Farsi Readings

Daily Bible Readings in Farsi (NMV)

قرائت روزانه کتاب مقدس به زبان فارسی

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۲۳ آگوست

18:1 پس از روزهای بسیار، کلام خداوند در سال سوّم بر ایلیا نازل شده، گفت: «برو و خود را به اَخاب بنما و من بر زمین باران خواهم بارانید.»
2پس ایلیا روانه شد تا خود را به اَخاب بنمایانَد، و قحطی در سامِرِه سخت بود.
3اَخاب، عوبَدیا را که متصدی کاخ بود به حضور فرا~خواند. عوبَدیا مردی بسیار خداترس بود،
4و هنگامی که ایزابل انبیای خداوند را هلاک می‌ساخت، عوبَدیا یکصد تن از آنان را گرفته، پنجاه پنجاه در غاری پنهان کرد و ایشان را به نان و آب خوراک داد.
5باری، اَخاب به عوبَدیا گفت: «نزد تمامی چشمه‌های آب و نهرهای این سرزمین برو، شاید علفی بیابیم و اسبان و قاطران را زنده نگاه داشته، همۀ حیوانات خود را از دست ندهیم.»
6پس زمین را بین خود تقسیم کردند تا آن را درنوردند؛ اَخاب به‌تنهایی به یک سو رفت و عوبَدیا تنها به سویی دیگر.
7و چون عوبَدیا در راه بود، اینک ایلیا بدو برخورد. عوبَدیا او را شناخته، به روی درافتاد و گفت: «ای سرورم ایلیا، آیا این تویی؟»
8ایلیا او را پاسخ داد: «آری، من هستم. برو و به سرورت بگو: ”اینک ایلیا اینجا است.“»
9عوبَدیا گفت: «چه گناهی کرده‌ام که خدمتگزارت را به دست اَخاب تسلیم می‌کنی تا مرا بکُشد؟
10به حیات یهوه خدایت سوگند، قوم و مملکتی نیست که سرورم کسان به جستجوی تو بدان‌جا نفرستاده باشد. و اگر گفته باشند که، ”اینجا نیست،“ از آن مملکت و قوم سوگند گرفته است که تو را نیافته‌اند.
11و حال تو می‌گویی: ”نزد سرورت برو و بگو: ’اینک ایلیا اینجا است‘؟“
12به محض اینکه تو را ترک کنم، روح خداوند تو را به جایی که نمی‌دانم خواهد برد، و چون بروم و اَخاب را خبر دهم و او تو را نیابد، مرا خواهد کشت؛ حال آنکه خدمتگزارت از جوانی ترس خداوند را به دل داشته است.
13آیا سرورم خبر ندارد که وقتی ایزابل انبیای خداوند را می‌کُشت، من چه کردم؟ اینکه چگونه یکصد تن از انبیای خداوند را پنجاه پنجاه در غاری پنهان کردم و آنان را به نان و آب خوراک دادم؟
14و حال تو می‌گویی: ”نزد سرورت برو و بگو: ’اینک ایلیا اینجا است‘؟“ او مرا خواهد کشت!»
15ایلیا گفت: «به حیات یهوه خدای لشکرها که به حضورش ایستاده‌ام سوگند، که امروز به‌یقین خود را به اَخاب نشان خواهم داد.»
16پس عوبَدیا به دیدن اَخاب رفت و به او خبر داد، و اَخاب به دیدار ایلیا آمد.
17و چون اَخاب ایلیا را بدید، بدو گفت: «آیا این تویی، تو که اسرائیل را آشفته می‌سازی؟»
18ایلیا پاسخ داد: «من نیستم که اسرائیل را آشفته می‌سازم بلکه تو و خاندانت، زیرا فرامین خداوند را ترک کرده، بَعَلها را پیروی کرده‌ای.
19پس حال بفرست و تمامی اسرائیل را نزد من بر کوه کَرمِل گرد آور، و چهارصد و پنجاه نبی بَعَل و چهارصد نبی اَشیرَه را نیز که بر سفرۀ ایزابل خوراک می‌خورند.»
20پس اَخاب نزد تمامی بنی‌اسرائیل فرستاده، آن انبیا را بر کوه کَرمِل گرد آورد.
21آنگاه ایلیا به تمامی قوم نزدیک شده، گفت: «تا به کی میان دو فرقه می‌لنگید؟ اگر یهوه خداست، او را پیروی کنید، و اگر بَعَل خداست، از پی او بروید.» اما قوم به او هیچ پاسخ ندادند.
22سپس ایلیا به قوم گفت: «از انبیای خداوند، تنها من باقی مانده‌ام، اما انبیای بَعَل چهارصد و پنجاه تن هستند.
23پس دو گاو نر به ما بدهند؛ یکی را آنها برای خود برگزینند و قطعه~قطعه کرده، بر هیزم بگذارند، ولی آتش بر آن نیفروزند. من نیز گاو دیگر را حاضر کرده، بر هیزم خواهم نهاد، ولی بر آن آتش نمی‌افروزم.
24آنگاه شما نام خدای خود را بخوانید و من نیز نام یهوه را خواهم خواند، و آن خدایی که به آتش پاسخ دهد، او خداست.» و تمامی قوم در پاسخ گفتند: «نیکو گفتی.»
25سپس ایلیا به انبیای بَعَل گفت: «گاوی برای خود برگزینید، و نخست شما آن را آماده سازید چون بسیارید، و نام خدای خود را بخوانید، ولی آتش برنیفروزید.»
26پس آنان گاوی را که بدیشان داده شده بود گرفته، آماده کردند. و از صبح تا ظهر نام بَعَل را می‌خواندند و می‌گفتند: «ای بَعَل، به ما پاسخ بده!» اما هیچ صدا یا پاسخی نبود. و آنها گِرد مذبحی که ساخته بودند، جست و خیز می‌کردند.
27هنگام ظهر، ایلیا آنان را به ریشخند گرفت و گفت: «فریاد بلند سر دهید، چراکه به‌یقین بَعَل خداست! شاید در حال تفکر است یا برای قَضای حاجت رفته! شاید در سفر است، و یا خُفته و باید بیدارش کرد!»
28پس ایشان به صدای بلند فریاد می‌کردند و مطابق رسم خود، خویشتن را با شمشیرها و نیزه‌ها مجروح می‌ساختند، چندان که خون بر بدنشان جاری می‌شد.
29نیمروز سپری شد و ایشان تا هنگام قربانیِ شامگاهی همچنان عربده می‌کشیدند، اما نه صدایی بود، نه کسی که پاسخ دهد یا توجه کند.
30آنگاه ایلیا به تمامی قوم گفت: «نزد من آیید.» و تمامی مردم نزد او رفتند. ایلیا مذبح خداوند را که خراب شده بود، مرمت کرد.
31سپس بر حسب شمارۀ قبایل پسران یعقوب، که کلام خداوند بر وی نازل شده، گفته بود: «نام تو اسرائیل خواهد بود»، دوازده سنگ برگرفت
32و با آن سنگها، مذبحی به نام یهوه بر پا کرد و گرداگرد مذبح، خندقی به گنجایش دو پیمانه بذر کَند.
33سپس هیزمها را بر آن چید و گاو را قطعه~قطعه کرده، بر هیزمها گذاشت. آنگاه به ایشان گفت: «چهار خُم را از آب پر کنید و بر قربانی تمام‌سوز و بر هیزمها بریزید.»
34سپس گفت: «بار دوّم چنین کنید.» آنها بار دوّم چنین کردند. گفت: «بار سوّم چنین کنید.» آنها بار سوّم نیز چنین کردند.
35و آب گرداگرد مذبح جاری شد، و خندق را نیز از آب پر کرد.
36به هنگام تقدیم قربانیِ شامگاهی، ایلیای نبی پیش آمده، گفت: «ای یهوه، خدای ابراهیم، اسحاق و اسرائیل، امروز معلوم بشود که تو در اسرائیل خدا هستی و من خدمتگزار تو هستم و این همه را به فرمان تو کرده‌ام.
37مرا اجابت فرما، ای خداوند! مرا اجابت فرما، تا این قوم بدانند که تو ای یهوه، خدا هستی، و دلهایشان را برگردانده‌ای.»
38آنگاه آتشِ خداوند فرو~افتاده، قربانی تمام‌سوز و هیزم و سنگها و خاک را فرو~بلعید، و آبِ درون خندق را لیسید.
39و چون تمامی قوم این را دیدند، به روی درافتادند و گفتند: «یهوه، او خداست! یهوه، او خداست!»
40ایلیا به آنها گفت: «انبیای بَعَل را بگیرید و مگذارید هیچ‌یک از آنها بگریزند!» پس ایشان را گرفتند و ایلیا ایشان را نزد وادی قیشون فرود آورده، در آنجا از دم تیغ گذرانید.
41ایلیا به اَخاب گفت: «برآمده، بخور و بیاشام زیرا صدای باران شدید می‌آید.»
42پس اَخاب برآمد تا بخورد و بیاشامد، اما ایلیا بر قلۀ کَرمِل برآمد و رو به زمین خم شد و روی خود را میان زانوانش نهاد.
43آنگاه به خدمتگزارش گفت: «بالا برو و به سوی دریا بنگر.» او رفت و نگریست و گفت: «چیزی نیست.» و ایلیا گفت: «بار دیگر برو»، تا هفت بار.
44خدمتگزار بار هفتم خبر داد: «اینک تکه ابری کوچک به اندازۀ کف دست از دریا برمی‌آید.» آنگاه ایلیا گفت: «برآمده، اَخاب را بگو: ”ارابه‌ات را مهیا ساز و پایین برو، مبادا باران تو را مانع شود.“»
45طولی نکشید که آسمان از ابر غلیظ و باد، سیاه‌فام شد و باران سنگین باریدن گرفت، و اَخاب سوار شده، به جانب یِزرِعیل برفت.
46دست خداوند بر ایلیا بود؛ او ردایش را بر کمر بست و پیش روی اَخاب دویده، به یِزرِعیل رسید.

۲۲ آگوست

17:1 ایلیای تِشبی که از ساکنان جِلعاد بود، اَخاب را گفت: «به حیات یهوه خدای اسرائیل که به حضورش ایستاده‌ام سوگند، که در این سالها شبنم و باران جز به کلام من نخواهد بود.»
2آنگاه کلام خداوند بر او نازل شده، گفت:
3«از اینجا برو و به جانب مشرق روی نما و خویشتن را نزد نهر کِریت که در شرق رود اردن است، پنهان کن.
4از آب نهر بنوش، و کلاغان را نیز فرمان داده‌ام تا در آنجا برایت خوراک فراهم کنند.»
5پس ایلیا روانه شده، به فرمان خداوند عمل کرد. او رفت و نزد نهر کِریت که در شرق اردن است، به سر برد.
6و کلاغان برای او صبحگاهان نان و گوشت و شامگاهان نیز نان و گوشت می‌آوردند، و از نهر نیز می‌نوشید.
7اما آب نهر پس از ایامی چند خشک شد، زیرا در آن دیار بارانی نبود.
8آنگاه کلام خداوند بر ایلیا نازل شده، گفت:
9«برخیز و به صَرِفَۀ صیدون برو و در آنجا ساکن شو. اینک بیوه‌زنی را در آنجا امر فرموده‌ام که برای تو خوراک فراهم کند.»
10پس ایلیا برخاست و به صَرِفَه رفت. چون به دروازۀ شهر رسید، اینک بیوه‌زنی در آنجا هیزم برمی‌چید. پس او را صدا زده، گفت: «تمنا آنکه قدری آب در ظرفی برایم بیاوری تا بنوشم.»
11چون برای آوردن آن می‌رفت، او را صدا زده، گفت: «لقمه‌‌ای نان نیز در دست خود برایم بیاور.»
12اما زن پاسخ داد: «به حیات یهوه خدایت سوگند که نانی ندارم، بلکه فقط مشتی آرد در ظرف و اندکی روغن در کوزه دارم. و حال دو چوبی برمی‌چینم تا رفته، خوراکی برای خود و پسرم بپزم تا بخوریم و بمیریم.»
13ایلیا به او گفت: «مترس. برو و آنچه گفتی بکن؛ ولی نخست قرصِ نانی کوچک از آن برایم بپز و نزدم بیاور و بعد از آن، برای خود و پسرت چیزی بپز.
14زیرا یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ”ظرف آرد تمام نخواهد شد و کوزۀ روغن خالی نخواهد گشت، تا آن روز که خداوند بر زمین باران بباراند.“»
15پس زن رفت و موافق آنچه ایلیا گفته بود، به جا آورد. ایلیا، آن زن و اهل خانه‌اش روزهای بسیار خوردند،
16و مطابق کلام خداوند که به واسطۀ ایلیا گفته بود، ظرف آرد تمام نشد و کوزۀ روغن خالی نگشت.
17پس از این امور، پسرِ آن زن که صاحب‌خانه بود، بیمار شد. بیماری او چنان سخت بود که نَفَسی در او باقی نماند.
18پس زن، ایلیا را گفت: «ای مرد خدا، چه دشمنی با من داری؟ آیا نزد من آمده‌ای تا گناهم را یادآور گردی و پسرم را بکشی؟»
19ایلیا به او گفت: «پسرت را به من بده.» و پسر را از آغوش او گرفته، به بالاخانه‌‌ای برد که در آن ساکن بود، و بر بستر خویش خوابانید.
20آنگاه نزد خداوند فریاد برآورد و گفت: «آه ای یهوه خدای من، آیا حتی بر بیوه‌زنی نیز که نزد او میهمانم بلا نازل کردی و پسر او را کُشتی؟»
21سپس سه بار بر جسد طفل دراز کشید و نزد خداوند فریاد برآورد: «ای یهوه خدای من، تمنا اینکه جان این طفل به او برگردد.»
22و خداوند آواز ایلیا را شنید و جان طفل به او برگشت، و او زنده شد.
23ایلیا طفل را برگرفته، از بالاخانه به زیر آورد و به درون خانه برد و به مادرش سپرد و گفت: «ببین، پسرت زنده است!»
24پس آن زن به ایلیا گفت: «اکنون دانستم که تو مرد خدایی و کلام خداوند که در دهان توست، حقیقت است.»

۲۱ آگوست

16:1 آنگاه کلام خداوند بر ضد بَعَشا بر یِیهو پسر حَنانی نازل شده، گفت:
2«من تو را از خاک برافراشتم و تو را بر قوم خود اسرائیل رهبر ساختم، اما تو به راه یِرُبعام سلوک کرده، قوم من اسرائیل را به گناه کشاندی به گونه‌ای که خشم مرا به سبب گناهانشان برافروختند.
3اینک من نیز بَعَشا و خاندانش را به تمامی نابود خواهم کرد و خانۀ تو را همچون خانۀ یِرُبعام پسر نِباط خواهم ساخت.
4از بستگان بَعَشا، آنان را که در شهر بمیرند، سگان خواهند خورد و آنان را که در دشت بمیرند، مرغان هوا.»
5و اما دیگر امور مربوط به بَعَشا، و آنچه کرد، و عظمتش، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
6پس بَعَشا با پدران خود آرَمید و در تِرصَه به خاک سپرده شد، و پسرش ایلَه به جای او پادشاه شد.
7افزون بر این، کلام خداوند بر یِیهوی نبی پسر حَنانی بر ضد بَعَشا و خاندانش نازل شد، هم به سبب تمامی بدی که در نظر خداوند به جا آورده بود و همچون خاندان یِرُبعام خشم او را با عمل دستانش برافروخته بود، و هم از این رو که خاندان یِرُبعام را هلاک ساخته بود.
8در سال بیست و ششمِ آسا پادشاه یهودا، ایلَه پسر بَعَشا در تِرصَه پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد.
9اما خادم او زِمری که فرماندهیِ نیمی از ارابه‌هایش را بر عهده داشت، بر ضد او دسیسه کرد. و واقع شد که ایلَه در تِرصَه، در خانۀ اَرصا مباشر اعظم کاخش در تِرصَه، میگساری می‌کرد،
10که زِمری داخل شده، او را بزد و بکشت، و در سال بیست و هفتم از سلطنت آسا پادشاه یهودا، به جای ایلَه پادشاه شد.
11چون زِمری پادشاه شد و بر تخت نشست، تمامی خاندان بَعَشا را کشت و از میان خویشان و دوستان بَعَشا حتی یک مرد را هم زنده نگذاشت.
12آری، زِمری تمامی خاندان بَعَشا را مطابق آنچه خداوند به واسطۀ یِیهوی نبی بر ضد بَعَشا گفته بود، هلاک کرد.
13این به سبب تمامی گناهان بَعَشا و گناهان پسرش ایلَه بود که خود مرتکب آنها شدند و اسرائیل را نیز به گناه کشانده، خشم یهوه خدای اسرائیل را با بتهای خود برافروختند.
14و اما دیگر امور مربوط به ایلَه، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
15در سال بیست و هفتمِ آسا پادشاه یهودا، زِمری هفت روز در تِرصَه سلطنت کرد. و واقع شد که لشکر اسرائیل علیه جِبِتون، که از آنِ فلسطینیان بود، اردو زده بود.
16سربازانی که در اردوگاه بودند، شنیدند که زِمری دسیسه کرده و پادشاه را کشته است. پس تمامی اسرائیل همان روز در اردوگاه، عُمری سردار لشکر را بر اسرائیل پادشاه ساختند.
17آنگاه عُمری و تمامی اسرائیل با وی از جِبِتون برآمده، تِرصَه را محاصره کردند.
18و چون زِمری دید که شهر به تصرف درآمده است، به اَرگِ کاخ شاهی درآمده، کاخ را بر سر خویش به آتش سوزانید و مرد.
19و این به سبب گناهانی بود که مرتکب شد و آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد. آری، زِمری به راه یِرُبعام سلوک می‌کرد که با گناه خود، اسرائیل را نیز به گناه کشانید.
20و اما دیگر امور مربوط به زِمری، و دسیسه‌ای که کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
21آنگاه قوم اسرائیل بر دو دسته شدند: نیمی تابع تِبنی پسر جینَت گشتند تا او را پادشاه سازند، و نیم دیگر تابع عُمری.
22اما مردمی که تابع عُمری بودند بر آنان که تابع تِبنی پسر جینَت بودند، غلبه یافتند. پس تِبنی مُرد و عُمری پادشاه شد.
23عُمری در سال سی و یکمِ آسا پادشاه یهودا، بر اسرائیل پادشاه شد و دوازده سال سلطنت کرد، که شش سال آن را در تِرصَه حکم راند.
24عُمری کوه سامِرِه را به بهای دو وزنه نقره از شِمِر خرید و بر آن کوه شهری ساخت، و آن را به نام مالک قبلی‌اش شِمِر، سامِرِه نامید.
25اما عُمری آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد و از همۀ کسانی که پیش از او بودند، بدتر کرد.
26زیرا در تمامی راههای یِرُبعام پسر نِباط و در گناهانی که اسرائیل را نیز بدانها کشانیده بود، سلوک نمود و این‌گونه سبب شد که آنها خشم یهوه خدای اسرائیل را به واسطۀ بتهای خویش برانگیزند.
27و اما دیگر امور مربوط به عُمری که او انجام داد، و عظمتی که به نمایش گذاشت، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
28پس عُمری با پدران خود آرَمید و در سامِرِه به خاک سپرده شد. و پسرش اَخاب به جای وی پادشاه شد.
29در سال سی و هشتمِ آسا پادشاه یهودا، اَخاب پسر عُمری بر اسرائیل پادشاه شد و بیست و دو سال در سامِرِه بر اسرائیل سلطنت کرد.
30اَخاب پسر عُمری بیش از تمامی کسانی که پیش از او بودند، در نظر خداوند بدی کرد.
31گویی سلوک نمودن در گناهان یِرُبعام پسر نِباط برای اَخاب کافی نبود که ایزابل دختر اِتبَعَل پادشاه صیدونیان را نیز به زنی گرفت و رفته، بَعَل را عبادت و سَجده کرد.
32او در معبد بَعَل که در سامِرِه ساخته بود، مذبحی برای بَعَل بر پا کرد.
33و نیز اَشیرَه را ساخت. اَخاب بیش از همۀ پادشاهان اسرائیل که پیش از وی بودند، با اعمال خویش خشم یهوه خدای اسرائیل را برانگیخت.
34در ایام او، حیئیلِ بِیت‌ئیلی اَریحا را بنا کرد. او مطابق کلام خداوند که به واسطۀ یوشَع پسر نون گفته بود، پِی شهر را به بهای جان نخست‌زاده‌اش اَبیرام نهاد و دروازه‌های آن را به بهای جان کوچکترین پسرش، سِجوب بر پا کرد.

۲۰ آگوست

15:1 در هجدهمین سال پادشاهیِ یِرُبعام پسر نِباط، اَبیّام پادشاه یهودا شد،
2و سه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. مادرش، مَعَکاه نام داشت و دختر اَبشالوم بود.
3اَبیّام نیز در همۀ گناهانی که پدرش پیش از او کرده بود سلوک می‌نمود، و دلش همچون دل پدرش داوود با یهوه خدایش کامل نبود.
4با این حال، یهوه خدایش به خاطر داوود چراغی در اورشلیم به وی عطا فرمود، به اینکه پسرش را به جانشینی او نصب کرد، و اورشلیم را استوار ساخت.
5زیرا داوود آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا می‌آورد، و غیر از موضوع اوریای حیتّی، در تمامی روزهای زندگی‌اش از هیچ‌یک از فرمانهای خداوند انحراف نورزیده بود.
6در تمامی دوران زندگی اَبیّام، میان رِحُبعام و یِرُبعام جنگ بود.
7و اما دیگر امور مربوط اَبیّام، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ و میان اَبیّام و یِرُبعام جنگ بود.
8و اَبیّام با پدران خود آرَمید و در شهر داوود به خاک سپرده شد، و پسرش آسا به جای او پادشاه شد.
9در بیستمین سال سلطنت یِرُبعام، پادشاه اسرائیل، آسا پادشاه یهودا شد،
10و چهل و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادرش مَعَکاه نام داشت و دختر اَبشالوم بود.
11آسا همچون پدرش داوود، آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا می‌آورد.
12او روسپیان مرد بتکده‌ها را از ولایت بیرون راند، و همۀ بتهای بی‌ارزشی را که پدرانش ساخته بودند دور ساخت.
13او حتی مادر خود مَعَکاه را از مقام ملکه عَزل کرد، زیرا تمثالی کراهت‌آور برای اَشیرَه ساخته بود، و آسا آن را قطع کرده، در وادی قِدرون سوزانید.
14اما مکانهای بلند برداشته نشد؛ با وجود این، دل آسا در تمامی روزهای زندگی‌اش با خداوند کامل بود.
15او هدایای وقفیِ پدرش و هدایای وقفیِ خود را از سیم و زر و ظروف، به خانۀ خداوند درآورد.
16میان آسا و بَعَشا، پادشاه اسرائیل، در تمامی ایامشان جنگ بود.
17بَعَشا پادشاه اسرائیل به جنگ یهودا برآمد و رامَه را بنا کرد تا نگذارد کسی نزد آسا پادشاه یهودا رفت و آمد کند.
18آسا نیز هر چه سیم و زر در خزانه‌های خانۀ خداوند و کاخ شاهی باقی مانده بود، گرفت و آنها را به دست خادمانش سپرد، و ایشان را نزد بِن‌هَدَد پسر طَبریمّون پسر حِزیون پادشاه اَرام فرستاد که در دمشق زندگی می‌کرد، با این پیام که:
19«بگذار میان من و تو پیمانی باشد، چنانکه میان پدر من و پدر تو بود. اینک برایت هدیه‌ای از سیم و زر فرستاده‌ام. پس برو و پیمان خود را با بَعَشا، پادشاه اسرائیل بشکن، تا از نزد من عقب‌نشینی کند.»
20بِن‌هَدَد درخواست آسای پادشاه را پذیرفته، سرداران لشکر خود را برای جنگ با شهرهای اسرائیل گسیل داشت. او عیون، دان، آبِل‌بِیت‌مَعَکاه، تمامی کِنِروت و نیز تمامی سرزمین نَفتالی را فتح کرد.
21چون بَعَشا این را شنید، بنای رامَه را متوقف ساخته، در تِرصَه اقامت گزید.
22آنگاه آسای پادشاه تمامی مردم یهودا را بدون استثنا ندا در داد تا ایشان سنگها و الوارهایی را که بَعَشا در بنای رامَه به کار برده بود نقل کنند، و آسای پادشاه با آنها جِبَع بِنیامین و مِصفَه را بنا کرد.
23و اما تمامی دیگر امور مربوط به آسا، و تمامی عظمتش، و هرآنچه کرد، و شهرهایی که بنا نمود، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ اما آسا در ایام پیری به مرضی در پاهایش دچار شد.
24و آسا با پدران خود آرَمید، و او را کنار ایشان در شهر پدرش داوود به خاک سپردند. و پسرش یَهوشافاط به جای او پادشاه شد.
25در دوّمین سال سلطنتِ آسا، پادشاه یهودا، ناداب پسر یِرُبعام بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد.
26او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد و در راه پدرش و گناه او که اسرائیل را نیز به ارتکاب آن کشانیده بود، سلوک می‌کرد.
27بَعَشا پسر اَخیّا از خاندان یِساکار، بر ضد ناداب دسیسه کرد و او را در جِبِتون که از آنِ فلسطینیان بود، کُشت، زیرا ناداب و تمامی اسرائیل جِبِتون را محاصره کرده بودند.
28پس بَعَشا در سوّمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، ناداب را کشت و به جای او پادشاه شد.
29و چون پادشاه شد، تمامی خاندان یِرُبعام را کشت. او مطابق کلام خداوند که به واسطۀ خدمتگزار خود اَخیّای شیلونی گفته بود، یک تن را نیز برای یِرُبعام زنده نگذاشت، تا همه را هلاک ساخت.
30این به سبب گناهانی بود که یِرُبعام مرتکب شده و اسرائیل را نیز به ارتکاب آنها کشانده بود، و این‌گونه خشم یهوه خدای اسرائیل را برانگیخته بود.
31و اما دیگر امور مربوط به ناداب، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
32میان آسا و بَعَشا، پادشاه اسرائیل، در تمامی ایامشان جنگ بود.
33در سوّمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، بَعَشا پسر اَخیّا در تِرصَه بر تمامی اسرائیل پادشاه شد و بیست و چهار سال سلطنت کرد.
34او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد، و در راه یِرُبعام و گناه او که اسرائیل را نیز به ارتکاب آن کشانیده بود، سلوک می‌کرد.

۱۹ آگوست

14:1 و در آن ایام اَبیّا، پسر یِرُبعام بیمار شد.
2و یِرُبعام به زن خود گفت: «برخیز و چهرۀ خویش تبدیل نما تا کسی نداند زن یِرُبعام هستی، و به شیلوه برو. اینک اَخیّای نبی آنجاست، همان که دربارۀ من گفت پادشاه این قوم خواهم شد.
3ده قرص نان، چند کلوچه و کوزه‌ای عسل برداشته، نزد او برو. او تو را خواهد گفت که بر سر طفل چه خواهد آمد.»
4پس زن یِرُبعام چنین کرد. او برخاست و رهسپار شیلوه شده، به خانۀ اَخیّا رسید. اَخیّا نمی‌توانست ببیند زیرا چشمانش به سبب کهنسالی تار شده بود.
5خداوند به اَخیّا گفته بود: «اینک زن یِرُبعام می‌آید تا از تو دربارۀ پسرش سئوال کند زیرا که بیمار است، و تو چنین و چنان او را پاسخ ده. و چون بیاید، وانمود خواهد کرد کسی دیگر است.»
6چون اَخیّا صدای پاهای زن را بر در شنید، گفت: «داخل شو ای زنِ یِرُبعام. چرا وانمود می‌کنی کسی دیگر هستی؟ زیرا مأمورم خبری ناگوار به تو برسانم.
7برو و به یِرُبعام بگو: ”یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ’من تو را از میان مردم برافراشتم و تو را برگماشتم تا بر قوم من اسرائیل رهبر باشی،
8و مملکت را از خاندان داوود پاره کرده، به تو بخشیدم. اما تو همچون خدمتگزار من داوود نبودی که فرامین مرا نگاه می‌داشت و با تمامی دل مرا پیروی می‌کرد، و تنها آنچه را که در نظر من درست بود انجام می‌داد،
9بلکه از همۀ آنان که پیش از تو بودند بیشتر شرارت ورزیدی و رفته، برای خود خدایانِ غیر و بتهای ریخته شده ساختی، و خشم مرا برافروخته، مرا پشت سر خود افکندی.
10بنابراین، اینک من خاندان یِرُبعام را به بلا گرفتار خواهم کرد، و همۀ ذکوران یِرُبعام را در اسرائیل از غلام و آزاد منقطع خواهم ساخت و خاندان یِرُبعام را خواهم سوزانید، آن‌گونه که سِرگین را می‌سوزانند تا اثری از آن باقی نماند.
11از بستگان یِرُبعام هر که در شهر بمیرد، سگان خواهند خورد و هر که در دشت بمیرد، مرغان هوا. زیرا که خداوند چنین فرموده است!“‘
12پس تو برخاسته، به خانه‌ات برو. به محض رسیدن پاهایت به شهر، پسرت خواهد مرد.
13همۀ اسرائیل بر او سوگواری خواهند کرد و به خاکش خواهند سپرد، زیرا تنها او از نسل یِرُبعام به قبر داخل خواهد شد، چراکه در او چیزی خوشایندِ یهوه خدای اسرائیل در میان خاندان یِرُبعام یافت شد.
14افزون بر این، خداوند امروز بر اسرائیل پادشاهی برای خود برمی‌خیزاند که خاندان یِرُبعام را منقطع خواهد ساخت؛ آری، از همین امروز!
15«و خداوند اسرائیل را خواهد زد، همچون نی‌ای که در آب می‌لرزد. او اسرائیل را از این سرزمین نیکو که به پدرانشان بخشید، ریشه‌کن خواهد کرد و ایشان را در آن سوی نهر پراکنده خواهد ساخت، زیرا با ساختن اَشیرَه‌ها خشم خداوند را برانگیخته‌اند.
16و خداوند اسرائیل را به سبب گناهانی که یِرُبعام مرتکب شد و اسرائیل را نیز به انجام آن سوق داد، تسلیم خواهد کرد.»
17پس زن یِرُبعام برخاست و روانه شده، به تِرصَه رفت، و به محض ورود به آستانۀ خانه، پسر مرد.
18و تمامی اسرائیل او را دفن کردند و برایش ماتم گرفتند، مطابق کلام خداوند که به واسطۀ خدمتگزار خود اَخیّای نبی گفته بود.
19و اما دیگر امور مربوط به یِرُبعام، که چگونه جنگید و چگونه سلطنت کرد، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل مکتوب است.
20ایام سلطنت یِرُبعام بیست و دو سال بود. و او با پدران خود آرَمید، و پسرش ناداب به جای وی پادشاه شد.
21و اما رِحُبعام پسر سلیمان در یهودا سلطنت می‌کرد. او چهل و یک ساله بود که پادشاه شد. رِحُبعام هفده سال در اورشلیم پادشاهی کرد، در شهری که خداوند از میان تمامی قبایل اسرائیل برگزیده بود تا نام خود را در آن بگذارد. مادر او نَعَمَه نام داشت و از عَمّونیان بود.
22مردم یهودا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند، و با گناهانی که مرتکب شدند، حتی بیش از تمامی اعمال پدرانشان، غیرت او را برانگیختند.
23زیرا آنان نیز مکانهای بلند و ستونها و اَشیرَه‌ها بر روی هر تپۀ بلند و زیر هر درخت سبز برای خود بر پا کردند.
24در مملکت حتی روسپیان مرد نیز در بتکده‌ها روسپیگری می‌کردند. آری، مردم یهودا تمامی اعمال کراهت‌آور اقوامی را که خداوند آنها را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود، انجام می‌دادند.
25و واقع شد که در پنجمین سال رِحُبعامِ پادشاه، شیشَق پادشاه مصر به اورشلیم حمله کرد.
26شیشَق خزائن معبد خداوند و خزائن کاخ شاهی را برداشت. او همه چیز را با خود برد، از جمله همۀ سپرهایی را که سلیمان از طلا ساخته بود.
27پس رِحُبعامِ پادشاه به جای آن سپرها، سپرهای برنجین ساخت و آنها را به دست رؤسای نگهبانانی که نزد درِ ورودی کاخ شاهی کشیک می‌دادند، سپرد.
28هرگاه پادشاه به معبد خداوند می‌رفت، نگهبانان سپرها را به دست می‌گرفتند و دوباره آنها را به اتاق نگهبانان برمی‌گرداندند.
29و اما دیگر امور مربوط به رِحُبعام، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟
30میان رِحُبعام و یِرُبعام همیشه جنگ بود.
31رِحُبعام با پدران خود آرَمید و کنار ایشان در شهر داوود به خاک سپرده شد. مادر او نَعَمَه نام داشت و از عَمّونیان بود. و پسرش اَبیّام به جای وی پادشاه شد.

۱۸ آگوست

13:1 روزی یِرُبعام کنار مذبح ایستاده بود تا بخور بسوزاند، که مرد خدایی به فرمان خداوند از یهودا به بِیت‌ئیل آمد
2و به فرمان خداوند بر ضد آن مذبح ندا کرده، گفت: «ای مذبح، ای مذبح! خداوند چنین می‌فرماید: ”اینک برای خاندان داوود پسری زاده خواهد شد، و نام او یوشیا خواهد بود. او کاهنان مکانهای بلند را که بر تو بخور می‌سوزانند، بر تو قربانی خواهد کرد، و استخوانهای آدمیان بر تو سوزانیده خواهد شد.“»
3و در همان روز نشانه‌ای داد و گفت: «این است نشانی که خداوند فرموده است: ”اینک این مذبح شکافته خواهد شد و خاکستری که بر آن است، ریخته خواهد گشت.“»
4چون یِرُبعامِ پادشاه سخن مرد خدا را که بر ضد مذبح بِیت‌ئیل ندا کرده بود شنید، دست خود را از مذبح دراز کرده، گفت: «او را بگیرید!» ولی دستش که آن را به سوی مرد خدا دراز کرده بود خشک شد، به گونه‌ای که نتوانست آن را باز نزد خود پس کِشَد.
5و مطابق با نشانی که مرد خدا به فرمان خداوند داده بود، مذبح شکافته شد، و خاکستر از روی مذبح ریخت.
6پادشاه مرد خدا را گفت: «تمنا آن که نزد یهوه خدایت شفاعت کرده، برای من دعا کنی تا دستم به من باز داده شود.» پس مرد خدا نزد خداوند شفاعت کرد و دست پادشاه به او باز داده شد و به حالت نخست بازگشت.
7آنگاه پادشاه به مرد خدا گفت: «به خانه‌ام بیا و تجدید قوا کن و تو را پاداش خواهم داد.»
8اما مرد خدا به پادشاه پاسخ داد: «حتی اگر نیمی از خانۀ خود را به من ببخشی، همراه تو نخواهم آمد و در این مکان نه نان خواهم خورد و نه آب خواهم نوشید
9زیرا خداوند مرا به کلام خود فرمان داده، گفت: ”نان مخور و آب منوش، و از راهی که آمده‌ای بازنگرد.“»
10پس راه دیگری در پیش گرفت و از راهی که به بِیت‌ئیل آمده بود، بازنگشت.
11و اما در بِیت‌ئیل نبی سالخورده‌ای می‌زیست. پسرانش آمده، هرآنچه را که مرد خدا آن روز در بِیت‌ئیل کرده بود و نیز سخنانی را که به پادشاه گفته بود، برای پدر خود بازگفتند.
12پدرشان از ایشان پرسید: «از کدام راه رفت؟» و پسرانش راه بازگشت مرد خدا را که از یهودا آمده بود، به وی نشان دادند.
13پس به پسرانش گفت: «الاغ را برایم زین کنید.» و چون الاغ را زین کردند، بر آن سوار شد
14و در پی مرد خدا روانه گشته، او را زیر درخت بلوطی نشسته یافت. از او پرسید: «آیا تو همان مرد خدایی که از یهودا آمده است؟» پاسخ داد: «آری، من همانم.»
15نبی به او گفت: «همراه من به خانه‌ام بیا و طعامی بخور.»
16اما مرد خدا گفت: «نمی‌توانم همراه تو بازگردم و به خانه‌ات درآیم، و در این مکان نیز نه با تو نان می‌خورم و نه آب می‌نوشم.
17زیرا به کلام خداوند به من گفته شد: ”در آنجا نان مخور و آب منوش، و از راهی که آمده‌ای بازنگرد.“»
18نبی وی را گفت: «من نیز چون تو نبی هستم. فرشته‌ای به فرمان خداوند با من متکلم شده، گفت: ”او را با خود به خانه‌ات بازگردان تا نان بخورد و آب بیاشامد.“» اما به او دروغ می‌گفت.
19پس آن مرد خدا همراه نبی بازگشت و در خانۀ او نان خورد و آب نوشید.
20ایشان بر سر سفره نشسته بودند که کلام خداوند بر آن نبی که مرد خدا را بازگردانیده بود، نازل شد
21و به آن مرد خدا که از یهودا آمده بود ندا در داده، گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”چون تو از حکم خداوند سرپیچیدی و فرمانی را که یهوه خدایت به تو امر فرموده بود نگاه نداشتی،
22بلکه بازگشتی و در مکانی که به تو گفته شده بود نان مخوری و آب منوشی، نان خوردی و آب نوشیدی، پس جسدت به مقبرۀ پدرانت داخل نخواهد شد.“»
23پس از آنکه مرد خدا نان خورد و آب نوشید، آن نبی که او را بازگردانیده بود، الاغ را برای او زین کرد.
24و چون می‌رفت، شیری در راه به او برخورد و او را کشت و جسدش در راه افکنده شد. الاغ در کنارش ایستاده بود، و شیر نیز در کنار جسد ایستاده بود.
25و اینک مردمانی که از آنجا می‌گذشتند، جسد را در راه افتاده، و شیر را کنار آن ایستاده دیدند. پس آمدند و در شهری که نبی سالخورده در آن می‌زیست، خبر آوردند.
26چون آن نبی که او را از راه بازگردانیده بود این خبر را شنید، گفت: «این همان مرد خداست که از فرمان خداوند سرپیچی کرد. پس، خداوند او را به آن شیر تسلیم نمود تا مطابق کلامی که خداوند به او گفت، وی را بِدَرَد و بکشد.»
27آنگاه به پسرانش گفت: «الاغ را برایم زین کنید.» و آنان چنین کردند.
28او رفت و جسد آن مرد را در راه افتاده یافت، و الاغ و شیر را که کنار جسد ایستاده بودند. شیر نه جسد را خورده، و نه الاغ را دریده بود.
29پس نبی جسد مرد خدا را برگرفته، بر الاغ گذاشت و آن را به شهر بازآورد تا سوگواری کند و آن را به خاک سپارد.
30پس جسد را در مقبرۀ خویش نهاد. و ایشان برایش سوگواری کردند و گفتند: «وای، ای برادر من!»
31و پس از آن که او را دفن کرد، به پسرانش گفت: «چون بمیرم، مرا در قبری که مرد خدا در آن مدفون است، دفن کنید و استخوانهایم را کنار استخوانهای او بگذارید.
32زیرا پیامی که او به فرمان خداوند بر ضد مذبح بِیت‌ئیل و بر ضد همۀ زیارتگاههای واقع در مکانهای بلند در شهرهای سامِرِه ندا کرد، به‌یقین واقع خواهد شد.»
33اما یِرُبعام حتی پس از این واقعه نیز از طریق شرارت‌آمیز خود بازنگشت، بلکه همچنان کاهنانی از تمامی مردم برای مکانهای بلند تعیین می‌کرد. و هر که را که خواهان کهانت بود، در مکانهای بلند به کهانت نصب می‌نمود.
34این امر، خاندان یِرُبعام را به گناه کشانید، تا ایشان را از روی زمین برکنده، نابود سازد.

۱۷ آگوست

12:1 و اما رِحُبعام به شِکیم رفت، زیرا همۀ اسرائیل به شِکیم رفته بودند تا او را پادشاه سازند.
2چون یِرُبعام پسر نِباط، این خبر را شنید، از مصر بازگشت. او از حضور سلیمانِ پادشاه به مصر گریخته بود و هنوز در آنجا به سر می‌برد.
3پس ایشان در پی یِرُبعام فرستاده، او را فرا~خواندند، و یِرُبعام با تمامی جماعت اسرائیل آمده، به رِحُبعام گفتند:
4«پدرت یوغ ما را سنگین ساخت. اما تو اکنون این خدمت سخت و یوغ سنگین را که پدرت بر ما نهاد سبک ساز، و ما تو را خدمت خواهیم کرد.»
5رِحُبعام پاسخ داد: «بروید و سه روز دیگر نزد من بازآیید.» پس قوم برفتند.
6آنگاه رِحُبعامِ پادشاه با مشایخی که در ایام حیات پدرش سلیمان در حضور او به خدمت می‌ایستادند، مشورت کرد و گفت: «شما چه صلاح می‌دانید که در پاسخ به این قوم بگویم؟»
7گفتند: «اگر امروز خدمتگزار این قوم گردی و ایشان را خدمت کنی و سخنان نیکو به ایشان بگویی، همانا همیشه خدمتگزارت خواهند بود.»
8اما رِحُبعام مشورت مشایخ را نادیده گرفت و با جوانانی که با او بزرگ شده بودند و در حضورش به خدمت می‌ایستادند، مشورت کرد.
9و از ایشان پرسید: «شما چه صلاح می‌بینید که به این قوم پاسخ دهیم؟ اینان به من می‌گویند: ”یوغی را که پدرت بر ما نهاده، سبک ساز“.»
10و جوانانی که با او بزرگ شده بودند در پاسخ گفتند: «این قوم را که می‌گویند: ”پدرت یوغ ما را سنگین ساخته است اما تو آن را برای ما سبک ساز،“ چنین بگو: ”انگشت کوچک من از کمر پدرم قطور‌تر است.
11پدرم یوغی سنگین بر شما نهاد، لیکن من بر یوغ شما خواهم افزود. پدرم به تازیانه‌ها شما را تأدیب می‌کرد، اما من به عقربها تأدیبتان خواهم کرد.“»
12سه روز بعد، یِرُبعام و تمامی قوم نزد رِحُبعام بازآمدند، زیرا پادشاه گفته بود: «‌پس از سه روز نزد من بازآیید.»
13پادشاه ایشان را به تندی پاسخ داد، و مشورت مشایخ را نادیده گرفت
14و مطابق مشورت جوانان، به ایشان گفت: «پدرم یوغ شما را سنگین ساخت، اما من بر یوغ شما خواهم افزود. پدرم شما را به تازیانه‌ها تأدیب می‌کرد، اما من به عقربها تأدیبتان خواهم کرد.»
15پس پادشاه به قوم گوش فرا~نداد، زیرا این امر از جانب خداوند شده بود تا کلامی که او توسط اَخیّای شیلونی به یِرُبعام پسر نِباط فرموده بود، تحقق یابد.
16و چون تمامی اسرائیل دیدند که پادشاه بدیشان گوش نمی‌سپارد، پس قوم در پاسخْ پادشاه را گفتند: «ما را در داوود چه سهمی است؟ ما را در پسر یَسا میراثی نیست! ای اسرائیل به خیمه‌هایتان بازگردید! و حال تو ای داوود، دل به خانۀ خویشتن مشغول دار!» پس اسرائیل به خیمه‌هایشان رفتند.
17اما در خصوص اسرائیلیانِ ساکن در شهرهای یهودا، رِحُبعام همچنان بر آنها سلطنت می‌کرد.
18سپس رِحُبعامِ پادشاه، اَدورام را که مسئول کار اجباری بود نزد اسرائیلیان فرستاد، ولی تمامی اسرائیل او را سنگسار کردند، که بمُرد. و رِحُبعامِ پادشاه به‌شتاب بر ارابۀ خود نشست تا به اورشلیم بگریزد.
19پس اسرائیل تا به امروز بر خاندان داوود شوریده‌اند.
20و چون تمامی اسرائیل شنیدند که یِرُبعام بازگشته است، از پی او فرستاده، وی را نزد جماعت فرا~خواندند و او را بر تمامی اسرائیل پادشاه ساختند. بدین‌گونه، جز قبیلۀ یهودا و بس، کسی خاندان داوود را پیروی نکرد.
21چون رِحُبعام به اورشلیم رسید، تمامی خاندان یهودا و قبیلۀ بِنیامین را گرد آورد، یعنی یکصد و هشتاد هزار جنگاور برگزیده را، تا با خاندان اسرائیل بجنگند و پادشاهی را به رِحُبعام پسر سلیمان برگردانند.
22اما کلام خدا بر شِمَعیا، مرد خدا، نازل شده، گفت:
23«به رِحُبعام پسر سلیمان، پادشاه یهودا، و به تمامی خاندان یهودا و بِنیامین و مابقی قوم بگو:
24”خداوند چنین می‌فرماید: مروید و با برادران خود، بنی‌اسرائیل، جنگ مکنید. هر یک از شما به خانۀ خود بازگردد زیرا که این امر از جانب من شده است.“» پس ایشان به کلام خداوند گوش سپردند، و مطابق فرمان او بازگشتند.
25آنگاه یِرُبعام، شِکیم را در نواحی مرتفع اِفرایِم بنا کرده، در آن ساکن شد. سپس از آنجا بیرون رفته، فِنوئیل را بنا کرد.
26و یِرُبعام در دل خود گفت: «حال سلطنت به خاندان داوود بر خواهد گشت.
27اگر این قوم همچنان برای تقدیم قربانی به خانۀ خداوند در اورشلیم بروند، همانا دلها‌یشان دیگر بار به سوی سرورشان رِحُبعام، پادشاه یهودا، بر خواهد گشت، و مرا خواهند کشت و به سوی رِحُبعام، پادشاه یهودا، بازگشت خواهند کرد.»
28پس پادشاه مشورت کرده، دو گوسالۀ زرّین ساخت و به قوم گفت: «رفتن به اورشلیم برای شما زحمت است. هان، خدایان شما، ای اسرائیل، که شما را از سرزمین مصر بیرون آوردند!»
29سپس یکی از گوساله‌ها را در بِیت‌ئیل گذاشت و دیگری را در دان.
30و این امر سبب گناه شد، زیرا قوم برای حاضر شدن به حضور یکی حتی تا دان می‌رفتند.
31یِرُبعام همچنین در مکانهای بلند معبدها ساخت، و از میان تمامی مردم، کاهنانی تعیین کرد که از لاویان نبودند.
32و در روز پانزدهم از ماه هشتم عیدی مقرر داشت، همچون عیدی که در یهودا بود، و بر مذبح قربانیها تقدیم کرد. و در بِیت‌ئیل نیز چنین کرد و برای گوساله‌هایی که ساخته بود، قربانی تقدیم نمود. و کاهنانِ مکانهای بلندی را که ساخته بود، در بِیت‌ئیل قرار داد.
33پس یِرُبعام در روز پانزدهم از ماه هشتم، یعنی ماهی که از دل خود ابداع کرده بود، به مذبحی که در بِیت‌ئیل ساخته بود، برآمد. او عیدی برای بنی‌اسرائیل مقرر داشت، و به مذبح بر‌آمد تا بخور بسوزاند.

۱۶ آگوست

11:1 و اما سلیمانِ پادشاه سوای دختر فرعون، زنان اجنبی بسیاری را از موآبیان و عَمّونیان و اَدومیان و صیدونیان و حیتّیان دوست می‌داشت،
2از همان قومهایی که خداوند دربارۀ آنها بنی‌اسرائیل را فرموده بود که: «نه شما با ایشان وصلت کنید و نه ایشان با شما، زیرا به‌یقین دل شما را به سوی پیروی از خدایان خود بر خواهند گردانید.» اما سلیمان در عشق بدیشان پیوست.
3او را هفتصد زنِ بانو بود و سیصد مُتَعِه، و زنانش دل او را برگردانیدند.
4آری، در زمان سالخوردگی سلیمان، زنانش دل او را به پیروی از خدایانِ غیر برگردانیدند، و دل او دیگر همچون دل پدرش داوود با یهوه خدایش کامل نبود،
5بلکه سلیمان از پیِ عَشتاروت الهۀ صیدونیان و مِلکوم خدای منفورِ عَمّونیان رفت.
6پس سلیمان آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و مانند پدرش داوود کاملاً از خداوند پیروی نکرد.
7آنگاه سلیمان بر کوهی در شرق اورشلیم، مکانی بلند برای کِموش خدای منفورِ موآبیان و برای مولِک خدای منفورِ عَمّونیان بنا کرد.
8او برای تمام زنان اجنبی‌اش که برای خدایان خود بخور می‌سوزانیدند و قربانی تقدیم می‌کردند، چنین کرد.
9پس خشم خداوند بر سلیمان افروخته شد، چراکه دلش از یهوه خدای اسرائیل منحرف گشته بود، از او که دو بار بر وی ظاهر شده
10و در همین خصوص به او فرمان داده بود که از خدایانِ غیر پیروی نکند؛ اما سلیمان آنچه را که خداوند فرمان داده بود، نگاه نداشت.
11پس خداوند به سلیمان گفت: «حال که چنین کردی و عهد و فرایض مرا که به تو امر فرموده بودم نگاه نداشتی، من نیز به‌یقین مملکت را از تو پاره خواهم کرد و آن را به خادمت خواهم داد.
12اما به خاطر پدرت داوود، در ایام تو این کار را نخواهم کرد، بلکه آن را از دست پسرت پاره خواهم کرد.
13ولی تمامی مملکت را پاره نخواهم کرد، بلکه یک قبیله را به خاطر خدمتگزارم داوود و به خاطر اورشلیم که برگزیده‌ام، به پسرت خواهم داد.»
14پس خداوند دشمنی بر ضد سلیمان برانگیخت. او هَدَدِ اَدومی، از تبار پادشاهان اَدوم بود.
15پس از غلبۀ داوود بر اَدوم، یوآب سردار لشکر برای دفن کشتگان رفته و تمامی مردان اَدوم را از دم شمشیر گذرانیده بود.
16یوآب و تمامی اسرائیل شش ماه در آنجا ماندند تا همۀ مردان اَدوم را از بین بردند.
17اما هَدَد که در آن زمان پسرکی بیش نبود، با تنی چند از اَدومیانی که خادم پدرش بودند، به مصر گریخت.
18آنان از مِدیان روانه شده، به فاران آمدند، و مردانی چند از فاران برگرفته، به مصر نزد فرعون پادشاه مصر عزیمت کردند. فرعون خانه و معاشی برای هَدَد تعیین کرد، و زمینی به او بخشید.
19نظر لطف فرعون چنان شامل حال هَدَد شد که خواهرزن خویش یعنی خواهر ملکه تَحفِنیس را به هَدَد به زنی داد.
20خواهرِ تَحفِنیس برای هَدَد پسری بزاد، که او را جِنوبَت نامیدند. تَحفِنیس جِنوبَت را در کاخ فرعون از شیر گرفت، و او در آنجا با پسران فرعون می‌زیست.
21چون هَدَد در مصر شنید که داوود با پدران خود آرمیده و یوآب سردار لشکر نیز درگذشته است، به فرعون گفت: «مرا مرخص فرما تا به دیار خود بازگردم.»
22اما فرعون وی را گفت: «اینجا نزد من چه کم داری که می‌خواهی به دیار خود بازگردی؟» هَدَد پاسخ داد: «هیچ. فقط مرا مرخص فرما تا بروم!»
23و خدا دشمنی دیگر بر ضد سلیمان برانگیخت. او رِزون پسر اِلیاداع بود که از نزد ارباب خود، هَدَدعِزِر، پادشاه صوبَه گریخته بود.
24پس از کشتار مردم ’صوبَه‘ به دست داوود، رِزون مردانی نزد خود گرد آورد و رهبر دسته‌ای چپاولگر شد. و آنها به دمشق رفته، در آنجا ساکن شدند و حکومت دمشق را به دست گرفتند.
25رِزون در تمامی ایام سلیمان دشمن اسرائیل بود و بر همۀ مشکلاتی که هَدَد سبب می‌شد، می‌افزود. رِزون از اسرائیل بیزار بود و بر اَرام سلطنت می‌کرد.
26و اما یِرُبعام پسر نِباط، از خادمان سلیمان، بر ضد پادشاه شورید. او فردی اِفرایِمی بود از مردمان صِرِداه، و مادرش بیوه‌زنی بود صِروعَه نام.
27چنین است شرح شورش او بر پادشاه: سلیمان مشغول بنای مِلّو بود و شکافی را که در دیوار شهر پدرش داوود ایجاد شده بود، مرمت می‌کرد.
28یِرُبعام مردی بسیار توانا بود، و چون سلیمان دید که او جوانی است سخت‌کوش، وی را به سرپرستیِ کار اجباری خاندان یوسف برگماشت.
29در آن زمان واقع شد که چون یِرُبعام از اورشلیم بیرون می‌رفت، اَخیّایِ شیلونیِ نبی در راه به او برخورد. اَخیّا ردایی نو بر تن داشت و آن دو در دشت تنها بودند.
30و اَخیّا ردای نو را که در بر داشت، گرفته، آن را دوازده پاره کرد.
31سپس به یِرُبعام گفت: «ده پاره را برای خود بگیر زیرا یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌گوید: ”اینک من مملکت را از دست سلیمان پاره می‌کنم، و ده قبیله را به تو می‌دهم.
32اما به خاطر خدمتگزارم داوود و شهر اورشلیم که آن را از میان تمامی قبایل اسرائیل برگزیده‌ام، یک قبیله از آنِ او خواهد بود.
33زیرا او مرا ترک کرده، و عَشتاروت الهۀ صیدونیان، کِموش خدای موآبیان، و مِلکوم خدای عَمّونیان را پرستش کرده است. او در طریقهای من سلوک نکرده، و آنچه را در نظر من درست است به جا نیاورده و فرایض و قوانین مرا همچون پدرش داوود نگاه نداشته است.
34لیکن همۀ پادشاهی را از دست او نخواهم گرفت، بلکه او را در تمامی روزهای زندگی‌اش فرمانروا خواهم ساخت. این کار را به خاطر خدمتگزار برگزیدۀ خود داوود خواهم کرد، زیرا که او فرامین و فرایض مرا نگاه می‌داشت.
35اما پادشاهی را از دست پسرش گرفته، آن را به تو خواهم داد، یعنی ده قبیله را.
36ولی یک قبیله را به پسرش خواهم بخشید تا خدمتگزارم داوود در اورشلیم، شهری که برای خود برگزیدم تا نام خود را در آن بگذارم، همیشه چراغی در حضور من داشته باشد.
37و تو را خواهم گرفت تا بر هر چه دلت آرزو دارد، سلطنت کنی و بر اسرائیل پادشاه باشی.
38و اگر هرآنچه تو را امر فرمایم، بشنوی و در طریقهای من گام برداری و آنچه را در نظر من درست است، به جا آوری و مانند خدمتگزارم داوود فرایض و فرامین مرا نگاه داری، آنگاه من نیز با تو خواهم بود و خانه‌ای مستحکم برایت بنا خواهم کرد، چنانکه برای داوود کردم، و اسرائیل را به تو خواهم بخشید.
39من نسل داوود را به سبب این امر ذلیل خواهم ساخت، اما نه برای همیشه.»
40پس سلیمان در پی کشتن یِرُبعام بود، ولی یِرُبعام برخاسته، نزد شیشَق پادشاه مصر گریخت و تا هنگام درگذشت سلیمان در آنجا ماند.
41و اما دیگر امور مربوط به سلیمان، و هرآنچه کرد، و حکمتش، آیا در کتاب اعمال سلیمان نوشته نشده است؟
42ایامی که سلیمان در اورشلیم بر تمامی اسرائیل سلطنت کرد، چهل سال بود.
43پس سلیمان با پدران خود آرمید و او را در شهر پدرش داوود به خاک سپردند. و پسرش رِحُبعام به جای وی به پادشاهی رسید.

۱۵ آگوست

10:1 چون ملکۀ صَبا آوازۀ سلیمان را در خصوص نام خداوند شنید، آمد تا او را با پرسشهای دشوار بیازماید.
2او با خَدَم و حشم بسیار عظیم و شتران حاملِ ادویه و طلای بسیار و سنگهای گرانبها به اورشلیم درآمد و نزد سلیمان رفت، و هرآنچه در دل داشت به او گفت.
3سلیمان به تمامی پرسشهای وی پاسخ داد، و مسئله‌ای بر پادشاه پوشیده نبود که از شرح آن برای ملکه عاجز باشد.
4چون ملکۀ صَبا تمامی حکمت سلیمان را دید و خانه‌ای را که بنا کرده بود
5و طعام سفره‌اش و جایگاه نشستن صاحبمنصبانش را و طرز خدمت و جامۀ پیش‌خدمتانش، و ساقیانش، و قربانیهای تمام‌سوزی را که در خانۀ خداوند تقدیم می‌کرد، هوش دیگر در او نماند!
6پس به پادشاه گفت: «آنچه در سرزمین خود از کلام و حکمت تو شنیده بودم، راست بود.
7اما آنچه را که می‌گفتند باور نمی‌کردم تا اینکه آمدم و به چشمان خود دیدم، و اینک حتی نیمی از آن نیز به من گفته نشده بود؛ حکمت و سعادتمندی تو بس فزونتر از آن است که شنیده بودم.
8خوشا به حال مردان تو و خوشا به حال خدمتگزارانت که همواره در حضور تو می‌ایستند و حکمت تو را می‌شنوند!
9متبارک باد یهوه خدایت که از تو خشنود بوده، و تو را بر تخت پادشاهی اسرائیل نشانیده است. خداوند از آن جهت که اسرائیل را جاودانه دوست می‌دارد، تو را پادشاه ساخته است تا عدل و انصاف را به جا آوری.»
10آنگاه به پادشاه یکصد و بیست وزنه طلا و ادویۀ بسیار زیاد و سنگهای گرانبها داد. دیگر هرگز ادویه به آن فراوانی که ملکۀ صَبا به سلیمان پادشاه تقدیم کرد، نیامد.
11علاوه بر این، کشتیهای حیرام نیز که طلا از اوفیر حمل می‌کردند، مقادیر بسیار چوب درخت صندل و سنگهای گرانبها از اوفیر آوردند.
12و پادشاه از این چوب صندل، ستونها برای خانۀ خداوند و خانۀ پادشاه و چنگ و بربط برای نوازندگان ساخت. مانند این چوب صندل تا به امروز نیامده و دیده نشده است.
13سلیمان پادشاه سوای آنچه از گشاده‌دستی شاهانه‌اش به ملکه صَبا داد، هرآنچه را نیز که او آرزو داشت و درخواست کرد، به وی بخشید. پس او با خدمتگزاران خویش روی گردانیده، به سرزمین خود بازگشت.
14وزن طلایی که سلیمان هر ساله دریافت می‌کرد، ششصد و شصت و شش وزنه بود،
15سوای آنچه از تاجران سیّار و تجارتِ بازرگانان و تمامی پادشاهان عرب و فرمانداران مملکت نصیبش می‌شد.
16سلیمان پادشاه دویست سپر زرکوب بزرگ ساخت که در هر یک ششصد مثقال طلا به کار رفته بود،
17و سیصد سپر زرکوب کوچک که در هر یک سه مینا زر به کار رفته بود، و این سپرها را در ’کاخ جنگل لبنان‘ گذاشت.
18سپس تخت شاهی بزرگی از عاج ساخت و آن را به طلای ناب بیاندود.
19این تخت شش پله داشت و بالای پشتیِ تخت، مدور بود. در دو سوی کرسیِ تخت، دسته‌ها قرار داشت و کنار هر دسته، شیری ایستاده بود.
20دوازده شیر در دو سوی این شش پله ایستاده بودند. مانند این در هیچ مملکتی ساخته نشده بود.
21جامهای سلیمان پادشاه همه زرّین، و ظروف ’کاخ جنگل لبنان‘ نیز همه از طلای ناب بود. هیچ‌یک از آنها از نقره نبود، زیرا نقره در روزگار سلیمان ارزشی نداشت.
22پادشاه کشتیهای تَرشیشی داشت که با کشتیهای حیرام در دریا بودند. کشتیهای تَرشیشی هر سه سال یک بار می‌آمدند و طلا و نقره و عاج و میمون و طاووس می‌آوردند.
23پس سلیمانِ پادشاه در دولت و حکمت از همۀ پادشاهان جهان برتر بود،
24و تمام دنیا طالب دیدار او بودند تا به حکمتی که خدا در دل او نهاده بود، گوش بسپارند.
25هر یک از آنها هر ساله هدیۀ خود را از آلات نقره و آلات طلا و جامه و اسلحه و ادویه و اسب و قاطر می‌آوردند.
26سلیمان ارابه‌ها و سواران گرد آورد. او هزار و چهارصد ارابه و دوازده هزار اسب‌سوار داشت که آنها را در شهرهای ارابه‌‌ها و نزد پادشاه در اورشلیم مستقر ساخت.
27پادشاه نقره را در اورشلیم به اندازۀ سنگ، و چوب سرو را به اندازۀ چوب چنار که در صحراست، فراوان ساخت.
28اسبهای سلیمان از مصر و از قوئِه وارد می‌شد. بازرگانان پادشاه آنها را به بهای معینی از قوئِه می‌آوردند؛
29ارابه را به بهای ششصد مثقال نقره و یک رأس اسب را به بهای یکصد و پنجاه مثقال نقره از مصر وارد می‌کردند. آنان همچنین اینها را به تمامی پادشاهان حیتّی و اَرامی صادر می‌کردند.

۱۴ آگوست

9:1 چون سلیمان بنای خانۀ خداوند و کاخ شاهی و هرآنچه آرزوی ساختنش را داشت، به پایان رسانید،
2خداوند برای بار دوّم بر وی ظاهر شد، چنانکه در جِبعون بر او ظاهر شده بود،
3و به او گفت: «دعا و تمنایی را که به حضور من کردی، شنیدم. من این خانه را که تو بنا کردی تا نام من جاودانه بر آن باشد، تقدیس کرده‌ام و چشمان و دل من همۀ اوقات بر آن خواهد بود.
4و اما دربارۀ تو، اگر با راستی دل و با درستکاری در حضور من گام برداری، چنانکه پدرت داوود گام برمی‌داشت، و هرآنچه به تو فرمان داده‌ام به جا آوری و فرایض و قوانین مرا نگاه داری،
5آنگاه تخت سلطنت تو را بر اسرائیل تا ابد استوار خواهم ساخت، چنانکه به پدرت داوود وعده داده، گفتم: ”تو هرگز کسی را که بر تخت پادشاهی اسرائیل تکیه زند، کم نخواهی داشت.“
6«اما اگر شما یا فرزندانتان از پیروی من روی گردانیده، فرامین و فرایض مرا که برای شما مقرر کرده‌ام، نگاه ندارید بلکه رفته، خدایانِ غیر را عبادت و سَجده کنید،
7آنگاه من اسرائیل را از سرزمینی که به ایشان بخشیده‌ام، منقطع خواهم ساخت، و این خانه را که برای نام خود تقدیس کردم، از حضور خویش به دور خواهم افکند. آنگاه اسرائیل در میان تمامی قومها ضرب‌المثل و مضحکه خواهد بود.
8این خانه به توده‌ای ویران بدل خواهد شد که هر که از کنار آن بگذرد حیرت‌کرده، انگشت به دهان خواهد ماند و خواهد گفت: ”از چه سبب خداوند به این سرزمین و این خانه چنین کرده است؟“
9و خواهند گفت: ”از آن رو که یهوه خدای خود را که پدرانشان را از سرزمین مصر به در آورده بود، ترک گفتند و به خدایانِ غیر تمسّک جسته، آنها را سَجده و عبادت کردند. از این رو خداوند همۀ این بلا را بر سر ایشان آورده است.“»
10سلیمان در پایان بیست سالی که این دو خانه، یعنی خانۀ خداوند و خانۀ پادشاه را بنا می‌کرد،
11بیست شهر در سرزمین جَلیل به حیرام بخشید، زیرا حیرام، پادشاه صور، چوب سرو آزاد و چوب صنوبر و طلا را هر اندازه که سلیمان می‌خواست، فراهم آورده بود.
12و حیرام از صور آمد تا شهرهایی را که سلیمان به او بخشیده بود، ببیند، اما آنها در نظرش پسند نیامد.
13و گفت: «ای برادر من، این چه شهرهایی است که به من بخشیده‌ای؟» پس آنها تا به امروز ’سرزمین کابول‘ خوانده می‌شوند.
14حیرام ۱۲۰ وزنه طلا برای پادشاه فرستاده بود.
15این است شرح کارِ اجباریِ انجام شده برای سلیمان پادشاه: او خانۀ خداوند و کاخ خود و مِلّو و دیوار اورشلیم و شهرهای حاصور و مِجِدّو و جازِر را بنا کرد.
16پیشتر، فرعون پادشاه مصر برآمده و جازِر را تسخیر کرده بود. او آن را به آتش سوزانیده و ساکنانِ کنعانی آن را کشته بود، و آن را به دختر خود که همسر سلیمان بود، به عنوان جهیزیه داده بود.
17پس سلیمان جازِر را از نو بساخت و نیز بِیت‌حورونِ پایینی را بنا کرد،
18و بَعَلَت و تَدمور را در بیابان، در سرزمینِ یهودا،
19و شهرهای انبار را، و شهرهایی را برای ارابه‌ها و سوارانش، و هرآنچه را که آرزوی ساختنش را در اورشلیم و لبنان و سراسر قلمرو حکومتش داشت.
20سلیمان همۀ باقیماندگانِ اَموریان و حیتّیان و فِرِزّیان و حِویان و یِبوسیان را که از بنی‌اسرائیل نبودند،
21یعنی نسل ایشان را که پس از ایشان در آن سرزمین باقی مانده و بنی‌اسرائیل نتوانسته بودند آنها را به نابودی کامل بسپارند، تا به امروز به کار اجباری برگماشت.
22ولی سلیمان از بنی‌اسرائیل کسی را به چنین کار برنگمارد، بلکه آنان جنگاوران و صاحبمنصبان و سرلشکران و فرماندهان و سردارانِ ارابه‌ها و سواره‌نظام او بودند.
23اینان بودند ناظران ارشدی که بر کار سلیمان نظارت می‌کردند، یعنی پانصد و پنجاه تن که سرپرستی کارگران را بر عهده داشتند.
24هنگامی که دختر فرعون از شهر داوود به خانه‌ای که سلیمان برایش ساخته بود، نقل مکان کرد، سلیمان مِلّو را بنا نمود.
25سلیمان سالی سه بار بر مذبحی که برای خداوند ساخته بود، قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت تقدیم می‌کرد، و نیز در حضور خداوند بخور می‌سوزانید. پس بنای خانه را به پایان رسانید.
26سلیمانِ پادشاه در عِصیون‌جِبِر که در نزدیکی ایلوت بر کنارۀ دریای سرخ در سرزمین اَدوم است، کشتیها ساخت.
27و حیرام خدمتگزاران خود را که دریانوردانی باتجربه بودند با خادمان سلیمان در کشتیها گسیل داشت.
28و آنان با کشتی به اوفیر رفتند و از آنجا چهارصد و بیست وزنۀ طلا گرفته، برای سلیمان پادشاه آوردند.