CIL Recordings

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۲۶ ژوئن

5:1 فلسطینیان پس از به اسارت بردن صندوق خدا، آن را از اِبِن‌عِزِر به اَشدود بردند.
2سپس صندوق خدا را گرفته، آن را به معبد داجون بردند و کنار داجون قرار دادند.
3سحرگاهان، چون اَشدودیان برخاستند، دیدند داجون به رویْ در برابر صندوق خداوند بر زمین افتاده است! پس آن را برگرفتند و باز در جایش بر پا داشتند.
4اما چون فردای آن روز، سحرگاهان برخاستند، باز دیدند داجون به روی در برابر صندوق خداوند بر زمین افتاده است. سَرِ داجون و دو دستش قطع شده و بر آستانۀ معبد افتاده بود، و از داجون تنها تنه‌ای برجای مانده بود.
5از همین روست که تا به امروز کاهنانِ داجون و همۀ کسانی که به معبد داجون داخل می‌شوند، بر آستانۀ داجون در اَشدود پا نمی‌گذارند.
6باری، دست خداوند بر مردمان اَشدود سنگین شد و ایشان را مُشوّش ساخته، به دُملها مبتلا کرد، هم اَشدود و هم نواحی آن را.
7چون مردمان اَشدود این وضع را دیدند، گفتند: «صندوق خدای اسرائیل نباید نزد ما بماند، زیرا دست او بر ما و بر خدایمان داجون سنگین شده است.»
8پس فرستاده، تمامی حاکمان فلسطینیان را گرد آوردند و گفتند: «با صندوق خدای اسرائیل چه کنیم؟» گفتند: «صندوق خدای اسرائیل به جَت برده شود.» پس صندوق خدای اسرائیل را بدان‌جا بردند.
9ولی پس از انتقال آن، دست خداوند بر ضد آن شهر دراز شد و هراسی عظیم مردمانش را فرا~گرفت. او مردان شهر را، از پیر و جوان، مبتلا ساخت، آن‌گونه که دُملها از آنان سر برمی‌آورد.
10پس آنان صندوق خدا را به عِقرون فرستادند. اما به مجرد اینکه صندوق خدا به عِقرون درآمد، مردمان شهر فریاد برآورده، گفتند: «صندوق خدای اسرائیل را نزد ما آورده‌اند تا ما و قوم ما را بکشند.»
11بنابراین فرستاده، تمامی حکام فلسطینیان را گرد آوردند و گفتند: «صندوق خدای اسرائیل را روانه کنید تا به جای خود بازگردد، و ما و قوم ما را نکشد.» زیرا سراسر شهر را هراسی مرگبار در بر گرفته بود و دست خدا بر آنجا بسیار سنگین بود.
12آنان که نمردند، به دُملها مبتلا شدند و فریاد شهر به آسمان برخاست.

6:1 صندوق خداوند هفت ماه در سرزمین فلسطینیان ماند.
2آنگاه فلسطینیان کاهنان و طالع‌بینانرا فرا~خواندند و گفتند: «با صندوق خداوند چه کنیم؟ بگویید آن را با چه چیز به جای خود بازفرستیم؟»
3پاسخ دادند: «اگر صندوق خدای اسرائیل را بازمی‌فرستید، آن را خالی مفرستید بلکه حتماً برای او هدیۀ جبران نیز بفرستید. آنگاه شفا خواهید یافت و خواهید دانست از چه سبب دست او از شما برداشته نشده است.»
4فلسطینیان پرسیدند: «چه هدیۀ جبرانی برای او بفرستیم؟» گفتند: «به شمار حاکمان فلسطینی، پنج تمثال زرینِ دُمَل و پنج تمثال زرینِ موش بسازید، زیرا بر سر تمامی شما و حاکمانتان بلایی یکسان آمده است.
5پس تمثالهای دُمَلهای خود و تمثالهای موشهای خود را که سرزمینتان را ویران می‌کنند، بسازید و خدای اسرائیل را جلال دهید، شاید که دست او بر شما و بر خدایان و سرزمینتان سبک گردد.
6چرا دلهای خود را سخت سازید چنانکه مصریان و فرعون سخت ساختند؟ آیا پس از آنکه با ایشان به سختی عمل کرد، قوم را روانه نکردند تا بروند؟
7پس حال ارابه‌ای نو بسازید و دو گاو شیرده بگیرید که تا به حال بر آنها یوغ ننهاده باشند. گاوها را به ارابه ببندید، ولی گوساله‌هایشان را از آنها جدا کرده، به خانه بازگردانید.
8آنگاه صندوق خداوند را برگیرید و آن را بر ارابه بنهید و اشیای طلا را که به عنوان هدیۀ جبران برای او می‌فرستید، در صندوقچه‌ای کنار آن بگذارید. سپس صندوق را روانه کنید تا برود،
9و آن را بنگرید. اگر به راه قلمرو خود، به بِیت‌شمس رفت، بدانید اوست که این بلای عظیم را بر ما آورده است، و اگر نه، خواهیم دانست که دست او ما را نزده، بلکه آنچه بر ما واقع شده، تصادفی است.»
10پس آن مردان چنین کردند و دو گاو شیرده گرفته، به ارابه بستند و گوساله‌هایشان را در خانه حبس کردند.
11و صندوق خداوند و صندوقچۀ حاوی موشهای طلا و تمثا‌لهای دُمَلهای خود را بر ارابه نهادند.
12گاوان یکراست به جانب بِیت‌شمس رفتند و ماغ‌کشان در جاده راه می‌پیمودند بی‌آنکه به چپ یا راست متمایل شوند. و حاکمان فلسطینی از پی آنها تا سرحد بِیت‌شمس رفتند.
13مردمان بِیت‌شمس در وادی به دروِ گندم مشغول بودند. چون چشمان خود را برافراشتند و صندوق را دیدند، از دیدن آن شادمان شدند.
14ارابه به مزرعۀ یوشَعِ بِیت‌شَمسی درآمد و آنجا ایستاد. سنگی بزرگ در آنجا بود. ایشان چوبهای ارابه را شکستند و گاوان را به عنوان قربانی تمام‌سوز به خداوند تقدیم کردند.
15لاویان صندوق خداوند و صندوقچۀ حاوی اشیای طلا را که کنار آن بود، پایین آوردند و بر آن سنگ بزرگ نهادند. در آن روز، مردان بِیت‌شمس قربانیهای تمام‌سوز به خداوند تقدیم کردند و برای او قربانیها ذبح نمودند.
16چون آن پنج حاکم فلسطینی این را دیدند، همان روز به عِقرون بازگشتند.
17اینها بودند دُمَلهای طلا که فلسطینیان به عنوان هدیۀ جبران برای خداوند فرستادند: یک دُمَل برای اَشدود، یکی برای غزه، یکی برای اَشقِلون، یکی برای جَت و یکی نیز برای عِقرون.
18موشهای طلا نیز به شمار تمامی شهرهای فلسطینی بود که به آن پنج حاکم تعلق داشت، از شهرهای حصاردار گرفته تا روستاهای بدون دیوار. آن سنگ بزرگ که صندوق خداوند را بر آن نهادند، تا به امروز همچون شاهدی در مزرعۀ یوشَعِ بِیت‌شَمسی برجا‌ست.
19اما خدا برخی از مردان بِیت‌شمس را زد، زیرا به درون صندوق خداوند نگریستند. او هفتاد تن از ایشان را زد، و مردم بِیت‌شمس سوگواری کردند زیرا خداوند قوم را به کشتاری عظیم زده بود.
20مردان بِیت‌شمس گفتند: «کیست که بتواند در حضور یهوه، این خدای قدوس، بایستد؟ و او از پیش ما نزد که خواهد رفت؟»
21پس فرستادگانی نزد اهالی قَریه‌یِعاریم گسیل داشته، گفتند: «فلسطینیان صندوق خداوند را بازگردانیده‌اند. بیایید آن را نزد خود ببرید.»

۲۵ ژوئن

4:1 و کلام سموئیل به تمامی اسرائیل می‌رسید. و اما اسرائیل به جنگ با فلسطینیان بیرون رفتند. آنان در اِبِن‌عِزِر اردو زدند، و فلسطینیان در اَفیق فرود آمدند.
2فلسطینیان بر ضد اسرائیل صف آراستند و چون جنگ گسترده شد، اسرائیل از حضور فلسطینیان شکست خوردند و آنان قریب به چهار هزار تن را در میدان نبرد کشتند.
3چون قوم به اردوگاه بازگشتند، مشایخ پرسیدند: «چرا خداوند امروز ما را از حضور فلسطینیان شکست داد؟ بیایید صندوق عهد خداوند را از شیلوه به اینجا بیاوریم تا در میان ما بیاید و ما را از دست دشمنانمان نجات بخشد.»
4پس قوم به شیلوه فرستاده، صندوق عهد خداوندِ لشکرها را که بر کروبیان جلوس کرده است، از آنجا آوردند. و دو پسر عیلی، حُفنی و فینِحاس آنجا با صندوق عهد خدا بودند.
5چون صندوق عهد خداوند به اردوگاه درآمد، اسرائیل جملگی چنان فریادی بلند برکشیدند که زمین به لرزه درآمد.
6فلسطینیان با شنیدن صدای فریاد پرسیدند: «این فریاد بلند در اردوگاه عبرانیان چیست؟» چون فهمیدند که صندوق خداوند به اردوگاه آمده است،
7ترسیدند و گفتند: «خدایی به اردوگاه آمده است.» و گفتند: «وای بر ما! زیرا چنین چیزی تا کنون رخ نداده است.
8وای بر ما! کیست که بتواند ما را از دست این خدایان نیرومند برهاند؟ همین خدایان بودند که مصریان را در بیابان به بلایای گوناگون دچار ساختند.
9ای فلسطینیان، دل قوی د‌ارید و مردان باشید، مبادا همان‌گونه که عبرانیان بردۀ شما بودند، شما بردۀ ایشان شوید؛ پس مردان باشید و بجنگید!»
10بدین‌سان فلسطینیان جنگیدند و اسرائیل شکست خورده، هر یک به خانۀ خود گریختند. و کشتار بسیار عظیمی شد، چندان که سی هزار از پیاده‌نظام اسرائیل از پا درآمدند.
11صندوق خدا به اسارت رفت و حُفنی و فینِحاس، دو پسر عیلی کشته شدند.
12مردی از قبیلۀ بِنیامین از میدان جنگ دویده، در همان روز با جامۀ دریده و خاک بر سر ریخته، به شیلوه آمد.
13چون بدان‌جا رسید، عیلی بر مسندِ خود کنار راه نشسته بود و نگاه می‌کرد، زیرا برای صندوق خدا بسیار دلواپس بود. چون آن مرد به شهر درآمد و خبر آورد، تمامی شهر فریاد برآوردند.
14وقتی عیلی صدای فریاد را شنید، پرسید: «این هنگامه چیست؟» پس آن مرد شتابان رفته، عیلی را خبر داد.
15عیلی نود و هشت سال داشت و چشمانش تار شده بود و نمی‌دید.
16آن مرد به عیلی گفت: «من همانم که از میدان نبرد آمده است؛ امروز از آنجا گریختم.» عیلی پرسید: «پسرم، چه شد؟»
17آن که خبر آورده بود در جواب گفت: «اسرائیل از حضور فلسطینیان گریختند و شکستی عظیم در میان قوم واقع شد. دو پسرت، حُفنی و فینِحاس نیز مردند و صندوق خدا به اسارت رفت.»
18چون از صندوق خدا گفت، عیلی از مسند خود بر کنار دروازۀ شهر به پشت افتاده، گردنش شکست و مُرد، زیرا مردی پیر و سنگین بود. او چهل سال اسرائیل را داوری کرده بود.
19و اما عروس عیلی، زن فینِحاس، باردار و در شرف زاییدن بود. او چون خبر به یغما رفتن صندوق خدا و مرگ پدرشوهر و شوهرش را شنید، خم شده، وضع حمل کرد زیرا که درد زایمان او را درگرفت.
20در حالی که جان می‌داد، زنانی که از او مراقبت می‌کردند، به او گفتند: «مترس، زیرا پسری زاده‌ای.» ولی او پاسخی نگفت و اعتنایی نکرد.
21و پسر را ایخابود نامید و گفت: «جلال از اسرائیل رخت بسته است!» زیرا که صندوق خدا به اسارت رفته بود، و نیز به سبب پدرشوهر و شوهرش.
22پس گفت: «جلال از اسرائیل رخت بسته، زیرا صندوق خدا به اسارت رفته است.»

۲۴ ژوئن

3:1 آن پسر، سموئیل، زیر نظر عیلی، خداوند را خدمت می‌کرد. کلام خداوند در آن روزها نادر بود و رؤیا غیرمعمول.
2در آن زمان، شبی عیلی که چشمانش رفته رفته تار می‌شد و نمی‌توانست ببیند، در جای خود خفته بود.
3چراغ خدا هنوز خاموش نشده بود، و سموئیل در معبد خداوند، در محل صندوق خدا، خوابیده بود.
4در آن هنگام، خداوند سموئیل را صدا زد و او پاسخ داد: «بلی، گوش به فرمانم!»
5و نزد عیلی دوید و گفت: «بلی، گوش به فرمانم! زیرا که مرا خواندی.» اما عیلی گفت: «من تو را نخواندم؛ بازگرد و بخواب.» پس او بازگشت و خوابید.
6خداوند دیگر بار او را صدا زد: «سموئیل!» و سموئیل برخاست و نزد عیلی رفت و گفت: «بلی، گوش به فرمانم! زیرا که مرا خواندی.» گفت: «پسرم، من تو را نخواندم؛ بازگرد و بخواب.»
7سموئیل هنوز خداوند را نمی‌شناخت و کلام خداوند تا آن زمان بر او آشکار نشده بود.
8پس خداوند سموئیل را برای بار سوّم صدا زد. و او برخاسته، نزد عیلی رفت و گفت: «بلی، گوش به فرمانم! زیرا که مرا خواندی.» آنگاه عیلی دریافت خداوند است که پسر را می‌خواند.
9پس به سموئیل گفت: «برو و بخواب. اگر تو را خواند، بگو، ”خداوندا، بفرما که خدمتگزارت می‌شنود.“» پس سموئیل رفت و در جای خود خوابید.
10و خداوند آمده، بایستاد و همچون دفعات پیش ندا کرده، گفت: «سموئیل! سموئیل!» سموئیل پاسخ داد: «بفرما که خدمتگزارت می‌شنود.»
11پس خداوند به سموئیل گفت: «اینک من کاری در اسرائیل خواهم کرد که هر که بشنود، گوشهایش صدا کند.
12در آن روز هرآنچه دربارۀ خاندان عیلی گفتم، از آغاز تا انجام به عمل خواهم آورد.
13زیرا به او گفتم که بر خاندان او به سبب گناهی که می‌داند، تا به ابد داوری خواهم کرد، از آن رو که پسرانش بر خود لعنت آوردند و او ایشان را بازنداشت.
14بنابراین، برای خاندان عیلی قسم خوردم که گناه آن خاندان تا به ابد با قربانی یا هدیه کفّاره نخواهد شد.»
15پس سموئیل تا بامداد خوابید و آنگاه درهای خانۀ خداوند را گشود. او بیم داشت رؤیا را برای عیلی بازگوید.
16اما عیلی او را فرا~خواند و گفت: «سموئیل، پسرم.» سموئیل پاسخ داد: «بلی، گوش به فرمانم!»
17عیلی پرسید: «با تو چه گفت؟ آن را از من پنهان مدار. خدا تو را سخت مجازات کند اگر از تمامی آنچه به تو گفته است، چیزی از من پنهان داری.»
18پس سموئیل همه چیز را به او گفت و هیچ چیز را از او پنهان نداشت. عیلی گفت: «خداوند است؛ آنچه در نظرش نیکوست، بکند.»
19سموئیل بزرگ می‌شد و خداوند با او می‌بود و نمی‌گذاشت هیچ‌یک از سخنانش بر زمین افتد.
20و تمامی اسرائیل از دان تا بِئِرشِبَع دانستند که سموئیل برقرار شده است تا نبی خداوند باشد.
21و خداوند به دفعات در شیلوه ظاهر می‌شد، زیرا خداوند در شیلوه خویشتن را به واسطۀ کلام خداوند بر سموئیل ظاهر می‌ساخت.

۲۳ ژوئن

2:1 حَنّا دعا کرده، گفت: «دل من در خداوند به وجد می‌آید، و شاخ من در خداوند برافراشته شده است. دهانم بر دشمنانم فخر می‌کند، زیرا که در نجات تو شادمانم.
2«قدّوسی همچون یهوه نیست، زیرا غیر از تو دیگری نیست، و نه صخره‌ای همچون خدای ما.
3«سخنان کِبرآمیز دیگر مگویید، و غرور از دهانتان بیرون میاید؛ زیرا یهوه، خدای دانا است، و اعمال به او سنجیده می‌شود.
4کمانِ زورآوران شکسته شده، اما لغزش‌خوردگان کمر خود را به قوّت بسته‌اند.
5آنان که سیر بودند خویشتن را برای لقمه نانی اجیر ساخته‌اند، اما گرسنگان اکنون بی‌‌‌نیازند. زن نازا هفت فرزند زاده است، اما آن که فرزندان بسیار داشت، تنها مانده است.
6خداوند می‌میراند و زنده می‌کند؛ به گور فرو~می‌برد و برمی‌خیزاند.
7خداوند فقیر می‌سازد و غنی می‌گرداند؛ پست می‌سازد و برمی‌افرازد.
8بینوا را از خاک بر پا می‌دارد، و نیازمند را از مَزبَله برمی‌گیرد تا آنان را با امیران نشانَد، و وارث کُرسی جلال گردانَد. زیرا ستونهای زمین از آنِ خداوند است، و جهان را بر آنها قرار داده است.
9«او قدمهای سرسپردگانِ خود را پاس می‌دارد، اما شریران در تاریکی خاموش خواهند شد، زیرا انسان به نیروی خود چیره نخواهد گشت.
10آنان که با خداوند دشمنی می‌ورزند، در هم خواهند شکست؛ او از آسمان بر ایشان رعد خواهد فرستاد. خداوند بر کَرانهای زمین داوری خواهد کرد؛ او پادشاهِ خود را نیرو خواهد بخشید و شاخ مسیح خود را بر خواهد افراشت.»
11پس اِلقانَه به خانۀ خود در رامَه بازگشت، اما آن پسر در حضور عیلیِ کاهن، خداوند را خدمت می‌کرد.
12پسران عیلی مردانی فرومایه بودند و خداوند را نمی‌شناختند.
13کاهنان با مردم بدین روال رفتار می‌کردند که هرگاه کسی قربانی تقدیم می‌کرد، در حین پخته شدن گوشت قربانی، خدمتکارِ کاهن با چنگالی سه دندانه در دست خویش می‌آمد
14و آن را در تابه یا دیگچه یا دیگ یا پاتیل فرو~می‌برد و هر چه را که به چنگال برمی‌آمد، کاهن برای خود می‌گرفت. آنان در شیلوه با تمام اسرائیلیانی که به آنجا می‌آمدند، چنین رفتار می‌کردند.
15علاوه بر این، پیش از سوزاندن چربی، خدمتکارِ کاهن می‌آمد و به آن که قربانی تقدیم می‌کرد، می‌گفت: «گوشت برای کاهن بده تا کباب کند، زیرا گوشت پخته از تو نمی‌پذیرد، بلکه فقط گوشت خام.»
16و اگر آن شخص در پاسخ می‌گفت: «بگذار نخست چربی سوزانده شود و بعد هر چه دلت می‌خواهد، برگیر»، خدمتکار پاسخ می‌داد: «نه، بلکه همین الآن بده، وگرنه به زور خواهم ستاند.»
17بدین‌سان، گناه آن مردان جوان در نظر خداوند بس عظیم بود، زیرا هدایای تقدیمی به خداوند را خوار می‌شمردند.
18و اما سموئیل در حضور خداوند خدمت می‌کرد. او پسری کوچک بود و ایفودِ کتان بر تن داشت.
19مادرش ردایی کوچک برایش می‌دوخت و هر سال که با شوهر خود به منظور تقدیم قربانی سالانه می‌آمد، آن را برای او می‌آورد.
20و عیلی، اِلقانَه و زنش را برکت می‌داد و می‌گفت: «خداوند تو را از این زن به عوض فرزندی که به خداوند وقف کرده است، فرزندان عطا فرماید.» سپس به منزل خود بازمی‌گشتند.
21براستی خداوند به یاری حَنّا آمد و او آبستن شده، سه پسر و دو دختر به دنیا آورد. و آن پسر، سموئیل، در حضور خداوند رشد می‌کرد.
22و اما عیلی بسیار پیر شده بود و خبر هرآنچه پسرانش با تمامی اسرائیل می‌کردند، به گوشش می‌رسید، و اینکه چگونه با زنانی که نزد درِ خیمۀ ملاقات خدمت می‌کردند، همبستر می‌شدند.
23پس به آنها گفت: «چرا مرتکب چنین کارهایی می‌شوید؟ زیرا از همۀ این مردم دربارۀ اعمال بد شما می‌شنوم.
24نه، پسرانم! خبرهایی که می‌شنوم در میان قوم خداوند پخش شده است، خوب نیست.
25اگر شخصی بر شخص دیگر گناه ورزد، خدا برایش میانجیگری خواهد کرد، اما اگر شخصی بر خداوند گناه ورزد، کیست که برایش شفاعت کند؟» با این حال، پسران عیلی به سخن پدرشان گوش فرا~ندادند، زیرا خواست خداوند این بود که آنان را هلاک سازد.
26و اما آن پسر، سموئیل، در قامت و محبوبیت نزد خداوند و مردم رشد می‌کرد.
27مرد خدایی نزد عیلی آمد و به او گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”آیا براستی خود را بر خاندان پدرت ظاهر نساختم، آنگاه که در مصر زیر سلطۀ خاندان فرعون بودند؟
28آیا از میان تمام قبایل اسرائیل، پدرت را برنگزیدم تا کاهن من باشد و به مذبح من برآمده، بخور بسوزانَد و در حضور من ایفود بپوشد؟ و آیا همۀ هدایای اختصاصی را که بنی‌اسرائیل به من تقدیم می‌کنند، به خاندان پدرت نبخشیدم؟
29پس چرا قربانیها و هدایای مرا که برای مسکن خود حکم کرده‌ام، پایمال می‌کنید و با فربه ساختن خود از نیکوترین قسمتهای همۀ هدایای قوم من اسرائیل، پسرانت را بیش از من حرمت می‌نهی؟“
30بنابراین یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ”براستی گفته بودم که خاندان تو و خاندان پدرت تا ابد در حضور من سلوک خواهند کرد،“ ولی اکنون خداوند می‌فرماید: ”حاشا از من! زیرا هر که مرا حرمت نَهَد، او را حرمت خواهم نهاد، ولی آنان که مرا حقیر شمارند، خوار خواهند شد.
31اینک ایامی می‌آید که قوّت تو و قوّت خاندان پدرت را قطع خواهم کرد، چندان که در خاندان تو حتی یک مرد پیر نیز یافت نشود.
32آنگاه اندوهگین و با چشمانی حسرت‌زده بر تمامی احسانی که به اسرائیل خواهد شد خواهی نگریست، ولی در خاندان تو تا به ابد حتی یک مرد پیر نخواهد بود.
33و از تو هر کس که او را از مذبح خود منقطع نسازم، زنده می‌ماند تا زار بگرید و در جانش محزون شود، و تمامی نسل خاندان تو در ایام شکوفایی خود خواهند مرد.
34آنچه بر سر دو پسرت حُفنی و فینِحاس می‌آید، برای تو نشانه‌ای خواهد بود: هر دوی ایشان در یک روز خواهند مرد.
35و من برای خود کاهنی امین بر پا خواهم داشت که موافق دل و جان من رفتار کند، و برایش خانه‌ای مستحکم بنا خواهم کرد، و او همیشه در حضور مسیح من سلوک خواهد نمود.
36آنگاه هر که از خاندان تو باقی مانده باشد، خواهد آمد و برای پاره‌ای نقره و قرصی نان، او را تعظیم کرده، خواهد گفت: ’تمنا اینکه مرا به یکی از مناصب کهانت برگماری تا لقمه‌‌ نانی بخورم.“‘»

۲۲ ژوئن

1:1 مردی بود از رامَه‌تایِم‌صوفیم، از کوهستان اِفرایِم، به نام اِلقانَه، پسر یِروحام، پسر اِلیهو، پسر توحو، پسر صوف. او اِفرایِمی بود.
2اِلقانَه دو زن داشت؛ نام یکی حَنّا و نام دیگری فِنِنَّه بود. فِنِنَّه فرزندان داشت، اما حَنّا را فرزندی نبود.
3آن مرد هر سال از شهر خود به شیلوه می‌رفت تا خداوند لشکرها را پرستش کند و به او قربانی تقدیم نماید. حُفنی و فینِحاس، پسران عیلی، در آنجا کاهنان خداوند بودند.
4اِلقانَه در روزی که قربانی تقدیم می‌کرد، به زنش فِنِنَّه و تمامی پسران و دختران او سهم‌ها می‌داد.
5اما به حَنّا سهم دوچندان می‌داد، زیرا او را دوست می‌داشت، هرچند خداوند رَحِم او را بسته بود.
6ولی از آنجا که خداوند رَحِم حَنّا را بسته بود، هَوویش فِنِنَّه او را سخت برمی‌افروخت تا آزرده‌اش سازد.
7و این سال به سال تکرار می‌شد. هر بار که حَنّا به خانۀ خداوند می‌رفت، هَوویش او را برمی‌افروخت و در نتیجه حَنّا می‌گریست و چیزی نمی‌خورد.
8شوهرش اِلقانَه به او می‌گفت: «حَنّا، چرا گریانی و چیزی نمی‌خوری؟ چرا دلت غمگین است؟ آیا من برای تو از ده پسر بهتر نیستم؟»
9یک بار، پس از آن که در شیلوه خوردند و نوشیدند، حَنّا از جای برخاست. عیلیِ کاهن نزد درگاه معبد خداوند بر مسند نشسته بود.
10حَنّا به تلخی جان نزد خداوند دعا کرد و زار زار بگریست.
11او نذر کرده، گفت: «ای خداوند لشکرها، اگر براستی بر مصیبت کنیز خود نظر افکنده، مرا به یاد آوری، و کنیزک خود را از یاد نبرده، پسری به او عطا فرمایی، او را در تمامی ایام عمرش به خداوند خواهم داد و تیغ هرگز بر سرش نخواهد آمد.»
12چون حَنّا دعای خود را در پیشگاه خداوند طول می‌داد، عیلی دهان او را ملاحظه کرد.
13حَنّا در دل خود سخن می‌گفت و لبانش فقط می‌جنبید بی‌آنکه صدایش شنیده شود. از این رو، عیلی گمان برد که مست است.
14بدو گفت: «میگساری تا به کی؟ شرابت از خود دور کن!»
15اما حَنّا پاسخ داد: «نه، آقایم، بلکه زنی شکسته‌دل هستم. شراب و مُسکِرات ننوشیده‌ام، بلکه جان خود را به حضور خداوند می‌ریختم.
16کنیزت را زنی فرومایه مپندار، زیرا تمام مدت از دغدغه و آزردگیِ بسیارم می‌گفتم.»
17آنگاه عیلی پاسخ داد: «به سلامت برو و خدای اسرائیل تمنایی را که از او داشتی، اجابت فرماید.»
18حَنّا گفت: «کنیزت در نظرت التفات یابد.» آنگاه به راه خود رفت و می‌خورد و دیگر غم بر چهره نداشت.
19آنان سحرگاهان برخاسته، در حضور خداوند پرستش کردند، و سپس به خانۀ خویش در رامَه بازگشتند. و اِلقانَه با همسر خود حَنّا همبستر شد، و خداوند حَنّا را به یاد آورد.
20پس از چندی حَنّا آبستن شده، پسری بزاد، و نامش را سموئیل نهاد، زیرا گفت: «او را از خداوند درخواست کردم.»
21آن مرد، اِلقانَه، با همۀ اهل خانۀ خویش رفت تا قربانی سالانه را به خداوند تقدیم کند و نذر خود را ادا نماید.
22اما حَنّا نرفت. او به شوهر خود گفت: «تا طفل از شیر بازگرفته نشود، نمی‌آیم. آنگاه او را خواهم آورد تا به حضور خداوند حاضر شده، برای همیشه آنجا بماند.»
23شوهرش اِلقانَه به او پاسخ داد: «آنچه در نظرت نیکوست، بکن. تا بازگرفتنش از شیر صبر کن. فقط خداوند کلام خود را استوار دارد.» پس آن زن ماند و پسرش را همچنان شیر داد تا اینکه او را از شیر بازگرفت.
24پس چون پسر را از شیر بازگرفت، او را با خود برداشته، به همراه گاو نری سه ساله و یک ایفَه آرد و مَشکی شراب به خانۀ خداوند در شیلوه برد. و آن پسر هنوز خردسال بود.
25آنگاه گاو را ذبح کردند و پسرک را نزد عیلی بردند،
26و حَنّا گفت: «ای آقایم! به جانت سوگند که من همان زنم که اینجا نزد تو ایستاده بود و به خداوند دعا می‌کرد.
27من برای این پسر دعا کردم و خداوند تمنایی را که از او داشتم، اجابت فرمود.
28من نیز او را به خداوند وقف کرده‌ام؛ تا زنده است، وقف خداوند خواهد بود.» و خداوند را در آنجا پرستش کردند.

۲۱ ژوئن

3:1 روزی نَعومی، مادرشوهر روت، وی را گفت: «دخترم، آیا به جهت تو آسایش نجویم تا برایت نیکو شود؟
2آیا بوعَز که تو با کنیزانش بودی، خویشِ ما نیست؟ اینک او امشب در خرمنگاه، به پاک کردن جو مشغول خواهد بود.
3پس شستشو کرده، به خود عطر بزن و جامه‌ات را در بر کرده، به خرمنگاه برو، اما تا آن مرد از خوردن و نوشیدن فارغ نشده، خود را به او نشناسان.
4وقتی او دراز می‌کشد، جایگاه خوابش را نشان کن. سپس برو و پوشش پایش را کنار بزن و همان‌جا دراز بکش و او به تو خواهد گفت که چه بکنی.»
5روت پاسخ داد: «هرآنچه گفتی، خواهم کرد.»
6پس به خرمنگاه رفت و مطابق هرآنچه مادرشوهرش به او امر فرموده بود، به عمل آورد.
7چون بوعَز خورد و نوشید و دلش شادمان شد، رفت تا در انتهای پشتۀ غَله بخوابد. آنگاه روت آهسته آمده، پوشش پاهای بوعز را کنار زد و همان‌جا خوابید.
8نیمه‌های شب، بوعَز از خواب پرید و چون به سوی برگشت دید که اینک زنی نزد پاهایش خوابیده است!
9گفت: «تو کیستی؟» روت گفت: «کنیزت روت هستم. بالهای خود را بر کنیزت بگستران زیرا که تو ولیّ هستی.»
10بوعَز گفت: «دخترم، خداوند تو را برکت دهد! این محبت آخر تو از نخستین بهتر است، چرا‌که از پی مردان جوان، چه فقیر و چه غنی، نرفتی.
11پس اکنون، ای دخترم، ترسان مباش. هرآنچه گفتی برایت خواهم کرد؛ زیرا همۀ همشهریان من می‌دانند که تو زنی شایسته‌ای.
12حال هرچند راست است که من ولیّ تو هستم، اما ولیّ نزدیکتر از من نیز هست.
13امشب اینجا بمان، و بامدادان اگر او حق ولیّ را به تو ادا کرد، چه خوب، بگذار ادا کند. اما اگر نخواست ادا کند، آنگاه به حیات خداوند سوگند که من آن را ادا خواهم کرد. اکنون تا صبح همین‌جا بخواب.»
14پس روت تا صبح نزد پاهای او خوابید، اما پیش از آنکه کسی قادر به تشخیص دیگری باشد برخاست، زیرا بوعَز گفت: «کسی نفهمد زنی به خرمنگاه آمده است.»
15او همچنین گفت: «چارقدی را که بر توست، بیاور و بر دستانت بگیر.» پس روت چارقدِ خود را به دست گرفت و او شش پیمانه جو پیمود و بر وی نهاد. آنگاه او به شهر رفت.
16چون نزد مادرشوهر خود آمد، او پرسید: «دخترم، بر تو چه گذشت؟» پس او را از هرآنچه آن مرد برایش کرده بود، خبر داد
17و گفت: «او این شش پیمانه جو را به من داد، زیرا گفت: ”دستِ خالی نزد مادرشوهرت بازمگرد.“»
18نَعومی پاسخ داد: «دخترم، آرام بنشین تا بدانی که این امر چگونه خواهد شد، زیرا آن مرد تا این کار را امروز تمام نکند، آرام نخواهد گرفت.»

4:1 و اما بوعَز به دروازۀ شهر رفت و آنجا بنشست. اینک آن ولیّ که بوعَز درباره‌اش سخن گفته بود، می‌گذشت. پس بوعَز گفت: «فلانی، بدین سو آمده، بنشین.» پس او آمده، بنشست.
2آنگاه بوعَز ده تن از مشایخ شهر را برگرفته، بدیشان گفت: «اینجا بنشینید.» پس ایشان بنشستند.
3سپس به آن ولیّ گفت: «نَعومی که از دیار موآب بازگشته، قطعه زمینی را که از آنِ برادرمان اِلیمِلِک بود، می‌فروشد.
4پس فکر کردم تو را از این امر باخبر سازم و بگویم: ”در حضور کسانی که اینجا نشسته‌اند و در حضور مشایخ قوم من، آن را بخر.“ اگر آن را بازخرید می‌کنی، بکن. و اگر نمی‌کنی، به من بگو تا بدانم، زیرا جز تو کسی نیست که آن را بازخرید کند، و من پس از تو هستم.» آن مرد گفت: «آن را بازخرید می‌کنم.»
5آنگاه بوعَز گفت: «روزی که زمین را از دست نَعومی بخری، روت موآبی را نیز که بیوۀ آن درگذشته است، از آنِ خود خواهی ساخت تا نام آن متوفی را بر میراثش احیا کنی.»
6اما آن ولیّ گفت: «من نمی‌توانم آن را برای خود بازخرید کنم، مبادا میراث خویش را به خطر افکنم. تو حق بازخرید مرا برای خود بگیر، زیرا مرا توان بازخرید نیست.»
7در ایام قدیم رسم بازخرید و مبادله در اسرائیل این بود که برای رسمیت بخشیدن به هر چیز، شخص کفش خود را از پا به در می‌کرد و آن را به شخص دیگر می‌داد. این بود روش گواهی دادن در اسرائیل.
8پس آن ولیّ به بوعَز گفت: «تو آن را برای خود بخر»، و کفش از پا به در آورد.
9آنگاه بوعَز به مشایخ و همۀ قوم گفت: «امروز شما شاهدید که من تمامی مایملک اِلیمِلِک و تمامی مایملک کِلیون و مَحلون را از دست نَعومی خریدم.
10همچنین، روتِ موآبی، بیوۀ مَحلون را نیز به زنی خود گرفتم تا نام آن درگذشته را بر میراث وی باقی نگاه دارم، تا نام او از میان برادرانش و از دروازۀ شهرش محو نگردد. امروز شما شاهد باشید.»
11آنگاه همۀ مردمانی که نزد دروازه بودند، و مشایخ گفتند: «ما شاهدیم. باشد که خداوند این زن را که به خانۀ تو می‌آید، همچون راحیل و لیَه گرداند که با هم خانۀ اسرائیل را بنا کردند. باشد که در اِفراتَه به شایستگی عمل کنی و در بِیت‌لِحِم پرآوازه شوی
12و به واسطۀ فرزندانی که خداوند از این زن جوان به تو می‌بخشد، خاندان تو همچون خاندان فِرِص باشد که تامار برای یهودا زایید.»
13بدین‌سان بوعَز، روت را گرفت و او زن وی شد. پس به او درآمد و خداوند روت را بارور کرد و او پسری به دنیا آورد.
14آنگاه زنان به نَعومی گفتند: «‌متبارک باد خداوندی که امروز تو را بدون ولیّ نگذاشته است. باشد که نام او در اسرائیل پرآوازه شود!
15این پسر جان تو را تازه کند و در وقت پیری برایت تدارک ببیند، زیرا عروست که تو را دوست می‌دارد و برایت از هفت پسر نیکوتر است، او را زاده است.»
16آنگاه نَعومی طفل را گرفته، بر دامن خویش نهاد و دایۀ او شد.
17و زنان همسایه‌اش طفل را نام نهاده، گفتند: «پسری برای نَعومی زاده شده است»، و او را عوبید نامیدند. او پدر یَسا، پدر داوود است.
18این است نسل فِرِص: فِرِص پدر حِصرون بود؛
19حِصرون پدر رام، رام پدر عَمّیناداب،
20عَمّیناداب پدر نَحشون، نَحشون پدر سَلمون،
21سَلمون پدر بوعَز، بوعَز پدر عوبید،
22عوبید پدر یَسا و یَسا پدر داوود.

۲۰ ژوئن

1:1 در ایامی که داوران حکم می‌راندند، در سرزمین اسرائیل قحطی شد. پس، مردی از بِیت‌لِحِمِ یهودا، با همسر و دو پسرش به دیار موآب رفت تا در آنجا غربت گزیند.
2نام آن مرد اِلیمِلِک، و نام همسرش نَعومی بود، و پسرانش مَحلون و کِلیون نام داشتند. ایشان اِفراتیانی از بِیت‌لِحِمِ یهودا بودند. پس ایشان به دیار موآب رفته، در آنجا ماندند.
3اما اِلیمِلِک، شوهر نَعومی درگذشت و او با دو پسرش باقی ماند.
4آن پسران زنان موآبی برای خود گرفتند که نام یکی عُرپَه و نام دیگری روت بود. ایشان نزدیک به ده سال در آنجا زندگی کردند.
5اما هر دوی آنان، یعنی مَحلون و کِلیون نیز جان سپردند. بدین‌سان آن زن بدون شوهر و دو پسرش باقی ماند.
6پس نَعومی با عروسانش برخاست تا از دیار موآب بازگردد، زیرا در دیار موآب شنیده بود که خداوند به یاری قوم آمده و بدانها خوراک داده است.
7او با دو عروسش از مکانی که در آن ساکن بود، روانه شد تا به سرزمین یهودا بازگردد.
8اما نَعومی به دو عروس خود گفت: «بروید؛ هر یک از شما به خانۀ مادری خویش بازگردید. خداوند بر شما احسان کند، چنانکه شما بر آن مردگان و بر من احسان کردید.
9خداوند عطا کند که هر یک از شما در خانۀ شوهر خود آسایش یابید!» آنگاه ایشان را بوسید. آنان به صدای بلند گریستند
10و به او گفتند: «به‌یقین با تو نزد قومت بازمی‌گردیم.»
11ولی نَعومی گفت: «ای دخترانم، برگردید. چرا با من بیایید؟ آیا پسران دیگر در رحِم دارم تا برای شما شوهر باشند؟
12ای دخترانم، برگشته، راه خود را در پیش گیرید زیرا من برای شوهر کردن بسیار سالخورده‌ام. حتی اگر بگویم هنوز برایم امیدی هست، و همین امشب نیز به شوهر داده شوم و پسرانی هم بزایم،
13آیا تا بالغ شدن آنان منتظر خواهید ماند؟ آیا از شوهر کردن خودداری خواهید کرد؟ نه، دخترانم! زیرا جان من به‌خاطر شما بسیار تلخ شده است، چونکه دست خداوند بر ضد من دراز گشته است.»
14پس دیگر بار به صدای بلند گریستند و عُرپَه مادرشوهر خود را بوسید، اما روت به وی چسبید.
15نَعومی گفت: «ببین، زنِ برادرشوهرت نزد قوم خود و خدایان خویش بازگشته است؛ تو نیز از پی جاری‌ات بازگرد.»
16اما روت پاسخ داد: «اصرار مکن که ترکت کنم و از نزدت بازگردم. هر جا که بروی، می‌آیم، و هر جا که منزل کنی، منزل می‌کنم. قوم تو قوم من و خدای تو خدای من خواهد بود.
17هر جا که بمیری، می‌میرم و همان جا دفن می‌شوم. خداوند مرا سخت مجازات کند اگر حتی مرگ مرا از تو جدا سازد.»
18چون نَعومی دید که روت مصمم به رفتن با اوست، دیگر هیچ نگفت.
19پس هر دو روانه شدند تا اینکه به بِیت‌لِحِم رسیدند. و چون به بِیت‌لِحِم درآمدند، تمامی شهر به سبب ایشان به حرکت آمد، و زنان می‌پرسیدند: «آیا این نَعومی است؟»
20نَعومی ایشان را گفت: «دیگر مرا نه نَعومی بلکه مارا بخوانید، زیرا قادرمطلق به من مرارت بسیار رسانیده است.
21من پُر بیرون رفتم، اما خداوند مرا خالی بازگردانید. چرا مرا نَعومی بخوانید حال آنکه خداوند مرا ذلیل ساخته و قادرمطلق به مصیبت گرفتارم کرده است؟»
22بدین‌سان نَعومی بازگشت و عروسش، روتِ موآبی، که از دیار موآب بازگشته بود، همراه وی آمد. و ایشان در آغاز موسم درویدن جو به بِیت‌لِحِم رسیدند.

2:1 و اما نَعومی خویشاوندی از طرف شوهر داشت بوعَز نام که مردی بود سرشناس از خاندان اِلیمِلِک.
2روزی روتِ موآبی به نَعومی گفت: «رخصت ده تا به کشتزارها بروم و در پسِ هر کس که بر من نظر لطف افکَنَد، خوشه‌چینی کنم.» نَعومی پاسخ داد: «برو، دخترم.»
3پس روانه شده، به کشتزار رفت و در پسِ دروگران به خوشه‌چینی مشغول شد. از قضا به قسمتی از کشتزار درآمد که متعلق به بوعَز، از خاندان اِلیمِلِک بود.
4هان بوعَز از بِیت‌لِحِم آمد و به دروگران گفت: «خداوند با شما باد!» پاسخ دادند: «خداوند تو را برکت دهد!»
5آنگاه بوعَز از خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پرسید: «این زن جوان از آنِ کیست؟»
6خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پاسخ داد: «این همان زن جوان موآبی است که با نَعومی از دیار موآب بازگشته است.
7او مرا گفت، ”تمنا اینکه رخصت دهی خوشه‌چینی کنم و در پس دروگران در میان بافه‌ها جمع نمایم.“ پس آمده، از صبح تا به حال بی‌وقفه به کار مشغول بوده و فقط اندکی در خانه استراحت کرده است.»
8آنگاه بوعَز به روت گفت: «دخترم، گوش فرا~ده. به کشتزار دیگری برای خوشه‌چینی مرو و اینجا را ترک مکن، بلکه همین‌جا با کنیزان من بمان.
9چشمانت بر کشتزاری باشد که در آن درو می‌کنند و از پسِ ایشان برو. جوانان را امر کرده‌ام که تو را لمس نکنند. و هرگاه تشنه شدی، نزد کوزه‌ها برو و از آبی که جوانان می‌کِشند، بنوش.»
10روت به روی درافتاده، تا به زمین خم شد و از وی پرسید: «از چه سبب در نظرتان التفات یافتم که به من توجه کردید، حال آنکه غریبی بیش نیستم؟»
11بوعَز پاسخ داد: «هرآنچه پس از مرگ شوهر خود در حق مادرشوهرت کرده‌ای، به‌تمامی به آگاهی من رسیده است، اینکه چگونه پدر و مادر و زادگاهت را ترک گفته، نزد قومی آمدی که پیشتر نمی‌شناختی.
12خداوند تو را به سبب آنچه کرده‌ای پاداش دهد، و اجر کامل از جانب یهوه خدای اسرائیل که زیر بالهایش پناه گرفته‌ای، به تو برسد.»
13آنگاه روت گفت: «ای سرورم، باشد که در نظرتان التفات یابم، زیرا تسلی‌ام دادید و به مهربانی با کنیزتان سخن گفتید، اگرچه مانند یکی از کنیزانتان هم نیستم.»
14به هنگام صرف غذا، بوعَز وی را گفت: «اینجا بیا و قدری نان بخور و لقمه‌ات را در سرکه فرو~بَر.» پس روت کنار دروگران نشست و بوعَز به او غَلۀ برشته داد. او خورده سیر شد و اندکی هم اضافه آورد.
15چون برای خوشه‌چینی برخاست، بوعَز خادمانش را امر فرموده، گفت: «بگذارید از میان بافه‌ها نیز خوشه برچیند و او را خجل مسازید.
16همچنین قدری از میان دسته‌ها برایش بیرون کشیده، بگذارید از آن برچیند و توبیخش مکنید.»
17پس روت تا شامگاه در کشتزار خوشه‌چینی کرد. و آنچه را برچیده بود، کوبید، که در حدود یک ایفَه جو بود.
18پس آن را برگرفته، به شهر درآمد و مادرشوهرش آنچه را برچیده بود، دید. و روت آنچه را که پس از سیر شدنش باقی مانده بود، بیرون آورده، به وی داد.
19مادرشوهرش از او پرسید: «امروز کجا خوشه‌چینی کردی؟ کجا کار کردی؟ مبارک باد آن که به تو توجه کرده است.» پس روت به مادرشوهرش گفت نزد چه کسی کار کرده است و افزود: «نام مردی که امروز نزد او کار کردم، بوعَز است.»
20نَعومی به عروسش گفت: «مبارک باد او، از جانب خداوندی که محبت خود را نسبت به زندگان و مردگان ترک نکرده است!» نیز گفت: «آن مرد خویشاوند نزدیک و از ولیّ‌های ماست.»
21روت موآبی گفت: «او همچنین مرا گفت، ”با خادمان من بمان تا زمانی که تمام محصول مرا درو کنند.“»
22پس نَعومی به عروسش روت گفت: «دخترم، خوب است با کنیزان او بیرون روی، مبادا در کشتزاری دیگر گزندی به تو برسد.»
23بدین‌گونه روت تا پایان دروِ جو و گندم با کنیزان بوعَز ماند تا خوشه‌چینی کند، و با مادرشوهرش زندگی می‌کرد.

۱۹ ژوئن

21:1 و اما مردان اسرائیل در مِصفَه سوگند خورده بودند که، «احدی از ما دختران خود را به بِنیامینیان به زنی نخواهیم داد.»
2و قوم به بِیت‌ئیل آمدند و در آنجا تا شامگاه در حضور خدا نشسته، به آواز بلند به تلخی گریستند
3و گفتند: «ای خداوند، خدای اسرائیل، چرا در اسرائیل چنین شد، تا امروز یک قبیله از اسرائیل کم باشد؟»
4فردای آن روز، قوم سحرگاهان برخاستند و در آنجا مذبحی ساخته، قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت تقدیم کردند.
5آنگاه بنی‌اسرائیل پرسیدند: «از تمامی قبایل اسرائیل، کدام یک در جماعت نزد خداوند برنیامده است؟» زیرا درخصوص هر آنکه نزد خداوند به مِصفَه برنیاید، سوگندی عظیم یاد کرده و گفته بودند: «چنین کسی به‌یقین باید کشته شود.»
6و بنی‌اسرائیل برای برادر خویش بِنیامین متأسف شده، گفتند: «امروز یک قبیله از اسرائیل منقطع شده است.
7چگونه برای مردانی که باز مانده‌اند زنان بیابیم؟ زیرا که به خداوند سوگند خورده‌ایم که هیچ‌یک از دخترانمان را به ایشان به زنی نخواهیم داد.»
8آنگاه پرسیدند: «کدام یک از قبایل اسرائیل نزد خداوند به مِصفَه برنیامده است؟» و اینک از یابیش جِلعاد کسی نزد جماعت به اردوگاه نیامده بود.
9زیرا قوم را شمردند، و اینک از ساکنان یابیش جِلعاد هیچ‌کس آنجا نبود.
10پس جماعت دوازده هزار تن از مردان دلاور خود را گسیل داشتند و بدیشان فرمان داده، گفتند: «بروید و ساکنان یابیش جِلعاد را به همراه زنان و نوزادان از دم تیغ بگذرانید.
11این است آنچه باید بکنید: تمامی ذکور و نیز هر زنی را که با مردی همبستر شده باشد، به نابودی کامل بسپارید.»
12و آنان در میان ساکنان یابیش جِلعاد چهارصد دختر باکره یافتند که هرگز مردی را نشناخته و با وی همبستر نشده بودند. پس ایشان را به اردوی شیلوه که در زمین کنعان است، آوردند.
13آنگاه تمامی جماعت نزد بنی‌بِنیامین که در صخرۀ رِمّون بودند پیغام فرستاده، خطاب به ایشان اعلامِ صلح کردند.
14پس بِنیامینیان در آن هنگام بازگشتند؛ و بنی‌اسرائیل دخترانی را که از زنان یابیش جِلعاد زنده نگاه داشته بودند بدیشان دادند، اما این دختران ایشان را کفایت نمی‌کرد.
15و قوم برای بِنیامین متأسف شدند، زیرا که خداوند میان قبایل اسرائیل شکاف ایجاد کرده بود.
16آنگاه مشایخ جماعت گفتند: «حال که زنان بِنیامینی از میان رفته‌اند، چگونه برای مردانی که بازمانده‌اند زنان بیابیم؟»
17آنان گفتند: «لازم است برای باز‌ماندگان بِنیامین میراثی باشد، تا قبیله‌ای از اسرائیل محو نشود.
18با این حال ما دختران خود را به ایشان به زنی نتوانیم داد.» زیرا بنی‌اسرائیل سوگند خورده بودند که، «ملعون باد آن که به بِنیامین زن دهد.»
19پس گفتند: «اینک همه ساله جشنی برای خداوند در شیلوه واقع در شمال بِیت‌ئیل و شرق راهی که از بِیت‌ئیل به شِکیم و جنوب لِبونَه می‌رود، برپاست.»
20پس به بنی‌بِنیامین دستور داده، گفتند: «بروید و در تاکستانها به کمین نشسته،
21مراقب باشید. هرگاه دختران شیلوه برای رقصیدن در میان رقصندگان بیرون آیند، آنگاه از تاکستانها بیرون آمده، هر یک از میان دختران شیلوه زنی برای خود بگیرید و به زمین بِنیامین بروید.
22چون پدران یا برادران ایشان برای شکایت نزد ما آیند، بدیشان خواهیم گفت: ”به خاطر ما بر ایشان رحمت کنید. زیرا ما در جنگ، برای همۀ مردان زنی برنگرفتیم و شما نیز زنی بدیشان ندادید، زیرا در آن صورت اکنون تقصیرکار می‌بودید.“»
23پس بنی‌بِنیامین چنین کردند و بر حسب شمارشان، زنانی برای خود از میان رقصندگان برگرفته، با خود بردند. و رفته، به زمینِ میراث خود بازگشتند و شهرها را از نو بنا کرده، در آنها ساکن شدند.
24در آن وقت بنی‌اسرائیل از آنجا روانه شدند و هر یک به قبیله و طایفۀ خود بازگشتند، و از آنجا هر یک به زمین میراث خود بیرون رفتند.
25در آن روزگار، پادشاهی در اسرائیل نبود، و هر کس هرآنچه در نظرش پسند می‌آمد، می‌کرد.

۱۸ ژوئن

20:1 آنگاه تمامی بنی‌اسرائیل، از دان تا بِئِرشِبَع، و نیز از سرزمین جِلعاد، بیرون آمدند، و آن جماعت همچون یک تن در مِصفَه به حضور خداوند جمع شدند.
2و رؤسای تمامی قوم، یعنی همۀ قبایل اسرائیل، در میان جماعت قوم خدا که چهارصد هزار مردِ شمشیرزنِ پیاده بودند، حاضر شدند.
3و بنی‌بِنیامین شنیدند که بنی‌اسرائیل به مِصفَه برآمده‌اند. آنگاه بنی‌اسرائیل به یکدیگر گفتند: «بگویید این عمل شرارت‌آمیز چگونه روی داده است؟»
4پس آن لاوی که شوهر زن مقتوله بود، در پاسخ گفت: «من با مُتَعِۀ خود به جِبعَۀ بِنیامین آمدیم تا شب را در آنجا سپری کنیم.
5اما مردان جِبعَه بر من برخاسته، شبانگاهان خانه را به قصد کشتن من محاصره کردند. آنان به مُتَعِۀ من تجاوز کردند، و او بمرد.
6پس مُتَعِۀ خود را گرفته، قطعه~قطعه کردم و به سراسر مملکتی که میراث اسرائیل است فرستادم، زیرا آنان در اسرائیل مرتکب عملی زشت و شرم‌آور شده بودند.
7پس حال ای تمامی بنی‌اسرائیل، نظر و مشورت خود را در اینجا بازگویید.»
8آنگاه قوم جملگی همچون یک تن برخاسته، گفتند: «هیچ‌یک از ما به خیمۀ خود نخواهیم رفت و به خانه‌های خویش باز نخواهیم گشت.
9بلکه کاری که اکنون با جِبعَه خواهیم کرد این است: به قید قرعه به مقابله با آن خواهیم رفت.
10از تمامی قبایل اسرائیل، ده از صد، و صد از هزار، و هزار از ده هزار بر خواهیم گرفت تا برای لشکریان آذوقه بیاورند، تا چون به جِبعَۀ بِنیامین برسند، با ایشان موافق همۀ اعمال شرم‌آوری که در اسرائیل مرتکب شده‌اند، عمل نمایند.»
11پس تمام مردان اسرائیل، متحد همچون یک تن، بر ضد آن شهر گرد آمدند.
12آنگاه قبایل اسرائیل مردانی را به سرتاسر قبیلۀ بِنیامین فرستاده، گفتند: «این چه شرارتی است که در میان شما انجام گرفته است؟
13پس حال آن مردان، یعنی اراذل و اوباشی را که در جِبعَه هستند، تسلیم کنید تا آنها را بکشیم و این شرارت را از اسرائیل بزداییم.» اما بِنیامینیان نخواستند به سخن برادرانشان بنی‌اسرائیل گوش فرا~دهند.
14پس بنی‌بِنیامین از شهرهای خود به جِبعَه گرد آمدند تا بیرون رفته، با بنی‌اسرائیل بجنگند.
15و در آن روز بنی‌بِنیامین از شهرهای خود بیست و شش هزار مردِ شمشیرزن بسیج کردند، و این علاوه بر هفتصد مرد برگزیده‌ای بود که ساکنان جِبعَه بسیج کرده بودند.
16در میان این همه، هفتصد مرد برگزیدۀ چپ‌دست بودند، که هریک از ایشان می‌توانست مویی را بی‌آنکه خطا کند با سنگِ فلاخُن بزند.
17و مردان اسرائیل، سوای بِنیامین، چهارصد هزار مرد شمشیرزن بسیج کردند، جملگی مردانی جنگاور.
18آنگاه بنی‌اسرائیل برخاسته، به بِیت‌ئیل بالا رفتند و از خدا مشورت خواسته، پرسیدند: «کدامیک از ما اوّل به جنگ بنی‌بِنیامین برود؟» خداوند گفت: «یهودا اوّل برود.»
19پس بنی‌اسرائیل بامدادان برخاستند و در برابر جِبعَه اردو زدند.
20بدین‌سان مردان اسرائیل به جنگ بِنیامین بیرون رفتند و در برابر ایشان در جِبعَه صف آراستند.
21و بنی‌بِنیامین از جِبعَه بیرون آمده، در آن روز بیست و دو هزار تن از اسرائیلیان را از پا درآوردند.
22اما قوم، یعنی مردان اسرائیل، یکدیگر را دلگرمی دادند و دیگر بار همان جا که روز اوّل صف‌آرایی کرده بودند، صف آراستند.
23و بنی‌اسرائیل برآمده، تا شامگاهان در حضور خداوند گریستند و از او مشورت خواسته، پرسیدند: «آیا بار دیگر پیش برویم تا با برادران خود بنی‌بِنیامین بجنگیم؟» خداوند گفت: «به جنگ ایشان برآیید.»
24پس بنی‌اسرائیل روز دوّم نیز به مقابله با بنی‌بِنیامین برآمدند.
25و بنی‌بِنیامین در روز دوّم به مقابله با ایشان از جِبعَه بیرون آمدند و هجده هزار تن دیگر از بنی‌اسرائیل را که جملگی مردانی شمشیرزن بودند، از پا درآوردند.
26آنگاه همۀ بنی‌اسرائیل، یعنی تمامی قوم برآمده، به بِیت‌ئیل رفتند و گریستند. ایشان آنجا در حضور خداوند نشسته، آن روز را تا شامگاه روزه داشتند، و قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت به حضور خداوند تقدیم کردند.
27و بنی‌اسرائیل از خداوند مشورت خواستند (زیرا در آن ایام صندوق عهد خدا در آنجا بود
28و فینِحاس پسر اِلعازار پسر هارون در آن روزها به حضور آن به خدمت می‌ایستاد) و پرسیدند: «آیا دیگر بار به جنگ برادران خود بنی‌بِنیامین بیرون رویم، یا اینکه بازایستیم؟» خداوند گفت: «برآیید، زیرا فردا ایشان را به دست شما تسلیم خواهم کرد.»
29پس اسرائیل دورتادور جِبعَه کمین نهادند.
30و بنی‌اسرائیل روز سوّم به مقابله با بنی‌بِنیامین برآمدند و همچون دفعات پیش در برابر جِبعَه صف آراستند.
31بنی‌بِنیامین به رویاروییِ قوم بیرون آمده، از شهر بیرون کشیده شدند. آنان همچون پیشتر به زدن و کشتن برخی از قوم آغاز کردند، و قریب به سی تن از مردان اسرائیل در صحرا و در راهها کشته شدند، یکی راه بِیت‌ئیل و دیگری راه جِبعَه.
32بنی‌بِنیامین با خود گفتند: «ایشان همچون پیشتر در برابر ما منهزم شده‌اند.» اما بنی‌اسرائیل گفتند: «بیایید بگریزیم و ایشان را از شهر به راهها بکشانیم.»
33پس مردان اسرائیل جملگی از مکان خود برخاسته، در بَعَل‌تامار صف‌آرایی کردند، و آن دسته از مردان اسرائیل نیز که کمین کرده بودند به‌شتاب از کمینگاه خود در مَعَرِه‌جِبعَه بیرون آمدند.
34بدین ترتیب ده هزار مردِ برگزیده از تمامی اسرائیل به مقابله با جِبعَه آمدند، و جنگِ بسیار سختی درگرفت، اما بِنیامینیان نمی‌دانستند چه مصیبتی در انتظارشان است.
35و خداوند بِنیامین را در برابر اسرائیل مغلوب ساخت، و بنی‌اسرائیل در آن روز بیست و پنج هزار و یکصد تن از مردان بِنیامین را که جملگی شمشیرزن بودند، هلاک کردند.
36پس بنی‌بِنیامین دیدند که شکست خورده‌اند. مردان اسرائیل در برابر بِنیامین عقب نشسته بودند، زیرا بر کمینی که دورتادور جِبعَه نهاده بودند، اعتماد داشتند.
37پس کمین‌کنندگان شتابان به جِبعَه هجوم بردند و به هر سو رفته، تمامی شهر را از دم تیغ گذراندند.
38علامتی که مردان اسرائیل و کمین‌کنندگان میان خود تعیین کرده بودند این بود که چون آنها ابری عظیم از دود از شهر بلند کنند،
39مردان اسرائیل به سوی بِنیامینیان برگردند. باری، مردان بِنیامین به زدن و کشتن قریب به سی تن از مردان اسرائیل آغاز کرده بودند. آنان می‌گفتند: «به‌یقین ایشان همچون نبرد نخست، از پیش روی ما شکست خواهند خورد.»
40اما چون آن علامت به صورت ستونی از دود از شهر برخاست، بِنیامینیان به عقب خود نگریستند، و هان دود از تمام شهر به آسمان بلند بود.
41آنگاه مردان اسرائیل بازگشتند، و بِنیامینیان هراسان شدند زیرا دیدند به چه بلایی گرفتار آمده‌اند.
42پس، از حضور مردان اسرائیل به جانب بیابان روی‌گردانیدند؛ ولی جنگ ایشان را درگرفت، و اسرائیلیانی که از شهرها بیرون آمدند ایشان را در میان خود هلاک ساختند.
43آنان بِنیامینیان را احاطه کرده، به تعقیبشان پرداختند، و از نوحَه تا مقابل جِبعَه در شرق، ایشان را پایمال نمودند.
44و از بِنیامین، هجده هزار تن که جملگی مردانی دلاور بودند، کشته شدند.
45پس ایشان برگشته، به جانب بیابان به صخرۀ رِمّون گریختند؛ اما مردان اسرائیل پنج هزار تن از آنان را در راهها کشتند و ایشان را تا جِدعوم سخت تعقیب کرده، دو هزار تن دیگر از ایشان را نیز از پای درآوردند.
46بدین‌سان شمار همۀ آنانی که از بِنیامین در آن روز مردند بیست و پنج هزار مردِ شمشیرزن بود، جملگی مردانی دلاور.
47ولی ششصد تن برگشته، به جانب بیابان به صخرۀ رِمّون گریختند و چهار ماه در صخرۀ رِمّون ماندند.
48و مردان اسرائیل بر بنی‌بِنیامین برگشته، ایشان را به دم شمشیر زدند، از شهرها و اهالی آنها، و هم بهایم و هر چه را که یافتند. نیز به هر شهری که رسیدند، آن را به آتش کشیدند.

۱۷ ژوئن

19:1 در آن روزگار که در اسرائیل پادشاهی نبود، مردی لاوی که در مناطق دورافتادۀ نواحی مرتفع اِفرایِم اقامت گزیده بود، مُتَعِه‌ای از بِیت‌لِحِمِ یهودا برای خود بگرفت.
2ولی آن زن به او خیانت کرد، و از نزد وی به خانۀ پدرش در بِیت‌لِحِمِ یهودا رفت و چهار ماه در آنجا ماند.
3پس شوهرش برخاسته، از پی او رفت تا به نرمی با او سخن گفته، او را بازآورَد. آن مردِ لاوی غلامش را با دو الاغ همراه خود داشت. آن زن او را به خانۀ پدرش برد، و پدرِ دختر چون وی را دید، با خوشحالی از او استقبال کرد.
4پدرزن او، یعنی پدر آن دختر، به‌اصرار وی را نزد خویش نگاه داشت. پس آن لاوی سه روز نزد پدرزن خود ماند، و ایشان خوردند و نوشیدند و در آنجا به سر بردند.
5روز چهارم، بامدادان برخاستند، و چون مرد در تدارک رفتن بود، پدرِ دختر به داماد خود گفت: «دل خویش به لقمه‌نانی تقویت کن، و سپس روانه شوید.»
6پس هر دو نشستند و با هم خوردند و نوشیدند. آنگاه پدرِ دختر به آن مرد گفت: «تمنا دارم راضی شوی امشب نیز اینجا بمانی و دل خویش خوش سازی.»
7و چون آن مرد برخاست تا برود، پدرزنش به او اصرار کرد؛ پس آن شب نیز در آنجا ماند.
8روز پنجم، بامدادان برخاست تا برود، ولی پدرِ دختر گفت: «تمنا اینکه دل خویش تقویت بخشی و تا بعدازظهر درنگ نمایی!» پس ایشان هر دو با هم خوردند.
9و چون آن مرد و مُتَعِه و غلامش برخاستند تا بروند، پدرزنش، یعنی پدر آن دختر، وی را گفت: «اینک روز نزدیک به غروب است، پس تمنا اینکه امشب نیز اینجا بمانید. بنگر که روز به پایان می‌رسد؛ پس شب را در اینجا بمان و دل خویش خوش ساز؛ فردا سحرگاهان برخیزید و راهی سفر شوید تا به خانۀ خود برسی.»
10ولی آن مرد نخواست شب را بماند؛ پس برخاسته، روانه شد و به مقابل یِبوس رسید که همان اورشلیم باشد. دو الاغ پالان شده و مُتَعِه‌اش نیز همراه او بودند.
11چون به نزدیکی یِبوس رسیدند، نزدیک غروب بود. پس غلام به ارباب خود گفت: «اکنون بیا تا به این شهر یِبوسیان درآییم و شب را در آنجا به سر بریم.»
12اما اربابش گفت: «به شهر بیگانگان که بنی‌اسرائیل در آن ساکن نباشند نخواهیم رفت، بلکه به جِبعَه گذر خواهیم کرد.»
13سپس به غلام خود گفت: «بیا تا به یکی از این مکانها نزدیک شویم و شب را در جِبعَه یا رامَه سپری کنیم.»
14بدین‌سان از آنجا گذشته، به راه خود ادامه دادند، و خورشید در نزدیکی جِبعَه که از آنِ بِنیامین است، بر ایشان غروب کرد.
15پس آنجا راه خود را کج کردند تا به جِبعَه درآمده، شب را در آنجا سپری کنند. لاوی به شهر درآمده، در میدان شهر نشست، اما کسی ایشان را به خانۀ خود نبرد تا شب را به سر برند.
16و اینک، پیرمردی شامگاهان از کار خود در مزرعه بازمی‌گشت. او از نواحی مرتفع اِفرایِم بود، و در جِبعَه سکونت داشت. اما مردم آن شهر، بِنیامینی بودند.
17پیرمرد چشمان خویش برافراشته، مسافر را در میدان شهر دید و از او پرسید: «به کجا می‌روی و از کجا می‌آیی؟»
18مرد پاسخ داد: «ما از بِیت‌لِحِمِ یهودا آمده‌ایم و به دیاری دوردست در نواحی مرتفع اِفرایِم می‌رویم که محل سکونت من است. به بِیت‌لِحِمِ یهودا رفته بودم و اکنون به خانۀ خداوند می‌روم. اما هیچ‌کس مرا به خانۀ خود نمی‌برَد.
19ما برای الاغهایمان کاه و علوفه، و برای خودم و کنیزت و غلامی که همراه بندگانت است، نان و شراب داریم و هیچ چیز کم و کسر نداریم.»
20پیرمرد گفت: «سلامتی بر تو باد؛ من به همۀ نیازهایتان رسیدگی خواهم کرد. فقط شب را در این میدان به سر نبرید.»
21پس پیرمرد او را به خانۀ خود برد و به الاغها خوراک داد. آنان پاهای خود را شسته، خوردند و نوشیدند.
22و چون به عیش و شادی مشغول بودند، اینک برخی از اراذل شهر خانه را احاطه کردند و در را به‌شدّت کوفته، به پیرمرد صاحبخانه گفتند: «مردی را که به خانه‌ات درآمده، بیرون بیاور تا با او همبستر شویم.»
23مرد صاحبخانه نزد ایشان بیرون آمد و بدیشان گفت: «نه، ای برادران من! تمنا دارم چنین شرارتی مورزید. از آنجا که این مرد به خانۀ من درآمده است، این عمل زشت را مرتکب مشوید.
24اینک دختر باکرۀ خودم و مُتَعِۀ او اینجایند. بگذارید ایشان را نزد شما آورم. آنان را بی‌حرمت سازید و هر چه در نظرتان پسند آید با ایشان بکنید، ولی با این مرد چنین کار شَنیعی مکنید.»
25ولی آن مردان نخواستند به او گوش گیرند. پس آن مرد مُتَعِۀ خود را گرفته، او را واداشت تا نزد ایشان بیرون رود. و آنها تمام شب تا صبح با او همبستر شده، بی‌عصمتش می‌کردند، و سپیده‌دم رهایش نمودند.
26هنگام صبح، آن زن آمده، کنار در خانۀ مردی که سرورش در آنجا بود بر زمین افتاد، و تا روشنایی روز در آنجا ماند.
27صبحگاهان، سرورش برخاست و چون درهای خانه را گشود تا بیرون آمده، به سفر خود ادامه دهد، مُتَعِه‌اش را دید که کنارِ درِ خانه افتاده و دستهایش بر آستانۀ در است.
28به او گفت: «برخیز تا برویم.» ولی جوابی نیامد. پس او را بر الاغ خود نهاد و برخاسته، به خانۀ خود روانه شد.
29و چون به خانه‌اش رسید، کاردی برگرفت و مُتَعِه‌اش را گرفته، جنازه‌اش را به دوازده تکه تقسیم کرد و آنها را به سرتاسر تمامی قلمرو اسرائیل فرستاد.
30هر که این را می‌دید، می‌گفت: «از روزی که بنی‌اسرائیل از سرزمین مصر بیرون آمده‌اند تا به امروز، هرگز چنین عملی کرده یا دیده نشده است. پس در آن تأمل کنید و مشورت کرده، حکم نمایید.»