CIL Recordings

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۶ فوریه

13:1 خداوند به موسی گفت:
2«هر نخست‌زاده‌ای را وقف من کن. نخستین ثمرۀ هر رَحِمی در اسرائیل، خواه انسان و خواه چارپا، از آنِ من است.»
3آنگاه موسی به مردم گفت: «یاد این روز را گرامی بدارید، روزی که از مصر، از خانۀ بندگی بیرون آمدید. زیرا خداوند با دست توانا شما را از مصر به در آورد. هیچ چیز را با خمیرمایه مخورید.
4امروز، در این ماه اَبیب، بیرون می‌روید.
5آنگاه که خداوند تو را به سرزمین کنعانیان، حیتّیان، اَموریان، حِویان و یِبوسیان بَرَد - سرزمینی که به پدرانتان سوگند یاد کرد که آن را به تو خواهد بخشید، سرزمینی که شیر و شهد در آن جاری است - آنگاه باید در این ماه این عبادت را به جا آوری:
6هفت روز نانِ بی‌خمیرمایه بخور و روز هفتم عیدی برای خداوند خواهد بود.
7در آن هفت روز، نانِ بی‌خمیرمایه بخور؛ نزد تو و نیز در سرتاسر حدود تو، اثری از خمیرمایه یافت نشود.
8در آن روز به پسرت بگو: ”این به‌خاطر کاری است که خداوند، آنگاه که از مصر بیرون آمدم، برای من انجام داد.“
9این همچون نشان بر دست تو و یادگار بر پیشانی‌تو خواهد بود تا به یاد آری که شریعت خداوند باید بر لبانت باشد. زیرا خداوند با دست توانای خویش تو را از مصر بیرون آورد.
10این فریضه را باید همه‌ساله در موعد مقرر به جا آوری.
11«آنگاه که خداوند طبق سوگندی که برای تو و اجدادت یاد کرد، تو را به سرزمین کنعانیان ببرد و آن را به تو ببخشد،
12باید نخستین ثمرۀ هر رَحمی را تقدیم خداوند کنی. از چارپایان تو نیز همۀ نخست‌زاده‌های نَرینه از آنِ خداوند است.
13نخست‌زادۀ الاغ را با بره‌ای فدیه بده، ولی اگر فدیه نمی‌دهی، گردنش را بشکن. هر نخست‌زادۀ آدم را از میان پسران خود فدیه بده.
14در آینده اگر پسرت از تو بپرسد: ”معنی این کارها چیست؟“ بگو: ”خداوند با دستی توانا، ما را از مصر، از خانۀ بندگی بیرون آورد.
15هنگامی که فرعون سرسختانه از رها کردن ما اِبا کرد، خداوند همۀ نخست‌زادگان مصر را، از انسان و چارپا، کشت. به همین خاطر است که نخستین ثمرۀ هر رَحِمی را برای خداوند قربانی می‌کنم و همۀ نخست‌زادگان پسر خود را فدیه می‌دهم.“
16و این همچون نشانی بر دست و علامتی بر پیشانی تو خواهد بود از این که خداوند با دست توانای خویش ما را از مصر به در آورد.»
17چون فرعون قوم را رها کرد، خدا آنان را از راهی که از سرزمین فلسطینیان می‌گذشت هدایت نکرد، هرچند آن راه نزدیکتر بود. زیرا خدا گفت: «اگر ناگزیر از جنگ شوند، بسا که پشیمان شده به مصر بازگردند.»
18از همین رو، خدا قوم را دُور گردانیده از راه صحرا به سوی دریای سرخ برد. قوم اسرائیل، مسلح برای جنگ، از مصر بیرون رفتند.
19موسی استخوانهای یوسف را به همراه برد، زیرا یوسف پسران اسرائیل را سوگند داده بود که: «خدا بی‌گمان به یاری شما خواهد آمد؛ پس در آن هنگام استخوانهای مرا نیز با خود از اینجا ببرید.»
20آنان از سُکّوت عزیمت کرده، در ایتام واقع در حاشیۀ صحرا اردو زدند.
21خداوند روزهنگام در ستونی از ابر پیش روی ایشان حرکت می‌کرد تا راه را بدیشان نشان دهد، و شب‌هنگام در ستونی از آتش تا ایشان را روشنایی بخشد. این‌گونه می‌توانستند روز و شب در سفر باشند.
22ستون ابر در روز و ستون آتش در شب از برابر قوم دور نمی‌شد.

14:1 آنگاه خداوند به موسی گفت:
2«به بنی‌اسرائیل بگو برگردند و در نزدیکی فی‌هاحیروت، بین مِجدُل و دریا، اردو بزنند. باید در کنار دریا، مقابل بَعَل‌صِفون اردو بزنند.
3فرعون با خود خواهد گفت: ”بنی‌اسرائیل سرگردان به هر سو می‌روند، و بیابان محصورشان کرده است.“
4من دل فرعون را سخت خواهم کرد، و او ایشان را تعقیب خواهد نمود. و من در فرعون و تمامی سپاهش جلال خواهم یافت. آنگاه مصریان خواهند دانست که من خداوند هستم.» پس بنی‌اسرائیل چنین کردند.
5چون به فرعون پادشاه مصر خبر دادند که قوم گریخته‌اند، او و خادمانش دربارۀ بنی‌اسرائیل تغییر عقیده دادند و گفتند: «این چه کار است که کردیم که بنی‌اسرائیل را از بندگی خود رها ساختیم!»
6پس فرمان داد ارابه‌اش را آماده کنند، و با سپاه خود به راه افتاد.
7او ششصد ارابۀ برگزیده برگرفت همراه با تمام دیگر ارابه‌های مصر و افسرانی که بر آنها بودند.
8وخداوند دل فرعون پادشاه مصر را سخت کرد تا بنی‌اسرائیل را که بی‌باکانه بیرون می‌رفتند، تعقیب کند.
9مصریان با تمامی اسبان، ارابه‌ها، سواران و سربازان فرعون، بنی‌اسرائیل را تعقیب کردند و در نزدیکی فی‌هاحیروت، کنار دریا، در برابر بَعَل‌صِفون، جایی که اردو زده بودند، بدیشان رسیدند.
10همچنانکه فرعون نزدیکتر می‌شد، بنی‌اسرائیل چشمان خود را بالا کرده، مصریان را دیدند که از پی ایشان می‌آیند. پس هراسان به درگاه خداوند فریاد برآوردند
11و خطاب به موسی گفتند: «آیا در مصر قبر نبود که ما را به بیابان آوردی تا در اینجا بمیریم؟ این چیست که به ما کردی و ما را از مصر بیرون آوردی؟
12آیا در مصر به تو نگفتیم: ”ما را به حال خود واگذار تا مصریان را بندگی کنیم“؟ ما را بهتر آن بود که مصریان را بندگی کنیم تا اینکه در بیابان بمیریم!»
13موسی در جواب قوم گفت: «مترسید. بایستید و نجات خداوند را ببینید، نجاتی را که امروز برایتان به عمل می‌آورد. زیرا مصریانی را که امروز می‌بینید، دیگر هرگز نخواهید دید.
14خداوند برای شما خواهد جنگید؛ شما فقط آرام باشید.»
15آنگاه خداوند به موسی گفت: «چرا نزد من فریاد برمی‌آوری؟ بنی‌اسرائیل را بگو پیش روند.
16تو عصای خود را بلند کن و دست خود را بر فراز دریا دراز کرده، آن را بشکاف تا بنی‌اسرائیل به میان آب بر زمین خشک داخل شوند.
17و من دل مصریان را سخت خواهم کرد تا از پی ایشان داخل شوند. و در فرعون و تمامی سپاهش و ارابه‌ها و سوارانش، جلال خواهم یافت.
18و چون در فرعون و ارابه‌ها و سوارانش جلال یابم، مصریان خواهند دانست که من خداوند هستم.»
19آنگاه فرشتۀ خدا که پیشاپیش سپاه اسرائیل می‌رفت، نقل مکان کرد و به پشت سر ایشان رفت. ستون ابر نیز از پیش روی قوم نقل مکان کرد و پشت سر آنان ایستاد
20و بین اردوی مصر و اردوی اسرائیل قرار گرفت. ابر بود و تاریکی. و ابر شب را روشن می‌کرد بی‌آنکه در تمامی شب یکی از آنها به دیگری نزدیک آید.
21آنگاه موسی دست خود را بر فراز دریا دراز کرد، و خداوند تمام آن شب دریا را به واسطۀ باد شرقیِ نیرومندی به عقب راند، و دریا را خشک ساخت. آبها شکافته شد
22و بنی‌اسرائیل به میان دریا بر زمین خشک داخل شدند، در حالی که دیواری از آب در جانب راست و چپ آنها برافراشته بود.
23مصریان با همۀ اسبان و ارابه‌ها و سوارانِ فرعون از پی ایشان تاخته، به میان دریا درآمدند.
24و اما در آخرین پاس شب، خداوند از ستون آتش و ابر بر اردوی مصر نظر افکند و آن را آشفته کرد.
25او چرخ ارابه‌های مصریان را از مسیر خارج می‌کرد به گونه‌ای که به دشواری می‌راندند. پس مصریان گفتند: «بیایید از بنی‌اسرائیل بگریزیم، زیرا خداوند برای ایشان با مصر می‌جنگد.»
26آنگاه خداوند به موسی گفت: «دست خود را بر فراز دریا دراز کن تا آبها بر سر مصریان و ارابه‌ها و سوارانشان برگردد.»
27پس موسی دست خود را بر فراز دریا دراز کرد و دریا، هنگام طلوع روز، به وضع نخست خود برگشت. و چون مصریان به درون آن گریختند، خداوند ایشان را به دل دریا افکند.
28آب دریا به جای نخست خود برگشت و ارابه‌ها و سواران، یعنی تمامی سپاه فرعون را که از پی بنی‌اسرائیل به میان دریا درآمده بودند، پوشانید. حتی یکی از ایشان نیز جان به در نبرد.
29اما بنی‌اسرائیل در میان دریا بر خشکی راه پیمودند، در حالی که دیواری از آب در جانب راست و چپ آنها برافراشته بود.
30آن روز خداوند اسرائیل را از دست مصریان نجات بخشید و اسرائیل اجساد مصریان را دیدند که بر کنار دریا مرده افتاده بودند.
31اسرائیل چون کار عظیم خداوند را بر ضد مصریان دیدند، از خداوند ترسیدند و به او و به خدمتگزارش موسی ایمان آوردند.

۵ فوریه

11:1 خداوند به موسی گفت: «یک بلای دیگر نیز بر فرعون و بر مصر خواهم فرستاد. پس از آن شما را رها خواهد کرد تا از اینجا بروید، و چون چنین کند شما را کاملاً بیرون خواهد راند.
2به قوم بگو هر مرد از همسایه‌اش و هر زن از همسایه‌اش اشیاء نقره و طلا بخواهد.»
3خداوند نظر لطف مصریان را نسبت به قوم برانگیخت و خود موسی نیز در سرزمین مصر از احترام بسیار در نظر خادمان فرعون و مردم برخوردار بود.
4پس موسی گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: نیمه‌های شب در سرتاسر مصر بیرون خواهم آمد.
5هر نخست‌زاده که در مصر باشد خواهد مرد، از نخست‌زادۀ فرعون که بر تخت می‌نشیند تا نخست‌زادۀ کنیزی که کنار آسیاب نشسته، و نیز نخست‌زادۀ تمام چارپایان، همه خواهند مرد.
6در سرتاسر مصر چنان گریه و شیونی بر پا خواهد شد که نظیر آن هرگز شنیده نشده و نخواهد شد.
7ولی در میان قوم اسرائیل، حتی سگی به انسان یا چارپا پارس نخواهد کرد. آنگاه خواهید دانست که خداوند میان مصر و اسرائیل فرق می‌گذارد.
8همۀ این خادمانت نزد من خواهند آمد و در برابرم تعظیم کرده، خواهند گفت: ”تو و تمامی قومی که تو را پیروی می‌کنند، همگی از اینجا بروید!“ آنگاه از اینجا خواهم رفت.» موسی پس از این سخنان، خشمگینانه فرعون را ترک کرد.
9خداوند به موسی گفته بود: «فرعون به شما گوش نخواهد سپرد، تا علامات من در مصر افزون شود.»
10موسی و هارون همۀ این علامات را در برابر فرعون به ظهور رساندند، اما خداوند دل فرعون را سخت ساخت و او نمی‌گذاشت قوم اسرائیل سرزمین او را ترک کنند.

12:1 خداوند در سرزمین مصر به موسی و هارون گفت:
2«این ماه برای شما سرِ ماهها یعنی اوّلین ماه سال باشد.
3به همۀ جماعت اسرائیل بگویید در روز دهمِ این ماه، هر مرد باید بره‌ای برای اهل خانه‌اش برگزیند، برای هر خانه‌وار یک بره.
4اگر شمار افراد خانه‌واری برای یک بره کم باشد، بره را با همسایۀ مجاور خود قسمت کنند، و تعداد افراد را در نظر بگیرند. بر حسب مقداری که هر کس می‌خورد باید بره را حساب کنید.
5برۀ شما باید بی‌عیب باشد و نَرینۀ یک ساله. از گوسفندان یا بزها آن را بگیرید.
6تا روز چهاردهم این ماه از آن نگهداری کنید، و هنگام عصر تمام جماعت اسرائیل بره‌های خود را ذبح کنند.
7آنگاه مقداری از خون را گرفته، آن را بر دو تیر عمودی و بر سردرِ خانه‌هایی که در آن به خوردن آنها مشغولند، بمالند.
8گوشت را همان شب بر آتش کباب کنند و با نانِ بی‌خمیرمایه و سبزیجات تلخ بخورند.
9گوشت را خام یا آب‌پز نخورید، بلکه آن را با کله، پاچه و درون شکمش روی آتش کباب کنید.
10چیزی از آن را تا صبح نگاه مدارید و اگر چیزی تا صبح باقی ماند، بر آتش بسوزانید.
11آن را بدین‌گونه بخورید: کمربندهای خود را ببندید، کفش به پا کنید و عصا به دست بگیرید. شتابان بخورید که این پِسَخ خداوند است.
12در همان شب، من از سرزمین مصر عبور خواهم کرد و هر نخست‌زاده را در سرزمین مصر، اعم از انسان و چارپا، خواهم زد و بر همۀ خدایان مصر داوری خواهم کرد. من خداوند هستم.
13آن خون نشانه‌ای خواهد بود برای شما بر خانه‌هایی که در آن به سر می‌برید: خون را که ببینم از شما خواهم گذشت، و آنگاه که مصر را بزنم، کوچکترین بلایی بر شما نخواهد آمد.
14«این روز برای شما روز یادبود باشد؛ در آن برای خداوند عیدی نگاه دارید. نسل اندر نسل آن را به عنوان فریضه‌ای ابدی جشن بگیرید.
15تا هفت روز نانِ بی‌خمیرمایه بخورید. همان روز اوّل خمیرمایه را از خانه‌هایتان بزدایید، زیرا از روز اوّل تا روز هفتم هر که چیزی با خمیرمایه بخورد، باید از میان اسرائیل منقطع شود.
16در روز اوّل، محفل مقدّس تشکیل دهید، و نیز در روز هفتم. در آنها به هیچ وجه کار نکنید، مگر برای تهیه غذایی که هر کس باید بخورد؛ این تنها کاری است که می‌توانید انجام دهید.
17عید فطیر را نگاه دارید، زیرا در این روز بود که لشکرهای شما را از سرزمین مصر بیرون آوردم. این روز را به عنوان فریضۀ ابدی، نسل اندر نسل نگاه دارید.
18در ماه اوّل، از شامگاهِ روز چهاردهم تا شامگاهِ روز بیست و یکم، نانِ بی‌خمیرمایه بخورید.
19تا هفت روز نباید در خانه‌های شما اثری از خمیرمایه باشد. هر که چیزی با خمیرمایه بخورد باید از جماعت اسرائیل منقطع شود، خواه غریب باشد، خواه بومی.
20هیچ چیز که با خمیرمایه تهیه شده باشد، نخورید. هر جا که زندگی می‌کنید، نانِ بی‌خمیرمایه بخورید.»
21آنگاه موسی همۀ مشایخ اسرائیل را گرد آورد و گفت: «بروید و بره‌هایی برای خود، بر حسب خانواده‌های خود بگیرید و پِسَخ را ذبح نمایید.
22دسته‌ای از گیاهِ زوفا گرفته، در خونی که در تشت است فرو~برید و بر سردر و دو تیر عمودی دَرِ خانه‌های خود بمالید. هیچ‌یک از شما تا صبح از درِ خانۀ خود بیرون نرود.
23هنگامی که خداوند می‌گذرد تا مصریان را هلاک کند، خونی را که بر سردر و دو تیر عمودی در است خواهد دید و از دَرِ آن خانه خواهد گذشت، و اجازه نخواهد داد که هلاک‌کننده به خانه‌هایتان درآید و شما را بزند.
24بر شماست که این آیین را به عنوان فریضه‌ای برای خود و فرزندانتان تا به ابد نگاه دارید.
25چون وارد سرزمینی شدید که خداوند آن را به شما وعده داده است، این عبادت را به جا آورید.
26اگر فرزندانتان از شما بپرسند که، ”معنای این عبادت شما چیست؟“
27بگویید: ”این قربانی پِسَخ برای خداوند است که در مصر از خانه‌های بنی‌اسرائیل حفاظت کرد، آنگاه که مصریان را زد ولی خانه‌های ما را رهایی بخشید.“» آنگاه قوم خم شده، سَجده کردند.
28بنی‌اسرائیل هرآنچه را خداوند به موسی و هارون فرمان داده بود، به تمامی به جا آوردند.
29نیمه‌شب، خداوند همۀ نخست‌زادگان سرزمین مصر را، از نخست‌زادۀ فرعون که بر تخت می‌نشست تا نخست‌زادگان زندانیانی که در سیاه‌چال‌ها بودند و نیز نخست‌زاده‌های همۀ چارپایان را زد.
30فرعون و همۀ خادمان و تمامی مصریان شب‌هنگام بیدار شدند و صدای شیونی بلند در سرتاسر مصر برخاست، زیرا خانه‌ای نبود که کسی در آن نمرده باشد.
31شبانه، فرعون موسی و هارون را فرا~خواند و گفت: «برخیزید و از میان قوم من بیرون روید! هم شما و هم جملۀ بنی‌اسرائیل. بروید و خداوند را همان‌گونه که گفتید عبادت کنید.
32گله‌ها و رمه‌هایتان را هم بردارید و بروید. برای من نیز برکت بطلبید!»
33مصریان نیز به اصرار از قوم اسرائیل خواستند که سرزمینشان را هر چه زودتر ترک کنند. زیرا می‌گفتند: «اگر نه، همه خواهیم مرد!»
34پس قوم خمیر نانهایشان را بی‌آنکه بر آن خمیرمایه بیفزایند، در تُغارهایی گذاشتند و در پارچه پیچیده، بر دوش خود حمل کردند.
35بنی‌اسرائیل همان‌گونه که موسی گفته بود، از مصریان آلات نقره و طلا و لباس خواستند.
36و خداوند نظر لطف مصریان را نسبت به قوم برانگیخته بود به گونه‌ای که هر چه خواستند، بدیشان دادند. پس، بنی‌اسرائیل مصریان را غارت کردند.
37بنی‌اسرائیل از رَمِسیس به سُکّوت سفر کردند. شمار آنان، بدون احتساب زنان و کودکان، ششصد هزار مردِ پیاده بود.
38گروه مختلط بسیاری نیز همراه آنان رفتند، همچنین چارپایان فراوان، اعم از گله و رمه.
39آنان با خمیری که از مصر با خود برداشته بودند گِرده‌نانهای بی‌خمیرمایه پختند. خمیر ایشان بدون خمیرمایه بود، زیرا از مصر رانده شده بودند. آنها نمی‌توانستند درنگ کنند یا برای خود توشۀ راه تدارک بینند.
40مدتی که قوم اسرائیل در مصر زیستند چهارصد و سی سال بود.
41در پایان این چهارصد و سی سال، درست در آخرین روز آن، لشکریان خداوند جملگی از مصر بیرون رفتند.
42این است شبی که باید برای خداوند نگاه داشت، زیرا ایشان را از زمین مصر بیرون آورد. آری، این همان شب است که بنی‌اسرائیل باید نسل اندر ‌نسل برای خداوند نگاه دارند.
43خداوند به موسی و هارون گفت: «این است قانون پِسَخ: هیچ بیگانه‌ای از آن نخورد.
44غلام زرخرید می‌تواند پس از آن که او را ختنه کردی از آن بخورد،
45ولی میهمان یا کارگر مزدبگیر نباید بخورد.
46باید تنها داخلِ یک خانه خورده شود؛ چیزی از گوشت آن را از خانه بیرون نبرید و هیچ‌یک از استخوانهای آن را مشکنید.
47جماعت اسرائیل همگی باید این را به جا آورند.
48اگر غریبی در میان شما ساکن است که می‌خواهد پِسَخِ خداوند را به جا آورد، همۀ ذکورانش باید نخست ختنه شوند؛ آنگاه می‌تواند مانند افراد بومی در آن شرکت کند. هیچ ذکور ختنه نشده‌ای نباید از آن بخورد.
49همه را یک قانون خواهد بود، خواه بومیان، خواه غریبانی که در میان شما به سر می‌برند.»
50پس بنی‌اسرائیل جملگی هرآنچه را که خداوند به موسی و هارون فرمان داده بود، به جا آوردند.
51و در همان روز خداوند بنی‌اسرائیل را لشکر به لشکر از سرزمین مصر بیرون آورد.

۴ فوریه

10:1 آنگاه خداوند به موسی گفت: «نزد فرعون برو، زیرا دل او و خادمانش را سخت کرده‌ام تا این آیات را در میانشان به ظهور آورم،
2تا برای فرزندان و نوادگانتان بازگویید که چه بلاهایی بر سر مصریان آوردم و چگونه آیات خود را در میانشان ظاهر ساختم، و تا بدانید که من خداوند هستم.»
3پس موسی و هارون نزد فرعون رفتند و به او گفتند: «یهوه خدای عبرانیان چنین می‌فرماید: ”تا به کی از سر فرود آوردن در برابر من اِبا خواهی کرد؟ قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.
4زیرا اگر از رها کردن آنها اِبا کنی، بدان که فردا ملخ بر سرزمینت خواهم آورد.
5ملخها چنان روی زمین را خواهند پوشانید که زمین دیده نخواهد شد. هرآنچه را که از تگرگ باقی مانده است، ملخها خواهند خورد، از جمله همۀ درختانی را که در صحرا برای شما می‌روید.
6خانه‌های تو و همۀ خادمانت و خانه‌های همۀ مصریان چنان از ملخ پر خواهد شد که پدران شما و پدران پدرانتان از زمانی که در این سرزمین به سر برده‌اند تا به امروز هرگز مانند آن را ندیده‌اند.“» سپس موسی روی بگردانید و از نزد فرعون برفت.
7خادمان فرعون به او گفتند: «تا به کی این مرد برای ما دام خواهد بود؟ این قوم را رها کن تا یهوه خدای خود را عبادت کنند. مگر هنوز درنیافته‌ای که مصر ویران شده است؟»
8پس موسی و هارون را نزد فرعون بازآوردند و او بدیشان گفت: «بروید و یهوه خدایتان را عبادت کنید. اما چه کسانی خواهند رفت؟»
9موسی پاسخ داد: «ما با همۀ جوانان و پیرانمان، با پسران و دخترانمان، و با گله‌ها و رمه‌هایمان خواهیم رفت، زیرا که ما را عیدی برای خداوند است.»
10فرعون پاسخ داد: «خداوند با شما باشد، اگر براستی رهایتان کنم، آن هم با کودکانتان! آشکار است که شما قصد بدی دارید!
11نه! فقط مردان بروند و خداوند را عبادت کنند، زیرا همین بود آنچه می‌خواستید.» سپس موسی و هارون را از حضور فرعون بیرون راندند.
12پس خداوند به موسی گفت: «دستت را بر مصر دراز کن تا ملخها بر این سرزمین هجوم آورند و همۀ گیاهان زمین را، یعنی هرآنچه از تگرگ مانده است، فرو~بلعند.»
13پس موسی عصای خود را بر سرزمین مصر دراز کرد و خداوند تمام آن روز و تمام آن شب بادی شرقی بر آن سرزمین وزانید. و چون صبح شد باد ملخها را آورده بود.
14ملخها بر سرتاسر سرزمین مصر هجوم آوردند و در شمار بسیار در همۀ حدود آن سرزمین نشستند. چنین آفت عظیمِ ملخ پیش از آن نبوده و پس از آن نیز هرگز تکرار نخواهد شد.
15ملخها چنان روی زمین را پوشاندند که سیاه شد، و هرآنچه از بلای تگرگ سالم مانده بود - از گیاهان زمین گرفته تا میوۀ درختان - همه را خوردند به گونه‌ای که هیچ سبزی بر درخت یا گیاه صحرا در سرتاسر سرزمین مصر باقی نماند.
16فرعون شتابان موسی و هارون را فرا~خواند و گفت: «من در حق شما و در حق یهوه خدای شما گناه کرده‌ام.
17اکنون تنها یک بار دیگر نیز گناهم را ببخشید و نزد یهوه خدایتان دعا کنید تا فقط این بلای مرگ را از من دور کند.»
18پس موسی از نزد فرعون بیرون رفت و به درگاه خداوند دعا کرد.
19خداوند نیز باد را به باد غربی شدیدی تبدیل کرد و باد، ملخها را برداشته، به دریای سرخ ریخت به گونه‌ای که دیگر حتی یک ملخ نیز در سرتاسر حدود مصر باقی نماند.
20اما خداوند دل فرعون را سخت کرد، و او بنی‌اسرائیل را رها ننمود.
21آنگاه خداوند به موسی گفت: «دست خود را به سوی آسمان دراز کن تا تاریکی بر سرتاسر مصر حکمفرما شود، تاریکی‌ای که در آن باید کورانه راه رفت.»
22پس موسی دستش را به سوی آسمان دراز کرد و تاریکی محض سه روز تمام، سرتاسر سرزمین مصر را فرا~گرفت.
23تا سه روز کسی، کسی را نمی‌دید و هیچ‌کس نمی‌توانست از جای خود برخیزد. ولی برای همۀ بنی‌اسرائیل در مکان سکونتشان روشنایی بود.
24آنگاه فرعون موسی را فرا~خواند و گفت: «بروید خداوند را عبادت کنید. حتی زنان و فرزندانتان را نیز با خود ببرید. تنها گله و رمۀ شما در مصر بماند.»
25اما موسی گفت: «باید اجازه دهی قربانیها و هدایای تمام‌سوز داشته باشیم تا به یهوه خدایمان تقدیم کنیم.
26دا‌مهایمان را نیز باید با خود ببریم؛ حتی یک سُم نیز نباید اینجا بماند. زیرا باید از آنها برای پرستش یهوه خدایمان استفاده کنیم، و تا به آنجا نرسیم نخواهیم دانست کدام یک را باید برای عبادت خداوند تقدیم کنیم.»
27اما خداوند دل فرعون را سخت کرد، و او حاضر نبود آنها را رها کند.
28فرعون به موسی گفت: «از برابر چشمانم دور شو! برحذر باش که دیگر روی مرا نبینی! زیرا روزی که روی مرا ببینی، خواهی مرد.»
29موسی پاسخ داد: «همان‌گونه که گفتی، دیگر هرگز روی تو را نخواهم دید!»

۳ فوریه

9:1 آنگاه خداوند به موسی گفت: «نزد فرعون برو و بگو: ”یهوه خدای عبرانیان چنین می‌فرماید: ’قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.
2اگر از رها کردنشان اِبا کنی و همچنان مانع از رفتنشان شوی،
3بدان که دست خداوند بر دامهایتان که در صحرایند - از اسب و الاغ و شتر گرفته تا گاو و گوسفند- بلایی مَهیب خواهد فرستاد.
4اما خداوند میان دامهای قوم اسرائیل و دامهای مصریان فرق خواهد گذاشت به گونه‌ای که از حیوانات بنی‌اسرائیل هیچ کدام نخواهد مرد.“‘»
5خداوند زمانی را تعیین کرد و گفت: «فردا خداوند در این سرزمین چنین خواهد کرد.»
6و روز بعد همین کار را کرد. دامهای مصریان همگی مردند، ولی از دامهای بنی‌اسرائیل حتی یکی هم نمرد.
7فرعون کسانی را فرستاد تا تحقیق کنند، و دریافت که از دامهای بنی‌اسرائیل حتی یکی هم نمرده است. با این حال دل فرعون سخت بود و قوم را رها نکرد.
8آنگاه خداوند به موسی و هارون گفت: «از کوره‌ای چند مشت دوده برگیرید و موسی آنها را در حضور فرعون به هوا بپاشد.
9دوده به غبار تبدیل شده، در سرتاسر سرزمین مصر پخش خواهد شد و بر بدن انسان و چارپا به دُمَلهای چرکین بدل خواهد گردید.»
10پس موسی و هارون از کوره‌ای دوده برگرفتند و در حضور فرعون ایستادند. موسی دوده را به هوا پاشید و آن بر تن انسان و چارپا به دُملهای چرکین بدل گشت.
11جادوگران به سبب دُمَلها نتوانستند در حضور فرعون بایستند، زیرا بر بدن آنها و تمام مصریان دُمَلها پدید آمده بود.
12اما خداوند دل فرعون را سخت کرد، و او چنانکه خداوند به موسی فرموده بود، همچنان به سخنان آن دو گوش نسپرد.
13آنگاه خداوند به موسی گفت: «صبح زود برخیز و در برابر فرعون ایستاده به او بگو: ”یهوه خدای عبرانیان چنین می فرماید: ’قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند،
14وگرنه این بار تمامی بلایای خویش را بر خود تو، خادمان تو و قوم تو نازل خواهم کرد، تا بدانی که در تمامی جهان مانند من نیست.
15من می‌توانستم دست خود را دراز کنم و تا هم‌اکنون چنان بلایی بر سر تو و قومت بیاورم که از صفحۀ روزگار محو شوی.
16ولی تو را به همین منظور به پا داشتم تا قدرت خود را بر تو ظاهر سازم، و تا نامم در سراسر جهان اعلام گردد.
17اما تو همچنان خود را علیه قوم من برمی‌افرازی و رهایشان نمی‌کنی.
18بنابراین فردا همین وقت، تگرگی چنان سخت بر مصر ببارانم که نظیر آن در این سرزمین از روز بنیادش تا به حال نیامده است.
19حال دستور بده دامها و هر چه را در صحرا داری به جای امنی ببرند، زیرا تگرگ خواهد بارید و هر انسان و چارپایی را که زیر سرپناهی نباشد و در صحرا بماند، خواهد کشت.“‘»
20آن دسته از خادمان فرعون که از کلام خداوند می‌ترسیدند، شتابزده دامها و بردگانشان را به داخل بردند.
21اما کسانی که به کلام خداوند اعتنا نکردند، دامها و بردگانشان را در صحرا واگذاشتند.
22آنگاه خداوند به موسی گفت: «دستت را به سوی آسمان دراز کن تا بر سرتاسر سرزمین مصر تگرگ ببارد، بر انسان و چارپا و بر تمام نباتات صحرا در سرزمین مصر.»
23آنگاه موسی عصای خود را به سوی آسمان دراز کرد و خداوند رعد و تگرگ فرستاده، صاعقه بر زمین فرود آورد. آری، خداوند بر سرزمین مصر تگرگ بارانید.
24تگرگْ بی‌امان می‌بارید و صاعقه فرود می‌آمد، و این سخت‌ترین توفانِ تگرگ بود که در تمام سرزمین مصر از زمانی که ملتی شده بودند واقع شده بود.
25تگرگ در سرتاسر سرزمین مصر بر هر چه در صحرا بود از انسان و چارپا فرو~کوفت؛ همچنین گیاهان صحرا را لِه کرد و تمام درختان صحرا را در هم شکست.
26تنها جایی که تگرگ نبارید، سرزمین جوشِن بود که بنی‌اسرائیل در آن به سر می‌بردند.
27آنگاه فرعون موسی و هارون را فرا~خواند و گفت: «این بار گناه کردم. حق به جانب خداوند است و من و قومم تقصیرکاریم.
28نزد خداوند دعا کنید! زیرا این‌همه رعد ‌و تگرگ از جانب خدا دیگر بس است! من شما را رها خواهم کرد و دیگر بیش از این اینجا نخواهید ماند.»
29موسی پاسخ داد: «از شهر که بیرون رفتم، دستان خویش را به درگاه خداوند بر خواهم افراشت. آنگاه رعد پایان خواهد یافت و تگرگ دیگر نخواهد بارید، تا بدانی که جهان از آنِ خداوند است.
30اما در خصوص تو و خادمانت، می‌دانم که هنوز از یهوه خدا نمی‌ترسید.»
31(و اما محصول کتان و جو از بین رفته بود، زیرا جو خوشه آورده و کتان شکوفه داده بود.
32ولی محصول گندم و خُلَر آسیب ندید چون هنوز جوانه نزده بود.)
33آنگاه موسی از نزد فرعون رفت و از شهر خارج شده، دستان خویش را به درگاه خداوند برافراشت که رعد و تگرگ قطع شد و باران دیگر بر زمین نبارید.
34اما فرعون چون دید باران و تگرگ و رعد قطع شده است، باز گناه ورزیده، او و خادمانش دل خود را سخت کردند.
35پس همان‌گونه که خداوند به واسطۀ موسی گفته بود، دل فرعون سخت شد و بنی‌اسرائیل را رها نکرد.

۲ فوریه

7:1 آنگاه خداوند به موسی گفت: «بنگر که تو را بر فرعون خدا ساخته‌ام و برادرت هارون، نبی تو خواهد بود.
2هرآنچه تو را امر کنم بگو و برادرت هارون آن را نزد فرعون بازگوید تا او بنی‌اسرائیل را از سرزمینش بیرون فرستد.
3ولی من دل فرعون را سخت خواهم کرد تا آیات و علامات خود را در سرزمین مصر افزون گردانم.
4با این حال، فرعون به شما گوش نخواهد سپرد. آنگاه بر مصر دست خواهم نهاد و با داوریهای عظیم، لشکرهای خود یعنی قوم خویش بنی‌اسرائیل را از سرزمین مصر بیرون خواهم آورد.
5و آنگاه که دست خود را بر مصر دراز کنم و قوم خویش بنی‌اسرائیل را از آنجا بیرون آورم، مصریان خواهند دانست که من خداوند هستم.»
6پس موسی و هارون بر طبق آنچه خداوند بدیشان امر فرموده بود عمل کردند.
7زمانی که آنها با فرعون سخن گفتند، موسی هشتاد سال داشت و هارون هشتاد و سه سال.
8خداوند به موسی و هارون گفت:
9«چون فرعون به شما بگوید: ”معجزه‌ای انجام دهید!“ آنگاه به هارون بگو: ”عصایت را برگیر و آن را در حضور فرعون بر زمین بیفکن، و عصا به مار بدل خواهد شد.“»
10پس موسی و هارون به حضور فرعون رفتند و آنچه را خداوند فرمان داده بود، انجام دادند. هارون عصای خود را در برابر فرعون و خادمانش بر زمین افکند، و عصا بدل به مار شد.
11آنگاه فرعون حکیمان و ساحران را فرا~خواند، و آن جادوگران مصری نیز با افسون خود چنین کردند.
12هر یک عصایش را بر زمین افکند و عصا بدل به مار شد. ولی عصای هارون عصاهای آنها را فرو~بلعید.
13با این حال، همان‌گونه که خداوند فرموده بود، دل فرعون سخت شد و به سخنان موسی و هارون گوش نسپرد.
14آنگاه خداوند به موسی گفت: «دل فرعون سخت شده است و از رها کردن قوم اِبا می‌کند.
15پس بامدادان که فرعون به کنار آب می‌رود، نزد او برو. کنار رود نیل منتظر او باش و عصایی را که بدل به مار شد به دست بگیر.
16به او بگو: ”یهوه، خدای عبرانیان، مرا فرستاده تا به تو بگویم: ’قوم مرا رها کن تا در صحرا مرا عبادت کنند. تو تا کنون بدین گوش نسپرده‌ای.‘
17پس اینک خداوند چنین می‌فرماید: ’این‌گونه خواهی دانست که من خداوند هستم: با عصایی که در دست دارم آب رود نیل را خواهم زد و تبدیل به خون خواهد شد.
18ماهیانِ آن خواهند مرد و آب رود خواهد گندید؛ و مصریان نخواهند توانست از آن بنوشند.“‘»
19و خداوند به موسی گفت: «به هارون چنین بگو: ”عصایت را برگیر و دستت را بر آبهای مصر دراز کن - بر رودخانه‌ها و نهرها، حوضها و تمامی آبگیرهای مصر. آبها همه بدل به خون خواهد شد. در سراسر مصر خون خواهد بود، حتی در سطلهای چوبی و کوزه‌های سنگی.“»
20موسی و هارون طبق آنچه خداوند به آنها فرمان داده بود عمل کردند. او در برابر دیدگان فرعون و خادمانش، عصای خود را بلند کرد و آب نیل را زد، و آب بدل به خون شد.
21ماهیان نیل مردند و رود چنان گندید که مصریان نتوانستند از آب آن بنوشند. و در سراسر سرزمین مصر خون بود.
22ولی جادوگران مصری نیز با افسون خود نظیر همان کار را انجام دادند؛ و دل فرعون سخت شده، چنانکه خداوند گفته بود، به سخنان موسی و هارون گوش نسپرد.
23فرعون به قصر خود بازگشت بی‌آنکه بر این واقعه نیز وقعی بگذارد.
24مصریان همگی در گرداگرد رود نیل به چاه کندن مشغول شدند تا برای نوشیدن، آب فراهم کنند، زیرا نمی‌توانستند از آبِ رودخانه بنوشند.
25از زمانی که خداوند رودخانه را زد، هفت روز گذشت.

8:1 آنگاه خداوند به موسی گفت: «نزد فرعون برو و به او بگو، ”خداوند چنین می‌فرماید: ’قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.
2اگر از رها کردن ایشان اِبا کنی، بدان که همۀ حدود تو را به بلای وزغ دچار خواهم کرد.
3رود نیل آکنده از وزغ خواهد شد و وزغها به درون قصرت، به خوابگاهت و به بسترت هجوم خواهند آورد، و نیز به خانه‌های خادمانت و منازل مردم، و به تنورها و تُغارهای خمیر.
4آنها از سر و روی تو و مردم و خادمانت بالا خواهند رفت.“‘»
5آنگاه خداوند به موسی گفت: «به هارون بگو: ”دستت را با عصای خود بر رودخانه‌ها و نهرها و حوضها دراز کن تا وزغها بر سرزمین مصر برآیند.“»
6پس هارون دستش را بر آبهای مصر دراز کرد و وزغها بیرون آمده، سرزمین مصر را پوشانیدند.
7ولی جادوگران نیز با افسون خود نظیر همین کار را کردند و وزغها بر سرزمین مصر آوردند.
8فرعون موسی و هارون را فرا~خواند و گفت: «نزد خداوند دعا کنید تا وزغها را از من و قومم دور کند، و من نیز قوم تو را رها خواهم کرد تا به خداوند قربانی تقدیم کنند.»
9موسی به فرعون گفت: «خودت تعیین کن که چه وقت می‌خواهی برای تو و خادمانت و برای قومت دعا کنم تا وزغها از شما و خانه‌هایتان دور شوند و تنها در رود نیل باقی بمانند.»
10فرعون گفت: «فردا.» موسی پاسخ داد: «چنانکه گفتی خواهد شد، تا بدانی که هیچ‌کس همچون خدای ما یهوه نیست.
11وزغها از تو و خانه‌ات، و از خادمان و قومت دور خواهند شد و تنها در رود نیل باقی خواهند ماند.»
12پس از آنکه موسی و هارون از نزد فرعون رفتند، موسی به درگاه خدا دربارۀ وزغهایی که بر فرعون فرستاده بود استغاثه کرد.
13خداوند نیز به خواست موسی عمل کرد و وزغها در خانه‌ها و دهات و مزارع مردند.
14آنها را توده توده بر هم انباشتند و زمین متعفن شد.
15اما چون فرعون دید آسایش پدید آمد، همان‌گونه که خداوند گفته بود دل خود را سخت کرد، و به سخن موسی و هارون گوش نسپرد.
16آنگاه خداوند به موسی گفت: «به هارون بگو: ”عصایت را دراز کن و خاک زمین را بزن، تا خاک در سراسر سرزمین مصر بدل به پشه گردد.“»
17موسی و هارون چنین کردند و چون هارون عصایش را دراز کرده خاک زمین را زد، پشه‌ها بر انسان و چارپایان هجوم آوردند و خاک سرزمین مصر به‌تمامی تبدیل به پشه شد.
18این‌بار نیز جادوگران سعی کردند با افسون خود پشه بیرون آورند، اما نتواستند؛ و پشه‌ها بر انسانها و چارپایان پدیدار شدند.
19جادوگران به فرعون گفتند: «این انگشت خداست.» ولی همان‌گونه که خداوند گفته بود، دل فرعون سخت بود و به سخن آنان گوش نسپرد.
20آنگاه خداوند به موسی گفت: «بامدادان برخیز و چون فرعون کنار رودخانه آمد، در برابر او بایست و بگو، ”خداوند چنین می‌فرماید: ’قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.
21اگر قوم مرا رها نکنی، بدان که بر تو و خادمانت و قومت و خانه‌هایت انبوه مگس خواهم فرستاد. خانه‌های مصریان و حتی زمینهایی که بر آن ساکنند مملو از مگس خواهد شد.
22ولی در آن روز، سرزمین جوشِن را که قوم من در آن ساکنند جدا خواهم کرد تا مگسی در آن یافت نشود؛ این‌گونه خواهی دانست که من در میان این زمین خداوند هستم.
23من میان قوم خودم و قوم تو فرق خواهم گذاشت، و فردا این آیت ظاهر خواهد شد.“‘»
24و خداوند چنین کرد. انبوه مگسان به قصر فرعون و به درون منازل خادمان او هجوم بردند و در سراسر مصر زمین از مگسها ویران گردید.
25آنگاه فرعون موسی و هارون را فرا~خواند و گفت: «بیایید در همین سرزمین برای خدایتان قربانی کنید.»
26اما موسی گفت: «چنین کاری درست نیست، زیرا مصریان از قربانی‌ای که ما به یهوه خدای خود تقدیم می‌کنیم کراهت دارند؛ و اگر ما قربانی‌ای به یهوه خدای خود تقدیم کنیم که مصریان از آن کراهت دارند، آیا سنگسارمان نخواهند کرد؟
27ما باید سفری سه روزه به صحرا بکنیم تا برای یهوه خدایمان مطابق فرمان او قربانی نماییم.»
28فرعون گفت: «اجازه می‌دهم به صحرا بروید و برای یهوه خدایتان قربانی کنید؛ ولی نباید زیاد دور شوید. حال برایم دعا کنید.»
29موسی پاسخ داد: «به محض اینکه از نزد تو بیرون روم به درگاه خداوند دعا خواهم کرد، و فردا مگسها از فرعون و خادمانش و قومش دور خواهند شد. اما زنهار فرعون باز ما را فریب ندهد که نگذارد قوم رفته، برای خداوند قربانی کنند.»
30پس موسی از نزد فرعون به در آمد و به درگاه خداوند دعا کرد.
31خداوند به خواست موسی عمل نمود و مگسها را از فرعون و خادمانش و قومش دور کرد به گونه‌ای که یک مگس نیز باقی نماند.
32ولی این بار نیز فرعون دل خود را سخت کرد و قوم را رها ننمود.

۱ فوریه

5:1 پس از آن، موسی و هارون نزد فرعون رفته، وی را گفتند: «یهوه خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: ”قوم مرا رها کن تا در صحرا برای من عیدی نگاه دارند.“»
2فرعون گفت: «یهوه کیست که باید از او فرمان بَرم و اسرائیل را رها کنم؟ یهوه را نمی‌شناسم و اسرائیل را نیز رها نخواهم کرد.»
3موسی و هارون گفتند: «خدای عبرانیان ما را ملاقات کرده است. رخصت ده سه روز در صحرا راه بپیماییم و به یهوه خدایمان قربانی تقدیم کنیم، وگرنه ما را به بلا یا شمشیر خواهد زد.»
4ولی پادشاه مصر گفت: «ای موسی و هارون، چرا می‌خواهید مردم را از کارشان باز‌دارید؟ به بیگاری خود بازگردید!»
5و افزود: «شمار مردم بسیار زیاد است و شما آنان را از بیگاریشان باز خواهید داشت.»
6همان روز، فرعون به کارفرمایان و سرکارگران قوم فرمان داد:
7«از این پس مانند گذشته برای خِشت ساختن به مردم کاه ندهید. بگذارید خود بروند و کاه گرد آورند.
8ولی تعداد خشتهایی که می‌سازند باید مانند گذشته باشد؛ از آن هیچ کم مکنید. اینان کاهلند و از همین روست که فریاد می‌زنند: ”بگذار برویم و به خدایمان قربانی تقدیم کنیم.“
9کارشان را سخت‌تر کنید تا سرگرم باشند، و به یاوه‌گویی اعتنا نکنند.»
10پس کارفرمایان و سرکارگران بیرون رفتند و به مردم گفتند: «فرعون چنین می‌فرماید: ”من به شما کاه نخواهم داد.
11خودتان بروید و از هرجا می‌توانید کاه فراهم کنید، ولی از مقدار کارتان به هیچ وجه کم نخواهد شد.“»
12پس قوم در سرتاسر مصر پخش شدند تا کاهبُن برای تهیۀ کاه گرد آورند.
13کارفرمایان آنها را شتابانیده، می‌گفتند: «سهمیۀ کار هر روز را تکمیل کنید، درست مانند زمانی که کاه داشتید.»
14سرکارگران بنی‌اسرائیل که کارفرمایان فرعون بر ایشان گماشته بودند کتک می‌خوردند و از آنان مؤاخذه می‌شد که: «چرا سهمیۀ خِشتهایتان را دیروز و یا امروز همچون گذشته تمام نکردید؟»
15پس سرکارگران بنی‌اسرائیل نزد فرعون فریاد شکایت بلند کرده، گفتند: «چرا با ما بندگانت این‌گونه رفتار می‌کنی؟
16کاه به بندگانت نمی‌دهند و می‌گویند: ”خشت بسازید!“ بندگانت کتک می‌خورند، حال آنکه افراد تو تقصیرکارند.»
17فرعون گفت: «تنبلید! تنبل! از همین رو است که می‌گویید: ”بگذار برویم و به خداوند قربانی تقدیم کنیم.“
18اکنون بروید و به کار مشغول شوید! کاه به شما داده نخواهد شد. ولی باید سهمیۀ خشتها را بدهید.»
19سرکارگران بنی‌اسرائیل چون دیدند نباید از شمار خِشتهایی که روزانه می‌سازند کم شود، دریافتند که به وضع بدی گرفتار شده‌اند.
20چون از نزد فرعون بیرون آمدند، به موسی و هارون برخوردند که منتظر دیدارشان بودند.
21پس به آنها گفتند: «خداوند بر شما بنگرد و داوری کند! شما ما را بوی ناخوش در مشام فرعون و درباریانش ساختید و شمشیری به دستشان دادید تا ما را بکشند.»
22موسی نزد خداوند بازگشت و گفت: «خداوندا، چرا بر این مردم بدی روا داشتی؟ و برای چه مرا فرستادی؟
23از وقتی من نزد فرعون رفتم تا به نام تو سخن گویم، او بر این قوم بدی روا داشته و تو هیچ کاری برای رهایی قومت نکرده‌ای.»

6:1 آنگاه خداوند به موسی گفت: «اکنون خواهی دید به فرعون چه خواهم کرد. زیرا به سبب دست نیرومند من قوم را رها خواهد کرد و به دست نیرومند من آنها را از سرزمین خویش خواهد راند.»
2خدا همچنین به موسی گفت: «من یهوه هستم.
3بر ابراهیم، اسحاق و یعقوب با نام خدای قادر مطلق ظاهر شدم، ولی خود را با نام یهوه بر آنها نشناساندم.
4همچنین عهد خویش را با ایشان استوار کردم تا سرزمین کنعان را بدیشان ببخشم، همان سرزمینی را که در آن غریب بودند.
5حال نالۀ بنی‌اسرائیل را که مصریان ایشان را به بندگی کشیده‌اند، شنیدم و عهد خویش را به یاد آوردم.
6پس بنی‌اسرائیل را بگو: ”من یهوه هستم و شما را از زیر یوغ بیگاری مصریان بیرون خواهم آورد. من شما را از بندگی ایشان رها خواهم کرد، و به بازوی افراشته و داوریهای عظیم شما را خواهم رهانید.
7من شما را بر خواهم گرفت تا قوم من باشید و من خدای شما خواهم بود. آنگاه خواهید دانست که من یهوه خدای شما هستم که شما را از زیر یوغ بیگاری مصریان به در آوردم.
8من شما را به سرزمینی خواهم برد که با دست افراشته سوگند خوردم آن را به ابراهیم و اسحاق و یعقوب ببخشم. آری، من آن سرزمین را میراث شما خواهم ساخت. من یهوه هستم.“»
9موسی این سخنان را به بنی‌اسرائیل بازگفت، ولی آنان به سبب پژمردگیِ روح و بندگیِ طاقت‌فرسای خود به او گوش ندادند.
10آنگاه خداوند به موسی گفت:
11«برو و به فرعون پادشاه مصر بگو که بنی‌اسرائیل را از سرزمین خود بیرون بفرستد.»
12ولی موسی به خداوند گفت: «بنی‌اسرائیل به من گوش فرا~نمی‌دهند، پس چگونه فرعون به من گوش فرا~خواهد داد، حال آن که مردی کُند زبانم؟»
13باری، خداوند بدین‌گونه دربارۀ بنی‌اسرائیل و فرعون پادشاه مصر با موسی و هارون سخن گفت، و به آنان فرمان داد بنی‌اسرائیل را از سرزمین مصر بیرون برند.
14سران خاندانهای قوم اسرائیل چنین بودند: پسران رِئوبین، نخست‌زادۀ اسرائیل، خَنوخ، فَلّو، حِصرون و کَرْمی بودند. اینانند طوایف رِئوبین.
15پسران شمعون عبارت بودند از یِموئیل، یامین، اوهَد، یاکین، صوحَر و شائول که مادرش زنی کنعانی بود. اینانند طوایف شمعون.
16نامهای پسران لاوی طبق تاریخ اَعقاب آنها عبارت بود از جِرشون، قُهات و مِراری. لاوی صد و سی و هفت سال بزیست.
17پسرانِ جِرشون لِبنی و شِمعی بودند که از هر یک طایفه‌ای پدید آمد.
18پسران قُهات عَمرام، یِصهار، حِبرون و عُزّیئیل بودند. و قُهات صد و سی و سه سال بزیست.
19پسران مِراری مَحْلی و موشی بودند. اینانند طوایف لاوی مطابق تاریخ اعقاب آنها.
20عَمرام عمۀ خود یوکابِد را به زنی گرفت و از یوکابِد، هارون و موسی به دنیا آمدند. عَمرام صد و سی و هفت سال بزیست.
21پسران یِصهار قورَح، نِفِج و زِکْری بودند.
22پسران عُزّیئیل میشائیل، اِلصافان و سِتری بودند.
23هارون اِلیشابَع را که دختر عَمّیناداب و خواهر نَحشون بود به زنی گرفت، و از اِلیشابَع، ناداب، اَبیهو، اِلعازار و ایتامار به دنیا آمدند.
24پسران قورَح اَسّیر، اِلقانَه و اَبیاساف بودند. اینانند طوایف قورَح.
25اِلعازار پسر هارون یکی از دختران فوتیئیل را به زنی گرفت و صاحب پسری شد به نام فینِحاس. اینانند سران خاندانهای لاویان که از هر یک طایفه‌ای پدید آمد.
26آری، همین هارون و موسی بودند که خداوند بدیشان گفت: «بنی‌اسرائیل را در لشکرهایشان از سرزمین مصر بیرون برید.»
27و همین موسی و هارون بودند که برای بیرون آوردن بنی‌اسرائیل از مصر با فرعون، پادشاه مصر، سخن گفتند.
28و آن روز که خداوند در سرزمین مصر با موسی سخن گفت،
29خداوند به وی فرمود: «مَنَم یهوه. هرآنچه به تو گفتم، به فرعون پادشاه مصر بازگو.»
30ولی موسی به خداوند گفت: «از آنجا که من کُند زبانم، چگونه فرعون به من گوش فرا~خواهد داد؟»

۳۱ ژانویه

3:1 موسی گلۀ پدرزنش یِترون، کاهن مِدیان را شبانی می‌کرد. روزی گله را به آن سوی صحرا برد و به حوریب که کوه خدا باشد، رسید.
2در آنجا، فرشتۀ خداوند از درون بوته‌ای در شعلۀ آتش بر او ظاهر شد. موسی دید که بوته شعله‌ور است، ولی نمی‌سوزد.
3پس با خود اندیشید: «بدان سو می‌شوم تا این امر شگفت را بنگرم و ببینم بوته چرا نمی‌سوزد.»
4چون خداوند دید موسی بدان سو می‌آید تا بنگرد، خدا از درون بوته ندا در داد: «ای موسی! ای موسی!» موسی گفت: «لبیک.»
5خدا گفت: «نزدیکتر میا! کفش از پا به در آر، زیرا جایی که بر آن ایستاده‌ای زمین مقدس است.»
6و افزود: «من هستم خدای پدرت، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب.» موسی روی خود را پوشانید، زیرا ترسید به خدا بنگرد.
7خداوند گفت: «من تیره‌روزی قوم خود را در مصر دیده‌ام و فریاد آنها را از دست کارفرمایان ایشان شنیده‌ام، و از رنجشان نیک آگاهم.
8پس اکنون نزول کرده‌ام تا آنان را از چنگ مصریان برهانم و از آن سرزمین به سرزمینی خوب و پهناور برآورم، به سرزمینی که شیر و شَهد در آن جاری است؛ یعنی سرزمین کنعانیان، حیتّیان، اَموریان، فِرِزّیان، حِویان و یِبوسیان.
9آری، حال فریاد بنی‌اسرائیل به درگاه من رسیده است و ستمی را که مصریان بر ایشان روا می‌دارند، دیده‌ام.
10اکنون بیا تا تو را نزد فرعون بفرستم تا قوم من بنی‌اسرائیل را از مصر بیرون آوری.»
11ولی موسی به خدا گفت: «من کیستم که نزد فرعون روم و بنی‌اسرائیل را از مصر بیرون آورم؟»
12خدا گفت: «به‌یقین من با تو خواهم بود. و نشانِ اینکه تو را من فرستاده‌ام این است که چون قوم را از مصر بیرون آوری، خدا را بر این کوه عبادت خواهید کرد.»
13موسی به خدا گفت: «اگر نزد بنی‌اسرائیل روم و بدیشان گویم، ”خدای پدرانتان مرا نزد شما فرستاده است،“ و از من بپرسند، ”نام او چیست؟“ آنها را چه پاسخ دهم؟»
14خدا به موسی گفت: «هستم آن که هستم.» به آنان بگو: «”هستم“ مرا نزد شما فرستاده است.»
15و باز خدا به موسی گفت: «به بنی‌اسرائیل بگو: ”یهوه، خدای پدرانتان، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب مرا نزد شما فرستاده است.“ «نام من تا به ابد همین است، و همۀ نسلها مرا به این نام یاد خواهند کرد.
16«حال برو و مشایخ اسرائیل را گرد آورده، به آنان بگو: ”یهوه، خدای پدرانتان، خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب، بر من ظاهر شد و گفت: ’شما و هرآنچه در مصر با شما می‌شود، در نظرم بوده‌اید.
17گفتم شما را از تیره‌روزی مصر به در خواهم آورد و به سرزمین کنعانیان، حیتّیان، اَموریان، فِرِزّیان، حِویان و یِبوسیان خواهم آورد، به سرزمینی که شیر و شَهد در آن جاری است.“‘
18مشایخ اسرائیل به سخنانت گوش فرا~خواهند داد. آنگاه همراه آنان نزد پادشاه مصر بروید و به او بگویید: ”یهوه خدای عبرانیان ما را ملاقات کرده است. حال رخصت ده تا سه روز در صحرا راه بپیماییم و به یهوه خدایمان قربانی تقدیم کنیم.“
19ولی می‌دانم پادشاه مصر نخواهد گذاشت، مگر آن که دستی نیرومند او را مجبور سازد.
20پس دست خود را دراز خواهم کرد و مصر را با همۀ عجایب خود که در میان آنها به عمل می‌آورم، خواهم زد. پس از آن شما را رها خواهد کرد.
21من کاری خواهم کرد که مصریان بر این قوم با نظر لطف بنگرند، تا از مصر با دست خالی بیرون نروید.
22هر زنی از همسایۀ خود و از بانوی میهمان در خانۀ خویش، اجناس از نقره و طلا و لباس بخواهد. آنها را بر پسران و دخترانتان بپوشانید. بدین‌گونه مصریان را غارت خواهید کرد.»

4:1 موسی پاسخ داد: «شاید مرا باور نکنند و به سخنانم گوش فرا~ندهند، بلکه بگویند: ”خداوند بر تو ظاهر نشده است.“»
2خداوند گفت: «آن چیست که در دست توست؟» پاسخ داد: «عصا.»
3خداوند گفت: «آن را بر زمین بیفکن.» چون آن را بر زمین افکند ماری شد، و موسی از آن گریخت.
4آنگاه خداوند به او گفت: «دست خود را دراز کن و دُمَش را بگیر.» پس دستش را دراز کرده، مار را گرفت، و مار در دستش به عصا بدل شد.
5خداوند گفت: «این برای آن است که باور کنند یهوه، خدای پدرانشان، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب، بر تو ظاهر شده است.»
6و باز خداوند گفت: «دست در گریبانت ببر.» موسی دستش را در گریبان ردایش برد و چون آن را به در آورد، همانا جذامینبود، به سفیدی برف.
7گفت: «حال دوباره دست در گریبان ببر.» موسی چنین کرد و چون دست به در آورد، اینک همچون بقیۀ بدنش سالم شده بود.
8خداوند گفت: «اگر سخنان تو را باور نکنند و به آیت نخست توجه ننمایند، با دیدن آیت دوّم باور خواهند کرد.
9ولی اگر این دو آیت را باور نکنند و به سخنانت گوش فرا~ندهند، قدری آب از رود نیل برگیر و آن را بر خشکی بریز. آبی که از رودخانه برگیری، بر خشکی به خون بدل خواهد شد.»
10موسی به خداوند گفت: «خداوندا، من هیچگاه سخنوری ندانسته‌ام؛ نه در گذشته، و نه حتی از آن وقت که با خادمت سخن گفتی. گفتار و زبانم کُند است.»
11خداوند گفت: «چه کسی زبان به انسان داد؟ کیست که آدمی را گنگ یا ناشنوا می‌سازد؟ کیست که او را بینا یا نابینا می‌کند؟ آیا نه من که خداوندم؟
12پس حال برو و من با زبانت خواهم بود و آنچه باید بگویی به تو خواهم آموخت.»
13ولی موسی گفت: «خداوندا، تمنا دارم دیگری را برای این کار بفرستی.»
14آنگاه خداوند بر موسی خشم گرفت و گفت: «آیا هارونِ لاوی برادر تو نیست؟ می‌دانم که او نیکو سخن می‌گوید. اکنون در راه است تا تو را ملاقات کند، و دل او از دیدنت شادمان خواهد شد.
15با او سخن بگو و کلام را در دهانش بگذار؛ من با زبان هر دوی شما خواهم بود، و آنچه باید بکنید به شما خواهم آموخت.
16او از جانب تو با مردم سخن خواهد گفت؛ او تو را همچون زبان خواهد بود و تو او را همچون خدا.
17این عصا را در دست بگیر تا آیات به ظهور آوری.»
18آنگاه موسی نزد پدرزنش یِترون بازگشت و به او گفت: «رخصت ده تا به مصر بازگردم و ببینم آیا برادرانم هنوز زنده‌اند.» یِترون گفت: «برو، به سلامت.»
19خداوند در مِدیان به موسی گفت: «روانه شده، به مصر بازگرد، زیرا آنان که قصد جان تو داشتند، همگی مرده‌اند.»
20پس موسی همسر و پسران خود را برگرفت و آنان را بر الاغی نشانده، به سوی سرزمین مصر روانه شد. و او عصای خدا را به دست گرفت.
21خداوند به موسی گفت: «چون به مصر بازگشتی، آگاه باش که همۀ علاماتی را که من قدرت انجامشان را به تو بخشیدم، در حضور فرعون به ظهور آوری. با این حال، من دل او را سخت خواهم کرد تا قوم را رها نکند.
22آنگاه به فرعون بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: اسرائیل پسر من و نخست‌زادۀ من است،
23و به تو گفتم پسرم را رها کن تا مرا عبادت کند. ولی تو از رها کردنش اِبا کردی؛ پس من نیز پسر تو، یعنی نخست‌زاده‌ات را خواهم کشت.“»
24و در راه، در استراحتگاهی، خداوند موسی را ملاقات کرد و خواست او را بکشد.
25ولی صِفّورَه سنگی تیز برگرفت و پوست ختنه‌گاه پسرش را بریده، پای موسی را با آن لمس کرد و گفت: «تو مرا داماد خون هستی.»
26پس خدا او را رها کرد. (آنگاه بود که صِفورَه گفت: «دامادِ خون،» که به ختنه اشاره داشت).
27و اما خداوند به هارون گفت: «برای دیدار موسی به صحرا برو.» پس روانه شد و در کوهِ خدا با موسی دیدار کرد و او را بوسید.
28آنگاه موسی هرآنچه خداوند به او گفته بود به هارون بازگفت، و او را از همۀ آیاتی که به فرمان خدا می‌بایست به ظهور آورد، آگاهانید.
29پس موسی و هارون رفتند و همۀ مشایخ بنی‌اسرائیل را گرد آوردند،
30و هارون هرآنچه را که خداوند به موسی گفته بود به آنان بازگفت و آیات را در نظر قوم ظاهر کرد،
31و قوم ایمان آوردند. ایشان چون شنیدند خداوند به بنی‌اسرائیل روی نموده و تیره‌روزی ایشان را دیده است، خم شده، سَجده کردند.

۳۰ ژانویه

1:1 چنین است نام پسران اسرائیل که هر یک با اهل خانۀ خویش همراه یعقوب به مصر رفتند:
2رِئوبین، شمعون، لاوی و یهودا؛
3یِساکار، زِبولون و بِنیامین؛
4دان و نَفتالی، جاد و اَشیر.
5شمار نسل یعقوب بر روی هم هفتاد تن بود؛ و یوسف از پیش در مصر به سر می‌برد.
6باری، یوسف و جملۀ برادرانش و همۀ آنان که از نسل او بودند مردند،
7اما بنی‌اسرائیل بارور و کثیر گشته، به شماره بسیار زیاد شدند، چندان که آن سرزمین از آنان پر شد.
8آنگاه پادشاهی تازه در مصر به پا خاست که یوسف را نمی‌شناخت.
9او به قوم خود گفت: «به خود آیید که بنی‌اسرائیل از ما فزونتر و نیرومندتر گشته‌اند.
10باید به زیرکی با آنان رفتار کنیم، وگرنه از این نیز فزونتر خواهند شد و اگر جنگی درگیرد، به دشمنانمان خواهند پیوست و با ما خواهند جنگید، و از سرزمین ما خواهند گریخت.»
11پس مصریان سرکارگرانی بی‌رحم بر بنی‌اسرائیل گماشتند تا بر آنان با کارِ اجباری ستم کنند. بنی‌اسرائیل شهرهای فیتوم و رَمِسیس را برای فرعون ساختند تا انبار آذوقۀ آنها گردد.
12ولی هر چه بیشتر بر بنی‌اسرائیل ستم می‌کردند، بیشتر افزوده و منتشر می‌گشتند؛ پس مصریان از بنی‌اسرائیل بیمناک شدند
13و بی‌رحمانه آنان را به بیگاری واداشتند.
14آنها با تحمیل کارهای طاقت‌فرسا چون خشت زدن و ملاط ساختن و هر نوع کار دیگر در مزارع، زندگی را به کام بنی‌اسرائیل تلخ می‌کردند. ایشان در هر کارِ اجباری که بر دوش بنی‌اسرائیل می‌نهادند با ایشان بی‌رحمانه رفتار می‌کردند.
15و اما پادشاه مصر، شِفْرَه و فوعَه را که قابله‌هایی عبرانی بودند، امر کرده،
16گفت: «چون فرزندانِ زنانِ عبرانی را به دنیا می‌آورید و آنها را معاینه می‌کنید، اگر نوزاد پسر بود او را بکشید، ولی اگر دختر بود زنده بگذارید.»
17اما قابله‌ها از خدا ترسیدند و آنچه پادشاه مصر بدیشان گفته بود نکردند بلکه پسران را زنده گذاشتند.
18پس پادشاه مصر احضارشان کرد و پرسید: «چرا چنین کردید؟ چرا پسران را زنده گذاشتید؟»
19قابله‌ها پاسخ دادند: «زنان عبرانی همچون زنان مصری نیستند. آنها پُر زورند و پیش از رسیدن قابله می‌زایند.»
20پس خدا به قابله‌ها احسان کرد؛ و بر شمار قوم افزوده شده، بس نیرومند گشتند.
21و چون قابله‌ها از خدا ترسیدند، خدا نیز آنان را صاحب خانواده ساخت.
22آنگاه فرعون به تمام افراد خویش فرمان داده، گفت: «هر پسری را که به دنیا آید، به رود نیل افکنید؛ ولی دختران را زنده بگذارید.»

2:1 و اما مردی از خاندان لاوی رفته، یکی از دختران لاوی را به زنی گرفت.
2آن زن باردار شده پسری بزاد. چون دید کودکی نیکوست، او را سه ماه پنهان داشت.
3اما چون نتوانست بیش از آن پنهانش کند، سبدی از نی برگرفت و آن را به قیر و زِفت اندود؛ سپس کودک را در سبد نهاد و آن را در نیزارِ کنارۀ رود نیل گذاشت.
4خواهر آن کودک از دور ایستاد تا ببیند بر سر کودک چه خواهد آمد.
5باری، دختر فرعون برای شستشو به رود نیل فرود آمد، و ندیمه‌هایش در کنارۀ رود می‌گشتند. او سبد را میان نیزارها دید و کنیزش را فرستاد تا آن را بیاورد.
6چون سبد را گشود چشمش به کودک افتاد، و اینک پسری گریان بود. دل دختر فرعون بر وی بسوخت و گفت: «این یکی از کودکان عبرانیان است.»
7آنگاه خواهر کودک از دختر فرعون پرسید: «می‌خواهی بروم و از زنان عبرانی یکی را نزدت آورم تا طفل را برایت شیر دهد؟»
8دختر فرعون پاسخ داد: «برو.» پس دخترک رفت و مادر کودک را آورد.
9دختر فرعون به آن زن گفت: «این طفل را ببر و او را برای من شیر بده و من اُجرت این کار را به تو خواهم داد.» پس آن زن کودک را با خود برده، به او شیر می‌داد.
10چون کودک بزرگتر شد، مادرش او را نزد دختر فرعون برد و او پسر وی شد. دختر فرعون کودک را موسی نام نهاد زیرا گفت: «او را از آب برکشیدم.»
11چون موسی بزرگ شد، روزی به دیدار برادران خویش رفت و بر کار طاقت‌فرسای ایشان نظر افکند. آنجا مردی مصری را دید که یکی از برادران عبرانی او را می‌زد.
12نگاهی به این سو و آن سو افکند و چون کسی را ندید، مرد مصری را کشت و او را زیر شنها پنهان کرد.
13روز بعد باز بیرون رفت و دو عبرانی را دید که با هم نزاع می‌کنند. از آن که مقصر بود پرسید: «چرا برادر خود را می‌زنی؟»
14آن مرد گفت: «چه کسی تو را بر ما حاکم و داور ساخته است؟ آیا می‌خواهی مرا نیز بکشی، همان‌گونه که آن مصری را کشتی؟» موسی ترسید و با خود اندیشید: «بی‌گمان کار من برملا شده است.»
15چون ماجرا به گوش فرعون رسید، بر آن شد که موسی را بکشد. ولی موسی از نزد فرعون گریخت و به سرزمین مِدیان رفته، کنار چاهی نشست.
16و اما کاهن مِدیان را هفت دختر بود. آن دختران آمدند تا از چاه آب برکِشند و آبشخورها را از آب پر کرده، گلۀ پدر را سیراب کنند.
17اما چوپانی چند آمدند و دختران را از آنجا راندند. موسی برخاست و ایشان را رهانیده، به گلۀ آنها آب داد.
18چون دختران به خانه بازگشتند، پدرشان رِعوئیل از آنها پرسید: «چگونه امروز به این زودی بازگشتید؟»
19دختران پاسخ دادند: «مردی مصری ما را از دست چوپانان رهانید. او حتی برای ما آب برکشید و گله را نیز آب داد.»
20پدر از دخترانش پرسید: «او کجاست؟ چرا آن مرد را ترک گفتید؟ دعوتش کنید تا چیزی بخورد.»
21موسی راضی شد و نزد آن مرد ماند، و او دخترش صِفّورَه را به موسی داد.
22صِفّورَه برای موسی پسری بزاد، و موسی او را جِرشوم نام نهاد، زیرا گفت: «در سرزمین بیگانه غریبم.»
23پس از روزهای بسیار، پادشاه مصر مرد. بنی‌اسرائیل زیر بندگی ناله سر داده، فریاد برآوردند و فریاد التماس ایشان به سبب بندگی به درگاه خدا رسید.
24خدا نالۀ ایشان را شنید و خدا عهد خود را با ابراهیم، اسحاق و یعقوب به یاد آورد.
25و خدا بر بنی‌اسرائیل نظر کرد و خدا دانست.

۲۹ ژانویه

48:1 پس از این امور، یوسف را خبر داده، گفتند: «پدرت بیمار است.» پس او دو پسر خویش مَنَسی و اِفرایِم را با خود برگرفت و برفت.
2و یعقوب را خبر داده، گفتند: «اینک پسرت یوسف نزدت آمده است.» پس اسرائیل نیروی خود را گرد آورد و بر بستر بنشست.
3یعقوب به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق در لوز در سرزمین کنعان بر من ظاهر شد و مرا برکت داد
4و به من گفت: ”اینک من تو را بارور و کثیر خواهم ساخت و از تو جماعتی از قومها به وجود خواهم آورد و این سرزمین را پس از تو به نسل تو به ملکیت ابدی خواهم بخشید.“
5و اکنون دو پسرت که در سرزمین مصر برایت زاده شدند، پیش از آن که نزد تو بدان‌جا بیایم، از آنِ من هستند؛ آری، اِفرایِم و مَنَسی از آنِ من خواهند بود، چنانکه رِئوبین و شمعون از آنِ مَنَند.
6اما فرزندانی که پس از آنها بیاوری، از آنِ تو خواهند بود، و تحت نام برادرانشان میراث خواهند یافت.
7و اما در خصوص من، هنگامی که از فَدّان آمدم، راحیل بر سر راه در سرزمین کنعان مرد، در حالی که هنوز مسافتی تا اِفراتَه باقی بود. و من او را آنجا بر سر راه اِفراتَه (که همان بِیت‌لِحِم باشد) دفن کردم.»
8چون اسرائیل پسران یوسف را دید، پرسید: «اینان کیستند؟»
9یوسف به پدرش گفت: «اینان پسران من هستند که خدا در اینجا به من بخشیده است.» آنگاه اسرائیل گفت: «آنان را نزد من بیاور تا ایشان را برکت دهم.»
10چشمان اسرائیل از پیری کم‌سو شده بود و نمی‌توانست ببیند. پس یوسف پسرانش را نزدیک برد و پدرش آنان را بوسید و در آغوش گرفت.
11اسرائیل به یوسف گفت: «هرگز تصور نمی‌کردم روی تو را ببینم و اینک خدا حتی فرزندانت را نیز به من نموده است.»
12آنگاه یوسف آنان را از روی زانوان او برگرفت و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهاد.
13و یوسف هر دوی ایشان را بگرفت، اِفرایِم را به دست راست خود، در برابر دست چپ اسرائیل، و مَنَسی را به دست چپ خود، در برابر دست راست اسرائیل، و آنها را نزدیک پدرش برد.
14ولی اسرائیل دستانش را به‌طور متقاطع دراز کرد، دست راستش را بر سر اِفرایِم نهاد، با آنکه او کوچکتر بود، و دست چپش را بر سر مَنَسی نهاد، با آنکه مَنَسی نخست‌زاده بود.
15آنگاه یوسف را برکت داد و گفت: «همانا خدایی که در حضورش پدرانم ابراهیم و اسحاق گام می‌زدند، خدایی که در تمام زندگانیم تا به امروز شبان من بوده،
16و فرشته‌ای که مرا از هر بدی رهانیده است، این پسران را برکت دهد. نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق در ایشان تداوم یابد، و در وسط زمین بسیار کثیر گردند.»
17یوسف چون دید پدرش دست راست خود را بر سر اِفرایِم نهاده است، ناخرسند شد، پس دست پدرش را گرفت تا آن را از سر اِفرایِم بردارد و بر سر مَنَسی نهد.
18و یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، چنین نه، زیرا نخست‌زاده این است. دست راستت را بر سر او بگذار.»
19ولی پدرش اِبا کرد و گفت: «می‌دانم پسرم، می‌دانم! او نیز قومی خواهد شد و او نیز بزرگ خواهد بود. با این حال، برادر کوچکترش بزرگتر از او خواهد بود و نسلش قومهای بسیاری خواهند شد.»
20پس او هر دو را در آن روز برکت داد و گفت: «به نام تو، اسرائیل برکت طلبیده خواهند گفت: ”خدا تو را همچون اِفرایِم و مَنَسی گرداند.“» بدین‌سان، اِفرایِم را بر مَنَسی تقدم بخشید.
21آنگاه اسرائیل به یوسف گفت: «اینک من به‌زودی می‌میرم، ولی خدا با شما خواهد بود و شما را به سرزمین پدرانتان باز خواهد گردانید.
22و من به تو نصیبی افزون بر برادرانت می‌بخشم، زمینی را که به شمشیر و کمان خود از دست اَموریان گرفتم.»

49:1 آنگاه یعقوب پسرانش را فرا~خواند و گفت: «گرد آیید تا شما را از آنچه در آینده بر شما واقع خواهد شد آگاه کنم.
2«ای پسران یعقوب، گرد آیید و بشنوید! به پدرتان اسرائیل گوش فرا~دهید.
3«ای رِئوبین، تو نخست‌زادۀ منی! توانایی من و نوبر نیروی من! برتر در شرافت و برتر در قدرت!
4متغیر همچو آب، دیگر برتری نخواهی داشت، زیرا که بر بستر پدر خود برآمدی، آری، بر تختخواب من برآمدی و آن را آلوده ساختی.
5«شمعون و لاوی برادرند، آلات خشونت است شمشیرهایشان.
6ای جان من، به شُور آنان داخل مشو، و ای جلال من، به جمع ایشان مپیوند، زیرا در خشم خود مردمان را کشتند، و در خودسری خویش گاوان را پی زدند.
7ملعون باد خشم ایشان که بی‌امان است، و غضب ایشان، که بی‌رحم است! آنان را در یعقوب متفرق خواهم کرد، و در اسرائیل پراکنده خواهم ساخت.
8«ای یهودا، برادرانت تو را خواهند ستود؛ دست تو بر پسِ گردن دشمنانت خواهد بود، و پسران پدرت در برابر تو تعظیم خواهند کرد.
9تو شیربچه‌ای، ای یهودا؛ پسرم، تو از شکار برآمده‌ای. او همچون نره‌شیری زانو خم می‌کند و می‌آرَمَد، و همچون ماده‌شیری است، کیست که او را برانگیزاند؟
10عصا از یهودا دور نخواهد شد، و نه چوگان فرمانروایی از میان پا‌های وی، تا او بیاید که از آنِ اوست، و قومها فرمانبردار او خواهند بود.
11الاغِ خود را به تاک خواهد بست، و کُرّۀ خویش را به بهترین مو. جامۀ خود را در شراب خواهد شست، و ردای خویش را در خون انگور.
12چشمانش درخشنده‌تر از شراب است، و دندانهایش سفیدتر از شیر.
13«زِبولون بر کنارۀ دریا ساکن خواهد شد، و بندری برای کشتی‌ها خواهد بود؛ مرزهایش به صِیدون خواهد رسید.
14«یِساکار الاغی است پُر زور که زیر خورجین آرمیده.
15چون دید که محل استراحت نیکوست و زمین، دلپذیر، پشت خود را برای بار خم کرد و به کار اجباری تن داد.
16«دان قوم خود را دادرسی خواهد کرد، چون یکی از قبایل اسرائیل.
17دان ماری خواهد بود بر سر راه، و افعی در کنار مسیر، که پاشنۀ اسب را می‌گزد تا سوارش از پشت فرو~افتد.
18«ای خداوند، منتظر نجات تو هستم.
19«غارتگرانْ جاد را غارت خواهند کرد، اما او از عقب ایشان خواهد تاخت.
20«نانِ اَشیر چرب خواهد بود، او خوراک لذیذ شاهانه خواهد داد.
21«نَفتالی غزالی است رها شده، او سخنان زیبا می‌گوید.
22«یوسف تاکی است بارور، تاکی بارور در کنار چشمه که شاخه‌هایش از دیوار بالا می‌روند.
23تیراندازان به تلخی بر او حمله‌ور شدند، و بر او خصمانه تیر انداختند.
24ولی کمان او پایدار مانْد و بازوانش چابک گردید، به دست قدیر یعقوب، و به نام شبان و صخرۀ اسرائیل؛
25به واسطۀ خدای پدرت که تو را یاری می‌دهد، و به واسطۀ آن قادر مطلق که تو را برکت می‌دهد، به برکات آسمان از اعلی، و برکات ژرفا که زیر زمین است، و برکات پستانها و رَحِم.
26برکات پدرت عظیم‌تر است از برکات اجداد من، تا به حد نفایس تپه‌های دیرین. همانا همۀ اینها بر سر یوسف باشد، بر فرق او که در میان برادرانش برگزیده است.
27«بِنیامین گرگی است درّنده؛ صبحگاهان شکار را می‌بلعد و شامگاهان غنیمت را تقسیم می‌کند.»
28اینان همۀ دوازده قبیلۀ اسرائیلند، و اینهاست سخنانی که پدرشان بدیشان گفت، آنگاه که ایشان را برکت داد، و به هر یک، برکتی در خور وی بخشید.
29آنگاه یعقوب به آنان وصیت کرده، گفت: «من به قوم خود می‌پیوندم. مرا با پدرانم در غاری که در زمین عِفرون حیتّی است دفن کنید،
30همان غاری که در زمین مَکفیلَه، نزدیک مَمری در سرزمین کنعان است و ابراهیم آن را همراه با زمینش از عِفرون حیتّی خرید تا مِلکی برای دفن شدن داشته باشد.
31در آنجا ابراهیم و همسرش سارا، اسحاق و همسرش رِبِکا دفن شده‌اند، و من لیَه را در آنجا دفن کردم.
32زمین و غاری که در آن است از حیتّی‌ها خریده شده بود.»
33پس از آن که یعقوب وصیت را با پسرانش به پایان برد، پا‌هایش را به درون بستر کشید، آخرین نَفَس را برآورد و به قوم خویش پیوست.

50:1 آنگاه یوسف بر روی پدر خود افتاده، بر وی بگریست و او را ببوسید.
2سپس به طبیبانی که در خدمت او بودند، فرمود تا پدرش اسرائیل را مومیایی کنند. پس طبیبان او را مومیایی کردند،
3و این کار چهل روز تمام طول کشید، زیرا این مدت برای مومیایی کردن لازم بود. و مصریان هفتاد روز برای او سوگواری کردند.
4چون روزهای سوگواری برای او به پایان رسید، یوسف اهل خانۀ فرعون را خطاب کرده، گفت: «اگر بر من نظر لطف دارید، در گوش فرعون سخن گفته، بگویید:
5پدرم مرا سوگند داده، گفت: ”من به‌زودی می‌میرم. مرا در قبری که برای خود در سرزمین کنعان کنده‌ام، دفن کن.“ پس اکنون اجازه بده بروم و پدر خود را دفن کنم و بازگردم.»
6فرعون گفت: «برو و پدرت را، همان‌گونه که تو را سوگند داده است، دفن کن.»
7پس یوسف رفت تا پدرش را دفن کند. همۀ خدمتگزاران فرعون، مشایخ خانۀ وی و همۀ مشایخ سرزمین مصر با او رفتند،
8و همۀ اهل خانۀ یوسف و برادرانش و اهل خانۀ پدرش. فقط فرزندان و گله‌ها و رمه‌های آنان در جوشِن باقی ماندند.
9ارابه‌ها و سواران نیز با او همراه شدند. جماعت بسیار بزرگی بود.
10آنگاه که به خرمنگاه اَطاد در آن سوی رود اردن رسیدند، در آنجا ماتمی عظیم و بسیار سخت گرفتند. آنجا یوسف هفت روز برای پدر خود سوگواری کرد.
11و چون کنعانیانِ ساکن آن ناحیه، این ماتم را در خرمنگاه اَطاد دیدند، گفتند: «این ماتم مصریان ماتمی سخت است.» به همین سبب، آن محل را که در آن سوی اردن واقع است، آبِل مِصرایِم نامیدند.
12بدین‌سان، پسران یعقوب همان‌گونه که ایشان را وصیت کرده بود، برای او کردند:
13او را به سرزمین کنعان بردند و در غاری دفن کردند که در زمین مَکفیلَه در نزدیکی مَمری است و ابراهیم آن را همراه با زمینش از عِفرون حیتّی خریده بود تا ملکی برای دفن‌شدن داشته باشد.
14و یوسف پس از خاکسپاری پدر، همراه با برادرانش و همۀ آنان که برای خاکسپاری پدرش همراه او رفته بودند، به مصر بازگشت.
15چون برادران یوسف دیدند که پدرشان مرده است، گفتند: «اگر یوسف از ما کینه داشته باشد انتقام همۀ آن بدی را که در حق او کردیم از ما خواهد گرفت.»
16پس برای یوسف پیغام فرستادند که: «پدرت پیش از مرگ خود چنین وصیت کرد:
17”به یوسف چنین گویید: از تو تمنا دارم بدیهای برادرانت و گناهانشان را ببخشایی، زیرا که به تو آزار رسانیده‌اند.“ پس اکنون تمنا می‌کنیم بدیهای بندگان خدای پدرت را ببخشایی.» چون با وی چنین سخن گفتند، یوسف بگریست.
18برادرانش همچنین آمدند و در برابر او بر زمین فرو~افتادند و گفتند: «اینک ما بندگان توییم.»
19اما یوسف به آنان گفت: «مترسید. زیرا مگر من در جای خدا هستم؟
20شما قصد بد برای من داشتید، اما خدا قصد نیک از آن داشت تا کاری کند که مردمان بسیاری زنده بمانند، چنانکه امروز شده است.
21پس مترسید. من نیازهای شما و فرزندانتان را برآورده خواهم کرد.» و بدین‌گونه آنان را تسلی بخشید و سخنان دل‌آویز به آنان گفت.
22و یوسف در مصر ماند، او و اهل خانۀ پدرش. او صد و ده سال بزیست
23و سوّمین نسل فرزندان اِفرایِم را دید. فرزندان ماکیر پسر مَنَسی نیز فرزندان یوسف محسوب شدند.
24آنگاه یوسف به برادرانش گفت: «من به‌زودی می‌میرم؛ اما به‌یقین خدا به یاری شما خواهد آمد و شما را از این سرزمین، به سرزمینی که دربارۀ آن برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورد، خواهد برد.»
25سپس یوسف پسران اسرائیل را سوگند داده، گفت: «به‌یقین خدا به یاری شما خواهد آمد، و شما باید استخوانهای مرا از این مکان ببرید.»
26پس یوسف در صد و ده سالگی در سرزمین مصر بمرد و او را مومیایی کردند و در تابوت نهادند.

۲۸ ژانویه

46:1 پس اسرائیل با هر چه داشت کوچ کرده، به بِئِرشِبَع رسید و برای خدای پدرش اسحاق قربانیها تقدیم کرد.
2و خدا در رؤیاهای شب، اسرائیل را خطاب کرده، گفت: «یعقوب! یعقوب!» پاسخ داد: «لبیک!»
3خدا گفت: «مَنَم خدا، خدای پدرت. از فرود آمدن به مصر ترسان مباش، زیرا در آنجا تو را قومی بزرگ خواهم ساخت.
4من خود با تو به مصر خواهم آمد و نیز من خودْ تو را به‌یقین باز خواهم آورد. و دستِ خودِ یوسف چشمانت را خواهد بست.»
5آنگاه یعقوب از بِئِرشِبَع روانه شد، و پسران اسرائیل پدرشان یعقوب و کودکان و زنانشان را بر ارابه‌هایی که فرعون برای آوردن او فرستاده بود، بردند.
6و نیز دامها و اسبابی را که در سرزمین کنعان اندوخته بودند با خود برگرفتند، و یعقوب و همۀ نسل او به مصر رفتند.
7او پسران و پسرانِ پسران خود را و نیز دختران و دخترانِ پسران خویش، یعنی همۀ نسلش را با خود به مصر برد.
8این است نامهای پسران اسرائیل یعنی یعقوب و نسلش که به مصر رفتند: رِئوبین نخست‌زادۀ یعقوب.
9پسران رِئوبین: خَنوخ و فَلّو و حِصرون و کَرْمی.
10پسران شمعون: یِموئیل و یامین و اوهَد و یاکین و صوحَر و شائول که پسر زنی کنعانی بود.
11پسران لاوی: جِرشون و قُهات و مِراری.
12پسران یهودا: عیر و اونان و شیلَه و فِرِص و زِراح. اما عیر و اونان در سرزمین کنعان مرده بودند؛ و پسران فِرِص، حِصرون و حامول بودند.
13پسران یِساکار: تولَع و فُوَّه و یاشوب و شِمرون.
14پسران زِبولون: سِرِد و ایلون و یاحلِئیل.
15اینان بودند پسران لیَه که آنها را با دختر خود دینَه، در فَدّان‌اَرام برای یعقوب بزاد. این پسران و دختران یعقوب جملگی سی و سه تن بودند.
16پسران جاد: صِفیون و حَجّی و شونی و اِصبون و عِری و اَرودی و اَرئیلی.
17پسران اَشیر: یِمنَه و یِشوَه و یِشْوی و بِریعَه و خواهرشان سِراخ و پسران بِریعَه، حِبِر و مَلکیئیل.
18اینان بودند پسران زِلفَه، کنیزی که لابان به دخترش لیَه داده بود. او این شانزده را برای یعقوب آورد.
19پسران راحیل، همسر یعقوب: یوسف و بِنیامین.
20و برای یوسف در سرزمین مصر، مَنَسی و اِفرایِم زاده شدند که اَسِنات دختر فوطی‌فارَع، کاهنِ اون، برایش بزاد.
21پسران بِنیامین: بِلاع و باکِر و اَشبیل و جیرا و نَعَمان و اِیحی و رُش و مُفّیم و حُفّیم و اَرْد.
22اینان بودند پسران راحیل که برای یعقوب زاده شدند، جملگی چهارده تن.
23پسر دان: حوشیم.
24پسران نَفتالی: یَحصِئیل و جونی و یِصِر و شیلِم.
25اینان بودند پسران بِلهَه، کنیزی که لابان به دخترش راحیل داده بود، و اینان را او برای یعقوب بزاد، جملگی هفت تن.
26همۀ کسان که با یعقوب به مصر رفتند، یعنی کسانی که از صُلب او بودند، غیر از عروسانش، شصت و شش تن بودند.
27برای یوسف نیز دو پسر در مصر زاده شدند. پس افراد خاندان یعقوب که به مصر رفتند، جملگی هفتاد تن بودند.
28باری، یعقوب یهودا را پیشاپیش خود نزد یوسف فرستاد تا او را به جوشِن راهنمایی کند. و به سرزمین جوشِن رسیدند.
29آنگاه یوسف ارابۀ خود را آماده کرد تا به پیشواز پدرش اسرائیل به جوشِن رود. یوسف خویشتن را به او نمود و بر گردنش بیاویخت و مدتی بر گردنش گریست.
30اسرائیل به یوسف گفت: «اکنون برای مردن آماده‌ام، زیرا به چشم خود دیدم که هنوز زنده‌ای.»
31آنگاه یوسف به برادران خود و اهل خانۀ پدرش گفت: «اینک می‌روم تا فرعون را خبر داده، بگویم: ”برادران و اهل خانۀ پدرم که در سرزمین کنعان بودند نزد من آمده‌اند.
32آنان شبان و دامدارند، و گله‌ها و رمه‌ها و هرآنچه را که دارند با خود آورده‌اند.“
33هنگامی که فرعون شما را فرا~خوانَد و بپرسد: ”کار شما چیست؟“
34پاسخ دهید: ”ما بندگانت از جوانی تا کنون دامداری کرده‌ایم، هم ما و هم پدران ما،“ تا در سرزمین جوشِن ساکن شوید، زیرا مصریان از همۀ شبانان کراهت دارند.»

47:1 پس یوسف به دیدار فرعون رفت و به او گفت: «پدر و برادرانم با گله و رمۀ خویش و هر چه دارند از سرزمین کنعان آمده‌اند و اکنون در ناحیۀ جوشِن هستند.»
2او از میان برادرانش پنج تن را برگرفت و آنان را در پیشگاه فرعون حاضر ساخت.
3فرعون از برادران او پرسید: «حرفۀ شما چیست؟» آنان به فرعون پاسخ دادند: «بندگانت شبانند، چنانکه پدرانمان نیز بودند.»
4و نیز به او گفتند: «ما آمده‌ایم تا در این سرزمین غربت گزینیم، چونکه چراگاهی برای گله‌های بندگانت نیست، زیرا خشکسالی شدید بر سرزمین کنعان حکمفرماست. پس اکنون تمنا داریم بگذاری بندگانت در ناحیۀ جوشِن سکونت گزینند.»
5فرعون به یوسف گفت: «حال که پدر و برادرانت نزد تو آمده‌اند،
6سرزمین مصر پیش روی توست؛ پدر و برادرانت را در بهترین جای این سرزمین ساکن گردان. بگذار در جوشِن قرار یابند. و اگر در میان آنان افرادی توانا می‌شناسی، آنان را بر دامهای خود من بگمار.»
7آنگاه یوسف پدرش یعقوب را آورده، او را در پیشگاه فرعون بر پا داشت. و یعقوب فرعون را برکت داد.
8فرعون از او پرسید: «سالهای عمر تو چند است؟»
9و یعقوب به فرعون گفت: «سالهای غربت من صد و سی است. سالهای عمر من اندک بوده و به دشواری گذشته است، و به سالهای غربت پدرانم نمی‌رسد.»
10آنگاه یعقوب فرعون را برکت داد و از حضور او بیرون رفت.
11پس یوسف چنانکه فرعون فرمان داده بود، پدر و برادرانش را مسکن داد و در بهترین جای سرزمین مصر، یعنی در ناحیه رَمِسیس، مِلکی به آنان بخشید.
12و نیز برای پدر و برادران و همۀ اهل خانۀ پدرش، بر حسب تعداد زن و فرزندان ایشان، خوراک فراهم ساخت.
13باری، در تمامی آن منطقه خوراک نبود، چراکه قحطی بسیار سخت بود، چندان که سرزمین مصر و کنعان هر دو به سبب خشکسالی از پای درآمده بودند.
14یوسف همۀ نقدینه‌ای را که در مصر و کنعان یافت می‌شد، در ازای غله‌ای که مردم می‌خریدند جمع کرد و آن را به قصر فرعون درآورد.
15چون نقدینۀ سرزمین مصر و کنعان تمام شد، همۀ مردم مصر نزد یوسف آمدند و گفتند: «ما را خوراک بده. چرا در برابر چشمانت بمیریم؛ زیرا نقدینۀ ما تمام شده است.»
16یوسف گفت: «پس دامهایتان را بیاورید. اکنون که پولتان تمام شده، من در ازای دامهایتان به شما خوراک خواهم داد.»
17پس ایشان دامهایشان را نزد یوسف آوردند و او در ازای اسبها و گوسفندان و بزها و گاوها و الاغهایشان، به آنان خوراک داد. و آن سال در ازای دامهایشان، برای ایشان خوراک فراهم آورد.
18و چون آن سال گذشت، سال بعد نزد او آمدند و گفتند: «از سرورمان پوشیده نیست که پول ما تمام شده و چارپایان ما از آنِ سرورمان گردیده است، و غیر از بدنها و زمینهایمان دیگر چیزی برای تقدیم به سرورمان نداریم.
19چرا در برابر چشمانت از بین برویم، هم ما و هم زمین ما؟ پس ما و زمین ما را در ازای خوراک بخر، و فرعون مالک ما و زمین ما خواهد شد. به ما بذر بده تا زنده بمانیم و نمیریم و تا زمین نیز بایر نماند.»
20پس یوسف تمامی زمینهای مصر را برای فرعون خرید، زیرا همۀ مصریان مزرعه‌های خویش را فروختند، چونکه قحطی برایشان تحمل‌ناپذیر گشته بود. و زمین از آنِ فرعون شد.
21و یوسف مردم را از این سرحد مصر تا به سرحد دیگر به شهرها منتقل ساخت.
22فقط زمین کاهنان را نخرید، زیرا آنان سهمیۀ ثابتی از فرعون دریافت می‌کردند و از سهمیه‌ای که فرعون به ایشان می‌داد، می‌خوردند. از همین رو زمین خود را نفروختند.
23یوسف به مردم گفت: «اینک در این روز شما و زمینهایتان را برای فرعون خریدم. اکنون برای شما بذر هست تا زمین را بکارید.
24و چون محصول برسد، یک پنجم آن را به فرعون بدهید. چهار پنجم دیگر آن را نگاه دارید تا برای مزرعه‌هایتان بذر و برای خود و اهل خانه و کودکانتان خوراک باشد.»
25مردم گفتند: «تو زندگی ما را نجات داده‌ای و بر ما نظر لطف افکنده‌ای. ما غلام فرعون خواهیم بود.»
26پس یوسف این قانون را برای سرزمین مصر وضع کرد، که تا به امروز نیز باقی است، و آن اینکه یک پنجم محصول از آنِ فرعون است. فقط زمین کاهنان بود که از آنِ فرعون نشد.
27پس اسرائیل در سرزمین مصر و در ناحیۀ جوشِن ساکن شدند. و املاک در آن به دست آوردند و بسیار بارور و کثیر شدند.
28یعقوب هفده سال در مصر بزیست و سالهای عمر وی صد و چهل و هفت بود.
29چون زمان مرگ اسرائیل نزدیک شد، پسرش یوسف را فرا~خواند و به او گفت: «اگر بر من نظر لطف داری، دستت را زیر ران من بگذار و قول بده که با من به محبت و امانت رفتار کنی. مرا در مصر دفن مکن،
30بلکه بگذار با پدران خود بخوابم. مرا از مصر بیرون ببر و در مقبرۀ آنان دفن کن.» یوسف گفت: «هرآنچه گفتی به جا خواهم آورد.»
31یعقوب گفت: «برایم سوگند یاد کن.» آنگاه یوسف برای او سوگند یاد کرد، و اسرائیل بر سر بستر خود سَجده کرد.