گوشت و استخوانِ او را لمس کن و او رو در رو تو را لعن خواهد کرد.»
6خداوند به شیطان گفت: «اینک او در دست توست. فقط جانِ او را حفظ کن.»
7پس شیطان از حضور خداوند بیرون رفت، و ایوب را از کف پا تا تارَکِ سر به دُملهایی دردناک مبتلا ساخت.
8پس او تکه سفالی برگرفت تا در حالی که در خاکستر نشسته بود، خود را با آن بخراشد.
9آنگاه زنش به او گفت: «آیا همچنان کاملیت خود را حفظ می‌کنی؟ خدا را لعن کن و بمیر!»
10او وی را گفت: «همچون یکی از زنان ابله سخن می‌گویی! آیا نیکویی را از خدا بپذیریم و بدی را نپذیریم؟» و در این همه، ایوب به لبان خود گناه نکرد.
11و چون سه دوست ایوب، یعنی اِلیفازِ تیمانی، بِلدَدِ شوحی و صوفَرِ نَعَماتی از این همه بلا که بر سر او آمده بود آگاهی یافتند، هر یک از مکانِ خویش روانه شده، با یکدیگر ملاقات کردند تا رفته با او ماتم کنند و تسلایش دهند.
12چون از دور او را دیدند، نشناختند. پس آواز خود را بلند کرده، گریستند و ردای خویش چاک زدند و خاک به هوا افشانده، بر سر خود ریختند.
13آنگاه هفت شبانه روز همراه وی بر زمین نشستند، و هیچ‌یک به او سخنی نگفتند، زیرا دیدند که درد او بسیار عظیم است.

۱ دسامبر

9:1 اینک در روز سیزدهم از ماه دوازدهم که ماه اَذار باشد، هنگامی که می‌بایست فرمان و حکم شاه اجرا شود، یعنی همان روزی که دشمنان یهودیان امیدوار بودند بر ایشان چیره شوند، وضع دیگرگون شد و این یهودیان بودند که بر آنان که از ایشان نفرت داشتند، چیره شدند.
2یهودیان در سرتاسر ولایتهای خشایارشای پادشاه، در شهرهای خود گرد آمدند تا بر کسانی که در صدد آزار ایشان بودند، حمله برند؛ و هیچ‌کس یارای ایستادگی در برابر ایشان نداشت، زیرا ترس ایشان بر همۀ قومها مستولی شده بود.
3و تمامی صاحبمنصبان ولایتها، ساتْراپها، و فرمانداران و کارگزاران شاه، یهودیان را یاری دادند، زیرا ترس مُردِخای بر ایشان مستولی شده بود،
4از آن رو که مُردِخای در خانۀ پادشاه، مقامی والا داشت و آوازه‌اش به سرتاسر ولایتها رسیده بود، و این مُردِخای، روز به روز قدرتمندتر می‌شد.
5پس یهودیان تمامی دشمنان خود را به شمشیر زدند و آنان را کشتند و از بین بردند و با آنان که از ایشان نفرت داشتند، آنچه خواستند کردند.
6یهودیان در مَقَر پادشاهی شوش پانصد تن را کشتند و از میان برداشتند.
7آنان همچنین پَرشَنداتا، دَلفون، آسفاتا،
8فوراتا، اَدَلیا، اَریداتا،
9فَرمَشتا، اَریسای، اَریدای و وَیزاتا،
10یعنی ده پسر هامان پسر هَمِداتا، دشمن یهودیان را کشتند، اما دست به غنیمت نبردند.
11شمار کسانی که در مَقَر پادشاهی شوش کشته شدند، همان روز به پادشاه گزارش شد.
12پادشاه به شهبانو اِستر گفت: «یهودیان در مَقَر پادشاهی شوش پانصد تن را همراه با ده پسر هامان کشته و از میان برداشته‌اند، پس بنگر که در دیگر ولایتهای شاه چه کرده‌اند! اکنون درخواست تو چیست که به تو داده خواهد شد. چه خواهش دیگری داری که برآورده خواهد شد.»
13اِستر گفت: «اگر پادشاه را پسند آید، به یهودیانِ شوش اجازه داده شود حکم امروز را فردا نیز اجرا کنند، و بدن ده پسر هامان نیز بر چوبۀ دار آویخته شود.»
14پس پادشاه فرمان داد چنین شود. حکم در شوش صادر گشت، و ده پسر هامان نیز بر دار آویخته شدند.
15یهودیان شوش در روز چهاردهم از ماه اَذار نیز گرد آمدند و سیصد تن را در شوش کشتند، اما دست به غنیمت نبردند.
16باقی یهودیان نیز که در ولایتهای پادشاه بودند، گرد آمدند تا از خود دفاع کنند و از دشمنانشان آرامی یابند. پس هفتاد و پنج هزار تن از آنان را که از ایشان نفرت داشتند، کشتند، اما دست به غنیمت نبردند.
17این در روز سیزدهم از ماه اَذار رخ داد. سپس در روز چهاردهم بیاسودند و آن روز را به جشن و شادی اختصاص دادند.
18اما یهودیان شوش که در روزهای سیزدهم و چهاردهم گرد آمده بودند، در روز پانزدهم بیاسودند و این روز را به جشن و شادی اختصاص دادند.
19از این روست که یهودیان روستایی، آنان که در دهات ساکنند، روز چهاردهم ماه اَذار را عید نگاه می‌دارند و به جشن و سرور می‌پردازند و به یکدیگر هدیه می‌دهند.
20مُردِخای این چیزها را نوشت و به تمامی یهودیانی که در سرتاسر ولایتهای خشایارشای پادشاه بودند، از نزدیک و دور، نامه‌ها فرستاد
21تا مقرر دارد که ایشان همه‌ساله روزهای چهاردهم و پانزدهم ماه اَذار را عید نگاه دارند،
22زیرا در آن روزها یهودیان از دشمنان خویش آرامی یافتند و در آن ماه اندوه ایشان به شادی و ماتمشان به جشن بدل گردید؛ از این رو، می‌بایست آن روزها را همچون روزهای جشن و شادی نگاه بدارند و هدایا برای یکدیگر و بخششها برای نیازمندان بفرستند.
23پس یهودیان آنچه را که خود به انجامش آغاز کرده بودند و آنچه را که مُردِخای به ایشان نوشته بود، پذیرفتند.
24زیرا هامان پسر هَمِداتایِ اَجاجی، دشمن تمامی یهود، برای یهودیان دسیسه کرده بود تا ایشان را نابود کند، و به جهت کشتن و از بین بردن ایشان، پور یعنی قرعه افکنده بود.
25اما چون این موضوع به حضور پادشاه رسید، حکمی کتبی صادر کرد مبنی بر اینکه تدبیر شومی که هامان برای یهودیان اندیشیده بود، بر سر خودش برگردانده شود، و او و پسرانش بر دار شوند.
26به همین جهت، این روزها را از روی کلمۀ پور، پوریم نام نهادند. بنابراین، به سبب هرآنچه در این نامه نوشته شد و هرآنچه خود دیدند و بر ایشان گذشت،
27یهودیان عهد کردند که ایشان و نسلهای پس از ایشان، و نیز تمام کسانی که بدیشان بپیوندند، این دو روز را هر ساله بی هیچ کم و کاست در وقت مقرر، همان‌گونه که نوشته شده بود، نگاه بدارند.
28هر طایفه در هر ولایت و شهر می‌بایست این روزها را نسل اندر نسل به یاد آورَد و نگاه بدارد. این روزهای پوریم هرگز نمی‌بایست از میان یهودیان منسوخ شود و یا برگزاری آنها در میان نسل ایشان متوقف گردد.
29پس شهبانو اِستر دختر اَبیحایِل، و مُردِخای یهودی، با اقتدار تمام نوشتند تا بر ارسال این نامۀ دوّم دربارۀ پوریم مُهر تأیید زنند.
30و به تمامی یهودیانی که در صد و بیست و هفت ولایت مملکت خشایارشا بودند، مکتوباتی حاوی سخنان صلح‌آمیز و اطمینان‌بخش فرستاده شد
31تا این روزهای پوریم را در وقت معین گرامی بدارند، چنانکه مُردِخای یهودی و شهبانو اِستر بر عهدۀ ایشان نهاده بودند، و چنانکه خود ایشان نیز، نگاه داشتن آن را با روزه‌داری و مرثیه‌خوانی بر عهدۀ خویش و نسل خود گرفتند.
32فرمانِ اِستر این رسوم پوریم را بنیان نهاد، و این در کتاب به ثبت رسید.

10:1 خشایارشای پادشاه بر سرزمینها و جزایر دریا خَراج گذاشت.
2همۀ کارهای مقتدرانه و پر قدرت او، و گزارش کامل بزرگی مُردِخای که پادشاه او را بدان بزرگ ساخت، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان ماد و پارس نوشته نشده است؟
3مُردِخای یهودی، پس از خشایارشای پادشاه، شخص دوّم مملکت بود. او در میان یهودیان، بزرگ بود و در جمع کثیر برادرانش محبوب، زیرا بهروزی قوم خویش را طلب می‌کرد و به همۀ هم‌نژادان خویش سخنان صلح‌آمیز می‌گفت.

۳۰ نوامبر

7:1 پس پادشاه و هامان رفتند تا با شهبانو اِستر در ضیافت شرکت کنند.
2روز دوّم نیز، به هنگام نوشیدن شراب، پادشاه از استر پرسید: «شهبانو اِستر، چه درخواستی داری که به تو داده خواهد شد. خواهش تو چیست؟ حتی اگر نیمی از مملکت باشد، برآورده خواهد شد.»
3آنگاه شهبانو اِستر پاسخ داد: «پادشاها! اگر بر من نظر لطف داری و اگر پادشاه را پسند آید، جان من به درخواست من و جان قوم من نیز به خواهش من، به من بخشیده شود.
4زیرا که من و قومم فروخته شده‌ایم تا هلاک و کشته و نابود شویم. اگر تنها به غلامی و کنیزی فروخته می‌شدیم، لب فرو~می‌بستم، زیرا مصیبت ما در قیاس با زیان پادشاه هیچ است.»
5آنگاه خشایارشای پادشاه به شهبانو اِستر گفت: «آن کیست و کجاست که جسارت کرده تا دست به چنین کاری بزند؟»
6اِستر گفت: «خصم و دشمن! همین هامانِ شریر!» آنگاه هامان در حضور شاه و شهبانو به هراس افتاد.
7و پادشاه برآشفته، از نوشیدن شراب برخاست و به باغِ کاخ رفت. اما هامان چون دید که بلا از جانب پادشاه برایش مقدر است، در آنجا ماند تا برای جان خود دست به دامانِ شهبانو اِستر شود.
8هنگامی که پادشاه از باغِ کاخ به تالار نوشیدن شراب بازگشت، هامان خود را بر تختی که اِستر بر آن بود، می‌افکند. پس پادشاه گفت: «آیا این شخص به هنگام حضور من در خانه، به شهبانو دست‌درازی می‌کند؟» هنوز این سخن بر زبان پادشاه بود که روی هامان را پوشاندند.
9آنگاه حَربونا، یکی از خواجه‌سرایان ملازم شاه گفت: «اینک چوبۀ داری به بلندی پنجاه ذِراع در خانۀ هامان آماده است. هامان این دار را برای مُردِخای که با سخن خود جان پادشاه را نجات داد، فراهم آورده است.» پادشاه فرمود: «او را بر همان، بر دار کنید.»
10پس هامان را بر چوبۀ داری که برای مُردِخای فراهم آورده بود، بر دار کردند. آنگاه خشم پادشاه فرو~نشست.

8:1 در آن روز، خشایارشای پادشاه خانۀ هامان، دشمنِ یهودیان را به شهبانو اِستر بخشید. و مُردِخای به پیشگاه پادشاه راه یافت، زیرا اِستر پادشاه را از نسبتی که با مُردِخای داشت آگاه کرده بود.
2پادشاه انگشتری خود را که از هامان باز پس گرفته بود، به در آورد و آن را به مُردِخای داد، و اِستر مُردِخای را بر خانۀ هامان گماشت.
3اِستر بار دیگر با پادشاه سخن گفت و به پاهای وی افتاده، بگریست و به او التماس کرد که قصد شوم هامانِ اَجاجی و دسیسه‌ای را که علیه یهودیان چیده بود، باطل کند.
4آنگاه پادشاه چوگان زرّین را به سوی اِستر دراز کرد و اِستر برخاسته، در برابر پادشاه بایستاد،
5و گفت: «اگر پادشاه را پسند آید و اگر بر من نظر لطف دارد، و مصلحت چنین بیند، و اگر از من خرسند باشد، حکمی نگاشته شود تا نامه‌هایی را که هامان اَجاجی پسر هَمِداتا تدبیر کرده و آنها را برای هلاکت یهودیان که در همۀ ولایتهای پادشاه هستند، نوشته است، باطل کند.
6زیرا من چگونه می‌توانم شاهد مصیبتی باشم که دامنگیر قوم من می‌شود؟ چگونه می‌توانم نابودی خویشانم را بنگرم؟»
7آنگاه خشایارشای پادشاه به شهبانو اِستر و مُردِخای یهودی گفت: «اینک خانۀ هامان را به اِستر بخشیده‌ام، و خودِ او را که قصد دست‌درازی بر یهودیان داشت، بر دار کرده‌اند.
8اکنون چنانکه خود صلاح می‌بینید به نام پادشاه نامه‌ای در خصوص یهودیان بنویسید و آن را با انگشتری پادشاه مهر کنید، زیرا حکمی که به نام پادشاه نوشته شود و به انگشتری وی مهر گردد، فسخ‌ناپذیر است.»
9در آن هنگام، در روز بیست و سوّم از ماه سوّم که ماه سیوان باشد، کاتبانِ شاه را فرا~خواندند. ایشان طبق هرآنچه مُردِخای امر فرمود، حکمی به یهودیان، ساتْراپها، فرمانداران و صاحبمنصبان صد و بیست و هفت ولایت از هند تا کوش نوشتند. این حکم به هر ولایت به خط آن، و به هر قوم به زبان آن، و به یهودیان نیز به خط و زبان ایشان نوشته شد.
10مُردِخای نامه‌ها را به نام خشایارشای پادشاه نوشت و به انگشتری پادشاه مُهر کرد، و آنها را به دست چاپارانِ اسب‌سوار فرستاد؛ و ایشان بر اسبان تازی شاهی که کُرّه‌های مادیانهای او بودند، روانه شدند.
11در این نامه‌ها، پادشاه به یهودیانی که در همۀ شهرها بودند اجازه داد که گرد هم آمده، از خود دفاع کنند و هر نیروی مسلحی را، از هر قوم و ولایتی، که قصد حمله به ایشان داشته باشد، با زنان و فرزندانشان به هلاکت رسانند و بکشند و نابود سازند، و دارایی‌شان را نیز به غنیمت گیرند.
12و این می‌بایست در یک روز، یعنی در روز سیزدهم ماه دوازدهم که ماه اَذار باشد، در همۀ ولایتهای خشایارشای پادشاه به انجام رسد.
13رونوشتی از این فرمان می‌بایست همچون حکمی در تمامی ولایتها صادر می‌شد و به آگاهی همۀ قومها می‌رسید، و یهودیان می‌بایست در آن روز آماده باشند تا از دشمنانشان انتقام بگیرند.
14پس چاپاران بنا به فرمان پادشاه، بی‌درنگ بر اسبان تازی شاهی سوار شده، به‌شتاب به پیش تاختند. این حکم در مَقَر پادشاهی شوش صادر گردید.
15آنگاه مُردِخای با جامه‌های ملوکانۀ آبی و سپید، تاجی بزرگ و زرین، و ردایی ارغوانی از کتان نازک از حضور پادشاه بیرون آمد، و شهر شوش فریاد شادی سر داد.
16بدین‌سان، برای یهودیان روشنایی و شادی و خوشی و حرمت پدید آمد.
17و در هر ولایت و هر شهر که فرمان و حکم شاه بدان می‌رسید، یهودیان به وجد و سرور می‌پرداختند و جشن و عید برگزار می‌کردند. از میان قومهای آن دیار نیز بسیاری به آیین یهود گرویدند، زیرا که ترس از یهودیان بر ایشان مستولی شده بود.

۲۹ نوامبر

5:1 در روز سوّم، اِستر جامۀ ملوکانه بر تن کرد و در صحن اندرونی کاخ شاهی، مقابل اقامتگاه شاه ایستاد. پادشاه در تالار سلطنت، روبه‌روی درب ورودی کاخ، بر تخت شاهی خود نشسته بود.
2چون پادشاه، شهبانو اِستر را دید که در صحن ایستاده است، بر وی نظر لطف افکند و چوگان زرین را که در دست داشت به سوی او دراز کرد. پس اِستر نزدیک آمده، نوک چوگان را لمس کرد.
3آنگاه پادشاه پرسید: «ای شهبانو اِستر، تو را چه شده است؟ درخواست تو چیست؟ حتی اگر نیمی از مملکت باشد، به تو داده خواهد شد.»
4اِستر پاسخ داد: «اگر پادشاه را پسند آید، امروز همراه با هامان در ضیافتی که برای پادشاه به پا کرده‌ام، حضور یابد.»
5پادشاه فرمود: «هامان را به‌زودی بیاورید تا طبق سخن اِستر عمل کنیم.» پس پادشاه و هامان به ضیافتی که اِستر به پا کرده بود رفتند.
6هنگام نوشیدن شراب، پادشاه از اِستر پرسید: «خواهش تو چیست که به تو داده خواهد شد. و درخواست تو کدام است؟ حتی اگر نیمی از مملکت باشد، برآورده خواهد شد.»
7اِستر پاسخ داد: «خواهش و درخواست من این است که
8اگر پادشاه بر من نظر لطف افکنَد و اگر پادشاه را پسند آید که خواهشم را اجابت فرماید و درخواستم را به جای آرَد، پادشاه و هامان فردا نیز در ضیافتی که برایشان به پا خواهم کرد حضور یابند. آنگاه امر پادشاه را به جا خواهم آورد.»
9آن روز هامان شاد و سرخوش بیرون آمد. اما چون مُردِخای را بر دروازۀ پادشاه دید که در حضور او نه برمی‌خیزد و نه می‌لرزد، سخت بر مُردِخای غضبناک شد.
10با این حال، هامان خویشتنداری کرده، به خانه رفت و فرستاده، دوستان و زنِ خویش، زِرِش را فرا~خواند.
11هامان برای ایشان از شکوهِ توانگری خویش، پسران بسیارش، و از عزّتی که پادشاه به وی بخشیده و او را از دیگر صاحبمنصبان و خدمتگزاران برتر ساخته بود، سخن گفت
12و افزود: «حتی شهبانو اِستر نیز نگذاشت کسی به‌جز من همراه پادشاه به ضیافتی که به پا کرده بود، بیاید. فردا نیز مرا با پادشاه دعوت کرده است.
13اما تا زمانی که می‌بینم مُردِخای یهودی بر دروازۀ پادشاه نشسته است، اینها همه در نظرم هیچ است.»
14زن او زِرِش و جمله دوستانش وی را گفتند: «بگو تا چوبۀ داری به بلندی پنجاه ذِراع بسازند و بامدادان از پادشاه بخواه تا مُردِخای را بر آن، بر دار کنند. آنگاه شادمانه با پادشاه به ضیافت برو!» این سخن، هامان را پسند آمد، پس فرمان داد تا چوبۀ دار را بسازند.

6:1 آن شب خواب از چشمان پادشاه رفت؛ پس فرمان داد تا کتاب کارهای به یاد ماندنی را که همان تواریخ ایام باشد نزدش بیاورند و آن را در حضورش بخوانند.
2در آن نوشته‌ای یافتند که چگونه مُردِخای دربارۀ بِغتان و تِرِش، دو تن از خواجه‌سرایان پادشاه و نگاهبانان آستانه که قصد دست‌درازی بر خشایارشای پادشاه کرده بودند، خبر داده بود.
3پادشاه پرسید: «چه حرمت و عزّتی در ازای این کار به مُردِخای عطا شد؟» ملازمانِ پادشاه که در خدمت او بودند، پاسخ دادند: «برای او چیزی نشده است.»
4پادشاه گفت: «چه کسی در صحن است؟» در همان زمان هامان، تازه وارد صحن بیرونی کاخ شاهی شده بود تا دربارۀ بر دار کردن مُردِخای بر چوبۀ داری که برایش فراهم آورده بود با پادشاه سخن گوید.
5ملازمان پادشاه به وی پاسخ دادند: «اینک هامان در صحن ایستاده است.» پادشاه فرمود: «بگذارید داخل شود.»
6چون هامان داخل شد، پادشاه وی را گفت: «با کسی که پادشاه راغب به تقدیر از اوست، چه باید کرد؟» هامان با خود اندیشید: «کیست به‌جز من که پادشاه راغب به تقدیر از او باشد؟»
7پس هامان به پادشاه گفت: «برای کسی که پادشاه راغب به تقدیر از اوست،
8رداهای ملوکانه را که پادشاه بر تن کرده است و اسبی را که پادشاه بر آن سوار شده است و افسر شاهانه بر سر دارد، بیاورند.
9آنگاه رداها و اسب به دست یکی از والامقام‌ترین صاحبمنصبان پادشاه سپرده شود. سپس رداها را بر آن کس که پادشاه راغب به تقدیر از اوست، بپوشانند و او را سوار بر اسب از میان میدان شهر بگذرانند، و پیش روی وی ندا کنند: ”با کسی که پادشاه راغب به تقدیر از اوست، چنین کرده خواهد شد.“»
10آنگاه پادشاه به هامان فرمود: «بشتاب و چنانکه گفتی رداها و اسب را برگیر و با مُردِخای یهودی که بر دروازۀ پادشاه می‌نشیند، چنان کن. از هر چه گفتی چیزی کم نشود.»
11پس هامان رداها و اسب را برگرفت و رداها را بر تن مُردِخای کرد و او را بر اسب نشانده، از میان میدان شهر گذرانید، در حالی که پیش روی وی ندا می‌کرد: «با کسی که پادشاه راغب به تقدیر از اوست، چنین کرده خواهد شد.»
12سپس مُردِخای به دروازۀ پادشاه بازگشت، ولی هامان ماتم‌کنان و سرپوشیده، به خانه‌اش بشتافت
13و هرآنچه را که بر وی گذشته بود برای زن خود زِرِش و جملۀ دوستانش بازگفت. آنگاه مردان حکیمِ او و زنش زِرِش وی را گفتند: «اگر این مُردِخای که در برابرش افتادن آغاز کرده‌ای، از قوم یهود باشد، بر او چیره نخواهی شد، بلکه به‌یقین در برابرش خواهی افتاد.»
14آنان هنوز با وی سخن می‌گفتند که خواجه‌سرایان پادشاه از راه رسیدند و هامان را شتابان به ضیافتی که اِستر ترتیب داده بود، بردند.

۲۸ نوامبر

3:1 پس از این امور، خشایارشای پادشاه، هامان پسر هَمِداتای اَجاجی را ارتقا بخشید و به او مقامی والاتر داد و کرسیِ او را از تمامی صاحبمنصبانی که با او بودند، بالاتر گذاشت.
2همۀ خدمتگزاران شاه که بر دروازۀ پادشاه بودند، به هامان سر فرود می‌آوردند و وی را سَجده می‌کردند، زیرا که پادشاه درباره‌اش چنین فرمان داده بود. اما مُردِخای خم نمی‌شد و سَجده نمی‌کرد.
3پس خدمتگزارانِ شاه که بر دروازۀ پادشاه بودند، به مُردِخای گفتند: «چرا تو از فرمان پادشاه سر می‌پیچی؟»
4آنان هر روز این را به مُردِخای می‌گفتند، اما وی بدیشان گوش نمی‌گرفت. پس هامان را از این امر آگاه ساختند تا ببینند آیا کلام مُردِخای استوار می‌ماند یا نه، زیرا ایشان را گفته بود که من یهودی هستم.
5هامان چون دید که مُردِخای خم نمی‌شود و او را سَجده نمی‌کند، از خشم پر شد.
6اما تنها بر مُردِخای دست دراز کردن را کسر شأن دانست. پس چون او را از قوم مُردِخای آگاه ساخته بودند، هامان بر آن شد تا همۀ یهودیان یعنی قوم مُردِخای را که در سرتاسر مملکت خشایارشا بودند، از میان بردارد.
7در ماه اوّل از سال دوازدهمِ سلطنت خشایارشای پادشاه، که ماه نیسان بود، هر روز در حضور هامان ’پور‘ یعنی قرعه می‌افکندند و این کار را هر ماه تا ماه دوازدهم که ماه اَذار باشد، ادامه می‌دادند.
8پس هامان به خشایارشای پادشاه گفت: «در میان قومهایی که در سرتاسر ولایتهای مملکت تو پراکنده و پخشند، قومی هست که قوانینشان با قوانین همۀ قومهای دیگر تفاوت دارد و قوانین پادشاه را به جا نمی‌آورند؛ با آنان مدارا کردن به سود پادشاه نیست.
9اگر پادشاه را پسند آید، حکمی نوشته شود که ایشان را نابود کنند. و من ده هزار وزنه نقره به متصدیان امور پادشاه خواهم پرداخت تا آن را به خزانۀ شاهی بریزند.»
10پس پادشاه انگشتریِ خویش را از دستش به در آورد و آن را به هامان، پسر هَمِداتایِ اَجاجی، دشمن یهودیان داد
11و به او گفت: «هم نقره و هم قوم را به دستت سپردم تا آنچه در نظرت پسند آید، بدیشان بکنی.»
12آنگاه کاتبان پادشاه در روز سیزدهم ماه اوّل فرا~خوانده شدند و بنا بر تمامی آنچه هامان دستور داده بود، فرمانی به ساتْراپهای شاه و فرماندارانی که بر همۀ ولایتها بودند و به صاحبمنصبان همۀ قومها نوشته شد، به هر ولایت به خطِ آن، و به هر قوم به زبان آن. این فرمان به نام خشایارشای پادشاه نوشته و به انگشتری وی مهر شد.
13سپس نامه‌ها به دست چاپاران به همۀ ولایتهای شاه فرستاده شد با این دستور که یهودیان را، از پیر و جوان و زن و کودک، جملگی در یک روز، یعنی در روز سیزدهم ماه دوازدهم که ماه اَذار باشد، هلاک کنند و بکشند و نابود سازند، و اموالشان را به تاراج برند.
14رونوشتی از این فرمان می‌بایست همچون حکمی در تمامی ولایتها انتشار می‌یافت و به همۀ قومها اعلام می‌شد تا برای آن روز آماده باشند.
15پس چاپاران، به فرمان شاه شتابان رهسپار شدند؛ و این حکم در مقر پادشاهی شوش صادر شد. پادشاه و هامان به نوشیدن نشستند؛ اما شهر شوش به تشویش افتاد.

4:1 چون مُردِخای از تمامی آنچه انجام شده بود آگاهی یافت، جامه بر تن درید و پلاس و خاکستر در بر کرده، به میان شهر درآمد و با صدای بلند به تلخی بگریست.
2او تا به مدخل دروازۀ شاه رفت، زیرا هیچ‌کس را اجازه نبود که پلاس بر تن به دروازۀ شاه درآید.
3هر ولایتی که فرمان و حکم پادشاه بدان می‌رسید، در میان یهودیان سوگواری عظیم همراه با روزه و گریه و نوحه‌گری به پا می‌شد، و بسیاری از ایشان در پلاس و خاکستر می‌خوابیدند.
4چون ندیمه‌ها و خواجه‌سرایانِ اِستر آمده او را خبر دادند، شهبانو بسیار غمگین شد و جامه فرستاد تا مُردِخای را بپوشانند و پلاسِ او را از وی برگیرند، اما او نپذیرفت.
5آنگاه اِستر، هَتاک را که یکی از خواجه‌سرایان شاه بود و شاه او را به ملازمت اِستر گمارده بود، فرا~خواند و او را فرمان داد تا نزد مُردِخای رود و چون و چرای قضیه را دریابد.
6پس هَتاک نزد مُردِخای به میدان شهر که روبه‌روی دروازۀ شاه بود، بیرون رفت.
7و مُردِخای او را از هرآنچه بر وی گذشته بود و نیز از مبلغ دقیق پولی که هامان وعده داده بود تا برای از بین بردن یهودیان به خزانۀ شاهی بپردازد، آگاه کرد.
8همچنین رونوشتی از متن حکمی را که در شوش برای هلاک کردن یهودیان صادر شده بود، به وی داد تا به اِستر نشان داده، آن را برای وی شرح دهد، و امر کند که نزد پادشاه رفته، به او التماس کند و به جهت قوم خویش شفاعت نماید.
9پس هَتاک رفت و اِستر را از آنچه مُردِخای گفته بود، آگاه کرد.
10آنگاه اِستر به هَتاک فرمود تا به مُردِخای بگوید:
11«خدمتگزاران پادشاه و مردم ولایتهای پادشاه، همگی می‌دانند که اگر مرد یا زنی بی‌آنکه فرا~خوانده شود نزد پادشاه به صحنِ اندرونی درآید، تنها یک حکم برای او هست و آن اینکه کشته شود؛ مگر آنکه پادشاه چوگانِ زرین خود را به سوی او دراز کند تا زنده بماند. اما من اکنون سی روز است که به حضور پادشاه فرا~خوانده نشده‌ام.»
12پس سخن اِستر را به مُردِخای بازگفتند.
13آنگاه مُردِخای گفت به اِستر چنین پاسخ دهند: «با خود مپندار که چون در کاخ شاهی به سر می‌بری، از میان همۀ یهودیان تنها تو جان به در خواهی برد.
14زیرا اگر در این زمان خاموش بمانی، راحت و نجات از جایی دیگر برای یهودیان خواهد آمد، اما تو و خاندانت هلاک خواهید شد. و کسی چه داند، شاید که برای چنین زمانی به سلطنت رسیده‌ای!»
15آنگاه اِستر فرمود به مُردِخای چنین پاسخ دهند:
16«برو و همۀ یهودیان را که در شوش هستند، گرد آور و برای من روزه گرفته، سه شبانه‌روز نه چیزی بخورید و نه چیزی بیاشامید. من و ندیمه‌هایم نیز مانند شما روزه خواهیم گرفت. آنگاه نزد پادشاه خواهم رفت، هرچند خلاف قانون است؛ و اگر هلاک شدم، هلاک شدم!»
17پس مُردِخای رفت و مطابق هرآنچه اِستر به وی فرموده بود، انجام داد.

۲۷ نوامبر

2:1 پس از این وقایع، چون خشم خشایارشای پادشاه فرو~نشست، وَشتی و کار او و حکمی را که دربارۀ او صادر شده بود، به یاد آورد.
2پس ملازمانِ پادشاه که او را خدمت می‌کردند، گفتند: «باشد که دوشیزگان زیباروی برای پادشاه بجویند.
3و پادشاه در تمامیِ ولایتهای مملکت خویش مأموران بگمارد تا این دوشیزگان زیباروی را جملگی در حرمسرای مَقَر پادشاهی شوش گرد آورند، و ایشان را زیر دست هیجای، خواجه‌سرای پادشاه، که سرپرست زنان است قرار داده، اسباب آرایش در اختیار ایشان بگذارند.
4و دختری که پادشاه را پسند آید، به جای وَشتی شهبانو گردد.» این سخن پادشاه را پسند آمد و طبق آن عمل کرد.
5و اما در مَقَر پادشاهی شوش شخصی بود یهودی، مُردِخای نام، پسر یائیر، پسر شِمعی، پسر قِیس، از قبیلۀ بِنیامین.
6قِیس از اسیرانی بود که با یِهویاکین، پادشاه یهودا، به دست نبوکدنصر، پادشاه بابِل، از اورشلیم به اسارت برده شده بودند.
7مُردِخای دخترعموی خود، هَدَسّه را، که همان اِستر باشد، بزرگ می‌کرد زیرا او را پدر و مادر نبود. آن دختر خوش‌اندام بود با چهره‌ای دوست‌داشتنی، و مُردِخای او را پس از درگذشت پدر و مادرش به دختری گرفته بود.
8پس چون امر و حکم پادشاه اعلام شد، و دختران بسیار در مَقَر پادشاهی شوش زیر دست هیجای گرد آمدند، اِستر را نیز به کاخ شاه بردند و به هیجای، سرپرست زنان سپردند.
9آن دختر وی را پسند آمد و نظر لطف وی را به خود جلب کرد. پس به‌زودی او را اسباب آرایش و سهمیۀ طعام بداد، و هفت ندیمۀ برگزیده از کاخ شاه برای وی فراهم آورد. سپس او را با ندیمه‌هایش به بهترین بخش حرمسرا منتقل کرد.
10اِستر قومیّت و خویشاوندی خود را آشکار نکرده بود، زیرا مُردِخای او را فرموده بود که چنین نکند.
11مُردِخای هر روز جلوی صحن حرمسرا قدم می‌زد تا جویای سلامتی اِستر شود و بداند بر او چه می‌گذرد.
12چون نوبتِ هر دختر می‌رسید که نزد خشایارشا داخل شود، یعنی پس از آنکه آنچه برای این زنان مقرر بود در مدت دوازده ماه به انجام می‌رسید - چراکه دوران زیباسازی ایشان چنین بود، یعنی شش ماه زیباسازی به روغنِ مُر و شش ماه به عطرها و اسباب آرایش زنان -
13آنگاه آن دختر بدین‌گونه به نزد پادشاه داخل می‌شد، و هر چه می‌خواست به او می‌دادند تا همراه خود از حرمسرا به کاخ شاه بَرَد.
14او شامگاهان داخل می‌شد و بامدادان به حرمسرای دوّم بازمی‌گشت که زیر نظر شَعَشغاز، خواجه‌سرای پادشاه و سرپرست مُتَعِه‌ها بود. آن دختر دیگر به نزد پادشاه بازنمی‌گشت مگر آنکه خودِ پادشاه از او خرسند شده، وی را به نام فرا~خوانَد.
15چون نوبت به اِستر، یعنی دختر اَبیحایِل و دخترعموی مُردِخای که او را به دختری گرفته بود، رسید تا نزد پادشاه رود، او جز آنچه هیجای، خواجه‌سرای پادشاه و سرپرست زنان توصیه کرده بود، چیزی نخواست. اِستر نظر لطف همۀ کسانی را که او را می‌دیدند، جلب می‌کرد.
16پس اِستر را در ماه دهم، یعنی ماه طِبِت، در هفتمین سالِ سلطنت خشایارشای پادشاه، به کاخ شاهانه‌اش نزد وی بردند.
17و پادشاه، به اِستر بیش از همۀ زنان دیگر مهر ورزید، و او بیش از هر دوشیزۀ دیگر تحسین و نظر لطف پادشاه را به خود جلب کرد. از این رو پادشاه تاج شاهی بر سر او نهاد و او را به جای وَشتی شهبانو ساخت.
18آنگاه پادشاه به افتخار اِستر ضیافتی بزرگ برای همۀ صاحبمنصبان و خدمتگزاران خود به پا کرد. پادشاه آن روز را در تمامی ولایتها تعطیل اعلام کرد، و به کَرمِ ملوکانۀ خود، هدایا ارزانی داشت.
19چون دوشیزگان را دیگر بار گرد آوردند، مُردِخای بر دروازۀ پادشاه نشسته بود.
20اما اِستر هنوز خویشاوندی و قومیّت خویش را بنا به امر مُردِخای آشکار نساخته بود، زیرا اِستر همچون زمانی که نزد مُردِخای بزرگ می‌شد، از او فرمان می‌برد.
21در آن روزها، که مُردِخای بر دروازۀ پادشاه نشسته بود، بِغتان و تِرِش، که از خواجه‌سرایان پادشاه و نگهبانان آستانه بودند، خشمگین شده، دسیسه کردند تا بر خشایارشای پادشاه دست دراز کنند.
22اما مُردِخای از این امر آگاه شد و شهبانو اِستر را خبر داد. اِستر نیز پادشاه را از زبان مُردِخای آگاه ساخت.
23چون پس از بررسی، درستیِ این امر آشکار شد، آن دو را بر دار کردند. این رویداد در حضور پادشاه، در کتاب تواریخ ایام ثبت گردید.

۲۶ نوامبر

1:1 در روزگار خشایارشا، همان خشایارشا که از هند تا حَبشه، بر صد و بیست و هفت ولایت سلطنت می‌کرد،
2در آن روزگار، هنگامی که خشایارشای پادشاه در مقر پادشاهی شوش بر تخت شاهی نشسته بود،
3در سوّمین سال سلطنت خویش، ضیافتی برای تمامی صاحبمنصبان و خدمتگزاران خویش به پا کرد. فرماندهان نظامی پارس و ماد، و نیز نجیبزادگان و فرماندارانِ ولایتها در محضر وی بودند.
4پس، روزهای بسیار، یعنی صد و هشتاد روز، دولتِ جلالِ شاهانۀ خویش و فرّ و شکوهِ عظمت خود را به نمایش گذاشت.
5چون آن روزها به انجام رسید، پادشاه برای همۀ کسانی که در مقر پادشاهی شوش بودند، از خُرد و بزرگ، در صحنِ باغِ کاخِ خود ضیافت هفت روزه به پا کرد.
6پرده‌هایی از کتان سفید و لاجوردی با ریسمانهایی از کتان نازک و ارغوان، در حلقه‌هایی نقره‌ای بر ستونهای مرمر در آنجا آویخته بود، و تختهایی از طلا و نقره بر سنگفرشی از سنگهای سُماک و مرمر و دُرّ و سنگهای گرانبهای دیگر فراهم بود.
7آشامیدن از جامهای زرّین بود که شکل هر یک با دیگری تفاوت داشت، و از کَرَم ملوکانه، شراب شاهانه به فراوانی موجود بود.
8نوشیدن شراب طبق این قانون بود که ’اجباری در کار نیست!‘ زیرا پادشاه به تمامی خدمتگزارانِ دربار فرمان داده بود که با هر کس مطابق میل خودش رفتار کنند.
9شهبانو وَشتی نیز ضیافتی برای زنان کاخ سلطنتی که متعلق به خشایارشا بود، به پا کرد.
10در روز هفتم، چون پادشاه سرمستِ شراب بود، به هفت خواجه‌سرا، به نامهای مِهومان، بِزتا، حَربونا، بِغتا، اَبَغتا، زِتار و کَرکَس که در حضورش خدمت می‌کردند، فرمان داد
11تا شهبانو وَشتی را تاج شاهی بر سر، به حضور پادشاه بیاورند تا زیبایی او را به مردمان و امیران بنمایاند، زیرا که زیباروی بود.
12اما شهبانو وَشتی نخواست بنا به فرمانی که پادشاه توسط خواجه‌سرایان فرستاده بود، نزد او بیاید. پس پادشاه بسیار خشمناک شده، غضبش در درونش افروخته گشت.
13آنگاه پادشاه با حکیمانی که از زمانها آگاهی داشتند، سخن گفت. زیرا رسم پادشاه با همۀ عالِمان حقوق و قضا چنین بود.
14نزدیکانِ وی کَرشِنا، شیتار، اَدماتا، تَرشیش، مِرِس، مَرسِنا و مِموکان بودند. این هفت تن، صاحبمنصبان پارس و ماد بودند که روی پادشاه را می‌دیدند و در مملکت مقام نخست را داشتند.
15پادشاه فرمود: «بنا بر قانون، با شهبانو وَشتی چه باید کرد؟ زیرا او فرمان خشایارشای پادشاه را که توسط خواجه‌سرایان فرستاده است، به جا نیاورده است.»
16آنگاه مِموکان در حضور پادشاه و صاحبمنصبان چنین گفت: «شهبانو وَشتی نه تنها به پادشاه، بلکه به همۀ صاحبمنصبان و تمامی قومهایی که در همۀ ولایتهای خشایارشای پادشاه هستند، خطا ورزیده است.
17زیرا این رفتارِ شهبانو به گوش همۀ زنان خواهد رسید و آنان بر شوهران خویش به دیدۀ حقارت نگریسته، خواهند گفت: ”خشایارشای پادشاه فرمان داده که شهبانو وَشتی را به حضورش بیاورند، اما او نیامده است.“
18همین امروز بانوانِ نجیب‌زادۀ پارس و ماد که شنیده‌اند شهبانو چه کرده است، به همین‌گونه با تمامی صاحبمنصبان شاه سخن خواهند گفت، و تحقیر و غضب را پایانی نخواهد بود.
19پس اگر پادشاه را پسند آید، فرمانی ملوکانه از حضور وی صادر شود و در قوانین پارس و ماد به ثبت رسد، تا تبدیل نشود، که وَشتی دیگر هیچ‌گاه به حضور خشایارشای پادشاه شرفیاب نشود. پادشاه مقام سلطنتی وی را نیز به شخصی دیگر که از او شایسته‌تر باشد، عطا فرماید.
20آنگاه چون حکم پادشاه در سرتاسر قلمرو پهناور وی اعلام شود، همۀ زنان، شوهران خویش را از خُرد و بزرگ حرمت خواهند نهاد.»
21این مشورت، پادشاه و امیران را پسند آمد و پادشاه طبق رأی مِموکان عمل کرد.
22او به تمام ولایتهای مملکت، به هر ولایت به خط آن و به هر قوم به زبان آن، نامه‌ها فرستاد که هر مرد در خانۀ خویش سروَر باشد و به زبان قوم خود سخن گوید.

۲۵ نوامبر

13:1 در آن روز، کتاب موسی را به گوش قوم قرائت کردند و در آن نوشته‌ای یافت شد که هیچ عَمّونی یا موآبی هرگز نباید به جماعت خدا درآید،
2زیرا ایشان از بنی‌اسرائیل با نان و آب استقبال نکردند، بلکه بَلعام را بر ضد ایشان اجیر نمودند تا ایشان را لعن کند. اما خدای ما آن لعنت را به برکت تبدیل کرد.
3چون قوم این حکم شریعت را شنیدند، تمامی کسانی را که از تبار مخلوط بودند، از اسرائیل جدا کردند.
4پیش از این، اِلیاشیبِ کاهن که از نزدیکان طوبیا بود، بر انبارهای خانۀ خدای ما برگماشته شده بود.
5او انباری بزرگ برای طوبیا مهیا ساخته بود که پیشتر، هدایای آردی و کُندُر و ظروف، و نیز ده‌یکِ غَله و شرابِ تازه و روغن را که برای لاویان و سرایندگان و نگهبانانِ دروازه‌ها مقرر شده بود، در آن می‌نهادند، و نیز هدایای متعلق به کاهنان را.
6اما در این مدت، من در اورشلیم نبودم، زیرا در سی و دوّمین سال اردشیر، پادشاه بابِل، نزد پادشاه رفته بودم. پس از چندی از پادشاه رخصت خواستم،
7و به اورشلیم بازآمدم. آنجا از عمل زشتی که اِلیاشیب برای طوبیا انجام داده بود، یعنی اینکه حجره‌ای برایش در صحن خانۀ خدا مهیا ساخته بود، آگاه شدم.
8این در نظرم بسیار ناپسند آمد و تمامی اسباب خانۀ طوبیا را از انبار بیرون ریختم.
9پس به دستور من انبارها را تطهیر کردند، و من ظروف خانۀ خدا را همراه با هدایای آردی و کُندُر بدان‌جا برگرداندم.
10نیز آگاه شدم که سهمیۀ لاویان بدیشان داده نشده بود، و از همین رو لاویان و سرایندگانی که عهده‌دار خدمت بودند، هر یک به مزارع خویش کناره جُسته بودند.
11پس با صاحبمنصبان مشاجره کرده، گفتم: «چرا خانۀ خدا مورد غفلت واقع شده است؟» آنگاه لاویان را گرد آورده، بر جایهایشان گماشتم.
12سپس تمامی یهودا ده‌یک غَله وشرابِ تازه و روغن را به انبارها آوردند.
13و من شِلِمیای کاهن و صادوقِ کاتب و یکی از لاویان به نام فِدایاه را بر انبارها گماشتم، و حانان پسر زَکّور پسر مَتَّنیا را به معاونت ایشان تعیین نمودم، چراکه افرادی قابل اعتماد محسوب می‌شدند. مسئولیت آنها این بود که سهمیۀ برادران خود را میان ایشان تقسیم کنند.
14ای خدای من، مرا برای این کار به یاد آور و اعمال نیکویی را که برای خانۀ خدای خود و خدمات مربوط به آن انجام داده‌ام، محو مساز.
15در آن روزها برخی را در یهودا دیدم که در روز شَبّات انگور در چَرخُشت می‌فشردند و بافه‌ها آورده بر الاغها بار می‌کردند، و نیز شراب و انگور و انجیر و هر گونه بار دیگر در روز شَبّات به اورشلیم می‌آوردند. پس بدیشان دربارۀ فروش آذوقه در آن روز هشدار دادم.
16برخی از اهل صور که در آنجا ساکن بودند، ماهی و همه گونه کالا می‌آوردند و آنها را در روز شَبّات در اورشلیم به بنی‌یهودا می‌فروختند!
17پس با بزرگان یهودا مشاجره کرده، بدیشان گفتم: «این چه کار زشتی است که می‌کنید و روز شَبّات را بی‌حرمت می‌سازید؟
18آیا پدران شما چنین نکردند و از همین رو، خدای ما تمامی این بلا را بر ما و بر این شهر وارد نیاورد؟ اکنون شما با بی‌حرمت ساختن شَبّات، غضب بیشتری بر اسرائیل می‌آورید.»
19چون پیش از شَبّات، سایه‌های غروب بر دروازه‌های اورشلیم گسترده می‌شد، دستور دادم دروازه‌ها را ببندند و قدغن کردم که آنها را تا پس از شَبّات نگشایند. و تنی چند از افراد خود را بر دروازه‌ها گماشتم تا هیچ باری در روز شَبّات آورده نشود.
20پس تاجران و فروشندگان انواع کالا یکی دو بار شب را بیرون از اورشلیم به سر آوردند.
21اما ایشان را هشدار داده، گفتم: «چرا شب را پشت حصار به سر می‌آورید؟ اگر دیگر بار چنین کنید، دست خود را بر شما بلند خواهم کرد.» از آن پس دیگر در روز شَبّات نیامدند.
22سپس لاویان را امر کردم تا خویشتن را تطهیر کنند و آمده، بر دروازه‌ها نگاهبانی دهند تا روز شَبّات مقدس بماند. ای خدای من، این را نیز برای من به یاد آور و بر حسب کثرت محبتت بر من رحم فرما.
23نیز در آن روزها برخی یهودیان را دیدم که با زنان اَشدودی و عَمّونی و موآبی وصلت کرده بودند.
24فرزندان ایشان نیمی به زبان اَشدود سخن می‌گفتند و نمی‌توانستند به زبان یهودیان سخن بگویند، بلکه به زبان این قوم و آن قوم.
25پس با ایشان مشاجره کرده، ایشان را لعن کردم و برخی از ایشان را زده، موی سرشان را کندم و به خدا سوگندشان داده، گفتم: «دخترانتان را به پسران ایشان ندهید و دختران ایشان را برای خود و پسرانتان مگیرید.
26آیا سلیمان پادشاه اسرائیل در همین چیزها مرتکب گناه نشد؟ با اینکه در میان قومهای بسیار، پادشاهی همچون او نبود و او محبوب خدای خویش بود و خدا او را بر تمامی اسرائیل پادشاه ساخته بود، اما زنان بیگانه حتی او را نیز به گناه کشاندند.
27پس اکنون آیا به شما گوش گیریم و مرتکب این شرارت عظیم شویم، و با وصلت با زنان بیگانه، به خدای خویش خیانت ورزیم؟»
28یکی از پسران یِهویاداع پسر اِلیاشیب کاهن اعظم، داماد سَنبَلَطِ حُرونی بود. پس او را از نزد خود راندم.
29ای خدای من، ایشان را به یاد آور، زیرا کهانت و عهد کهانت و لاویان را بی‌حرمت کرده‌اند.
30پس من ایشان را از هر چیز بیگانه طاهر ساختم و وظایف کاهنان و لاویان را برقرار داشته، هر کس را بر کار خود نصب نمودم.
31همچنین ترتیبات لازم را برای هدایای هیزم در زمانهای مقرر، و نیز برای نوبرها دادم. ای خدای من، مرا به نیکویی به یاد آور.

۲۴ نوامبر

12:1 اینانند کاهنان و لاویانی که همراه زروبابِل، پسر شِئَلتیئیل و یِشوعَ بازگشتند: سِرایا، اِرمیا، عِزرا،
2اَمَریا، مَلّوک، حَطّوش،
3شِکَنیا، رِحوم، مِرِموت،
4عِدّو، جِنِتوی، اَبیّا،
5میامین، مَعَدیا، بِلجَه،
6شِمَعیا، یویاریب، یِدَعیا،
7سَلّو، عاموق، حِلقیا و یِدَعیا. اینان در ایام یِشوعَ، رؤسای کاهنان و برادرانشان بودند.
8لاویان: یِشوعَ، بِنّوی، قَدمیئیل، شِرِبیا، یهودا و مَتَّنیا که همراه با برادرانش مسئول سرودهای شکرگزاری بود.
9برادرانشان، بَقبوقیا و عُنّی، هنگام مراسم، مقابل آنها می‌ایستادند.
10یِشوعَ پدر یِهویاقیم بود، یِهویاقیم پدر اِلیاشیب، اِلیاشیب پدر یویاداع،
11یویاداع پدر یوناتان و یوناتان پدر یَدُّوَع.
12در ایام یِهویاقیم، سران خاندانهای کاهنان از این قرار بودند: از خاندان سِرایا، مِرایا؛ از خاندان اِرمیا، حَنَنیا؛
13از خاندان عِزرا، مِشُلّام؛ از خاندان اَمَریا، یِهوحانان؛
14از خاندان مَلّوکی، یوناتان؛ از خاندان شِبَنیا، یوسف؛
15از خاندان حاریم، عَدنا؛ از خاندان مِرایوت، حِلقای؛
16از خاندان عِدّو، زکریا؛ از خاندان جِنِتون، مِشُلّام؛
17از خاندان اَبیّا، زِکْری؛ از خاندان مِنیامین و موعَدیا، فِلطای؛
18از خاندان بِلجَه، شَمّوعا؛ از خاندان شِمَعیا، یِهوناتان؛
19از خاندان یویاریب، مَتِنای؛ از خاندان یِدَعیا، عُزّی؛
20از خاندان سَلّای، قَلّای؛ از خاندان عاموق، عِبِر؛
21از خاندان حِلقیا، حَشَبیا؛ از خاندان یِدَعیا، نِتَنئیل.
22نامهای سران خاندانهای لاویان و کاهنان در ایام اِلیاشیب و یِهویاداع و یوحانان و یَدُّوَع، در سلطنت داریوش پارسی ثبت گردید.
23نامهای سران خاندانهای بنی‌لاوی تا ایام یوحانان پسر اِلیاشیب، در کتاب تواریخ ایام ثبت گردید.
24رؤسای لاویان: حَشَبیا، شِرِبیا، یِشوعَ پسر قَدمیئیل و برادرانشان که مقابل ایشان می‌ایستادند تا دسته برابر دسته، بنا به فرمان داوود، مرد خدا، ستایش و شکرگزاری کنند.
25مَتَّنیا، بَقبوقیا، عوبَدیا، مِشُلّام، طَلمون و عَقّوب نگهبانان بودند که نزد خزانه‌های دروازه‌ها پاس می‌دادند.
26آنان در ایام یِهویاقیم پسر یِشوَع، پسر یوصاداق، و در ایام نِحِمیای والی و عِزرای کاهن و کاتب، خدمت می‌کردند.
27هنگام وقف حصار اورشلیم، لاویان را از همۀ مکانهایشان جُستند و ایشان را به اورشلیم آوردند تا با شادمانی و شکرگزاری و سرود، با نوای دف و چنگ و بربط حصار را وقف نمایند.
28سرایندگان نیز از نواحی اطراف اورشلیم و از روستاهای نِطوفاتیان گرد آمدند،
29و نیز از بِیت‌جِلجال، از مزارع جِبَع و عزمَوِت، زیرا سرایندگان روستاهایی در اطراف اورشلیم برای خود ساخته بودند.
30کاهنان و لاویان خویشتن را تطهیر کردند، و سپس به تطهیر قوم و دروازه‌ها و حصار پرداختند.
31پس من رؤسای یهودا را بر فراز حصار آوردم و دو دستۀ بزرگ ستایشگران تعیین کردم. دسته اوّل بر فراز حصار به جانب جنوب تا دروازۀ خاکروبه پیش می‌رفتند،
32و در پی ایشان هوشَعیا و نیمی از رؤسای یهودا
33همراه با عَزَریا و عِزرا و مِشُلّام
34و یهودا و بِنیامین و شِمَعیا و اِرمیا
35و نیز تنی چند از کاهنان با کَرِناهایشان: زکریا پسر یوناتان، پسر شِمَعیا، پسر مَتَّنیا، پسر میکایا، پسر زَکّور، پسر آساف،
36و برادرانش شِمَعیا، عَزَرئیل، مِلَلای، جِلَلای و مَعای و نِتَنئیل و یهودا و حَنانی، که آلات موسیقی داوود مرد خدا را با خود داشتند. و عِزرای کاتب پیشاپیش آنان می‌رفت.
37آنان نزد دروازۀ چشمه، مستقیم از پله‌های شهر داوود در محل صعود حصار بالا رفتند. آنان از خانۀ داوود گذشته، به سوی دروازۀ آب به جانب مشرق رفتند.
38دستۀ دوّم که شکرگزاری می‌کردند، به جانب شمال رفتند. و من از پی ایشان همراه با نیمی از مردم، بر فراز حصار، از برج تنورها گذشته تا حصار عریض رفتیم.
39و پس از پشت سر گذاشتن دروازۀ اِفرایِم و دروازۀ کُهنه و دروازۀ ماهی و برجِ حَنَنئیل و برجِ صد، تا دروازۀ گوسفند پیش رفتیم. ایشان نزد دروازۀ نگهبان توقف کردند.
40سپس آن دو دستۀ شکرگزاری‌کنندگان، در خانۀ خدا ایستادند، و من و نیمی از صاحبمنصبان نیز
41همراه با کاهنان یعنی اِلیاقیم، مَعَسیا، مِنیامین، میکایا، اِلیوعینای، زکریا و حَنَنیا با کَرِناهایشان،
42و همچنین مَعَسیا، شِمَعیا، اِلعازار، عُزّی، یِهوحانان، مَلکیا، عیلام و عِزِر، چنین کردیم. سرایندگان به رهبری یِزرَحیا بانگ برآوردند.
43در آن روز قربانیهای بزرگ تقدیم کردند و شادی نمودند، زیرا خدا بدیشان شادمانی عظیم بخشیده بود. زنان و کودکان نیز شادمان بودند. پس شادمانی اورشلیم از دوردستها شنیده شد.
44در آن روز مردان بر حجره‌ها به جهت نفایس، هدایا و نوبرها و ده‌یکها نصب شدند تا بنا بر شریعت، سهم کاهنان و لاویان را از مزارع اطراف شهرها در آنها گرد آورند، زیرا مردمان یهودا به سبب کاهنان و لاویانی که خدمت می‌کردند، شادمان بودند.
45ایشان همراه با سرایندگان و نگهبانان دروازه‌ها وظیفۀ محوله از سوی خدای خویش و وظیفۀ تطهیر را بنا به فرمان داوود و پسرش سلیمان به جا می‌آوردند.
46زیرا از دیرباز، یعنی از زمان داوود و آساف، رهبران سرایندگان به جهت رهبری سرودهای ستایش و سپاس خدا وجود داشت.
47پس در ایام زروبابِل و نِحِمیا، تمامی اسرائیل سهمیۀ روزانه برای سرایندگان و نگهبانان دروازه‌ها می‌دادند. آنان سهمی نیز به لاویان اختصاص می‌دادند، و لاویان نیز سهمی به پسران هارون.