CIL Recordings
۲۷ ژانویه
44:1 آنگاه یوسف به پیشکار خانۀ خویش فرمان داده، گفت: «خورجینهای این مردمان را تا آنجا که بتوانند ببرند از آذوقه پر کن و نقد هر یک را در دهانۀ خورجینش بگذار.
2سپس جام من، یعنی جام نقره را، در دهانۀ خورجین کوچکترین بگذار، همراه با بهای غلهاش.» و پیشکار آنچه را که یوسف به او گفته بود، انجام داد.
3چون صبح هوا روشن شد، آن مردان را با الاغهایشان روانه کردند.
4ولی هنوز چندان از شهر دور نشده بودند که یوسف به پیشکار خانهاش گفت: «برخیز و در پی آن مردان برو و چون به آنان رسیدی، به ایشان بگو: ”چرا پاسخ نیکویی را با بدی دادید؟
5آیا این جامی نیست که سرور من از آن مینوشد و با آن فال میگیرد؟ شما کار بدی کردهاید.“»
6چون پیشکار به آنان رسید، همین سخنان را به ایشان گفت.
7ولی آنان به او گفتند: «چرا سرور ما چنین میگوید؟ از بندگانت به دور باشد که چنین کاری کنند!
8ما حتی پولی را که در دهانه خورجینهایمان یافتیم، از سرزمین کنعان نزد تو بازآوردیم؛ پس چگونه ممکن است از خانۀ سرورت طلا یا نقره بدزدیم؟
9هر کدام از بندگانت که جام نزد او یافت شود، بمیرد و بقیۀ ما نیز غلامان سرورمان خواهیم شد.»
10پیشکار گفت: «بسیار خوب، چنان شود که میگویید. نزد هر که یافت شود، او غلام من خواهد شد؛ بقیۀ شما بری خواهید بود.»
11پس هر یک از آنان بهشتاب خورجین خود را بر زمین پایین آوردند، و هر یک خورجین خود را گشودند.
12آنگاه او از خورجین برادر بزرگتر شروع به تفتیش کرد تا به کوچکترین رسید. و جام در خورجین بِنیامین یافت شد.
13آنگاه آنان جامههای خویش را دریدند و هر یک الاغ خود را بار کرده، به شهر بازگشتند.
14هنگامی که یهودا و برادرانش به خانۀ یوسف درآمدند، او هنوز آنجا بود. آنها در برابر او بر زمین افتادند.
15یوسف به آنان گفت: «این چه کاریست که کردید؟ آیا نمیدانید که مردی چون من میتواند با فالگیری به امور پی ببرد؟»
16یهودا پاسخ داد: «به سرورمان چه بگوییم، و چه جوابی بدهیم؟ چگونه بیگناهی خود را ثابت کنیم؟ خدا تقصیر بندگانت را دریافته است. اینک ما و آن که جام در دست او یافت شد، غلامان سرور خویش خواهیم بود.»
17ولی یوسف گفت: «از من به دور باشد که چنین کنم! فقط مردی که جام در دست او یافت شد غلام من خواهد بود. بقیۀ شما به سلامت نزد پدرتان بازگردید.»
18آنگاه یهودا نزدیک او رفت و گفت: «سرورم، تمنا دارم بگذاری بندهات سخنی در گوش سرورم بگوید. و خشمت بر بندهات افروخته نشود، زیرا تو چون خودِ فرعون هستی.
19سرورم از بندگانش پرسید: ”آیا پدر یا برادری دارید؟“
20و ما به سرورمان پاسخ دادیم: ”پدری داریم سالخورده، و برادری جوان که فرزند ایام پیری اوست. برادر آن پسر مرده است و او تنها پسر مادر خویش است که باقی مانده و پدرش او را دوست میدارد.“
21آنگاه به بندگانت گفتی: ”او را نزد من آورید تا به چشم خود او را ببینم.“
22و ما به سرور خویش گفتیم: ”آن پسر نمیتواند پدر خود را ترک گوید، چون اگر پدرش را ترک گوید، پدرش خواهد مرد.“
23ولی تو به بندگانت گفتی: ”تا برادر کوچک خود را با خود نیاورید، روی مرا دیگر نخواهید دید.“
24پس چون نزد بندهات، پدر خویش رفتیم، سخنان سرورمان را بدو بازگفتیم.
25آنگاه پدرمان گفت: ”بازگردید و کمی آذوقه برای ما بخرید.“
26ولی ما گفتیم: ”نمیتوانیم برویم. تنها اگر برادر کوچکمان با ما بیاید، خواهیم رفت. زیرا نمیتوانیم روی آن مرد را ببینیم، مگر آن که برادر کوچکمان با ما باشد.“
27آنگاه بندهات پدرم به ما گفت: ”میدانید که همسرم دو پسر برای من بزاد.
28یکی از آنان از نزد من رفت و گفتم: ’بیگمان دریده شده است.‘ و از آن زمان دیگر او را ندیدهام.
29اگر این یکی را نیز از من بگیرید و زیانی به او برسد، موی سپید مرا در اندوه به گور فرو~خواهید برد.“
30پس اکنون اگر نزد بندهات پدرم بازگردیم، و این جوان با ما نباشد، و اگر پدرم، که زندگیش به زندگی این پسر بسته است،
31ببیند که پسر نیست، در دَم خواهد مرد. و بندگانت موی سپید پدرمان را در اندوه به گور فرو~خواهیم برد.
32بندهات نزد پدر ضامن سلامت این جوان شده، گفتم: ”اگر او را نزد تو بازنگردانم، تقصیرش تا آخر عمر بر گردن من باشد!“
33پس اکنون تمنا این که بندهات به جای این جوان بمانم و غلام سرورم باشم و جوان همراه برادرانش بازگردد.
34زیرا چگونه میتوانم نزد پدر خویش بازگردم اگر این جوان با من نباشد؟ من یارای دیدن این را که بلایی بر سر پدرم بیاید ندارم.»
45:1 و یوسف دیگر نتوانست نزد کسانی که در حضورش ایستاده بودند، خودداری کند و فریاد برآورد: «همه را از نزد من بیرون کنید!» پس هنگامی که یوسف خود را به برادرانش شناسانید، کسی دیگر آنجا نبود.
2و او به صدای بلند گریست، چندان که مصریان و اهل خانۀ فرعون نیز صدایش را شنیدند.
3یوسف به برادرانش گفت: «من یوسف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟» ولی برادرانش نتوانستند به او پاسخ دهند، زیرا از حضور وی هراسان گشته بودند.
4آنگاه یوسف به برادرانش گفت: «نزدیک من بیایید.» و نزدیک آمدند. سپس گفت: «مَنَم، یوسف، برادر شما، همان که او را به مصر فروختید!
5و اکنون مضطرب نباشید و از این که مرا به اینجا فروختید بر خود خشم مگیرید، زیرا برای حفظ جانها بود که خدا مرا پیشاپیش شما فرستاد.
6چراکه هماکنون دو سال است که قحطی بر این سرزمین حکمفرما است و پنج سال دیگر نیز نه شخم خواهد بود نه درو.
7اما خدا مرا پیشاپیش شما فرستاد تا برای شما باقیماندگانی بر زمین نگاه دارد و به رهاییِ عظیم جانتان را زنده نگاه دارد.
8پس این شما نبودید که مرا به اینجا فرستادید بلکه خدا بود. او مرا پدر بر فرعون و سرور بر تمامی اهل خانۀ او و فرمانروای سرتاسر سرزمین مصر ساخت.
9اکنون بشتابید و نزد پدرم رفته، به او بگویید: ”پسرت یوسف چنین میگوید: خدا مرا سَروَرِ مصر گردانیده است. نزد من بیا و تأخیر مکن.
10تو و فرزندان و نوههایت، و گلهات و رمهات و هرآنچه داری، در ناحیۀ جوشِن ساکن شو تا نزدیک من باشی.
11در آنجا برای تو تدارک خواهم دید، زیرا هنوز پنج سال از قحطی باقی است. مبادا تو و اهل خانهات و همۀ کسانت فقیر گردید.“
12اینک شما به چشم خود میبینید و برادرم بِنیامین نیز میبیند، که براستی این منم که با شما سخن میگویم.
13پس پدر مرا از همۀ جلالی که در مصر دارم و از هرآنچه دیدهاید، خبر دهید. و هر چه زودتر پدرم را به اینجا بیاورید.»
14آنگاه بر گردن برادرش بِنیامین آویخت و بگریست و بِنیامین نیز بر گردن وی بگریست.
15و یوسف همۀ برادرانش را بوسید و بر ایشان گریست. سپس برادرانش با وی سخن گفتند.
16چون به قصر فرعون خبر رسید که برادران یوسف آمدهاند، فرعون و خدمتگزارانش جملگی خشنود شدند.
17فرعون به یوسف گفت: «برادرانت را بگو: ”چنین کنید: چارپایان خویش را بار کنید و به سرزمین کنعان بازگردید،
18و پدر و اهل خانههای خود را برگرفته، نزد من آیید. بهترین زمین مصر را به شما خواهم داد تا از فربهی زمین بخورید.“
19و تو یوسف مأموری که به آنان بگویی: ”چنین کنید: ارابهها از سرزمین مصر برای کودکان و زنانتان بگیرید و پدرتان را برگیرید و بیایید.
20دغدغۀ اسباب خود را نداشته باشید زیرا نیکویی تمامی سرزمین مصر از آنِ شماست.“»
21پس پسران اسرائیل چنین کردند: طبق فرمان فرعون، یوسف ارابهها و توشۀ سفر بدیشان داد.
22به هر یک از آنان یک دست جامۀ نو بخشید ولی به بِنیامین سیصد مثقال نقره و پنج دست جامه داد.
23و برای پدرش نیز اینها را فرستاد: ده الاغِ بار شده به نفایس مصر و ده ماده الاغِ بار شده به غله و نان و توشۀ سفر برای پدرش.
24آنگاه یوسف برادرانش را روانه کرد و به هنگام رفتنشان به آنان گفت: «در راه با یکدیگر نزاع نکنید!»
25پس ایشان از مصر برآمده، نزد پدرشان یعقوب به سرزمین کنعان رفتند.
26و به پدرشان گفتند: «یوسف هنوز زنده است! او حاکم تمامی سرزمین مصر است.» آنگاه دل او ضعف کرد، زیرا سخن آنان را باور نکرد.
27ولی چون همۀ سخنانی را که یوسف به ایشان گفته بود برای او بازگفتند، و ارابههایی را که یوسف برای آوردن او فرستاده بود دید، پدرشان یعقوب جان تازهای گرفت.
28و اسرائیل گفت: «این برایم کافی است! پسرم یوسف هنوز زنده است. میروم و پیش از مردنم او را خواهم دید.»
۲۶ ژانویه
42:1 و اما یعقوب چون آگاه شد که در مصر غله برای فروش یافت میشود، به پسرانش گفت: «چرا به یکدیگر مینگرید؟»
2و افزود: «اینک شنیدهام که در مصر غله برای فروش هست. بدانجا بروید و برای ما غله بخرید تا زنده بمانیم و نمیریم.»
3پس ده تن از برادران یوسف رفتند تا از مصر غله بخرند.
4اما یعقوب، بِنیامین برادر یوسف را همراه برادرانش نفرستاد زیرا گفت مبادا زیانی به او برسد.
5پس پسران اسرائیل نیز از جمله کسانی بودند که برای خرید غله رفتند، چراکه قحطی سرزمین کنعان را نیز فرا~گرفته بود.
6حال، یوسف حاکم ولایت بود. او بود که به همۀ مردمان آن سرزمین غله میفروخت. پس برادران یوسف آمدند و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهادند.
7یوسف چون برادران خود را دید آنها را شناخت، اما با ایشان همچون بیگانه رفتار کرد، و بهدرشتی با ایشان سخن گفت و پرسید: «از کجا آمدهاید؟» پاسخ دادند: «از سرزمین کنعان آمدهایم تا غله برای خوراک بخریم.»
8هرچند یوسف برادرانش را شناخت، ولی آنان او را نشناختند.
9آنگاه او خوابهایی را که دربارۀ آنها دیده بود به یاد آورد و گفت: «شما جاسوسانید! آمدهاید تا سرزمین ما را شناسایی کنید.»
10بدو گفتند: «سرورمان، چنین نیست! بندگانت آمدهاند تا غله به جهت خوراک بخرند.
11ما جملگی پسران یک شخص هستیم. ما مردمانی صادقیم؛ بندگانت هرگز جاسوس نبودهاند.»
12یوسف به آنان گفت: «نه! شما برای شناسایی سرزمین ما آمدهاید.»
13ایشان پاسخ دادند: «بندگانت دوازده برادرند، پسران یک مرد در سرزمین کنعان. اینک کوچکترین برادر امروز نزد پدر ما است و یک برادرمان نیز ناپدید شده است.»
14یوسف به آنان گفت: «همان است که به شما گفتم: شما جاسوسانید!
15و اینگونه آزموده میشوید: به جان فرعون سوگند، که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید، از اینجا بیرون نخواهید رفت.
16یکی را از میان خود بفرستید تا برادرتان را به اینجا آورد؛ بقیۀ شما در بند خواهید ماند تا سخنانتان را بیازمایم و ببینم آیا راست میگویید یا نه. وگرنه، به جان فرعون سوگند که جاسوسانید!»
17یوسف سه روز همۀ آنان را با هم به زندان افکند.
18و در روز سوّم یوسف به آنان گفت: «این را که میگویم انجام دهید تا زنده بمانید، زیرا من از خدا میترسم:
19اگر شما صادقید، یک برادر از میان شما در زندانی که شما هستید در بند بماند و بقیۀ شما بروید و غله برای خانوادههای گرسنۀ خود ببرید.
20ولی باید برادر کوچک خود را نزد من آورید تا سخنانتان تصدیق شود و نمیرید.» پس چنین کردند.
21و به یکدیگر گفتند: «براستی که ما در خصوص برادر خود تقصیرکاریم. زیرا آنگاه که او به ما التماس میکرد، تنگی جانش را دیدیم، ولی گوش نگرفتیم. از همین روست که به این تنگی گرفتار آمدهایم.»
22رِئوبین پاسخ داد: «آیا به شما نگفتم که به آن پسر گناه مورزید؟ ولی نشنیدید! اکنون باید برای خون او حساب پس دهیم.»
23آنان نمیدانستند که یوسف سخنان ایشان را میفهمد، زیرا مترجمی میان ایشان بود.
24و یوسف از نزد آنان بیرون رفت و بگریست. و نزد ایشان بازگشت و با ایشان سخن گفت. سپس شمعون را از میان ایشان گرفت و در برابر چشمان ایشان در بند نهاد.
25آنگاه فرمان داد تا کیسههای آنها را از غله پر کنند و نقد هر یک را در خورجین او بگذارند و توشۀ سفر به آنان بدهند. و این همه را برای آنها کردند.
26آنگاه آنان غله را بر الاغهایشان بار کردند و از آنجا رفتند.
27چون یکی از آنان در محل گذران شب، خورجین خود را گشود تا به الاغش علوفه دهد، دید که نقدش در دهانۀ خورجین است.
28پس به برادران خود گفت: «نقد مرا بازگرداندهاند؛ اینجا در دهانۀ خورجین من است.» آنگاه دل ایشان از ترس به تپیدن افتاد و لرزان به یکدیگر نگریسته، گفتند: «این چیست که خدا بر سر ما آورده است؟»
29چون نزد پدرشان به سرزمین کنعان بازگشتند، هرآنچه را که واقع شده بود، بدو بیان کرده، گفتند:
30«آن مرد که سرور آن سرزمین است با ما بهدرشتی سخن گفت و ما را جاسوسان مملکت پنداشت.
31ولی ما به او گفتیم: ”ما صادقیم و هرگز جاسوس نبودهایم.
32ما دوازده برادریم، پسرانِ پدر خود. یکی از ما دیگر نیست و کوچکترین امروز در سرزمین کنعان نزد پدر ما است.“
33آنگاه آن مرد که سرور آن سرزمین است به ما گفت: ”از این خواهم دانست که صادقید که یکی از برادرانتان را نزد من بگذارید و برای خانوادههای گرسنۀ خود غله برگیرید و بروید.
34ولی برادر کوچکتان را نزد من آرید تا بدانم که جاسوس نیستید، بلکه صادقید. آنگاه برادرتان را به شما باز پس خواهم داد و خواهید توانست در این سرزمین داد و ستد کنید.“»
35چون ایشان خورجینهای خود را خالی میکردند، دیدند که اینک نقد هر یک در خورجینش بود! چون آنان و پدرشان کیسههای پول را دیدند، ترسان شدند.
36و پدرشان یعقوب به آنان گفت: «شما داغ فرزندانم را بر دل من نهادید. یوسف دیگر نیست، شمعون دیگر نیست، و اکنون بر آنید که بِنیامین را نیز ببرید. این همه بر سر من آمده است.»
37آنگاه رِئوبین به پدر گفت: «اگر او را نزد تو بازنگردانم هر دو پسر مرا بکُش. او را به دست من بسپار و من او را نزد تو باز خواهم گردانید.»
38ولی یعقوب گفت: «پسرم با شما به آنجا نخواهد آمد؛ زیرا برادرش مرده است و تنها او باقی مانده. اگر در این سفر که میروید زیانی به او برسد، بهیقین موی سپید مرا در اندوه به گور فرو~خواهید برد.»
43:1 و قحطی بر آن سرزمین بهشدّت حکمفرما بود.
2پس چون غلهای را که از مصر آورده بودند به تمامی خوردند، پدرشان به ایشان گفت: «باز بروید و کمی آذوقه برای ما بخرید.»
3ولی یهودا به او گفت: «آن مرد به تأکید به ما هشدار داده، گفت: ”اگر برادرتان با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.“
4اگر برادرمان را همراه ما بفرستی، خواهیم رفت و برایت آذوقه خواهیم خرید.
5ولی اگر او را نفرستی، نخواهیم رفت زیرا آن مرد به ما گفت: ”اگر برادرتان با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.“»
6اسرائیل گفت: «چرا بر من بدی روا داشته، به آن مرد گفتید که برادری دیگر دارید؟»
7پاسخ دادند: «آن مرد بهدقّت دربارۀ ما و خویشانمان، از ما پرسید و گفت: ”آیا پدرتان هنوز زنده است؟ آیا برادری دیگر دارید؟“ آنچه به او گفتیم در پاسخ به این پرسشها بود. از کجا میدانستیم خواهد گفت: ”برادرتان را به اینجا آورید“؟»
8آنگاه یهودا به پدرش اسرائیل گفت: «جوان را با من بفرست که برخاسته، خواهیم رفت، تا زنده بمانیم و نمیریم، ما و تو و نیز کودکانمان.
9من ضامن سلامت او خواهم بود. او را از دست من بطلب. اگر او را نزد تو بازنیاوردم و در حضورت حاضر نساختم، تقصیرش تمام عمر بر گردن من باشد.
10زیرا اگر تأخیر نمیکردیم، تا به حال دو بار بازگشته بودیم.»
11آنگاه پدرشان اسرائیل به آنان گفت: «اگر راه دیگری نیست، پس این کار را بکنید: از بهترین محصولات زمین در خورجینهایتان برگیرید، یعنی قدری بَلَسان و قدری عسل و صَمْغِ خوشبو و مُر و پسته و بادام، و ارمغانی برای آن مرد ببرید.
12نقد دو برابر با خود ببرید، و نقدی را که در دهانۀ خورجینهایتان بازگردانیده شده بود، باز پس دهید. شاید اشتباهی شده باشد.
13برادرتان را نیز برگیرید و برخاسته، نزد آن مرد بازگردید.
14خدای قادر مطلق شما را به حضور آن مرد رحمت عنایت فرماید تا برادر دیگرتان و بِنیامین را با شما باز پس فرستد. و اما من، اگر داغدار شدم که داغدار شدم.»
15پس آنان ارمغان و نقدِ دو برابر و نیز بِنیامین را با خود برگرفتند و برخاسته به مصر رفتند و به حضور یوسف ایستادند.
16چون یوسف بِنیامین را با آنان دید به پیشکار خانۀ خویش گفت: «این مردان را به خانه ببر و حیوانی ذبح کن و آن را آماده ساز، زیرا ایشان ظهر با من غذا خواهند خورد.»
17آن مرد همانگونه که یوسف به وی گفته بود به عمل آورد و آن مردان را به خانۀ یوسف برد.
18اما آنها از اینکه به خانۀ یوسف آورده شدند، ترسیدند زیرا با خود گفتند: «ما را به سبب نقدی که بار اوّل به خورجینهایمان بازگردانیده شده بود، به اینجا آوردهاند تا بر ما حمله آورده، گرفتارمان کند و ما را بَردۀ خود سازد و الاغهایمان را نیز بگیرد.»
19پس ایشان نزد پیشکار خانۀ یوسف رفتند و به درگاه خانه با او چنین سخن گفتند:
20«ای سرور ما، ما بار اوّل برای خرید آذوقه به اینجا آمدیم.
21ولی چون در محل گذران شب خورجینهایمان را گشودیم، هر یک نقد خود را به وزن تمام در دهانۀ خورجینمان یافتیم. پس آن را بازآوردهایم.
22و نقد بیشتر نیز آوردهایم تا آذوقه بخریم. نمیدانیم چه کسی نقد ما را در خورجینهایمان نهاده است.»
23او گفت: «سلامتی بر شما باد؛ مترسید. خدای شما و خدای پدر شما گنجی برای شما در خورجینهایتان نهاده است، زیرا نقد شما به دست من رسیده است.» آنگاه شمعون را نزد آنان بیرون آورد.
24آن مرد ایشان را به خانۀ یوسف درآورد و به آنان آب داد تا پاهای خود را شستند، و به الاغهایشان نیز علوفه داد.
25و آنان ارمغانشان را برای آمدن یوسف به وقت ظهر آماده کردند، زیرا شنیده بودند که در آنجا غذا خواهند خورد.
26چون یوسف به خانه آمد، ارمغانی را که با خود داشتند نزد وی به خانه آوردند و در برابر وی تعظیم کرده، روی بر زمین نهادند.
27یوسف از احوال ایشان پرسیده، گفت: «آیا پدر پیرتان که از او سخن گفتید، به سلامت است؟ آیا هنوز زنده است؟»
28آنان پاسخ دادند: «بندهات پدر ما زنده و به سلامت است.» و خم شده، تعظیم کردند.
29و یوسف سر بلند کرد و برادرش بِنیامین، پسر مادر خود را دید و پرسید: «آیا این همان برادر کوچکتان است که دربارهاش به من گفتید؟» و به بِنیامین گفت: «پسرم، خدا تو را فیض عنایت فرماید.»
30یوسف که از دیدن برادرش به شدّت متأثر شده بود، شتابان بیرون رفت تا جایی برای گریستن بیابد. پس به اتاق خویش رفت و آنجا بگریست.
31سپس روی خود را شست و بیرون آمد و خویشتنداری کرد و گفت: «غذا بیاورید.»
32برای او جدا غذا گذاشتند، برای ایشان جدا، و برای مصریانی که با او میخوردند نیز جدا، زیرا مصریان نمیتوانستند با عبرانیان غذا بخورند چون مصریان از این کار کراهت دارند.
33و ایشان را به ترتیب سنشان در حضور او نشاندند، نخستزاده بر وفق نخستزادگیش و جوانترین بر وفق جوانیش، و آنان شگفتزده به یکدیگر نگریستند.
34چون سهم آنان را از سفرۀ یوسف میدادند، به بِنیامین پنج برابر سهم دیگران داده شد. پس ایشان با او نوشیدند و خوش گذراندند.
۲۵ ژانویه
41:1 پس از سپری شدن دو سال، فرعون در خوابی دید که بر لبِ رود نیل ایستاده است،
2و اینک هفت گاو زیبا و فربه از رود بیرون آمدند و در نیزارها به چرا مشغول شدند.
3سپس هفت گاو دیگر که زشت و لاغر بودند، از نیل بیرون آمدند و کنار گاوهای پیشین بر لب رودخانه ایستادند.
4و آن گاوهای زشت و لاغر، گاوهای زیبا و فربه را خوردند. آنگاه فرعون بیدار شد.
5و دوباره به خواب رفت و بار دیگر در خواب دید که هفت خوشۀ گندم سالم و خوب بر ساقهای میرویَد.
6سپس، هفت خوشۀ دیگر رویید که لاغر و از باد شرقی خشکیده بود.
7و آن هفت خوشۀ لاغر، هفت خوشۀ سالم و پر را بلعیدند. آنگاه فرعون بیدار شد و دریافت که خواب دیده است.
8بامدادان، فرعون آشفتهخاطر بود. پس فرستاد و همۀ جادوگران و حکیمان مصر را فرا~خواند و خوابهای خود را بدیشان بازگفت، ولی کسی نبود که بتواند آنها را برای فرعون تعبیر کند.
9آنگاه رئیس ساقیان به فرعون گفت: «امروز خطایای خود را به یاد آوردم.
10زمانی فرعون بر خدمتگزاران خویش خشم گرفت و مرا و رئیس نانوایان را در زندان امیرِ قراولان در حبس گذاشت.
11ما هر دو در یک شب خوابی دیدیم و خواب هر یک از ما تعبیری از آنِ خود داشت.
12جوانی عبرانی در آنجا با ما بود که خدمتگزار امیرِ قراولان بود. ما خوابهای خود را به او بازگفتیم و او آنها را برایمان تعبیر کرد و به هر یک تعبیری مطابق خوابش داد.
13و درست همانگونه که او برای ما تعبیر کرد، روی داد؛ من را به منصبم بازگردانیدند و آن مرد دیگر به دار آویخته شد.»
14آنگاه فرعون فرستاده، یوسف را فرا~خواند. پس او را زود از سیاهچال بیرون آوردند. یوسف پس از تراشیدن صورت و عوض کردن جامهاش به پیشگاه فرعون آمد.
15فرعون به یوسف گفت: «من خوابی دیدم و کسی نیست که بتواند آن را تعبیر کند. ولی دربارۀ تو شنیدهام که چون خوابی را بشنوی، میتوانی آن را تعبیر کنی.»
16یوسف به فرعون پاسخ داد: «از من نیست، ولی خدا فرعون را پاسخی نیکو خواهد داد.»
17پس فرعون به یوسف گفت: «در خواب دیدم که بر لب رود نیل ایستاده بودم
18که ناگاه هفت گاو فربه و زیبا از رود بیرون آمدند و در نیزارها به چرا مشغول شدند.
19و اینک هفت گاو دیگر، پس از آنها بیرون آمدند که نحیف و بسیار زشت و لاغر بودند. من در تمامی سرزمین مصر گاوهایی بدان زشتی ندیده بودم.
20و آن گاوهای لاغر و زشت، هفت گاو فربه پیشین را خوردند.
21اما حتی پس از خوردن آنها هیچ معلوم نبود که آنها را خوردهاند، زیرا همچنان مانند اوّل زشت بودند. آنگاه بیدار شدم.
22و باز خوابی دیدم که اینک هفت خوشۀ گندمِ پر و خوب بر ساقهای میرویید.
23پس از آنها، هفت خوشۀ دیگر رویید که پژمرده و لاغر و از باد شرقی خشکیده بود.
24و آن خوشههای لاغر، هفت خوشۀ خوب را بلعیدند. من این را به جادوگران گفتم، ولی کسی نبود که بتواند برای من توضیح دهد.»
25یوسف به فرعون گفت: «هر دو خواب فرعون یکی است. خدا آنچه را که قصد انجامش دارد، به فرعون گفته است.
26هفت گاو خوب، هفت سال است و هفت خوشۀ خوب، هفت سال. هر دو خواب یکی است.
27هفت گاو لاغر و زشت که پس از آنها بیرون آمدند و نیز هفت خوشۀ خالی که از باد شرقی خشکیده بود، هفت سال خشکسالی است.
28چنانکه به فرعون گفتم، خدا آنچه را که قصد انجام آن دارد، به فرعون نمایانده است.
29اینک هفت سال فراوانیِ بسیار در سرتاسر سرزمین مصر میآید،
30ولی پس از آن، هفت سال قحطی پدید خواهد آمد، و همۀ فراوانی در سرزمین مصر فراموش خواهد شد و قحطی این سرزمین را تباه خواهد کرد.
31و فراوانی در آن معلوم نخواهد بود، به سبب قحطی که پس از آن خواهد آمد، زیرا که بسیار سخت خواهد بود.
32و تکرار خواب فرعون بدین معناست که این امر از جانب خدا تعیین شده و خدا آن را بهزودی به انجام خواهد رسانید.
33پس اکنون فرعون باید مردی بصیر و حکیم بیابد و او را بر سرزمین مصر بگمارد.
34نیز فرعون باید ناظران بر زمین بگمارد که در طول هفت سال فراوانی، یک پنجم محصول مصر را بگیرند.
35و همۀ آذوقۀ این سالهای نیکو را که خواهد آمد، گرد آورند و غله را زیر دست فرعون ذخیره کنند و خوراک در شهرها نگاه دارند.
36این آذوقه باید برای مملکت به جهت هفت سال خشکسالی که در سرزمین مصر خواهد آمد ذخیره شود، تا مملکت در اثر خشکسالی تباه نگردد.»
37فرعون و همۀ خدمتگزارانش این سخن را پسندیدند.
38پس فرعون به خدمتگزارانش گفت: «آیا کسی را مانند این مرد توانیم یافت، مردی که روح خدا در او باشد؟»
39آنگاه فرعون به یوسف گفت: «چون خدا همۀ اینها را بر تو آشکار کرده است، پس هیچکس همچون تو صاحب بصیرت و حکمت نیست.
40تو را بر خانۀ خود میگمارم و تمامی مردمِ من به فرمان تو گردن خواهند نهاد. تنها بر تخت سلطنت، از تو بالاتر خواهم بود.»
41پس فرعون به یوسف گفت: «بنگر که تو را بر تمامی سرزمین مصر گماشتهام.»
42آنگاه فرعون انگشتری خویش را از دست بیرون کرد و آن را بر دست یوسف گذاشت، و او را به ردای کتان فاخر آراست و طوقی زرین بر گردنش نهاد.
43و او را بر ارابۀ دوّم خود سوار کرد، و پیش رویش ندا میکردند: «زانو زنید!» اینگونه فرعون یوسف را بر تمامی سرزمین مصر برگماشت.
44بهعلاوه، فرعون به یوسف گفت: «من فرعون هستم، ولی بدون اجازۀ تو هیچکس در سراسر سرزمین مصر حق ندارد حتی دست یا پای خود را دراز کند.»
45و فرعون یوسف را صَفِناتفَعنیَح نامید و اَسِنات دختر فوطیفارَع، کاهنِ اون را به او به زنی داد. و یوسف با اقتدار بر سرزمین مصر بیرون رفت.
46یوسف سی ساله بود که به خدمت فرعون پادشاه مصر درآمد. و یوسف از پیشگاه فرعون بیرون رفته، در سراسر سرزمین مصر میگشت.
47در هفت سالِ فراوانی، زمین محصول بسیار داد.
48یوسف همۀ آذوقه را که در آن هفت سال فراوانی در مصر فراهم آمده بود، گرد آورد و در شهرها ذخیره نمود. او آذوقۀ فراهم آمده از مزرعههای اطراف هر شهر را در همان شهر گذاشت.
49یوسف غلۀ بسیار زیاد همچون ریگ دریا، ذخیره کرد، تا آنجا که از حساب کردن آنها دست بداشت، زیرا از حساب افزون بود.
50پیش از آن که سالهای خشکسالی فرا~رسد، دو پسر برای یوسف زاده شد. اَسِنات دختر فوطیفارَع، کاهنِ اون، آنها را برای او بزاد.
51یوسف نخستزادهاش را مَنَسی نامید، زیرا گفت: «خدا تمامی مشقت من و همۀ خانۀ پدرم را از یاد من برده است».
52او پسر دوّمش را اِفرایِم نامید، زیرا گفت: «خدا مرا در سرزمینِ مذلتم بارآور ساخته است.»
53و هفت سال فراوانی که در سرزمین مصر بود، به پایان رسید
54و همانگونه که یوسف گفته بود، هفت سال خشکسالی آمدن آغاز کرد. همۀ سرزمینها را قحطی فرا~گرفت، ولی در سراسر سرزمین مصر خوراک بود.
55و چون تمامی سرزمین مصر به گرسنگی گرفتار شدند، مردم برای خوراک نزد فرعون فریاد برآوردند. آنگاه فرعون به تمامی مصریان گفت: «نزد یوسف بروید و آنچه به شما میگوید بکنید.»
56پس آنگاه که قحطی همۀ مملکت را فرا~گرفته بود، یوسف انبارها را گشوده، غله را به مصریان میفروخت، زیرا قحطی در سرزمین مصر بسیار سخت بود.
57بهعلاوه تمامی مردمان روی زمین برای خرید غله نزد یوسف به مصر آمدند، زیرا قحطی بر تمامی زمین بسیار سخت بود.
۲۴ ژانویه
39:1 و اما یوسف را به مصر برده بودند. و مردی مصری، فوتیفار نام که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولانِ دربار بود، یوسف را از اسماعیلیانی که او را بدانجا برده بودند، خرید.
2خداوند با یوسف بود، پس او مردی کامروا شد و در خانۀ سروَر مصری خود ماند.
3و سرور یوسف دید که خداوند با یوسف است، و در هرآنچه میکند، خداوند او را کامیاب میگرداند.
4پس لطف او شامل حال یوسف شد و یوسف او را خدمت میکرد. فوتیفار او را بر امور خانۀ خویش برگماشت و هر چه داشت به دست او سپرد.
5از زمانی که فوتیفار یوسف را بر امور خانه و تمام اموال خویش برگماشت، خداوند خانۀ آن مصری را به سبب یوسف برکت داد. برکت خداوند بر همۀ اموال فوتیفار، چه در خانه و چه در مزرعه، بود.
6پس او هر چه داشت به دست یوسف سپرد، و از هیچ چیز خبر نداشت جز نانی که میخورد. و یوسف مردی خوشاندام و خوشسیما بود،
7و پس از گذشت زمان، نظر همسر سرورش به او جلب شد و به وی گفت: «با من همبستر شو!»
8اما یوسف امتناع ورزید و به همسر سرور خود گفت: «اینک سرورم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و هر چه دارد به دست من سپرده است.
9هیچکس در این خانه بزرگتر از من نیست؛ و سرورم چیزی از من دریغ نداشته، جز تو که همسر او هستی. پس چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا گناه ورزم؟»
10و با اینکه او هر روز با یوسف چنین سخن میگفت، به او گوش نمیگرفت تا با او بخوابد یا با او باشد.
11اما روزی، چون یوسف به خانه درآمد تا به کار خویش بپردازد و از اهل خانه کسی آنجا در خانه نبود،
12همسر فوتیفار جامۀ وی را گرفت و گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف جامۀ خویش را در دست او واگذاشت و گریخت و بیرون رفت.
13چون آن زن دید که یوسف جامۀ خود را در دست او واگذاشت و از خانه گریخت،
14خدمتکاران را صدا زد و به آنان گفت: «بنگرید، این عبرانی را نزد ما آورده تا ریشخندمان کند! او نزد من آمد تا با من همبستر شود، اما من با صدای بلند فریاد زدم.
15و چون شنید که صدایم را بلند کرده، فریاد میزنم، جامهاش را در دست من واگذاشت و گریخته، از خانه بیرون رفت.»
16پس جامۀ یوسف را کنار خود نهاد تا سرور او به خانه آمد.
17و همان حکایت را برای او بازگفت که: «آن غلام عبرانی که برایمان آوردی نزد من درآمد تا مرا ریشخند کند.
18ولی چون به صدای بلند فریاد برآوردم، جامهاش را نزد من رها کرد و از خانه بیرون دوید.»
19پس چون سرور یوسف سخنان همسر خود را شنید که میگفت: «غلام تو با من چنین رفتار کرد»، خشم او افروخته شد.
20و سرور یوسف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در بند بودند، افکند. و او آنجا در زندان ماند.
21اما خداوند با یوسف بود، و به وی محبت میکرد، و نظر لطف رئیس زندان را به او جلب نمود.
22پس رئیس زندان یوسف را بر همۀ زندانیانی که در بند بودند گمارد، و هر کاری در آنجا به دست یوسف انجام میگرفت.
23و رئیس زندان با آنچه به دست یوسف سپرده بود، کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود، و او را در هر چه میکرد، کامیاب میساخت.
40:1 چندی بعد، ساقی و نانوای پادشاه مصر، به سرور خویش پادشاه مصر خطا ورزیدند.
2فرعون بر این دو خدمتگزار خود، یعنی رئیس ساقیان و رئیس نانوایان خشم گرفت
3و آنان را در زندانِ امیرِ قراولانِ دربار، همان جا که یوسف در بند بود، زندانی کرد.
4امیرِ قراولان، یوسف را برگماشت تا با ایشان باشد و ایشان را خدمت کند. و مدتی در زندان ماندند.
5شبی هر دو، یعنی ساقی و نانوای پادشاه مصر که در زندان در بند بودند، خوابی دیدند، هر یک خواب خود را. و هر خواب تعبیری از آنِ خود داشت.
6پس بامدادان، چون یوسف نزد آنان رفت، دید که مضطرب هستند.
7پس، از آن خدمتگزاران فرعون که همراه او در زندانِ سَرورش بودند، پرسید: «از چه سبب چنین غم بر چهره دارید؟»
8پاسخ دادند: «خوابی دیدهایم، ولی کسی نیست که آن را تعبیر کند.» پس یوسف بدیشان گفت: «مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟ خوابتان را به من بازگویید.»
9آنگاه رئیس ساقیان خواب خود را برای یوسف بیان کرده، گفت: «در خواب، تاکی در برابر من بود،
10و آن تاک سه شاخه داشت که جوانه زدند و شکوفه آوردند و خوشههایشان انگورِ رسیده به بار آورد.
11جام فرعون در دستم بود و انگورها را چیدم و در جام فرعون فشردم و جام را در دست او نهادم.»
12یوسف به او گفت: «تعبیر خواب این است: سه شاخه، سه روز است.
13پس از سه روز، فرعون سَر تو را بر خواهد افراشت و تو را به مقام پیشینت باز خواهد گمارد و تو جام فرعون را، همچون زمانی که ساقی او بودی، در دست وی خواهی نهاد.
14فقط زمانی که برای تو نیکو شد، مرا به یاد آور و بر من احسان کن؛ احوال مرا به فرعون بازگو و از این خانه آزادم کن.
15زیرا براستی مرا از سرزمین عبرانیان دزدیدهاند، و اینجا نیز کاری نکردهام که مرا در سیاهچال افکنند.»
16چون رئیس نانوایان دید که تعبیر، نیکو بود، به وی گفت: «من نیز خوابی دیدم، که اینک سه سبدِ نان بر سرم قرار داشت.
17سبد بالایی پر از هر گونه خوراک پخته برای فرعون بود، ولی پرندگان آنها را از سبدی که بر سر من بود، میخوردند.»
18یوسف گفت: «تعبیر خواب این است: سه سبد، سه روز است.
19پس از سه روز، فرعون سر تو را از تَنَت بر خواهد افراشت و تو را بر دار خواهد آویخت؛ و پرندگان گوشت تن تو را خواهند خورد.»
20در روز سوّم، که روز میلاد فرعون بود، فرعون برای همۀ خدمتگزارانش ضیافتی به پا کرد و سر رئیس ساقیان و سر رئیس نانوایان را در میان خدمتگزاران خویش، برافراشت.
21رئیس ساقیان را به ساقیگریش بازگردانید، و او جام در دست فرعون مینهاد.
22ولی رئیس نانوایان را بر دار آویخت، همانگونه که یوسف برای ایشان تعبیر کرده بود.
23ولی رئیس ساقیان از یوسف یاد نکرد، بلکه او را فراموش نمود.
۲۳ ژانویه
38:1 در آن زمان، یهودا برادرانش را ترک گفت و رفته، نزد مردی عَدُلّامی که حیرَه نام داشت، میهمان شد.
2آنجا دختر مردی کنعانی را که شوعَه نام داشت، دید و او را به همسری گرفت و به او درآمد.
3آن زن باردار شد و پسری بزاد و او را عیر نامید.
4و بار دیگر باردار شد و پسری بزاد و او را اونان نامید.
5و باری دیگر پسری بزاد و او را شیلَه نام نهاد. هنگامی که او را بزاد، یهودا در کِزیب بود.
6یهودا برای نخستزادهاش عیر، زنی گرفت تامار نام.
7ولی عیر، نخستزادۀ یهودا، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند.
8آنگاه یهودا به اونان گفت: «به همسر برادرت درآی و وظیفۀ برادرشوهری را برای او به جای آور و نسلی برای برادرت تولید کن.»
9ولی اونان که میدانست آن نسل از آنِ او نخواهد بود، هرگاه به همسر برادرش درمیآمد، نطفۀ خود را بر زمین میریخت تا نسلی به برادر خود ندهد.
10این عمل او در نظر خداوند شریرانه بود، پس او را نیز بمیراند.
11آنگاه یهودا به عروسش تامار گفت: «در خانۀ پدرت بیوه بمان تا پسرم شیلَه بزرگ شود.» زیرا گفت: «مبادا او نیز همچون برادرانش بمیرد.» پس تامار رفت و در خانۀ پدرش ماند.
12پس از ایامی چند، همسر یهودا که دختر شوعَه بود، مُرد. چون یهودا از ماتم خویش تسلی یافت، همراه دوستش حیرَۀ عَدُلّامی، نزد پشمچینان گلۀ خود به تِمنَه رفت.
13و به تامار خبر داده، گفتند: «پدر شوهرت برای پشمچینی گلۀ خویش به تِمنَه میرود.»
14پس تامار جامۀ بیوگی از تن به در آورد و روبندی بر چهرۀ خود کشید و خود را پوشانید، و کنار دروازۀ عِنایِم، که سر راه تِمنَه است، نشست؛ زیرا دید که شیلَه بزرگ شده است، ولی او را به همسری وی درنیاوردند.
15چون یهودا تامار را دید، او را روسپی پنداشت، زیرا روی خود را پوشانیده بود.
16یهودا که نمیدانست وی عروس خود اوست، نزد او به کنار راه رفت و گفت: «بیا تا به تو درآیم.» تامار پرسید: «مرا چه خواهی داد تا به من درآیی؟»
17یهودا گفت: «بزغالهای از گلهام برایت خواهم فرستاد.» تامار پرسید: «آیا تا بفرستی، گرویی به من میدهی؟»
18یهودا گفت: «چه چیزی به تو گرو بدهم؟» تامار پاسخ داد: «مُهرت و بند آن و عصایی را که در دست داری.» پس یهودا آنها را به تامار داد و به او درآمد و تامار از او باردار شد.
19آنگاه تامار برخاسته، برفت و روبند خود را برداشت و جامۀ بیوگی به تن کرد.
20یهودا بزغاله را به دست دوست عَدُلّامیاش فرستاد تا گرو را از دست آن زن بازپس گیرد، ولی او را نیافت.
21پس، از مردمان آنجا پرسید: «آن روسپی بتکده که بر سر راه عِنایِم مینشست، کجاست؟» گفتند: «اینجا روسپیای نبوده است.»
22پس نزد یهودا بازگشت و گفت: «او را نیافتم. مردمان آنجا نیز گفتند: ”اینجا روسپیای نبوده است.“»
23آنگاه یهودا گفت: «بگذار آن چیزها را برای خود نگاه دارد، مبادا بیآبرو شویم. دیدی که من بزغاله را فرستادم، اما تو او را نیافتی.»
24نزدیک سه ماه بعد به یهودا گفتند: «عروست تامار روسپیگری کرده و از روسپیگری باردار نیز شده است.» یهودا گفت: «او را بیرون آورید تا سوزانیده شود.»
25چون تامار را میبردند، او پیغامی برای پدر شوهرش فرستاد و گفت: «من از صاحب این چیزها باردار شدهام. ببین آیا صاحب این مُهر و بندها و عصا را میشناسی؟»
26یهودا آنها را شناخت و گفت: «حق با اوست، زیرا من او را به پسرم شیلَه ندادم.» و یهودا دیگر با تامار همبستر نشد.
27و چون زمان زایمان تامار فرا~رسید، اینک دوقلو در رَحِم داشت.
28به هنگام زایمان، یکی از آنها دستش را بیرون آورد، پس قابله نخی سرخ رنگ گرفت و آن را به دست او بست و گفت: «این نخست بیرون آمد.»
29اما چون آن پسر دست خود را بازکشید، برادرش بیرون آمد و قابله گفت: «چه شکافی برای خود باز کردی!» از این رو او را فِرِص نام نهادند.
30آنگاه برادرش که نخی سرخ بر دست داشت، بیرون آمد و او را زِراح نامیدند.
۲۲ ژانویه
37:1 یعقوب در سرزمین کنعان که سرزمین غربت پدرش بود، ساکن شد.
2این است تاریخچۀ نسل یعقوب: یوسف که هفده سال داشت، با برادرانش گله را شبانی میکرد. آن جوان با پسران بِلهَه و پسران زِلفَه، همسران پدرش، به سر میبرد. او از کارهای بد ایشان پدر را آگاه میساخت.
3اسرائیل یوسف را بیش از همۀ پسران دیگرش دوست میداشت، زیرا پسر ایام پیری او بود؛ و برایش پیراهنی فاخر تهیه کرد.
4اما چون برادران یوسف میدیدند پدرشان او را بیش از همۀ برادرانش دوست میدارد، از یوسف نفرت داشتند و نمیتوانستند با او به سلامتی سخن گویند.
5و اما یوسف خوابی دید و چون آن را برای برادرانش بازگفت، نفرت آنان از او فزونی گرفت.
6او به برادرانش گفت: «به خوابی که دیدهام گوش فرا~دهید:
7اینک ما در مزرعه، بافهها میبستیم که ناگاه بافۀ من بر پا شده، بایستاد و بافههای شما بر بافۀ من گرد آمده، در برابر آن تعظیم کردند.»
8برادرانش گفتند: «آیا براستی بر ما پادشاهی خواهی کرد؟ و آیا حقیقتاً بر ما فرمان خواهی راند؟» پس به سبب خوابها و سخنانش، از او بیشتر نفرت داشتند.
9آنگاه یوسف خوابی دیگر دید و آن را برای برادرانش بازگو کرده، گفت: «اینک خوابی دیگر دیدهام: هان خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من تعظیم میکردند.»
10اما چون آن را برای پدر و برای برادران خود بازگفت، پدرش او را توبیخ کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیدهای؟ آیا براستی مادرت و من و برادرانت آمده، در برابرت تعظیم خواهیم کرد؟»
11و برادرانش بر او حسد ورزیدند ولی پدرش آن امر را بهخاطر سپرد.
12باری، برادران یوسف برای چوپانی گلههای پدر، به شِکیم رفته بودند،
13و اسرائیل به یوسف گفت: «چنانکه میدانی، برادرانت در شِکیم به چوپانی گله مشغولند. بیا، تا تو را نزد آنان بفرستم.» یوسف گفت: «لبیک.»
14پس به وی گفت: «اکنون برو و از سلامتی برادرانت و سلامتی گله آگاه شو و برایم خبر بیاور.» آنگاه یوسف را از وادی حِبرون روانه کرد. چون یوسف به شِکیم رسید،
15مردی او را در صحرا سرگردان یافت و از او پرسید: «چه را میجویی؟»
16پاسخ داد: «برادرانم را میجویم. تمنا دارم به من بگویی کجا چوپانی میکنند؟»
17آن مرد پاسخ داد: «از اینجا کوچ کردهاند. زیرا شنیدم که میگفتند: ”به دوتان برویم.“» پس یوسف در پی برادران رفت و آنان را در دوتان یافت.
18آنها او را از دور دیدند و پیش از آن که نزدیک ایشان بیاید، دسیسه کردند که او را بکشند.
19و به یکدیگر گفتند: «اینک آن صاحبِ خوابها میآید!
20اکنون بیایید او را بکشیم و در یکی از این گودالها بیفکنیم و بگوییم جانوری درّنده او را خورده است. آنگاه ببینیم خوابهایش چه میشود.»
21اما چون رِئوبین این را شنید، او را از دست ایشان رهانید و گفت: «جانش را نگیریم.»
22و رِئوبین بدیشان گفت: «خون مریزید. او را در این گودال که در صحرا است بیفکنید، ولی دست بر او دراز مکنید.» این را گفت تا یوسف را از دست آنان برهاند و نزد پدر بازگرداند.
23پس چون یوسف نزد برادران رسید، پیراهن فاخر را که در بر داشت، از تن او به در آوردند
24و او را گرفته، در گودال افکندند. گودال خالی و بیآب بود.
25آنگاه به غذا خوردن نشستند، و چون سر برافراشتند کاروانی از اسماعیلیان را دیدند که از جِلعاد میآمد. آنها بر شترهای خود، بارِ صَمْغِ خوشبو و بَلَسان و مُرّ داشتند که به مصر میبردند.
26یهودا به برادران گفت: «از کشتن برادرمان و کتمان خون او چه سود؟
27بیایید تا او را به اسماعیلیان بفروشیم و دستمان را بر او دراز نکنیم؛ زیرا او برادر ما و گوشت تن ماست.» برادرانش پذیرفتند.
28پس چون بازرگانان مِدیانی میگذشتند، برادران یوسف او را کشیده، از گودال برآوردند و به بیست پاره نقره به اسماعیلیان فروختند؛ ایشان نیز او را به مصر بردند.
29چون رِئوبین به گودال بازگشت و دید که یوسف در گودال نیست جامۀ خویش را چاک زد،
30و نزد برادران بازگشت و گفت: «پسرک آنجا نیست! حالْ من کجا بروم؟»
31پس پیراهن یوسف را گرفته، بز نری را سر بریدند و ردا را در خونش فرو~بردند.
32و پیراهن فاخر را فرستاده، به پدر رسانیدند و گفتند: «این را یافتهایم. تشخیص بده که آیا ردای پسرت است یا نه؟»
33یعقوب پیراهن را شناخت و گفت: «ردای پسرم است! جانوری درّنده او را خورده است. بهیقین، یوسف دریده شده است.»
34آنگاه یعقوب جامه بر تن چاک زد و پلاس در بر کرد و روزهای بسیار برای پسرش سوگواری کرد.
35پسران و دخترانش جملگی به تسلی او برخاستند، اما او تسلی نپذیرفت و گفت: «سوگوار نزد پسرم به گور فرو~خواهم رفت.» و پدر یوسف بر او بگریست.
36در این ضمن، مِدیانیها یوسف را در مصر به فوتیفار، که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولان دربار بود، فروختند.
۲۱ ژانویه
36:1 این است تاریخچۀ نسل عیسو که همان اَدوم باشد:
2عیسو زنان خویش را از دختران کنعانیان گرفت: عادَه دختر ایلون حیتّی، و اُهولیبامَه دختر عَنَه، نوۀ صِبِعونِ حِوی،
3و بَسِمَه دختر اسماعیل، خواهر نِبایوت.
4عادَه اِلیفاز را برای عیسو بزاد و بَسِمَه رِعوئیل را،
5و اُهولیبامَه یِعوش و یَعلام و قورَح را. اینانند پسران عیسو که برای وی در سرزمین کنعان زاده شدند.
6عیسو زنان و پسران و دختران و همۀ اهل خانۀ خویش را با احشام و همۀ چارپایان و همۀ اموالی که در سرزمین کنعان فراهم آورده بود برگرفت و به سرزمینی دیگر دور از برادرش یعقوب رفت.
7اموال آنان زیادتر از آن بود که با هم در یک جا ساکن شوند، زیرا زمین غربتِ ایشان کفاف گلههایشان را نمیداد.
8پس عیسو که اَدوم باشد در کوهستان سِعیر سکونت گزید.
9این است تاریخچۀ نسل عیسو، پدر اَدومیان، در کوهستان سِعیر:
10این است نامهای پسران عیسو: اِلیفاز پسر عادَه همسر عیسو، و رِعوئیل پسر بَسِمَه همسر عیسو.
11پسران اِلیفاز، تیمان و اومار و صِفوا و جَعتام و قِناز بودند.
12اِلیفاز، پسر عیسو، مُتَعِهای به نام تِمناع داشت که عَمالیق را برای اِلیفاز بزاد. اینانند نوههای عادَه، همسر عیسو.
13پسران رِعوئیل، نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه بودند. اینانند نوههای بَسِمَه، همسر عیسو.
14اینانند پسران اُهولیبامَه، همسر عیسو، که دختر عَنَه و نوۀ صِبِعون بود: او یِعوش و یَعلام و قورَح را برای عیسو بزاد.
15اینانند سران طایفههای بنیعیسو: اینانند پسران اِلیفاز نخستزادۀ عیسو که از سران طوایف بودند: تیمان و اومار و صِفوا و قِناز و
16قورَح و جَعتام و عَمالیق. اینان سران طایفههای اِلیفاز در سرزمین اَدوم و نوههای عادَه بودند.
17اینانند پسران رِعوئیل پسر عیسو که از سران طوایف بودند: نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه. اینان سران طایفههای رِعوئیل در سرزمین اَدوم و نوههای بَسِمَه همسر عیسو بودند.
18اینانند پسران اُهولیبامَه همسر عیسو که از سران طوایف بودند: یِعوش و یَعلام و قورَح. اینان سران طایفههای اُهولیبامَه، همسر عیسو بودند که دختر عَنَه بود.
19اینان پسران عیسو بودند که اَدوم باشد، و اینان سران طوایف ایشان بودند.
20اینانند پسران سِعیر حوری که در همان سرزمین میزیستند: لوطان و شوبال و صِبِعون و عَنَه،
21دیشون و اِصِر و دیشان. اینانند نسل سِعیر، که از سران طوایف حوری در سرزمین اَدوم بودند:
22پسران لوطان: حوری و هیمام. تِمناع خواهر لوطان بود.
23پسران شوبال: عَلوان و مَنَحَت و عیبال و شِفو و اونام.
24پسران صِبِعون: اَیَه و عَنَه. این همان عَنَه است که به هنگام چراندن الاغانِ پدرش صِبِعون، چشمههای آب گرم را در صحرا یافت.
25فرزندان عَنَه: دیشون و اُهولیبامَه دختر عَنَه.
26پسران دیشون: حِمدان و اِشبان و یِتران و کِران.
27پسران اِصِر: بِلهان و زَعَوان و عَقان.
28پسران دیشان: عوص و اَران.
29اینان بودند سران طوایف حوری: لوطان و شوبال و صِبِعون و عَنَه
30و دیشون و اِصِر و دیشان. اینان بودند سران طوایف حوری بر حسب سرطایفگیشان در سرزمین سِعیر.
31و اینانند پادشاهانی که در سرزمین اَدوم سلطنت میکردند، پیش از آنکه پادشاهی بر بنیاسرائیل سلطنت کند:
32بِلاع پسر بِعور در اَدوم سلطنت کرد. شهر او دینهابَه نام داشت.
33پس از مرگ بِلاع، یوباب پسر زِراح از بُصرَه به جای او پادشاه شد.
34پس از مرگ یوباب، حوشام از سرزمین تیمانیان به جای او پادشاه شد.
35پس از مرگ حوشام، هَدَد پسر بِداد، که مِدیان را در دشت موآب شکست داد، به جای او پادشاه شد. شهر او عَویت نام داشت.
36پس از مرگ هَدَد، سَملَه از مَسریقَه به جای او پادشاه شد.
37پس از مرگ سَملَه، شائول از رِحوبوت، که بر کنار رودخانه واقع بود، به جای او پادشاه شد.
38پس از مرگ شائول، بَعَلحانان پسر عَکبور به جای او پادشاه شد.
39پس از مرگ بَعَلحانان پسر عَکبور، هَدَر به جای او پادشاه شد. شهر او فاعو نام داشت و همسرش مِهیطَبئیل دختر مَطرِد، و مَطرِد دختر میذاهَب بود.
40اینانند سران طایفههای عیسو بنا بر طایفه، مکان سکونت و نامهایشان: تِمناع و عَلوَه و یِتیت و
41اُهولیبامَه و ایلَه و فینون و
42قِناز و تیمان و مِبصار و
43مَجدیئیل و عیرام. اینان سران طوایف اَدوم بودند بنا بر مکان سکونتشان در سرزمینی که تصرف کرده بودند. و این بود عیسو پدر اَدومیان.
۲۰ ژانویه
34:1 و اما دینَه، دختر لیَه، که او برای یعقوب زاده بود، برای دیدن دختران آن سرزمین بیرون رفت.
2چون شِکیم پسر حَمورِ حِوی، که حاکم آن سرزمین بود، دینَه را دید، او را بهزور گرفت و با وی همبستر شده، او را خوار ساخت.
3او به دینَه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و به وی سخنان دلآویز گفت.
4و شِکیم به پدر خویش حَمور گفت: «این دختر را برایم به زنی بگیر.»
5و اما یعقوب شنید که او دخترش دینَه را بیعصمت کرده است. ولی پسرانش با احشام او در صحرا بودند؛ پس سکوت کرد تا ایشان بیایند.
6و حَمور پدر شِکیم نزد یعقوب بیرون آمد تا با او سخن بگوید.
7پسران یعقوب چون ماجرا را شنیدند بیدرنگ از دشت بازگشتند. آنان سخت برآشفته و خشمگین بودند، زیرا شِکیم، با همبستر شدن با دختر یعقوب، کاری ننگین در اسرائیل کرده بود، عملی که ناکردنی بود.
8ولی حَمور به آنان گفت: «پسرم شِکیم دلباختۀ دختر شماست. تمنا دارم او را به پسرم به زنی دهید.
9با ما وصلت کنید؛ دختران خویش را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بستانید.
10با ما ساکن شوید و این سرزمین در اختیار شما خواهد بود. در آن ساکن شوید و داد وستد کنید و املاک حاصل نمایید.»
11شِکیم نیز به پدر و برادران دینَه گفت: «نظر لطف بر من افکنید و هرآنچه به من بگویید، خواهم داد.
12هر اندازه شیربها و پیشکش که از من بخواهید، هر چه بگویید خواهم داد. فقط این دختر را به زنی به من بدهید.»
13اما پسران یعقوب، به شِکیم و پدرش حَمور با مکر پاسخ دادند، زیرا خواهرشان دینَه را بیعصمت کرده بود.
14پس به آنان گفتند: «این کار را نمیتوانیم کرد که خواهرمان را به مردی بدهیم که ختنه نشده است. این برای ما ننگ است.
15تنها به این شرط خواهیم پذیرفت که شما نیز همچون ما بشوید، و هر ذکوری در میان شما ختنه شود.
16آنگاه دخترانمان را به شما خواهیم داد و دخترانتان را برای خود خواهیم ستاند؛ و با شما ساکن شده، با شما یک قوم خواهیم شد.
17ولی اگر سخن ما را نپذیرید و ختنه نشوید، دخترمان را برگرفته، از اینجا خواهیم رفت.»
18سخن ایشان، در نظر حَمور و در نظر پسرش شِکیم پسندیده آمد.
19و آن جوان، که در خانۀ پدر از همه گرامیتر بود، در انجام این امر درنگ نکرد زیرا به دختر یعقوب دل باخته بود.
20پس حَمور و پسرش شِکیم نزد دروازۀ شهرِ خود رفتند و به مردمان شهر گفتند:
21«این مردمان با ما در صلح و صفایند. پس بگذاریم در این سرزمین ساکن شوند و در آن داد و ستد نمایند؛ زیرا در این سرزمین برای آنان نیز جای بسیار هست. میتوانیم دختران آنها را به زنی بگیریم و آنها نیز دختران ما را بگیرند.
22ولی تنها به این شرط حاضرند با ما ساکن شوند تا یک قوم باشیم که هر ذکوری از ما ختنه شود، چنانکه ایشان ختنه شدهاند.
23آیا احشام و اموال و همۀ چارپایانشان از آنِ ما نخواهد شد؟ پس بگذارید با آنان موافقت کنیم و با ما ساکن خواهند شد.»
24پس همۀ کسانی که از دروازۀ شهر او بیرون آمده بودند، سخن حَمور و پسرش شِکیم را پذیرفتند و هر مردی در شهر ختنه شد.
25روز سوّم، هنگامی که هنوز دردمند بودند، دو تن از پسران یعقوب یعنی شمعون و لاوی، برادران دینَه، شمشیرهای خود را برگرفتند و بهدور از هر خطر به شهر حمله کردند و همۀ مردان شهر را کشتند.
26آنها حَمور و پسرش شِکیم را به دَمِ شمشیر کشتند و دینَه را از خانۀ شِکیم برگرفتند و برفتند.
27پسران یعقوب بر سر کشتگان ریختند و شهر را غارت کردند، زیرا خواهرشان دینَه را بیعصمت کرده بودند.
28آنان گلهها و رمهها و الاغان و هرآنچه را که در شهر و در مزرعهها بود، گرفتند.
29همۀ زنان و کودکان را به اسیری بردند و همۀ اموال و هر چه را که در خانهها بود تاراج کردند.
30آنگاه یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما بر سر من بلا آوردید زیرا مرا در مشام ساکنان این سرزمین، یعنی کنعانیان و فِرِزّیان، بوی گند ساختید. شمارِ من اندک است و اگر آنان بر ضد من گرد آیند و بر من حمله آورند، من و اهل خانهام نابود خواهیم شد.»
31ولی آنان گفتند: «آیا او با خواهر ما همچون فاحشه رفتار کند؟»
35:1 و خدا به یعقوب گفت: «برخیز و به بِیتئیل برآی و در آنجا ساکن شو. در آنجا برای خدایی که چون از حضور برادرت عیسو میگریختی، بر تو ظاهر شد، مذبحی بساز.»
2پس یعقوب به اهل خانۀ خویش و همۀ کسانی که با او بودند، گفت: «خدایان بیگانهای را که در میان شماست، از خویشتن دور کنید و خود را طاهر سازید و جامههایتان را عوض کنید.
3آنگاه برخاسته به بِیتئیل برویم، تا در آنجا برای خدایی که مرا در روز تنگیام اجابت میکند و در راهی که رفتهام با من بوده است، مذبحی بسازم.»
4پس آنان همۀ خدایان بیگانه را که در دستشان بود و نیز گوشوارههایی را که در گوش داشتند به یعقوب دادند و یعقوب آنها را زیر درخت بلوطی که در شِکیم بود، در خاک کرد.
5و چون کوچ کردند ترس از جانب خدا بر شهرهای اطرافشان مستولی شد، چندان که پسران یعقوب را تعقیب نکردند.
6یعقوب به لوز که همان بِیتئیل باشد و در سرزمین کنعان واقع است رسید، او و همۀ کسانی که با او بودند.
7در آنجا، مذبحی بنا کرد و آن مکان را ایلبِیتئیل نامید، زیرا در آنجا بود که خدا خود را بر او آشکار ساخته بود، هنگامی که از حضور برادرش میگریخت.
8و دِبورَه دایۀ رِبِکا مرد و او را زیر درخت بلوطی پایین بِیتئیل دفن کردند. پس آن را ’اَلون باکوت‘ نامیدند.
9هنگامی که یعقوب از فَدّاناَرام آمد، خدا بار دیگر بر او ظاهر شد و او را برکت داد.
10و خدا به او گفت: «نام تو یعقوب است، ولی از این پس دیگر نام تو یعقوب خوانده نخواهد شد، بلکه نامت اسرائیل خواهد بود.» پس او را اسرائیل نامید.
11و خدا به او گفت: «من خدای قادر مطلق هستم؛ بارور و کثیر شو. از تو قومی و جماعتی از قومها پدیدار شوند و از صُلب تو پادشاهان به وجود آیند.
12سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم، به تو و پس از تو به نسل تو میبخشم.»
13آنگاه خدا در جایی که با یعقوب سخن گفته بود، از نزد وی صعود کرد.
14و یعقوب در آنجا که خدا با او سخن گفته بود ستونی بر پا داشت، ستونی که از سنگ بود. و هدیۀ ریختنی و روغن بر آن ریخت.
15پس یعقوب جایی را که خدا با او سخن گفته بود بِیتئیل نامید.
16آنگاه از بِیتئیل کوچ کردند. و هنوز اندک فاصلهای با اِفراتَه داشتند که درد زایمان راحیل آغاز شد و زایمان بسیار سختی داشت.
17و چون سختی زایمانش به اوج خود رسید، قابله به او گفت: «مترس، زیرا این نیز برایت پسر است.»
18و راحیل که در حال مرگ بود، در حین جان دادن، پسر خود را بِناونی نامید. اما پدرش او را بِنیامین نام نهاد.
19پس راحیل مرد و او را در راه اِفراتَه که همان بِیتلِحِم است، به خاک سپردند.
20و یعقوب بر قبر او ستونی بر پا داشت که همان ستون قبر راحیل است که تا به امروز باقی است.
21سپس اسرائیل کوچ کرد و خیمۀ خود را در آن سوی برج عیدِر بر پا داشت.
22در حین سکونت اسرائیل در آن سرزمین، رِئوبین رفت و با بِلهَه، مُتَعِۀ پدرش، همبستر شد و اسرائیل از آن آگاه گشت. پسران یعقوب دوازده بودند.
23پسران لیَه: رِئوبین، نخستزادۀ یعقوب، و شمعون و لاوی و یهودا و یِساکار و زِبولون.
24پسران راحیل: یوسف و بِنیامین.
25پسران بِلهَه که ندیمۀ راحیل بود: دان و نَفتالی.
26پسران زِلفَه که ندیمۀ لیَه بود: جاد و اَشیر. اینانند پسران یعقوب که در فَدّاناَرام برای وی زاده شدند.
27یعقوب نزد پدرش اسحاق در مَمری آمد، به قَریهاَربَع که حِبرون باشد، همان جا که ابراهیم و اسحاق غربت گزیدند.
28ایام عمر اسحاق صد و هشتاد سال بود.
29آنگاه نَفَس آخرین را برآورد و بمرد، و پیر و سیر به قوم خویش پیوست. و پسرانش عیسو و یعقوب او را به خاک سپردند.
۱۹ ژانویه
32:1 یعقوب راه خود را در پیش گرفت و فرشتگان خدا با او دیدار کردند.
2چون یعقوب آنان را دید گفت: «این است اردوی خدا!» پس آنجا را مَحَنایِم نامید.
3یعقوب جلوتر از خود، پیکهایی نزد برادرش عیسو به سرزمین سِعیر در منطقۀ اَدوم فرستاد،
4و به آنان دستور داد که: «به سرورم عیسو چنین بگویید: بندهات یعقوب میگوید: ”نزد لابان غربت گزیده و تا کنون درآنجا به سر بردهام.
5گاوان و الاغان و گوسفندان و بزان، و غلامان و کنیزان دارم. فرستادهام تا سرورم را آگاهی دهم، و نظر لطف تو را جلب کنم.“»
6پیکها نزد یعقوب بازگشتند و گفتند: «نزد برادرت عیسو رفتیم؛ اینک او به استقبال تو میآید، و چهارصد مرد با او هستند.»
7یعقوب بسیار هراسان و مضطرب شده، کسانی را که با وی بودند با گلهها و رمهها و شتران به دو اردو تقسیم کرد.
8زیرا گفت: «اگر عیسو به یک اردو برسد و بدان حمله آورد، اردوی دیگر میتواند بگریزد.»
9آنگاه یعقوب گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق؛ ای خداوند که به من گفتی: ”به سرزمین خود و نزد خویشانت بازگرد که بر تو احسان خواهم کرد،“
10من ارزش این همه محبت و وفا را که به بندۀ خود نشان دادهای، ندارم. زیرا تنها با همین چوبدستیِ خود از این اردن گذشتم، ولی اکنون صاحب دو اردو شدهام.
11تمنا اینکه مرا از دست برادرم، از دست عیسو رهایی بخشی، زیرا من از او میترسم؛ مبادا بیاید و به من حمله آورد، و به مادران و کودکان نیز.
12ولی تو گفتهای: ”بیگمان بر تو احسان خواهم کرد و نسل تو را همچون شنِ دریا خواهم ساخت که آنها را از کثرت نتوان شمرد.“»
13پس شب را در آنجا گذراند و از آنچه با خود داشت ارمغانی برای برادرش عیسو برگرفت:
14دویست بز ماده و بیست بز نر و دویست میش و بیست قوچ و
15سی شتر شیرده با بچههایشان و چهل گاو ماده و ده گاو نر و بیست الاغ ماده و ده الاغ نر.
16او اینها را دسته دسته به دست خادمان خویش سپرد و به آنان گفت: «جلوتر از من بروید و میان دستهها فاصله بگذارید.»
17و نخستین را دستور داده، گفت: «چون برادرم عیسو به تو برسد و بپرسد: ”از آنِ کیستی و به کجا میروی و اینها که پیش روی توست، از آنِ کیست؟“
18بگو: ”اینها از آنِ بندۀ تو یعقوب است، و ارمغانی است که برای سرورم عیسو گسیل داشته است، و اینک خود او نیز در عقب ماست.“»
19و به دوّمین و سوّمین و همۀ آنان که از پس آن دستهها در حرکت بودند، دستور داده گفت: «چون به عیسو برسید، همین سخنان را به او بگویید.
20و نیز بگویید: ”اینک بندهات یعقوب نیز در عقب ماست.“» زیرا گفت: «با این ارمغانی که جلوتر از خود میفرستم او را نرم خواهم کرد؛ و پس از آن چون رویِ او را ببینم شاید مرا بپذیرد.»
21پس ارمغان یعقوب جلوتر از او رفت، و او خود، شب را در اردوگاه سپری کرد.
22همان شب یعقوب برخاست و دو همسر و دو کنیز و یازده پسرش را برگرفت و از معبر رود یَبّوق گذشت.
23او آنان را برگرفت و با هرآنچه داشت از بستر رود عبور داد.
24و یعقوب تنها ماند و مردی تا سپیدهدم با او کشتی میگرفت.
25چون آن مرد دید که بر یعقوب چیره نمیشود، بیخِ ران یعقوب را گرفت، چنانکه بیخ ران او به هنگام کُشتی با آن مرد از جای در رفت.
26آنگاه آن مرد گفت: «بگذار بروم زیرا سپیده بردمیده است.» اما یعقوب پاسخ داد: «تا مرا برکت ندهی نمیگذارم بروی.»
27مرد از او پرسید: «نام تو چیست؟» پاسخ داد: «یعقوب.»
28آنگاه آن مرد گفت: «از این پس نام تو نه یعقوب بلکه اسرائیل خواهد بود، زیرا با خدا و انسان مجاهده کردی و چیره شدی.»
29آنگاه یعقوب گفت: «تمنا اینکه نامت را به من بگویی.» ولی آن مرد پاسخ داد: «چرا نام مرا میپرسی؟» و در آنجا او را برکت داد.
30پس یعقوب آنجا را فِنیئیل نامید و گفت: «زیرا خدا را رو به رو دیدم و با این همه جانم رهایی یافت.»
31و چون از فِنیئیل میگذشت آفتاب بر او طلوع کرد و او بر ران خود میلنگید.
32از این رو، تا به امروز بنیاسرائیل زردپیرا که به بیخ ران وصل است نمیخورند، زیرا که او بیخ ران یعقوب را نزدیک همین زردپی گرفت.
33:1 یعقوب سر بلند کرده، دید که اینک عیسو میآید و چهارصد مرد با اویند. پس فرزندانش را میان لیَه و راحیل و دو کنیز تقسیم کرد؛
2کنیزان و فرزندانشان را در پیش، لیَه و فرزندانش را پشت سر آنان و راحیل و یوسف را در آخر قرار داد.
3و خود پیش رفت و هفت بار روی بر زمین نهاد تا به برادر خویش رسید.
4ولی عیسو دوان~دوان به استقبال یعقوب شتافت و او را در آغوش گرفته بر گردنش آویخت و او را بوسید. و هر دو گریستند.
5آنگاه عیسو سر بلند کرده، زنان و فرزندان را دید و پرسید: «این همراهان تو کیستند؟» یعقوب پاسخ داد: «اینان فرزندانی هستند که خدا به لطف خود به بندهات بخشیده است.»
6آنگاه کنیزان با فرزندانشان نزدیک آمدند و تعظیم کردند.
7سپس لیَه و فرزندانش نیز نزدیک آمدند و تعظیم کردند. و در آخر، یوسف و راحیل نزدیک آمدند و تعظیم کردند.
8سپس عیسو پرسید: «مقصود تو از تمامی این گروه که بدان برخوردم چیست؟» یعقوب پاسخ داد: «تا سرورم بر من نظر لطف افکنَد!»
9اما عیسو گفت: «برادر، من خود بسیار دارم. دارایی خود را برای خودت نگاه دار.»
10یعقوب گفت: «نه، تمنا میکنم! اگر بر من نظر لطف داری، هدیۀ مرا از دستم بپذیر. زیرا روی تو را دیدم، همچون دیدن روی خدا، از آن رو که مرا پذیرفتی.
11تمنا میکنم برکت مرا که به حضورت تقدیم شده بپذیری، زیرا لطف خدا شامل حال من بوده و همه چیز دارم.» پس آنقدر پافشاری کرد که عیسو پذیرفت.
12آنگاه عیسو گفت: «کوچ کرده برویم و من تو را همراهی خواهم کرد.»
13اما یعقوب به او گفت: «سرورم میداند که کودکان کمقوّتاند و گوسفندان و گاوان شیرده نیز با من است. اگر آنها را حتی یک روز سخت برانند، همۀ گله از دست میروند.
14پس سرورم پیش از بندۀ خود برود، تا من پا به پای احشامی که در جلو دارم و پا به پای کودکان آهسته بیایم تا در سِعیر نزد سرورم برسم.»
15عیسو گفت: «پس بگذار برخی از مردانم را نزد تو بگذارم.» یعقوب گفت: «چه لزومی دارد؟ فقط سرورم بر من نظر لطف افکند.»
16پس در همان روز عیسو برگشته، راه خود را به سوی سِعیر در پیش گرفت.
17اما یعقوب به سُکّوت سفر کرد و در آنجا خانهای برای خود ساخت و سایهبانها برای احشام خود به پا کرد. از این رو آنجا را سُکّوت نامیدند.
18یعقوب در بازگشت از فَدّاناَرام، به سلامت به شهر شِکیم در سرزمین کنعان رسید و مقابل شهر اردو زد.
19او قطعه زمینی را که در آن خیمه زده بود به صد پاره نقره از پسران حَمور، پدر شِکیم، خرید.
20و مذبحی در آنجا بر پا کرد و آن را اِل اِلوهی اسرائیل نامید.
۱۸ ژانویه
31:1 و اما یعقوب شنید که پسران لابان میگفتند: «یعقوب همۀ دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان همۀ این توانگری را به هم رسانیده است.»
2و یعقوب دریافت که لابان دیگر مانند گذشته به او نظر لطف ندارد.
3آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.»
4پس یعقوب فرستاده، راحیل و لیَه را به صحرا، به آنجا که گلۀ او بود، فرا~خواند.
5و به آنان گفت: «دریافتهام که پدرتان مانند گذشته به من نظر لطف ندارد. ولی خدای پدرم با من بوده است.
6میدانید که با همۀ توانم پدرتان را خدمت کردهام،
7با این همه پدر شما مرا فریب داده و ده بار مزد مرا تبدیل کرده است. ولی خدا نگذاشت به من ضرری برساند.
8اگر میگفت: ”خالدارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گلهها خالدار میزادند، و اگر میگفت: ”خطدارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گلهها خطدار میزادند.
9اینگونه، خدا از احشام پدرتان گرفته به من داده است.
10«در فصل جفتگیریِ گله، یک بار در خوابی سر بلند کرده، دیدم که بزهای نری که با گله جفت میشدند، خطدار یا اَبلَق یا خالدار بودند.
11آنگاه فرشتۀ خدا در خواب به من گفت: ”یعقوب،“ گفتم: ”لبیک!“
12گفت: ”سر خود را بلند کن و ببین که همۀ بزهای نر که با گله جفت میشوند، خطدار یا اَبلَق یا خالدارند، زیرا من هرآنچه را که لابان با تو کرده است، دیدهام.
13مَنَم خدای بِیتئیل، آنجا که ستونی را مسح کردی و به من نذر نمودی. اکنون برخیز و از این سرزمین به در آی و به سرزمین خویشان خود بازگرد.“»
14آنگاه راحیل و لیَه پاسخ داده، وی را گفتند: «آیا در خانۀ پدر ما بهره یا میراثی برای ما باقی است؟
15مگر او با ما همچون غریبه رفتار نمیکند؟ نه تنها ما را فروخته، بلکه پول ما را نیز به تمامی خورده است.
16بیگمان همۀ ثروتی که خدا از پدرمان گرفته، از آنِ ما و فرزندان ماست. پس اکنون آنچه را که خدا به تو گفته است، به جا آور.»
17آنگاه یعقوب برخاسته، فرزندان و همسرانش را بر شتران سوار کرد،
18و همۀ احشام و همۀ اموالی را که اندوخته بود، یعنی احشامی را که در فَدّاناَرام به دست آورده بود، به راه انداخت، تا نزد پدر خود اسحاق به سرزمین کنعان برود.
19و اما لابان برای پشمچینی گوسفندانش رفته بود که راحیل بتهای خانگی پدرش را دزدید.
20و یعقوب، لابانِ اَرامی را فریب داد زیرا او را آگاه نکرد که قصد گریختن دارد.
21بدینسان، او با هرآنچه داشت گریخت و برخاسته، از رودخانه گذشت و رو به سوی کوهستان جِلعاد نهاد.
22روز سوّم، لابان را خبر دادند که یعقوب گریخته است.
23لابان کسان خویش را با خود برگرفت و هفت روز یعقوب را تعقیب کرد و در کوهستان جِلعاد به او رسید.
24اما شبانگاه خدا در خواب بر لابانِ اَرامی ظاهر شد و به او فرمود: «باحذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.»
25یعقوب خیمۀ خویش را در کوهستان جِلعاد بر پا داشته بود که لابان به او رسید. لابان و کسانش نیز در آنجا خیمه زدند.
26آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این چیست که کردی؟ این که مرا فریفتی و دخترانم را همچون اسیران جنگی بردی.
27چرا نهانی گریختی و مرا فریب دادی؟ چرا به من نگفتی، تا شما را با شادی و آواز و نوای دف و بربط مشایعت کنم؟
28حتی نگذاشتی نوهها و دخترانم را ببوسم. براستی که ابلهانه رفتار کردی.
29در توان من هست که به تو ضرر برسانم؛ ولی دیشب خدای پدر شما به من گفت: ”با حذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.“
30حال، از شوقی که به خانۀ پدرت داشتی، باید میرفتی، ولی چرا خدایان مرا دزدیدی؟»
31یعقوب به لابان پاسخ داد: «از آن رو که ترسیدم، زیرا گفتم مبادا دخترانت را بهزور از من بازگیری.
32ولی خدایانت را نزد هر کس بیابی، زنده نماند! در حضور برادران ما، هرآنچه را که از اموال تو نزد من است نشان بده، و آن را بازگیر.» اما یعقوب نمیدانست که راحیل بتها را دزدیده است.
33پس لابان به خیمۀ یعقوب و خیمۀ لیَه و خیمۀ دو کنیز درآمد، ولی آنها را نیافت. پس از آن که از خیمۀ لیَه بیرون آمد، به خیمۀ راحیل رفت.
34اما راحیل بتهای خانگی را گرفته و آنها را در جهاز شترش نهاده و بر آنها نشسته بود. لابان همه جای خیمه را جستجو کرد، ولی چیزی نیافت.
35راحیل به پدرش گفت: «سَرورم خشم مگیرد که در حضورت نتوانم برخاست؛ زیرا که عادت زنان بر من است.» پس لابان جستجو کرد، ولی بتها را نیافت.
36آنگاه یعقوب خشمگین شد و مجادلهکنان به لابان گفت: «جرم من چیست؟ چه گناهی کردهام که مرا چنین سخت تعقیب میکنی؟
37حال که همۀ اموال مرا تفتیش کردی، از اسباب خانۀ خود چه یافتی؟ آن را اینجا در برابر برادران من و برادران خود بگذار تا آنها میان ما دو نفر داوری کنند.
38در این بیست سال که با تو بودهام، میشها و بزهایت سقط نکردهاند و از قوچهای گلههای تو نخوردهام.
39دریدهشدهای را نزد تو نیاوردم بلکه خود خسارت آن را میدادم، و آن را از دست من میطلبیدی، خواه در روز دزدیده شده باشند خواه در شب.
40و چنین بودم که در روز، گرما رنجم میداد و در شب سرما، و خواب به چشمانم نمیآمد.
41این بیست سال را در خانهات بودم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گلهات تو را خدمت کردهام و مزد مرا ده بار تغییر دادی.
42اگر خدای پدرم، خدای ابراهیم و هیبتِ اسحاق حامی من نبود، اکنون نیز مرا دستِ خالی روانه میکردی. ولی خدا سختیها و محنت دستهایم را دید و دیشب تو را توبیخ کرد.»
43لابان به یعقوب پاسخ داد: «این زنان، دختران من و این کودکان، فرزندان من و این گلهها، گلههای منند. هرآنچه میبینی از آنِ من است. اما امروز با این دخترانم یا با فرزندانی که زادهاند، چه میتوانم کرد؟
44حال بیا تا من و تو با هم عهد ببندیم تا شاهدی میان ما باشد.»
45پس یعقوب سنگی برگرفت و آن را همچون ستونی بر پا داشت،
46و به کسانش گفت: «سنگها گرد آورید!» پس سنگها برگرفتند و از آنها تودهای ساختند و آنجا در کنار آن توده غذا خوردند.
47لابان آن را یِجَرسَهَدوتَه، و یعقوب آن را جَلعید نامید.
48و لابان گفت: «امروز این توده میان من و تو شاهد باشد.» از همین رو آن را جَلعید نامید،
49و مِصفَه نیز، زیرا گفت: «هنگامی که ما از چشم هم دور هستیم، خداوند میان تو و من دیدبانی کند.
50اگر با دختران من بدرفتاری کنی یا بهجز آنان زنان دیگر بگیری، با اینکه انسانی با ما نیست، بدان که خدا میان من و تو شاهد است.»
51آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این توده و این ستون را بنگر که آن را میان خود و تو بر پا داشتم.
52این توده شاهد باشد و این ستون شاهد باشد تا من به قصد بد از این توده به سوی تو نگذرم و تو به قصد بد از این توده و ستون به سوی من نگذری.
53خدای ابراهیم و خدای ناحور، خدای پدر ایشان، میان ما داوری کند.» پس یعقوب به هیبتِ پدرش اسحاق سوگند خورد،
54و در آن کوهستان قربانی تقدیم کرد و برادرانش را به نان خوردن دعوت نمود. آنان غذا خوردند و شب را در کوهستان به سر بردند.
55صبح زود، لابان برخاسته نوهها و دخترانش را بوسید و آنان را برکت داد. آنگاه روانه شد و به مکان خویش بازگشت.