CIL Recordings

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۱۶ جولای

31:1 باری، فلسطینیان با اسرائیلیان جنگیدند، و مردان اسرائیل از برابر فلسطینیان گریخته، بسیاری از ایشان بر کوه جِلبواَع از پای درآمدند.
2فلسطینیان شائول و پسرانش را سخت تعقیب کرده، پسران شائول یعنی یوناتان، اَبیناداب و مَلکیشوعَ را کشتند.
3جنگ بر شائول سخت شد، و تیراندازان او را هدف قرار داده، به‌شدت مجروح کردند.
4آنگاه شائول به سلاحدار خود گفت: «شمشیرت را برگیر و بر من فرو~بَر، مبادا این نامختونان آمده، شمشیرشان را بر من فرو~بَرَند و استهزایم کنند.» اما سلاحدار او نخواست چنین کند، زیرا بسیار می‌ترسید. پس شائول شمشیر خود را برگرفته، خویشتن را بر آن افکند.
5سلاحدار شائول چون او را مرده دید، او نیز خود را بر شمشیر خویش افکند و با او مرد.
6بدین‌سان شائول، سه پسر او، سلاحدارش و همۀ مردان وی با هم در همان روز مردند.
7چون اسرائیلیانی که در آن سوی وادی و در طرف دیگر اردن بودند، دیدند که مردان اسرائیل گریخته و شائول و پسرانش نیز مرده‌اند، شهرهای خویش را واگذاشته، پا به فرار نهادند، و فلسطینیان آمده، در آنها ساکن شدند.
8روز بعد، چون فلسطینیان برای برهنه کردن کشتگان آمدند، اجساد شائول و سه پسرش را یافتند که بر کوه جِلبواَع افتاده بود.
9پس سر شائول را بریدند و زره‌اش را از تنش برکندند، و به سراسر سرزمین فلسطین قاصدان فرستادند تا این مژده را در بتخانه‌ها و به مردم اعلام کنند.
10آنان زرۀ شائول را در معبد عَشتاروت نهادند و جسدش را بر دیوار بِیتْ‌شان آویختند.
11اما چون ساکنان یابیش جِلعاد شنیدند که فلسطینیان با شائول چه کرده‌اند،
12مردان دلاورشان جملگی برخاسته، تمامی شب سفر کردند و به بِیتْ‌شان رفته، اجساد شائول و پسرانش را از دیوار بِیتْ‌شان برگرفتند و به یابیش آمده، آنها را در آنجا سوزاندند.
13سپس استخوانهای ایشان را برگرفتند و زیر درخت گز در یابیش دفن کردند، و هفت روز، روزه گرفتند.

۱۵ جولای

29:1 باری، فلسطینیان همۀ لشکریان خود را در اَفیق گرد آوردند. اسرائیلیان نیز کنار چشمه‌ای که در یِزرِعیل است، اردو زدند.
2چون سرداران فلسطینیان با دسته‌های صد نفری و هزار نفری خود حرکت می‌کردند، داوود و مردانش نیز به اتفاق اَخیش از عقب آنها به حرکت درمی‌آمدند.
3فرماندهان فلسطینیان پرسیدند: «این عبرانیان در اینجا چه می‌کنند؟» اَخیش پاسخ داد: «این همان داوود است که خادم شائول، پادشاه اسرائیل بود. تمام این ایام نزد من به سر برده است و از روزی که به من پیوست تا به امروز، هیچ عیبی در او نیافته‌ام.»
4اما فرماندهان فلسطینیان بر او خشم گرفتند و گفتند: «این مرد را بازپس بفرست تا به مکانی که برایش تعیین کرده‌ای، بازگردد. او نباید با ما به جنگ بیاید، مبادا در حین نبرد دشمن ما شود. زیرا او چگونه می‌تواند با سرور خود، شائول آشتی کند؟ آیا نه با سرهای این مردان؟
5آیا این همان داوود نیست که درباره‌اش رقص‌کنان با یکدیگر می‌خواندند: «”شائول هزارانِ خود را کشته است، و داوود ده هزاران خود را“؟»
6پس اَخیش داوود را فرا~خواند و بدو گفت: «به حیات خداوند قسم که تو مردی صالح هستی و خروج و دخولت با من در لشکر در نظرم نیکوست، زیرا از روزی که نزد من آمدی تا به امروز از تو بدی ندیده‌ام. اما حاکمان تو را تأیید نمی‌کنند.
7پس حال بازگشته، به سلامت برو، مبادا حاکمان فلسطینیان را ناخشنود سازی.»
8داوود از اَخیش پرسید: «مگر من چه کرده‌ام؟ از روزی که به خدمت تو درآمدم تا کنون در خدمتگزارت چه یافته‌ای که نمی‌توانم بیایم و با دشمنان سرورم پادشاه بجنگم؟»
9اَخیش پاسخ داد: «می‌دانم که تو در نظر من همچون فرشتۀ خدا نیکویی. با این حال، فرماندهان فلسطینیان می‌گویند، ”او نباید با ما به جنگ برآید.“
10پس حال صبح زود با خادمان سرورت که همراه تو آمده‌اند، برخیز، و سحرگاه، همین که هوا روشن شد، روانه شوید.»
11بنابراین، داوود و مردانش صبح زود برخاستند تا روانه شده، به سرزمین فلسطینیان بازگردند، اما فلسطینیان به یِزرِعیل برآمدند.

30:1 باری، چون داوود و مردانش در روز سوّم به صِقلَغ رسیدند، دیدند عَمالیقیان بر نِگِب و بر صِقلَغ یورش برده‌اند و بر صِقلَغ غلبه کرده، آن را به آتش سوزانده‌اند.
2آنان زنان و تمام کسانی را که در آنجا بودند، از خُرد و بزرگ به اسارت برده و هیچ‌کس را نکشته بودند، بلکه همگی را برگرفته، به راه خود رفته بودند.
3چون داوود و مردانش به شهر رسیدند، دیدند شهر به آتش سوخته است، و زنان و پسران و دخترانشان نیز به اسارت رفته‌اند.
4پس داوود و همراهانش به آواز بلند آنقدر گریستند که دیگر ایشان را یارای گریستن نبود.
5دو زن داوود، یعنی اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی نیز به اسارت برده شده بودند.
6داوود سخت پریشانحال بود زیرا مردم از سنگسار کردن او سخن می‌گفتند، چراکه جان هر یک از مردم به‌خاطر پسران و دخترانشان تلخ شده بود. اما داوود خویشتن را در یهوه خدای خود تقویت کرد.
7آنگاه داوود به اَبیّاتارِ کاهن، پسر اَخیمِلِک گفت: «تمنا اینکه ایفود را نزد من آوری.» پس اَبیّاتار ایفود را نزد داوود آورد.
8داوود از خداوند مسئلت کرده، پرسید: «آیا به تعقیب مهاجمان بروم؟ آیا به آنها خواهم رسید؟» خداوند پاسخ داد: «تعقیبشان کن، زیرا به‌یقین بدیشان خواهی رسید و قوم خود را خواهی رهانید.»
9پس داوود با ششصد مرد که همراه خود داشت روانه شده، به نهر بِسور رسیدند، جایی که واماندگان در آنجا توقف کردند.
10زیرا از آنان، دویست تن چنان خسته شده بودند که توان عبور از نهر را نداشتند. اما داوود با چهارصد تن به تعقیب ادامه دادند.
11آنان مردی مصری در صحرا یافتند و او را نزد داوود آوردند. به او نان دادند تا بخورد و آب تا بنوشد.
12نیز تکه‌ای نان انجیر و دو قرص نان کشمش به او دادند. چون خورد، جانی تازه گرفت، زیرا سه روز و سه شب بود که نان نخورده و آب ننوشیده بود.
13آنگاه داوود از او پرسید: «از آنِ کیستی و اهل کجایی؟» گفت: «جوانی مصری‌ام، خادم یک عَمالیقی. سه روز پیش بیمار شدم و از این سبب اربابم مرا واگذاشت.
14ما به نِگِبِ کِریتیان و قلمرو یهودا و نِگِبِ کالیب یورش برده و صِقلَغ را به آتش کشیده بودیم.»
15آنگاه داوود از او پرسید: «آیا حاضری مرا نزد این دستۀ مهاجمان ببری؟» پاسخ داد: «اگر برایم به خدا سوگند بخوری که مرا نکشی و به دست اربابم نسپاری، تو را نزد ایشان خواهم برد.»
16چون آن مرد مصری داوود را بدان‌جا برد، دیدند که عَمالیقیان در همه جای زمین پراکنده‌اند و به‌خاطر غنایم بسیاری که از سرزمینهای فلسطینیان و یهودا گرفته‌اند، به خوردن و نوشیدن و بزم مشغولند.
17داوود از غروب آن روز تا شامگاه روز بعد ایشان را به شمشیر می‌زد، چندان که به‌جز چهارصد جوان که سوار بر شتر گریختند، احدی از ایشان جان به در نبرد.
18داوود هرآنچه را عَمالیقیان برده بودند، بازپس گرفت، از جمله دو زن خود را.
19از خُرد و بزرگ، پسران و دختران، از غنایم و از هرآنچه عَمالیقیان گرفته بودند، هیچ چیز از دست نرفت، بلکه داوود همه را بازستاند.
20او همۀ گوسفندان و گاوان را گرفت، و قوم آنها را پیش روی دیگر احشام می‌راندند و می‌گفتند: «این است غنیمت داوود.»
21آنگاه داوود نزد آن دویست مرد رفت که از فرط خستگی توان همراهی وی نداشتند و نزد نهر بِسور وانهاده شده بودند. آنان به استقبال داوود و همراهانش بیرون آمدند، و چون داوود نزد ایشان رسید، جویای سلامتی‌شان شد.
22اما از کسانی که همراه داوود رفته بودند، تمامی افراد شریر و فرومایه گفتند: «چون اینها همراه ما نیامدند، از غنایمی که بازستانده‌ایم چیزی به آنها نخواهیم داد. فقط زن و فرزندان خود را بگیرند و بروند.»
23اما داوود گفت: «نه برادران من، با آنچه خداوند به ما عطا کرده است چنین مکنید. او ما را حفظ کرد و مهاجمانی را که بر ما یورش آورده بودند، به دست ما تسلیم نمود.
24کیست که سخن شما را در این خصوص بشنود؟ زیرا سهم کسی که نزد اسباب می‌ماند، با سهم آن که به جنگ می‌رود برابر خواهد بود. هر دو یکسان سهم خواهند برد.»
25و از آن روز به بعد، داوود این را در اسرائیل فریضه و قانون قرار داد، که تا به امروز نیز باقی است.
26چون داوود به صِقلَغ آمد، بخشی از غنایم را برای مشایخ یهودا که از دوستانش بودند فرستاد، با این پیغام: «این پیشکشی است برای شما از آنچه از دشمنان خداوند به غنیمت گرفته شده است.»
27او این غنایم را برای بزرگانِ بِیت‌ئیل، راموتِ جنوبی، یَتّیر،
28عَروعیر، سِفموت، اِشتِموعَ
29و راکال و نیز بزرگان شهرهای یِرَحمِئیلیان و قینیان،
30حُرما، بورعاشان، عَتاک
31و حِبرون و نیز همۀ مناطقی که داوود و مردانش در آن آمد و شد کرده بودند، فرستاد.

۱۴ جولای

28:1 در آن روزها، فلسطینیان نیروهای خود را برای جنگ با اسرائیل گرد آوردند. اَخیش به داوود گفت: «یقین بدان که تو و مردانت همراه من به جنگ خواهید آمد.»
2داوود به اَخیش گفت: «بسیار خوب، بدین‌گونه در خواهی یافت که خدمتگزارت چه‌ها می‌تواند کرد.» اَخیش گفت: «در این صورت من نیز تو را محافظ دائمی خود خواهم ساخت.»
3سموئیل درگذشته بود و تمامی اسرائیل برایش سوگواری کرده و او را در شهرش رامَه دفن کرده بودند. و شائول همۀ احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از سرزمین اسرائیل بیرون رانده بود.
4باری، فلسطینیان گرد آمدند و رفته، در شونَم اردو زدند. شائول نیز همۀ اسرائیلیان را گرد آورد و آنان در جِلبواَع اردو زدند.
5چون شائول لشکر فلسطینیان را دید، هراسان شد و دلش بسیار لرزان گشت.
6پس از خداوند مسئلت کرد، اما خداوند او را پاسخی نداد، نه در خوابها، نه از طریق اوریم و نه توسط انبیا.
7آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید و زنی برایم بیابید که بتواند احضارِ ارواح کند، تا نزد او بروم و از او مسئلت نمایم.» آنان بدو گفتند: «اینک در عِین‌دور یکی هست.»
8پس شائول تغییر چهره داد و با جامۀ مبدل شبانه به همراه دو تن از مردان خود نزد آن زن رفت و گفت: «به واسطۀ روحی برایم غیبگویی کرده، هر که را نام می‌برم، برایم احضار کن.»
9زن پاسخ داد: «بی‌گمان می‌دانی شائول چه کرده و چگونه احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از این سرزمین منقطع نموده است. پس چرا برای جانم دام می‌گستری تا مرا به کشتن دهی؟»
10شائول برای آن زن به خداوند قسم خورد و گفت: «به حیات خداوند قسم که هیچ مجازاتی به سبب این کار بر تو نخواهد آمد.»
11پس آن زن پرسید: «چه کسی را می‌خواهی برایت احضار کنم؟» شائول گفت: «سموئیل را برایم احضار کن.»
12چون آن زن سموئیل را دید، فریادی بلند برکشید و به شائول گفت: «از چه سبب مرا فریفتی؟ تو شائولی!»
13پادشاه به او گفت: «مترس. چه می‌بینی؟» زن گفت: «موجودی آسمانی می‌بینم که از زمین برمی‌آید.»
14پرسید: «ظاهرش چگونه است؟» زن گفت: «پیرمردی برمی‌آید که ردایی بر تن دارد.» چون شائول دریافت که سموئیل است، خم شده، روی بر زمین نهاد.
15آنگاه سموئیل به شائول گفت: «چرا با احضار من آسایشم را بر هم زدی؟» شائول گفت: «سخت در تنگی هستم. زیرا فلسطینیان با من در جنگند و خدا نیز از من روی گردانیده، دیگر هیچ پاسخی به من نمی‌دهد، نه توسط انبیا و نه از طریق خوابها. پس تو را خواندم تا مرا بگویی چه کنم.»
16سموئیل گفت: «حال که خداوند از تو روی گردانیده و دشمن تو شده، دیگر چرا از من سؤال می‌کنی؟
17خداوند آنچه را توسط من گفته بود، دربارۀ تو به انجام رسانده است. او سلطنت را از دست تو پاره کرده و آن را به همسایه‌‌‌ات داوود داده است.
18چون تو آواز خداوند را نشنیدی و خشم شدید او را بر عَمالیق نازل نساختی، او نیز امروز با تو چنین کرده است.
19به‌علاوه، خداوند اسرائیل را نیز با تو به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد، و فردا تو و پسرانت نزد من خواهید بود. خداوند، لشکر اسرائیل را نیز به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد.»
20شائول از سخنان سموئیل سخت ترسان شد و به یکباره با تمامی قامت بر زمین افتاد. و چون تمام آن روز و شب چیزی نخورده بود، دیگر رمقی در او باقی نبود.
21چون آن زن نزد شائول آمد و دید که سخت ترسان است، به او گفت: «اینک کنیزت از تو اطاعت کرد. من جان بر کف نهادم و آنچه را به من گفتی، گوش گرفتم.
22حال تمنا دارم تو نیز سخن کنیز خود را بشنوی و رخصت دهی لقمه‌نانی پیش رویت بگذرام تا بخوری و در راه قوّت داشته باشی.»
23اما شائول نپذیرفت و گفت: «چیزی نخواهم خورد.» ولی چون خادمانش نیز به اتفاق آن زن به او اصرار کردند، شائول پذیرفت و از زمین برخاسته، بر بستر نشست.
24آن زن گوساله‌ای فربه در خانه داشت. بی‌درنگ آن را ذبح کرد و قدری آرد گرفته، خمیر کرد و با آن نانِ بی‌خمیرمایه پخت.
25سپس آن را در برابر شائول و خادمانش نهاد. آنان خوردند و برخاسته، همان شب روانه شدند.

۱۳ جولای

26:1 و اما اهالی زیف نزد شائول به جِبعَه رفته، گفتند: «داوود خویشتن را در تپۀ حَخیلَه که روبه‌روی یِشیمون است، پنهان کرده است.»
2پس شائول برخاسته، با سه هزار تن از مردان برگزیدۀ اسرائیل عازم بیابان زیف شد تا داوود را در بیابان زیف جستجو کند.
3او بر سر راه بر تپۀ حَخیلَه که روبه‌روی یِشیمون است، اردو زد، اما داوود در بیابان ماند. و چون داوود دید که شائول به تعقیب او به بیابان آمده،
4جاسوسان فرستاده، دریافت که شائول به‌واقع آمده است.
5پس برخاسته، به محلی که شائول در آن اردو زده بود رفت و دید شائول و فرماندۀ لشکرش اَبنیر پسر نیر کجا خوابیده‌اند. شائول درون سنگر خوابیده بود و لشکریانش در اطراف او اردو زده بودند.
6داوود به اَخیمِلِکِ حیتّی و به اَبیشای پسر صِرویَه برادر یوآب گفت: «چه کسی با من نزد شائول به اردو فرود می‌آید؟» اَبیشای گفت: «من با تو می‌آیم.»
7پس داوود و اَبیشای شبانه نزد لشکریان شائول رفتند. اینک شائول درون سنگر دراز کشیده و خوابیده بود، و نیزه‌اش را کنار سرش در زمین فرو~کرده بود. اَبنیر و لشکریان نیز گرداگرد او خوابیده بودند.
8آنگاه اَبیشای به داوود گفت: «امروز خدا دشمنت را به دست تو تسلیم کرده است. حال رخصت ده او را با نیزه به ضربتی به زمین بدوزم، چنانکه نیازی به ضربت دوّم نباشد.»
9اما داوود به اَبیشای گفت: «او را هلاک مکن! زیرا کیست که دست خویش بر مسیح خداوند دراز کند و بی‌گناه مانَد؟
10به حیات خداوند سوگند که خودِ خداوند او را خواهد زد، یا اَجَلش فرا~رسیده خواهد مرد، و یا به جنگ رفته، هلاک خواهد شد.
11خداوند از من به دور دارد که دست خویش بر مسیح او دراز کنم. اما اکنون نیزۀ کنار سرش و کوزۀ آب را برگیر تا برویم.»
12پس داوود نیزه و کوزۀ آب را از کنار سر شائول برگرفت، و روانه شدند. هیچ‌کس این را ندید و درنیافت، و کسی نیز بیدار نشد، زیرا همگی در خواب بودند، از آن رو که خوابی سنگین از جانب خداوند بر آنان مستولی شده بود.
13آنگاه داوود به جانب دیگر رفت و از دور بر سر تپه ایستاد، و فاصله‌ای زیاد میان ایشان بود.
14سپس بر لشکریان شائول و بر اَبنیر پسرِ نیر بانگ زده، گفت: «ای اَبنیر، آیا مرا پاسخ نمی‌دهی؟» اَبنیر گفت: «تو کیستی که پادشاه را می‌خوانی؟»
15داوود به اَبنیر گفت: «آیا تو مرد نیستی؟ کیست مانند تو در اسرائیل؟ پس چرا از سَروَرَت پادشاه محافظت نکردی؟ زیرا یکی از میان قوم آمده بود تا سرورت پادشاه را هلاک کند.
16کاری که تو کردی نیکو نیست. به حیات خداوند قسم که شما سزاوار مرگید، زیرا از سرورتان که مسیح خداوند است، محافظت نکردید. ببین نیزۀ پادشاه و کوزۀ آبی که کنار سر او بود، کجاست؟»
17شائول صدای داوود را شناخت و گفت: «پسرم، داوود، آیا این صدای توست؟» داوود پاسخ داد: «آری، سرورم، پادشاه؛ صدای من است.»
18و افزود: «سرورم چرا در تعقیب خدمتگزار خویش است؟ مگر من چه کرده‌ام، و چه گناهی از من سر زده است؟
19اکنون تمنا اینکه سرورم پادشاه به سخنان خدمتگزار خویش گوش فرا~دهد. اگر خداوند است که تو را بر ضد من برانگیخته، باشد که هدیه‌ای قبول فرماید، ولی اگر انسانها چنین کرده‌اند، در حضور خداوند ملعون باشند! زیرا امروز مرا طرد کرده‌اند تا سهمی در میراث خداوند نداشته باشم، و می‌گویند: ”برو خدایانِ غیر را عبادت نما!“
20پس حال مگذار خون من دور از حضور خداوند بر زمین ریخته شود. زیرا پادشاه اسرائیل همچون کسی که به شکار کبک در کوهستان برود، از پی پشه‌ای بیرون آمده است.»
21آنگاه شائول گفت: «گناه ورزیده‌ام. ای پسرم داوود، بازگرد. دیگر در پی آزار تو نخواهم بود، زیرا که امروز جان مرا عزیز داشتی. براستی که ابلهانه رفتار کرده و خطایی عظیم مرتکب شده‌ام.»
22داوود پاسخ داد: «اینک نیزۀ پادشاه! یکی از خادمانت بدین‌جا آمده، آن را بگیرد.
23براستی که خداوند به هر کس به جهت پارسایی و وفاداری‌اش پاداش می‌دهد. زیرا او امروز تو را به دست من تسلیم کرد، اما من نخواستم دست خود را بر مسیح خداوند دراز کنم.
24اینک همان‌گونه که من امروز جان تو را عزیز داشتم، باشد که جان من نیز در نظر خداوند عزیز باشد و او مرا از هر تنگی برهاند.»
25آنگاه شائول به داوود گفت: «مبارک باشی، ای پسرم، داوود. تو کارهای بسیار خواهی کرد و به‌یقین در آنها کامروا خواهی شد.» پس داوود به راه خود رفت و شائول نیز به مکان خود بازگشت.

27:1 و اما داوود با خود اندیشید: «عاقبت روزی به دست شائول هلاک خواهم شد. پس برایم چیزی بهتر از این نیست که به سرزمین فلسطینیان بگریزم. زیرا در آن صورت شائول از جستجوی من در سرحدات اسرائیل قطع امید خواهد کرد و از دستش جان به در خواهم برد.»
2پس برخاسته، با ششصد مرد که همراهش بودند، آنجا را ترک گفت و نزد اَخیش پسر مَعوک، پادشاه جَت رفت.
3داوود و همۀ مردانش نزد اَخیش در جَت ساکن شدند. هر یک از مردان داوود خانواده‌اش را نیز همراه خود آورده بود، و داوود نیز هر دو زنش، یعنی اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِلِ کَرمِلی، بیوۀ نابال را با خود داشت.
4چون به شائول خبر رسید که داوود به جَت گریخته است، دست از تعقیب او برداشت.
5آنگاه داوود به اَخیش گفت: «اگر در نظرت التفات یافته‌ام، بگذار مکانی در یکی از نواحی روستایی به من داده شود تا در آنجا ساکن شوم. زیرا چرا باید خدمتگزارت نزد تو در شهرِ پادشاه زندگی کند؟»
6پس اَخیش همان روز صِقلَغ را به داوود داد، و بدین‌سان صِقلَغ تا به امروز از آنِ پادشاهان یهودا است.
7شمار روزهایی که داوود در سرزمین فلسطینیان سکونت داشت، یک سال و چهار ماه بود.
8باری، داوود و مردانش برآمده، بر جِشوریان، جِرزیان و عَمالیقیان یورش می‌بردند. زیرا این اقوام از زمانهای قدیم در منطقه‌ای می‌زیستند که تا شور و سرزمین مصر امتداد داشت.
9داوود هرگاه به سرزمینی یورش می‌برد، کسی را از مرد و زن زنده نمی‌گذاشت، و گوسفندان و گاوان، الاغان و شتران، و جامه‌ها می‌گرفت و نزد اَخیش بازمی‌گشت.
10هرگاه اَخیش می‌پرسید: «امروز به کجا یورش بردی؟» داوود می‌گفت: «به نِگِبِ یهودا»، یا «به نِگِبِ یِرَحمِئیل» و یا «به نِگِبِ قینیان».
11او نمی‌گذاشت مرد یا زنی زنده بماند تا به جَت برده شود، زیرا با خود می‌اندیشید: «مبادا دربارۀ ما خبر آورده، بگویند: ”داوود چنین و چنان کرده است.“» و داوود در تمامی مدتی که در سرزمین فلسطینیان می‌زیست، عادتش چنین بود.
12اَخیش به داوود اعتماد داشت و با خود می‌اندیشید: «او چنان خود را نزد قوم خویش اسرائیل منفور ساخته که تا ابد خدمتگزار من خواهد بود.»

۱۲ جولای

25:1 و سموئیل چشم از جهان فرو~بست. پس تمامی اسرائیل گرد آمده، برایش ماتم گرفتند، و او را در خانه‌اش در رامَه به خاک سپردند. آنگاه داوود برخاسته، به بیابان فاران فرود آمد.
2در مَعون مردی می‌زیست که کسب و کارش در کَرمِل بود. او بسیار دولتمند بود و سه هزار گوسفند و هزار بز داشت. آن مرد در کَرمِل به پشم‌چینی گوسفندانش مشغول بود.
3نام او نابال بود و نام زنش اَبیجایِل. اَبیجایِل زنی فهمیده و زیبا بود، اما شوهرش که از خاندان کالیب بود، مردی بود تندخو و بدرفتار.
4داوود در بیابان شنید که نابال به پشم‌چینی‌گوسفندان خویش مشغول است.
5پس ده مرد جوان با این دستور روانه کرد: «به کَرمِل برآیید و نزد نابال رفته، از جانب من برای او سلامتی بطلبید.
6به او بگویید: ”عمرت دراز باد! سلامتی بر تو، بر خاندان تو و بر تمامی اموالت باد!
7شنیده‌ام که زمان پشم‌چینی است. زمانی که چوپانان تو نزد ما بودند، با ایشان بدرفتاری نکردیم، و در تمام مدتی که در کَرمِل به سر می‌بردند، از اموالشان چیزی گم نشد.
8از خادمان خود بپرس و تو را خواهند گفت. پس حال که در روز عید نزدت آمده‌ایم، بر خادمان من نظر لطف افکن و مرحمت فرموده، هر چه دم دست داری به خدمتگزارانت و به پسرت داوود عطا فرما.“»
9پس چون خادمان داوود رسیدند، تمامی این سخنان را به نام داوود به نابال بازگفتند و سپس منتظر ماندند.
10نابال به خادمان داوود گفت: «داوود کیست و پسر یَسا چه کسی است؟ این روزها چه بسیارند خادمانی که از نزد سروران خویش می‌گریزند!
11آیا باید نان و آبِ خود و گوشتی را که برای پشم‌چینانم ذبح کرده‌ام گرفته، به کسانی بدهم که نمی‌دانم از کجا آمده‌اند؟»
12پس خادمان داوود بازگشته، تمامی این سخنان را به وی بازگفتند.
13آنگاه داوود به مردان خود گفت: «همگی شمشیرهایتان را بربندید!» پس آنان شمشیرهایشان را بربستند و داوود نیز شمشیر خود را بربست. در حدود چهارصد مرد از پی داوود رفتند، و دویست تن نیز نزد اسبابها ماندند.
14اما یکی از خادمان به اَبیجایِل، همسر نابال گفت: «اینک داوود قاصدانی از بیابان فرستاد تا به سرورمان سلام رسانند، اما او بدیشان اهانت کرد.
15حال آنکه آن مردان به ما احسان فراوان کردند. هیچ آزاری به ما نرساندند و در تمامی روزهایی که در صحرا در کنار آنان آمد و شد می‌کردیم، از اموالمان چیزی گم نشد.
16آنان در تمام مدتی که در کنارشان از گوسفندان مراقبت می‌کردیم، شب و روز برای ما همچون حصار بودند.
17پس حال تدبیر کرده، ببین چه می‌توانی کرد، زیرا مصیبت بر سرور ما و بر همۀ خاندانش مقدر است، و خود او چنان فرومایه است که نمی‌توان با او سخن گفت.»
18پس اَبیجایِل بی‌درنگ دویست قُرص نان، دو مَشک شراب، پنج گوسفندِ از پیش آماده، پنج پیمانه غلۀ برشته شده، یکصد قرص کشمش فشرده و دویست قرص انجیرِ فشرده برگرفته، آنها را بر چند الاغ گذاشت.
19و به خادمان خود گفت: «شما پیشاپیش من بروید و اینک من از پی‌تان خواهم آمد.» اما در این باره به شوهر خود نابال چیزی نگفت.
20همچنانکه اَبیجایِل سوار بر الاغ از پیچ و خمهای کوه که دیده نمی‌شد پایین می‌آمد، داوود و مردانش نیز به جانب او از کوه پایین می‌آمدند، و اَبیجایِل بدیشان برخورد.
21داوود پیشتر گفته بود: «براستی که بیهوده در بیابان از تمامی مایملک این مرد مراقبت کردم، چنانکه از تمامی اموالش چیزی گم نشد. حال او در ازای نیکویی بر من بدی روا می‌دارد.
22خدا داوود را سخت مجازات کند اگر تا بامداد از همۀ آنان که به نابال تعلق دارند، ذکوری زنده بگذارم!»
23اَبیجایِل با دیدن داوود به‌شتاب از الاغ پایین آمده، در برابر او به رویْ بر زمین افتاد و تعظیم کرد.
24او نزد پا‌های داوود افتاد و گفت: «سرورم، بگذار تقصیر این کار تنها بر گردن من باشد. تمنا دارم رخصت دهی کنیزت با تو سخن گوید، و به آنچه کنیزت می‌گوید، گوش فرا~ده.
25سرورم، به این نابالِ فرومایه اعتنا مکن، زیرا او چنانکه از اسمش پیداست، ابله است. نام او نابال است و حماقت با اوست. اما من، کنیزت، مردان جوانی را که سرورم فرستاده بود، ندیدم.
26«حال ای سرورم، به حیات خداوند و به جان تو سوگند، از آنجا که خداوند تو را از خونریزی بازداشته و نگذاشته به دست خود انتقام بگیری، باشد که دشمنانت و آنانی که قصد آزار سرورم دارند، مانندِ نابال گردند.
27حال بگذار این هدیه که کنیزت برای سرور خود آورده است، به مردان جوانی که همراه سرورم هستند، داده شود.
28تمنا دارم نافرمانی کنیزت را عفو فرمایی، زیرا خداوند به‌یقین خاندان سرورم را پایدار خواهد ساخت چراکه او در جنگهای خداوند می‌جنگد، و مادام که در قید حیات هستی بدی در تو یافت نخواهد شد.
29اگر کسی به قصد جانت برخیزد و تو را تعقیب کند، همانا جان سرورم پیچیده در قنداقۀ حیات نزد یهوه خدایت محفوظ خواهد بود، اما او جان دشمنانت را بسان سنگی که از میان فلاخُن پرتاب شود، به دور خواهد افکند.
30آنگاه که خداوند تمام احسانهایی را که در مورد سرورم بیان داشته، به انجام رسانَد و تو را رهبر اسرائیل گردانَد،
31سرورم از آن رو که خون کسی را بی‌جهت ریخته یا خود در صدد انتقام برآمده، سببی برای اندوه یا عذاب وجدان نخواهد داشت. و چون خداوند بر سرورم احسان کند، آنگاه کنیز خود را به یاد آور.»
32داوود به اَبیجایِل گفت: «متبارک باد یهوه، خدای اسرائیل که امروز تو را به ملاقات من فرستاد.
33و حکمت تو و خودت نیز مبارک باشی، زیرا که امروز مرا از خون‌ریزی و از انتقام ستاندن به دست خویش بازداشتی.
34زیرا به حیات یهوه خدای اسرائیل که نگذاشت آزاری به تو برسانم سوگند، اگر به دیدارم نمی‌شتافتی براستی که تا سپیده‌دم حتی یکی از مردان نابال برایش زنده نمی‌ماند.»
35آنگاه داوود آنچه را اَبیجایِل برایش آورده بود، از دست او پذیرفت و بدو گفت: «به سلامت به خانه‌ات بازگرد. بدان که سخنت را شنیدم و درخواستت را پذیرفتم.»
36چون اَبیجایِل نزد نابال رفت، او ضیافتی شاهانه در خانه بر پا کرده و از فرط مستی سرخوش بود. پس تا طلوع آفتاب چیزی در این باره به او نگفت.
37بامدادان که مستی از سر نابال پرید، زنش این امور را بدو بازگفت. ناگاه دل نابال در اندرونش بازایستاد و خودش همچون تکه سنگی شد.
38نزدیک به ده روز بعد، خداوند نابال را بزد و او مرد.
39داوود چون شنید نابال مرده است، گفت: «متبارک باد خداوند که در برابر توهینی که از دست نابال به من رسید، از حق من دفاع کرد و خدمتگزار خود را از خطا برحذر داشت. خداوند شرارت نابال را به سر خود او بازگردانده است.» آنگاه داوود برای اَبیجایِل پیغام فرستاد، تا او را برای خود به همسری بگیرد.
40خادمان داوود به کَرمِل آمدند و به اَبیجایِل گفتند: «داوود ما را نزدت فرستاده تا تو را برایش به زنی بگیریم».
41پس اَبیجایِل برخاسته، روی بر زمین نهاد و گفت: «اینک کنیزت خادمی است آماده برای شستن پاهای خدمتگزاران سرورم.»
42سپس بی‌درنگ برخاست و بر الاغی نشسته، همراه با پنج تن از کنیزان خود از پی قاصدان داوود روانه شد و به همسری او درآمد.
43داوود اَخینوعَمِ یِزرِعیلی را نیز گرفت و هر دوی ایشان همسران وی شدند.
44و اما شائول دختر خود میکال، زن داوود را به فَلْطی پسر لایِش از اهالی جَلّیم داده بود.

۱۱ جولای

24:1 چون شائول از تعقیب فلسطینیان بازگشت، به او خبر دادند که، «اینک داوود در بیابان عِین‌جِدی است».
2پس سه هزار مرد برگزیده از میان تمامی اسرائیل برگرفت و به جستجوی داوود و مردانش به مقابل ’صخره‌های بزهای کوهی‘ رفت.
3در راه به چند آغل گوسفند رسید. در آنجا غاری بود و شائول برای رفع حاجت بدان داخل شد. از قضا داوود و مردانش نیز در قسمتهای تحتانی همان غار نشسته بودند.
4پس مردان داوود به او گفتند: «به‌یقین این همان روز است که خداوند درباره‌اش به تو گفت که دشمنت را به دستت تسلیم خواهد کرد تا هر چه در نظرت پسند آید، با او بکنی.» آنگاه داوود برخاست و نهانی گوشۀ ردای شائول را برید.
5ولی بعد دچار عذاب وجدان شد، از آن رو که گوشۀ ردای شائول را بریده بود.
6او به مردان خود گفت: «حاشا از من که به سرورم مسیح خداوند چنین کرده، دست خود را بر او دراز کنم، زیرا که او مسیح خداوند است.»
7پس داوود با این سخنان مردان خود را متقاعد کرده، آنان را از حمله به شائول بازداشت. و اما شائول برخاست و از غار بیرون آمده، به راه خود رفت.
8آنگاه داوود برخاسته، از غار بیرون آمد و شائول را از پشت سر صدا زده، گفت: «ای سرورم، پادشاه!» چون شائول به عقب نگریست، داوود خم شده، رویْ بر زمین نهاد و تعظیم کرد.
9سپس به شائول گفت: «چرا به سخن آنان که می‌گویند، ”داوود قصد آزار تو دارد“، گوش می‌سپاری؟
10اینک در این روز به چشمان خود دیدی که چگونه خداوند تو را امروز در غار به دست من تسلیم کرد. برخی گفتند تو را بکشم، اما من بر تو رحم کرده، گفتم: ”دست بر سرور خود دراز نخواهم کرد، زیرا که او مسیح خداوند است.“
11ای پدر من، بنگر! گوشۀ ردایت را در دست من ببین! از اینکه گوشۀ ردایت را بریدم اما تو را نکشتم، بدان و دریاب که هیچ شرارت یا تمردی در من نیست. من به تو گناه نورزیده‌ام، هرچند تو در پیِ شکار جان منی تا آن را بستانی.
12خداوند میان من و تو داوری کند. باشد که خداوند دادِ مرا از تو بستاند، اما دست من بر ضد تو نخواهد بود.
13چنانکه ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید: ”شرارت از شریران صادر می‌شود“، اما دست من بر تو دراز نخواهد شد.
14پادشاه اسرائیل در پی که بیرون آمده است؟ که را تعقیب می‌کنی؟ سگی مرده، بلکه پشه‌ای را؟
15خداوند داور باشد و بین من و تو حکم کند. او خود نظر کرده، به دفاع از من برخیزد و مرا از دست تو برهاند.»
16چون داوود از گفتن این سخنان به شائول بازایستاد، شائول گفت: «ای پسرم داوود، آیا این صدای توست؟» و به آواز بلند گریست.
17سپس به داوود گفت: «تو از من پارساتری، زیرا تو با من به نیکی عمل کردی اما من به تو بدی کردم.
18تو امروز گفتی که چگونه در حق من نیکویی کردی، زیرا خداوند مرا به دستان تو تسلیم کرد اما تو مرا نکشتی.
19زیرا کیست که دشمن خود را بیابد و به سلامت رهایش کند؟ پس خداوند تو را به سبب آنچه امروز با من کردی، پاداش نیکو دهد.
20اینک می‌دانم که تو به‌یقین پادشاه خواهی شد و پادشاهی اسرائیل به دست تو تثبیت خواهد گشت.
21اکنون برایم به خداوند سوگند یاد کن که بعد از من نسل مرا منقطع نسازی و نام مرا از خاندان پدرم محو نکنی.»
22پس داوود برای شائول سوگند یاد کرد. آنگاه شائول به خانۀ خود بازگشت، اما داوود و مردانش به مخفیگاه خود رفتند.

۱۰ جولای

23:1 و اما به داوود خبر دادند که: «اینک فلسطینیان با قِعیلَه می‌جنگند و خرمنها را غارت می‌کنند.»
2پس داوود از خداوند مسئلت کرده، پرسید: «آیا بروم و به این فلسطینیان حمله کنم؟» خداوند گفت: «برو، به فلسطینیان حمله کن، و قِعیلَه را نجات دِه.»
3اما مردان داوود به او گفتند: «اینک ما در همین یهودا در هراسیم، چه رسد به آنکه برای مقابله با لشکر فلسطینیان به قِعیلَه رویم!»
4پس داوود بار دیگر از خداوند مسئلت کرد و خداوند او را پاسخ داده، گفت: «برخیز و به قِعیلَه فرود آی، زیرا من فلسطینیان را به دست تو خواهم داد.»
5بنابراین، داوود و مردانش به قِعیلَه رفتند و با فلسطینیان جنگیده، احشام ایشان را به یغما بردند، و ضربه‌ای مهلک بر آنان وارد آوردند. پس داوود اهالی قِعیلَه را نجات داد.
6هنگامی که اَبیّاتار پسر اَخیمِلِک نزد داوود به قِعیلَه گریخت، ایفود را نیز همراه خود برد.
7به شائول خبر رسید که داوود به قِعیلَه رفته است. پس او گفت: «خدا داوود را به دست من تسلیم کرده، زیرا او با دخول به شهری که دروازه‌ها و پشت‌بندها دارد، خود را محبوس کرده است.»
8پس شائول تمامی لشکریان را به جنگ فرا~خواند تا به قِعیلَه فرود آمده، داوود و مردانش را محاصره کنند.
9چون داوود دریافت که شائول نقشه‌های شومی برای او دارد، به اَبیّاتارِ کاهن گفت: «ایفود را بدین‌جا آور.»
10سپس گفت: «ای یهوه، خدای اسرائیل، خدمتگزارت به‌یقین شنیده است که شائول قصد دارد به قِعیلَه بیاید تا شهر را به سبب من نابود سازد.
11آیا مردان قِعیلَه مرا به دست او تسلیم خواهند کرد؟ آیا شائول طبق آنچه خدمتگزارت شنیده، خواهد آمد؟ ای یهوه، خدای اسرائیل، تمنا دارم خدمتگزار خود را آگاه سازی.» خداوند فرمود: «او خواهد آمد.»
12آنگاه داوود بار دیگر پرسید: «آیا مردان قِعیلَه من و مردانم را به دست شائول تسلیم خواهند کرد؟» خداوند گفت: «تسلیم خواهند کرد.»
13پس داوود و مردانش که نزدیک به ششصد تن بودند برخاسته، قِعیلَه را ترک گفتند، و به هر جایی که می‌توانستند بروند، رفتند. و چون شائول شنید که داوود از قِعیلَه گریخته، از رفتن بدان‌جا صرف‌نظر کرد.
14داوود در مواضع مستحکم بیابان و نواحی مرتفع بیابانِ زیف مأوا گزید. و شائول هر روزه در جستجوی داوود بود، اما خدا او را به دست وی تسلیم نکرد.
15هنگامی که داوود در حورِش واقع در بیابان زیف بود، دریافت که شائول برای کشتن او به آنجا آمده است.
16پس یوناتان پسر شائول برخاسته، به حورِش نزد داوود رفت و دستِ او را در خدا تقویت کرد.
17به او گفت: «مترس، زیرا دست پدرم شائول به تو نخواهد رسید. تو بر اسرائیل پادشاه خواهی شد و من دوّمین بعد از تو خواهم بود. حتی پدرم شائول این را می‌داند.»
18پس هر دوی ایشان در حضور خداوند عهد بستند. آنگاه داوود در حورِش باقی ماند و یوناتان به خانه بازگشت.
19اما مردمان زیف به جِبعَه، نزد شائول رفته، گفتند: «آیا نه این است که داوود در مواضع مستحکم حورِش بر تپۀ حَخیلَه، در جنوب یِشیمون نزد ما پنهان شده است؟
20پس هرگاه پادشاه مایل باشد، بیاید و ما به سهم خود او را به دست پادشاه تسلیم خواهیم کرد.»
21شائول پاسخ داد: «خداوند برکتتان دهد که بر من دل سوزانده‌اید.
22حال بروید و بیشتر تحقیق کرده، محل رفت و آمد او را ببینید و بفهمید، و این را که چه کسی او را در آنجا دیده است، زیرا مرا گفته‌اند که بسیار به مکر رفتار می‌کند.
23تمامی مخفیگاه‌هایی را که در آن پنهان می‌شود، پیدا کنید و با اطلاعات دقیق نزد من بازگردید. آنگاه با شما خواهم آمد و اگر در این سرزمین باشد، او را از میان تمامی طوایف یهودا خواهم جُست.»
24پس آنان برخاسته، پیش از شائول به زیف رفتند. و اما داوود و مردانش در بیابان مَعون در عَرَبه واقع در جنوب یِشیمون به سر می‌بردند.
25و شائول و مردانش به جستجوی او برآمدند. چون داوود این را شنید، نزد صخره فرود آمد و در بیابان مَعون مأوا گزید. شائول نیز چون این را شنید، در پی داوود به بیابان مَعون رفت.
26شائول در یک طرف کوه می‌رفت و داوود و مردانش در طرف دیگر کوه. و داوود می‌شتافت تا از حضور شائول بگریزد. همچنان که شائول و مردانش عرصه را بر داوود و مردان او تنگ می‌کردند تا آنان را دستگیر کنند،
27پیکی نزد شائول آمد و گفت: «بشتاب و بیا، زیرا که فلسطینیان به سرزمین ما تاخته‌اند.»
28پس شائول از تعقیب داوود بازگشته، به مصاف فلسطینیان رفت. از این رو آن محل ’صخرۀ جدایی‘ نام گرفت.
29اما داوود از آنجا برآمده، در مخفیگاه‌های عِین‌جِدی مأوا گرفت.

۹ جولای

21:1 داوود به نوب نزد اَخیمِلِکِ کاهن رفت. اَخیمِلِک لرزان به استقبالش آمد و پرسید: «چرا تنهایی و کسی با تو نیست؟»
2داوود به او گفت: «پادشاه مرا به کاری مأمور کرده و به من گفته است: ”مگذار کسی از آنچه تو را به انجامش مأمور کرده، می‌فرستم، چیزی بداند.“ با افرادم نیز در فلان جا وعدۀ ملاقات گذاشته‌ام.
3پس حال دمِ دست چه داری؟ پنج قرص نان یا هر چه یافت شود، به من بده.»
4کاهن پاسخ داد: «نان معمولی دم دست ندارم، اما نان مقدس هست، مشروط بر آنکه مردان تو از زنان دوری کرده باشند.»
5داوود به کاهن گفت: «به‌درستی که زنان همچون گذشته به هنگام مأموریت از ما دور نگاه داشته شده‌اند. حتی در سفرهای عادی نیز مردان من ظروف خود را مقدس نگاه می‌دارند، چه رسد به امروز!»
6پس کاهن نان مقدس را به او داد، زیرا که نان دیگری در آنجا نبود به‌جز نان حضور، که از حضور خداوند برگرفته می‌شود و همان روز به جای آن، نان گرم نهاده می‌شود.
7و اما آن روز یکی از خدمتگزاران شائول آنجا بود که مکلّف به ماندن در حضور خداوند بود. نام او دوآغِ اَدومی بود، رئیس چوپانان شائول.
8داوود از اَخیمِلِک پرسید: «آیا اینجا نیزه یا شمشیری دم دست داری؟ زیرا من نه شمشیرم را با خود آورده‌ام و نه اسلحه‌ام را، چون که فرمان پادشاه فوری بود.»
9کاهن پاسخ داد: «اینک شمشیر جُلیاتِ فلسطینی که او را در وادی ایلاه کشتی، اینجا در پارچه‌ای پیچیده شده و پشت ایفود است. اگر می‌خواهی آن را برگیری، برگیر، زیرا جز آن در اینجا نیست.» داوود گفت: «آن شمشیر نظیر ندارد! آن را به من بده.»
10آن روز داوود برخاسته، از حضور شائول گریخت و نزد اَخیش، پادشاه جَت رفت.
11اما خادمان اَخیش به او گفتند: «آیا این همان داوود، پادشاه سرزمین خویش نیست؟ آیا او همان نیست که رقص‌کنان درباره‌اش می‌خواندند: ”شائول هزارانِ خود را کشته است، و داوود ده هزارانِ خود را“؟»
12این سخنان داوود را سخت به فکر فرو~برد، و او به‌شدت از اَخیش پادشاه جَت ترسید.
13پس در حضور ایشان رفتار خود را تغییر داد و تا زمانی که نزد آنها بود، وانمود کرد دیوانه است؛ بر در‌های دروازه خط می‌کشید و آب دهانش از ریش او سرازیر بود.
14آنگاه اَخیش به خدمتگزاران خود گفت: «اینک چنانکه می‌بینید، این مرد دیوانه است! پس چرا او را نزد من آورده‌اید؟
15مگر اینجا دیوانه کم داشتم که این مرد را نیز آورده‌اید تا در حضور من همچون دیوانگان رفتار کند؟ آیا باید این مرد به سرای من بیاید؟»

22:1 پس داوود از جَت رفته، به غار عَدُلّام گریخت. چون برادران داوود و تمامی خاندان پدرش این را شنیدند، نزد او به آنجا رفتند.
2و هر که در تنگی بود، و هر بدهکار و تلخ‌جان، نزد داوود گرد آمدند، و او فرماندۀ آنان گشت. حدود چهارصد تن با او بودند.
3داوود از آنجا به مِصفِه در موآب رفت و به پادشاه موآب گفت: «تمنا دارم اجازه دهید پدر و مادرم نزد شما بمانند تا آن زمان که دریابم خدا برایم چه خواهد کرد.»
4پس ایشان را نزد پادشاه موآب گذاشت، و آنها تا زمانی که داوود در آن مخفیگاه بود، نزد پادشاه موآب ماندند.
5و اما جادِ نبی به داوود گفت: «در این مخفیگاه نمان بلکه روانه شده، به سرزمین یهودا برو.» پس داوود آنجا را ترک کرد و به جنگل حارِث رفت.
6اما به شائول خبر رسید که داوود و مردانی که با او بودند، پیدا شده‌اند. شائول بر بلندایی در جِبعَه، زیر درخت گزی، نیزه به دست نشسته بود و تمامی خدمتگزارانش اطراف او ایستاده بودند.
7شائول به خدمتگزاران خود که در اطرافش ایستاده بودند، گفت: «ای مردان بِنیامین گوش فرا~دهید! آیا پسر یَسا به همگی شما کشتزارها و تاکستانها خواهد داد و شما را سردارانِ هزارها و سردارانِ صده‌ها خواهد کرد
8که جملگی بر ضد من دسیسه چیده‌اید؟ وقتی پسر من با پسر یَسا پیمان می‌بندد، هیچ‌کس مرا مطلع نمی‌سازد. هیچ‌یک از شما دلسوز من نیست و مرا خبر نمی‌دهد که پسرم خدمتگزار مرا بر ضد من برانگیخته تا برایم به کمین بنشیند، چنانکه امروز شده است.»
9آنگاه دوآغِ اَدومی که کنار خدمتگزاران شائول ایستاده بود، گفت: «من پسر یَسا را دیدم که به نوب نزد اَخیمِلِک پسر اَخیطوب می‌رفت.
10اَخیمِلِک برای او نزد خداوند مسئلت کرد و به او توشۀ سفر داد، و شمشیر جُلیاتِ فلسطینی را در اختیارش گذاشت.»
11آنگاه پادشاه فرستاده، اَخیمِلِکِ کاهن، پسر اَخیطوب، و همۀ خاندان پدری او را که در نوب کاهن بودند، احضار کرد، و همگی آنها نزد پادشاه آمدند.
12شائول گفت: «ای پسر اَخیطوب، گوش فرا~ده.» او گفت: «امر بفرما، سرورم.»
13شائول به او گفت: «چرا تو و پسر یَسا بر ضد من دسیسه چیده‌اید؟ چرا به او نان و شمشیر دادی و از خدا برایش مسئلت کردی تا به ضد من برخاسته، برایم به کمین بنشیند، چنانکه امروز شده است؟»
14اَخیمِلِک پاسخ داد: «در میان همۀ خدمتگزاران پادشاه چه کسی وفادارتر از داوود است که داماد و فرماندۀ محافظان اوست و مُکَرَّم در خانه‌اش؟
15آیا امروز اوّلین بار است که برای او از خدا مسئلت می‌کنم؟ به‌یقین خیر! مباد که پادشاه به خدمتگزار خود و به تمامی خاندان پدرم اتهامی وارد کند، زیرا که خدمتگزارت دربارۀ تمامی این امور ابداً چیزی نمی‌دانسته است.»
16اما پادشاه گفت: «ای اَخیمِلِک! به‌یقین تو و تمامی خاندان پدرت باید بمیرید.»
17آنگاه به محافظانی که در اطرافش ایستاده بودند، گفت: «پیش آیید و کاهنان خداوند را بکشید، زیرا آنان نیز با داوود همدست شده‌اند و با اینکه از فرار او آگاه بودند، مرا مطلع نساختند.» اما خدمتگزاران پادشاه نخواستند دست خود را برای زدن کاهنان خداوند دراز کنند.
18پس پادشاه به دوآغ گفت: «تو پیش آی و کاهنان را بزن.» پس دوآغِ اَدومی پیش آمده، کاهنان را زد، و در آن روز هشتاد و پنج تن را که به ایفود کتان ملبس بودند، کشت.
19شائول، همچنین نوب، یعنی شهر کاهنان را با مردان و زنان، کودکان و نوزادان، و گاوان، الاغان و گوسفندانِ آن از دم تیغ گذرانید.
20اما از پسران اَخیمِلِک پسر اَخیطوب، یکی به نام اَبیّاتار جان به در بُرد و نزد داوود گریخت.
21اَبیّاتار به داوود خبر داد که شائول کاهنان خداوند را کشته است.
22داوود به اَبیّاتار گفت: «آن روز که دوآغِ اَدومی آنجا بود، می‌دانستم که به‌طور حتم به شائول خبر خواهد داد. آری، من باعث کشته شدن تمامی خاندان پدرت شده‌ام.
23نزد من بمان و مترس؛ زیرا آن که قصد جان من کرده، قصد کشتن تو نیز دارد. نزد من در امان خواهی بود.»

۸ جولای

20:1 و اما داوود از نایوتِ رامَه گریخته، نزد یوناتان رفت و گفت: «مگر من چه کرده‌ام؟ جرم من چیست؟ در حضور پدرت چه گناهی کرده‌ام که قصد جان من دارد؟»
2یوناتان به او گفت: «حاشا! تو نخواهی مرد. اینک پدرم هیچ کاری نمی‌کند، چه کوچک و چه بزرگ، مگر آنکه آن را با من در میان بگذارد. پس چرا این موضوع را از من مخفی بدارد؟ چنین نیست.»
3اما داوود بار دیگر سوگند خورده، گفت: «پدرت نیک می‌داند که من در نظرت التفات یافته‌ام؛ پس با خود می‌اندیشد، ”یوناتان نباید از این امر آگاه شود، مبادا محزون گردد.“ آری، به حیات خداوند و به حیات تو سوگند که با مرگ گامی بیش فاصله ندارم.»
4یوناتان به داوود گفت: «هر چه بگویی، برایت خواهم کرد.»
5پس داوود گفت: «اینک فردا جشن ماه نو است و من باید با پادشاه بر سفره بنشینم؛ اما بگذار بروم و تا شامگاهِ پس‌فردا خود را در صحرا پنهان کنم.
6اگر پدرت متوجه غیبت من شد، بگو: ”داوود به‌التماس از من اجازه خواست تا به شهر خویش بِیت‌لِحِم بشتابد، زیرا در آنجا همۀ طایفۀ او قربانی سالانه دارند.“
7اگر بگوید: ”بسیار خوب“، آنگاه خدمتگزارت در امان است. اما اگر به خشم آمد، بدان که قصد آزار من دارد.
8پس بر خدمتگزار خویش احسان کن، زیرا که خدمتگزارت را با خود به عهد خداوند درآورده‌ای. اما اگر در من جرمی هست، تو خودْ مرا بکش! زیرا چرا مرا نزد پدرت ببری؟»
9یوناتان گفت: «دور از جان تو! اگر می‌دانستم پدرم قصد آزار تو دارد، آیا تو را آگاه نمی‌کردم؟»
10پس داوود پرسید: «اگر پدرت تو را به‌درشتی پاسخ دهد، چه کسی مرا آگاه خواهد ساخت؟»
11یوناتان گفت: «بیا تا به صحرا برویم». پس هر دو به صحرا رفتند.
12آنگاه یوناتان به داوود گفت: «یهوه، خدای اسرائیل شاهد باشد که تا فردا یا پس‌فردا همین وقت پدرم را به سخن خواهم آورد! اگر بر تو نظر نیکو داشته باشد، کسی را فرستاده، تو را آگاه خواهم ساخت.
13اما اگر قصد آزار تو کرده باشد، خداوند مرا سخت مجازات کند اگر آگاهت نسازم و به سلامت روانه‌ات نکنم. خداوند همراه تو باشد، همان‌گونه که همراه پدرم بود.
14اما تا زمانی که زنده‌ام، محبت خداوند را در حق من به جای آور، تا نمیرم.
15و محبت خویش را هرگز از خاندان من دریغ مدار، حتی آنگاه که خداوند همۀ دشمنان داوود را از عرصۀ گیتی منقطع ساخته باشد.»
16پس یوناتان با خاندان داوود عهد بست و گفت: «باشد که خداوند از دشمنان داوود انتقام بگیرد.»
17و بار دیگر داوود را واداشت تا به محبتی که نسبت به او دارد، سوگند خورَد، زیرا که او را همچون جان خویش دوست می‌داشت.
18آنگاه یوناتان به داوود گفت: «فردا جشن ماه نو است و چون جایگاه تو خالی است، متوجه غیبتت خواهند شد.
19بنابراین پس‌فردا، شتابان، به محلی که پیشتر در آن روز پرحادثه پنهان شدی، برو و کنار سنگِ اِزِل منتظر بمان.
20من سه تیر به کنار آن سنگ پرتاب خواهم کرد، گویی هدفی را نشانه گرفته‌ام.
21آنگاه پسرکی را فرستاده، خواهم گفت: ”برو و تیرها را پیدا کن.“ اگر به او بگویم: ”ببین تیرها در این سمت توست؛ آنها را بردار“، آنگاه تو بیا، زیرا به حیات خداوند سوگند که در امان هستی و خطری متوجه تو نیست.
22اما اگر به پسرک بگویم: ”ببین تیرها در آن سوی توست“، در آن صورت برو، زیرا که خداوند تو را روانه کرده است.
23و اما دربارۀ آنچه با یکدیگر گفتیم، اینک خداوند تا ابد بین من و تو شاهد خواهد بود.»
24پس داوود خود را در صحرا پنهان کرد. هنگام جشن ماه نو، پادشاه به طعام بنشست.
25او بر حسب عادت در جایگاه خود کنار دیوار نشست، در حالیکه یوناتان ایستاده بود و اَبنیر نیز کنار شائول نشسته بود. اما جایگاه داوود خالی بود.
26شائول آن روز چیزی نگفت، زیرا با خود اندیشید: «برای داوود چیزی رخ داده و او طاهر نیست. آری، به‌یقین او طاهر نیست.»
27ولی روز بعد، یعنی دوّمین روز جشن ماه نو، باز جای داوود خالی بود. پس شائول به پسر خود یوناتان گفت: «چرا پسر یَسا نه دیروز به طعام آمد و نه امروز؟»
28یوناتان پاسخ داد: «داوود ملتمسانه از من اجازه خواست به بِیت‌لِحِم برود.
29او گفت: ”رخصتم ده بروم، زیرا خاندان ما در شهر قربانی می‌گذرانند و برادرم مرا فرمان داده است که من نیز در آنجا حضور داشته باشم. پس حال اگر در نظرت التفات یافته‌ام، رخصت فرما بروم و برادرانم را ببینم“. از این روست که داوود بر سفرۀ پادشاه حاضر نشده است.»
30آنگاه خشم شائول بر یوناتان افروخته شد و به او گفت: «ای پسر زن فاسد و سرکش! گمان داری نمی‌دانم که تو جانب پسر یَسا را گرفته‌ای و با این کارْ خودت را رسوا کرده و عریانی مادرت را به افتضاح کشانده‌ای؟
31زیرا تا زمانی که پسر یَسا بر زمین زنده باشد، نه تو استوار خواهی شد و نه پادشاهی‌ات. پس حال بفرست و او را نزد من آور، زیرا که به‌یقین باید بمیرد.»
32یوناتان در پاسخ پدرش شائول گفت: «چرا باید بمیرد؟ مگر چه کرده است؟»
33اما شائول نیزه‌اش را به سوی او پرتاب کرد تا وی را بکشد. آنگاه یوناتان دریافت که پدرش قصد کشتن داوود را دارد.
34پس با خشم بسیار از سفره برخاست و در دوّمین روز ماه لب به طعام نزد، زیرا برای داوود غمگین بود، از آن رو که پدرش آبروی او را برده بود.
35بامدادان یوناتان طبق قرار ملاقات خود با داوود به صحرا رفت، و پسر کوچکی همراهش بود.
36او به پسرک گفت: «بُدو و تیرهایی را که پرتاب می‌کنم، پیدا کن.» و چون پسرک دوید، تیری چنان پرتاب کرد که از او رد شد.
37چون پسرک به محل افتادن تیری رسید که یوناتان پرتاب کرده بود، یوناتان از عقب او بانگ برآورده، گفت: «آیا تیر در آن سوی تو نیست؟»
38سپس از عقب پسر فریاد برآورد: «بشتاب! به تندی برو و درنگ مکن!» پس پسرک تیرها را برگرفت و نزد ارباب خود بازگشت.
39اما پسر چیزی در این باره نمی‌دانست بلکه تنها یوناتان و داوود از آن آگاه بودند.
40آنگاه یوناتان اسلحۀ خود را به پسرک داد و به او گفت: «برو و اینها را به شهر ببر.»
41پس از رفتن پسر، داوود از جانب جنوبی آن سنگ برخاست و به رویْ بر زمین افتاده، سه بار به یوناتان تعظیم کرد. سپس آن دو یکدیگر را بوسیدند و با هم گریستند، اما داوود بیشتر گریست.
42آنگاه یوناتان به داوود گفت: «به سلامت روانه شو زیرا هر دوی ما به نام خداوند سوگند خورده، گفته‌ایم، ”خداوند تا به ابد بین من و تو و بین فرزندان من و فرزندان تو شاهد باشد.“» آنگاه داوود برخاسته، روانه شد، و یوناتان نیز به شهر بازگشت.

۷ جولای

19:1 شائول به پسرش یوناتان و به همۀ خدمتگزاران خویش فرمان داد تا داوود را بکشند. اما یوناتان، پسر شائول، داوود را بسیار دوست می‌داشت.
2پس به او گفت: «پدرم شائول قصد کشتن تو دارد. بامدادان به هوش باش و در مخفیگاه مانده، خود را پنهان کن.
3من خواهم رفت و در همان صحرایی که تو هستی، نزد پدرم ایستاده، دربارۀ تو با او گفتگو خواهم کرد، و اگر چیزی دریافتم، تو را خبر خواهم داد.»
4پس یوناتان نزد پدرش شائول از داوود به نیکی یاد کرد و گفت: «مباد که پادشاه نسبت به خدمتگزار خود داوود گناه ورزد، زیرا او به تو گناهی نورزیده، و اعمالش جز نیکویی برایت در پی نداشته است.
5او جان بر کف نهاده، آن فلسطینی را کشت، و خداوند نجاتی عظیم برای تمامی اسرائیل به عمل آورد. تو آن را دیدی و شادمان شدی. پس حال چرا می‌خواهی نسبت به شخصی بی‌گناه خطا ورزی و داوود را بی‌سبب بکشی؟»
6شائول سخن یوناتان را گوش گرفت و سوگند خورده، گفت: «به حیات خداوند سوگند که داوود کشته نخواهد شد.»
7یوناتان داوود را خواند و تمامی این امور را برایش بازگفت. سپس داوود را نزد شائول برد، و او همچون گذشته در حضور شائول ماند.
8و اما دیگر بار جنگ درگرفت. پس داوود روانه شده، با فلسطینیان جنگید و چنان ضربتی سخت بر آنان وارد کرد که از برابرش پا به فرار گذاشتند.
9اما هنگامی که شائول نیزه به دست در خانۀ خود نشسته بود، روحی پلید از جانب خداوند بر او آمد. و داوود مشغول نواختن چنگ بود.
10شائول خواست داوود را با نیزۀ خود به دیوار بدوزد. ولی داوود خود را کنار کشید و نیزه به دیوار اصابت کرد. آن شب داوود گریخت و جان به در بُرد.
11و اما شائول مأمورانی به خانۀ داوود فرستاد تا مراقبش باشند و بامدادان او را بکشند. اما میکال، همسر داوود بدو گفت: «اگر امشب نگریزی و جان خود را نرهانی، فردا کشته خواهی شد.»
12پس داوود را از پنجره پایین فرستاد و او گریخته، جان به در بُرد.
13آنگاه میکال بتی خانگی برگرفته، آن را بر بستر گذاشت و بالشی از پشم بز نیز در جای سرش نهاد و آن را با جامه پوشانید.
14وقتی شائول مأموران برای گرفتار کردن داوود فرستاد، میکال به آنها گفت: «او بیمار است.»
15پس شائول مأموران را باز‌پس فرستاد تا داوود را ببینند، و بدیشان گفت: «او را بر بسترش نزد من آورید تا او را بکشم.»
16چون مأموران داخل شدند، بر بستر بتی خانگی دیدند با بالشی از پشم بز در جای سرش!
17پس شائول به میکال گفت: «چرا این‌گونه مرا فریب دادی و دشمنم را رها کردی تا جان به در بَرَد؟» میکال پاسخ داد: «داوود به من گفت: ”بگذار بروم، وگرنه تو را خواهم کشت.“»
18باری، داوود گریخت و جان به در برد. او به رامَه نزد سموئیل رفت و او را از هرآنچه شائول با وی کرده بود، آگاه ساخت. سپس داوود و سموئیل به نایوت رفتند و در آنجا ماندند.
19پس به شائول خبر دادند که: «اینک داوود در نایوتِ رامَه است.»
20او نیز مأموران فرستاد تا داوود را گرفتار کنند. اما وقتی مأموران شائول گروه انبیا را دیدند که به رهبری سموئیل نبوت می‌کردند، روح خدا بر ایشان نازل شد و آنها نیز به نبوت مشغول شدند.
21وقتی این خبر به گوش شائول رسید، مأمورانی دیگر فرستاد. اما آنان نیز به نبوت پرداختند. پس شائول برای بار سوّم مأموران فرستاد، ولی آنها نیز به نبوت مشغول شدند.
22سرانجام خود شائول به رامَه رفت. چون به چاه بزرگی که در سیخوه است رسید، پرسید: «سموئیل و داوود کجا هستند؟» گفتند: «در نایوتِ رامَه.»
23پس شائول به نایوتِ رامَه رفت. اما روح خدا بر او نیز نازل شد و همچنان که می‌رفت، نبوت می‌کرد تا به نایوتِ رامَه رسید.
24و او نیز جامه از تن برکنده، در حضور سموئیل به نبوت مشغول شد، و در تمام آن روز و آن شب، عریان دراز کشیده بود. از این روست که می‌گویند: «آیا شائول نیز از جملۀ انبیاست؟»