۳۰ سپتامبر

R10930
Category
اول تواریخ باب ۱۳ , ۱۴

13:1 آنگاه داوود با سردارانِ هزارها و صدها، یعنی با همۀ رهبران، مشورت کرد.
2سپس به تمامی جماعت اسرائیل گفت: «اگر صلاح بدانید، و اگر این از جانب یهوه خدای ما باشد، به هر سو برای برادرانمان که در همۀ سرزمینهای اسرائیل باقی مانده‌اند پیغام بفرستیم، و نیز برای کاهنان و لاویان که در شهرها و چراگاههایشان هستند، تا نزد ما گِرد آیند.
3آنگاه صندوق خدایمان را نزد خود بازآوریم، زیرا که در روزگار شائول از آن مسئلت نکردیم.»
4و تمامی جماعت گفتند که چنین خواهند کرد، زیرا این امر در نظر تمامی قوم پسند آمد.
5پس داوود تمامی اسرائیل را از رود شیحور در مصر تا لِبوحَمات گرد آورد، تا صندوق خدا را از قَریه‌یِعاریم بیاورند.
6سپس داوود و تمامی اسرائیل به بَعَلَه، یعنی به قَریه‌یِعاریم که متعلق به یهوداست، برآمدند تا صندوق خدا را که به نام خداوند مسمی است از آنجا بیاورند، خداوندی که میان کروبیانِ بر روی صندوق جلوس می‌کند.
7آنان صندوق خدا را بر ارابه‌ای نو، از خانۀ اَبیناداب آوردند. و عُزَّه و اَخیو ارابه را می‌راندند.
8و داوود و تمامی اسرائیل به قوّتِ تمام با سرود و چنگ و بربط و دف و سنج و شیپور در حضور خدا وجد می‌کردند.
9اما چون به خرمنگاه کیدون رسیدند، عُزَّه دست خود را دراز کرد تا صندوق را بگیرد، زیرا گاوها می‌لغزیدند.
10ناگاه خشم خداوند بر عُزَّه افروخته شد، و او را زد، زیرا دست خود را بر صندوق دراز کرده بود، و او همان‌جا در حضور خدا مرد.
11و داوود به خشم آمد، زیرا خداوند بر عُزَّه خروشیده بود. به همین جهت آن مکان تا به امروز فِرِص‌عُزَّه نامیده می‌شود.
12داوود آن روز از خدا ترسید و با خود گفت: «چگونه می‌توانم صندوق خدا را نزد خود بیاورم؟»
13پس داوود صندوق را نزد خود به شهر داوود نیاورد، بلکه تغییر جهت داده، آن را به خانۀ عوبیداَدومِ جِتّی برد.
14بدین ترتیب صندوق خدا سه ماه در خانۀ عوبیداَدوم نزد اهل خانه‌اش ماند، و خداوند اهل خانۀ عوبید‌اَدوم و تمامی اموال وی را برکت داد.

14:1 و حیرام، پادشاه صور، قاصدان با درختان سرو آزاد و سنگتراشان و نجاران نزد داوود فرستاد، تا برایش خانه‌ای بسازند.
2پس داوود دانست که خداوند او را به پادشاهی بر اسرائیل استوار کرده، و سلطنتش به خاطر قوم او اسرائیل به‌غایت برافراشته شده است.
3داوود در اورشلیم زنان بیشتر گرفت، و صاحبِ پسران و دختران بیشتر شد.
4اینانند نامهای فرزندانی که در اورشلیم برای داوود زاده شدند: شَمّوعا، شوباب، ناتان، سلیمان،
5یِبحار، اِلیشوعَ، اِلیفِلِط،
6نوجَه، نِفِج، یافیَع،
7اِلیشامَع، بِعِلیاداع و اِلیفِلِط.
8چون فلسطینیان شنیدند که داوود به پادشاهی بر تمامی اسرائیل مسح شده است، جملگی به جستجویش برآمدند. وقتی داوود این را شنید، به مقابله با ایشان بیرون رفت.
9باری، فلسطینیان آمده و به وادی رِفائیم یورش برده بودند.
10پس داوود از خدا مسئلت کرده، پرسید: «آیا به مقابله با فلسطینیان برآیم؟ آیا ایشان را به دست من تسلیم خواهی کرد؟» خداوند به او گفت: «برآی، زیرا من ایشان را به دست تو تسلیم خواهم کرد.»
11پس به بَعَل‌فِراصیم برآمدند، و داوود در آنجا فلسطینیان را شکست داده، گفت: «خدا همچون سیلابی خروشان، به دست من بر دشمنانم خروشیده است.» از این رو آن مکان بَعَل‌فِراصیم نام گرفت.
12فلسطینیان خدایان خود را در آنجا رها کردند، و داوود فرمان داد که آنها را به آتش بسوزانند.
13و اما فلسطینیان بار دیگر به آن وادی یورش بردند.
14و چون داوود دیگر بار از خدا مسئلت کرد، خدا به او گفت: «مستقیم از پی ایشان به آنجا برمَیا، بلکه دور زده، از مقابل درختان بَلْسان بدیشان حمله کن.
15وقتی از فراز درختان بَلْسان صدای گامهای لشکریان را شنیدی، آنگاه به جنگ بیرون شو، زیرا خدا پیشاپیش تو بیرون رفته است تا لشکر فلسطینیان را شکست دهد.»
16پس داوود مطابق آنچه خدا به او دستور داد عمل کرد، و ایشان فلسطینیان را از جِبعون تا جازِر شکست دادند.
17آوازۀ داوود در همۀ سرزمینها پیچید، و خداوند ترس او را بر تمامی قومها مستولی کرد.

Speaker
حزقیال باب ۲۶

26:1 در سال یازدهم، در روز اوّل ماه، کلام خداوند بر من نازل شده، گفت:
2«ای پسر انسان، از آن رو که صور دربارۀ اورشلیم گفته است: ”هَه هَه، دروازۀ قومها شکسته شده و به روی من گشوده گردیده است. حال که او ویران گشته، من کامیاب خواهم شد!“
3پس خداوندگارْ یهوه چنین می‌فرماید: اینک ای صور، من بر ضد تو هستم، و چنانکه دریا امواج خود را برمی‌انگیزد، من قومهای بسیار را علیه تو بر خواهم انگیخت.
4آنان حصارهای صور را خراب کرده، برجهایش را فرو~خواهند ریخت، و من خاکش را از او خواهم رُفت و او را به صخره‌ای عریان بدل خواهم کرد.
5و او به محل گستردن تور در میان دریا بدل خواهد شد، زیرا خداوندگارْ یهوه می‌فرماید من این را گفته‌ام. قومها آن را به تاراج خواهند برد،
6و دخترانش که در صحرایند، به شمشیر از پا در خواهند آمد. آنگاه خواهند دانست که من یهوه هستم.
7«زیرا خداوندگارْ یهوه چنین می‌فرماید: اینک من شاه شاهان، نبوکدنصر، پادشاه بابِل را با اسبان و ارابه‌ها و با سواران و لشکری از سربازان بسیار، از جانب شمال بر ضد صور بر خواهم آورد.
8او دخترانت را در صحرا به شمشیر خواهد کشت. و بر ضد تو سنگرها خواهد ساخت و پشته‌ها بر پا خواهد کرد و سپرها بر خواهد افراشت.
9مَنجِنیقهایش را به سوی حصارهایت نشانه خواهد رفت و برجهایت را به تبرهای خود منهدم خواهد ساخت.
10اسبانش آنقدر بی‌شمار خواهند بود که غبارشان تو را خواهد پوشانید. آنگاه که به دروازه‌هایت داخل شوند، چنانکه به شهری رخنه‌دار درمی‌آیند، حصارهایت از خروش سواران و ارابه‌ها و کالسکه‌ها به لرزه در خواهد آمد.
11همۀ کوچه‌هایت را به سُم اسبانش پایمال کرده، مردمانت را به شمشیر خواهد کشت، و ستونهای نیرومندت به زمین فرو~خواهد افتاد.
12ثروتت را تاراج خواهند کرد و کالاهایت را به یغما خواهند برد. حصارهایت را فرو~خواهند ریخت و خانه‌های زیبایت را منهدم کرده، سنگ و چوب و خاکت را به میان آب خواهند ریخت.
13آواز سرودهایت را خاموش خواهم کرد و صدای چنگهایت دیگر به گوش نخواهد رسید.
14تو را به صخره‌ای عریان بَدَل خواهم ساخت و به محل گستردن تور، و دیگر هرگز تجدید بنا نخواهی شد! زیرا خداوندگارْ یهوه می‌فرماید: من که یهوه هستم سخن گفته‌ام.
15«خداوندگارْ یهوه به صور چنین می‌گوید: آیا سرزمینهای ساحلی از صدای سقوط تو نخواهند لرزید، آنگاه که مجروحان ناله سر دهند و در میان تو کشتار شود؟
16آنگاه حاکمان دریا جملگی از تختشان به زیر خواهند آمد و ردا از تن به در کرده، جامه‌های گلدوزی‌شدۀ خویش را خواهند کَند و لرزه بر تن کرده، بر زمین خواهند نشست و هر دَم بر خود لرزیده، از دیدنت حیران خواهند شد.
17و بر تو مرثیه خوانده، تو را خواهند گفت: «”ای شهر پر آوازه، چگونه تباه گشتی، ای که مسکن ساحل‌نشینان بودی! ای که بر دریا زورآور بودی، تو و ساکنانت؛ تو که ترس خود را بر همۀ سکنۀ آنجا مستولی می‌کردی!
18حال در روز سقوطت سرزمینهای ساحلی بر خود می‌لرزند، و جزایر دریا از رحلت تو مدهوش می‌گردند.“
19«زیرا خداوندگارْ یهوه چنین می‌گوید: چون تو را مانند شهرهای غیرمسکون ویران سازم و آبهای ژرف بر تو آورده، تو را به آبهای بسیار بپوشانم،
20آنگاه تو را با آنان که به هاویه فرو~می‌روند، نزد مردمان روزگاران کهن فرود خواهم آورد، و در اَسفَلهای زمین، در ویرانه‌های ابدی، با آنان که به هاویه فرو~می‌روند، ساکن خواهم گردانید تا دیگر مسکون نشوی و در سرزمین زندگان جایگاهی نداشته باشی.
21و خداوندگارْ یهوه می‌گوید: تو را به سرانجامی دِهشَتناک دچار خواهم ساخت و نابود خواهی شد! تو را خواهند جُست، اما دیگر هرگز یافت نخواهی شد.»

Speaker
لوقا باب ۲۳

23:1 آنگاه همۀ شورا برخاستند و او را نزد پیلاتُس بردند
2و از او شکایت کرده، گفتند: «این مرد را یافته‌ایم که قوم ما را گمراه می‌کند و ما را از پرداخت خَراج به قیصر بازمی‌دارد و ادعا دارد مسیح و پادشاه است.»
3پس پیلاتُس از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودی؟» در پاسخ گفت: «تو می‌گویی!»
4آنگاه پیلاتُس به سران کاهنان و جماعت اعلام کرد: «سببی برای محکوم کردن این مرد نمی‌یابم.»
5امّا آنها به‌اصرار گفتند: «او در سرتاسر یهودیه مردم را با تعالیم خود تحریک می‌کند. از جلیل آغاز کرده و حال بدین‌جا نیز رسیده است.»
6چون پیلاتُس این را شنید، خواست بداند آیا او جلیلی است.
7و چون دریافت که از قلمرو هیرودیس است، او را نزد وی فرستاد، زیرا هیرودیس در آن هنگام در اورشلیم بود.
8هیرودیس چون عیسی را دید، بسیار شاد شد، زیرا دیرزمانی خواهان دیدار وی بود. پس بنا بر آنچه دربارۀ عیسی شنیده بود، امید داشت آیتی از او ببیند.
9پس پرسشهای بسیار از عیسی کرد، امّا عیسی پاسخی به او نداد.
10سران کاهنان و علمای دین که در آنجا بودند، سخت بر او اتهام می‌زدند.
11هیرودیس و سربازانش نیز به او بی‌حرمتی کردند و به استهزایش گرفتند. سپس ردایی فاخر بر او پوشاندند و نزد پیلاتُس بازفرستادند.
12در آن روز، هیرودیس و پیلاتُس بنای دوستی با یکدیگر نهادند، زیرا پیشتر دشمن بودند.
13پیلاتُس سران کاهنان و بزرگان قوم و مردم را فرا~خواند
14و به آنها گفت: «این مرد را به تهمت شوراندن مردم، نزد من آوردید. من در حضور شما او را آزمودم و هیچ دلیلی بر صحت تهمتهای شما نیافتم.
15نظر هیرودیس نیز همین است، چه او را نزد ما بازفرستاده است. چنانکه می‌بینید، کاری نکرده که مستحق مرگ باشد.
16پس او را تازیانه می‌زنم و آزاد می‌کنم.» [
17در هر عید، پیلاتُس می‌بایست یک زندانی را برایشان آزاد می‌کرد.]
18امّا آنها یکصدا فریاد برآوردند: «او را از میان بردار و باراباس را برای ما آزاد کن!»
19باراباس به سبب شورشی که در شهر واقع شده بود، و نیز به سبب قتل، در زندان بود.
20پیلاتُس که می‌خواست عیسی را آزاد کند، دیگر بار با آنان سخن گفت.
21امّا ایشان همچنان فریاد برآوردند: «بر صلیبش کن! بر صلیبش کن!»
22سوّمین بار به آنها گفت: «چرا؟ چه بدی کرده است؟ من که هیچ سببی برای کشتن او نیافتم. پس او را تازیانه می‌زنم و آزاد می‌کنم.»
23امّا آنان با فریادِ بلند به‌اصرار خواستند بر صلیب شود. سرانجام فریادشان غالب آمد
24و پیلاتُس حکمی را که می‌خواستند، صادر کرد.
25او مردی را که به سبب شورش و قتل در زندان بود و جمعیت خواهان آزادی‌اش بودند، رها کرد و عیسی را به ایشان سپرد تا به دلخواه خود با او رفتار کنند.
26چون او را می‌بردند، مردی شَمعون نام از اهالی قیرَوان را که از مزارع به شهر می‌آمد، گرفتند و صلیب را بر دوش او نهاده، وادارش کردند آن را پشت سر عیسی حمل کند.
27گروهی بسیار از مردم، از جمله زنانی که بر سینۀ خود می‌کوفتند و شیون می‌کردند، از پی او روانه شدند.
28عیسی روی گرداند و به آنها گفت: «ای دختران اورشلیم، برای من گریه مکنید؛ برای خود و فرزندانتان گریه کنید.
29زیرا زمانی خواهد آمد که خواهید گفت: ”خوشا به حال زنان نازا، خوشا به حال رَحِمهایی که هرگز نزادند و سینه‌هایی که هرگز شیر ندادند!“
30در آن هنگام، به کوهها خواهند گفت: ”بر ما فرو~افتید!“ و به تپه‌ها که: ”ما را بپوشانید!“
31زیرا اگر با چوب تَر چنین کنند، با چوب خشک چه خواهند کرد؟»
32دو مرد دیگر را نیز که هر دو جنایتکار بودند، می‌بردند تا با او بکشند.
33چون به مکانی که جمجمه نام داشت رسیدند، او را با آن دو جنایتکار بر صلیب کردند، یکی را در سمت راست او و دیگری را در سمت چپ.
34عیسی گفت: «ای پدر، اینان را ببخش، زیرا نمی‌دانند چه می‌کنند.» آنگاه قرعه انداختند تا جامه‌های او را میان خود تقسیم کنند.
35مردم به تماشا ایستاده بودند و بزرگان قوم نیز ریشخندکنان می‌گفتند: «دیگران را نجات داد! اگر مسیح است و برگزیدۀ خدا، خود را نجات دهد.»
36سربازان نیز او را به استهزا گرفتند. ایشان به او نزدیک شده، شراب ترشیده به او می‌دادند
37و می‌گفتند: «اگر پادشاه یهودی، خود را برهان.»
38نوشته‌ای نیز بدین عبارت بالای سر او نصب کرده بودند که ’این است پادشاه یهود.‘
39یکی از دو جنایتکاری که بر صلیب آویخته شده بودند، اهانت‌کنان به او می‌گفت: «مگر تو مسیح نیستی؟ پس ما و خودت را نجات بده!»
40امّا آن دیگر او را سرزنش کرد و گفت: «از خدا نمی‌ترسی؟ تو نیز زیر همان حکمی!
41مکافات ما به‌حق است، زیرا سزای اعمال ماست. امّا این مرد هیچ تقصیری نکرده است.»
42سپس گفت: «ای عیسی، چون به پادشاهی خود رسیدی، مرا نیز به یاد آور.»
43عیسی پاسخ داد: «آمین، به تو می‌گویم، امروز با من در فردوس خواهی بود.»
44حدود ساعت ششم بود که تاریکی تمامی آن سرزمین را فرا~گرفت و تا ساعت نهم ادامه یافت،
45زیرا خورشید از درخشیدن بازایستاده بود. در این هنگام، پردۀ محرابگاه از میان دو پاره شد.
46آنگاه عیسی به بانگ بلند فریاد برآورد: «ای پدر، روح خود را به دستان تو می‌سپارم.» این را گفت و دَمِ آخر بَرکشید.
47فرماندۀ سربازان با دیدن این واقعه، خدا را تمجید کرد و گفت: «به‌یقین که این مرد بی‌گناه بود.»
48مردمی نیز که به تماشا گرد ‌آمده بودند، چون آنچه رخ داد دیدند، در حالیکه بر سینۀ خود می‌کوفتند، آنجا را ترک کردند.
49امّا همۀ آشنایان او، از جمله زنانی که از جلیل از پی‌اش روانه شده بودند، دور ایستاده، این وقایع را نظاره می‌کردند.
50در آنجا شخصی یوسف نام نیز حضور داشت که مردی بود نیک و درستکار. او هرچند عضو شورا بود،
51با رأی و تصمیم آنان موافق نبود. یوسف از مردمان رامَه، یکی از شهرهای یهودیان بود و مشتاقانه انتظار پادشاهی خدا را می‌کشید.
52او نزد پیلاتُس رفت و جسد عیسی را طلب کرد.
53پس آن را پایین آورده، در کتانی پیچید و در مقبره‌ای تراشیده از سنگ نهاد که تا به حال کسی در آن گذاشته نشده بود.
54آن روز، ’روز تهیه‘ بود و چیزی به شروع شَبّات نمانده بود.
55زنانی که از جلیل از پی عیسی آمده بودند، به دنبال یوسف رفتند و مکان مقبره و چگونگی قرار گرفتن جسد او را دیدند.
56سپس به خانه بازگشته، حَنوط و عطریات آماده کردند و در روز شَبّات طبق حکم شریعت، آرام گرفتند.

Speaker
Suitable For