۱۰ فوریه

R10210
Category
خروج باب ۱۹ , ۲۰

19:1 بنی‌اسرائیل در ماه سوّمِ خروجشان از سرزمین مصر، در نخستین روزِ ماه به صحرای سینا رسیدند.
2آنان پس از عزیمت از رِفیدیم، وارد صحرای سینا شدند، و در آنجا، اسرائیل مقابل کوه اردو زد.
3آنگاه موسی نزد خدا بالا رفت. خداوند از کوه موسی را ندا داد و فرمود: «این را به خاندان یعقوب بگو و به بنی‌اسرائیل اعلام کن:
4شما خود دیدید که بر مصریان چه کردم و چگونه شما را بر بالهای عقابها حمل کرده، نزد خود آوردم.
5حال اگر واقعاً صدای مرا بشنوید و عهد مرا نگاه دارید، از میان جمیع قومها، مِلک خاص من خواهید بود، زیرا تمامی زمین از آنِ من است.
6شما برای من مملکتی از کاهنان، و امتی مقدس خواهید بود. این است آنچه باید به بنی‌اسرائیل بگویی.»
7پس موسی آمده، مشایخ قوم را فرا~خواند، و همۀ این سخنان را که خداوند به او فرموده بود، با ایشان در میان گذاشت.
8همۀ قوم یکصدا پاسخ دادند: «هرآنچه خداوند فرموده است، خواهیم کرد.» پس موسی پاسخ قوم را به خداوند بازگفت.
9خداوند به موسی گفت: «اینک من در ابری غلیظ نزد تو می‌آیم تا قوم بشنوند که من با تو سخن می‌گویم، و همواره به تو اعتماد داشته باشند.» آنگاه موسی سخنان قوم را به خداوند بازگفت.
10خداوند به موسی فرمود: «نزد قوم برو و ایشان را امروز و فردا تقدیس کن. به آنها بگو جامه‌های خود را بشویند
11و روز سوّم آماده باشند، زیرا در روز سوّم خداوند در برابر دیدگان همۀ قوم بر کوه سینا نزول خواهد کرد.
12حدودی گرداگرد کوه برای قوم قرار بده و به ایشان بگو: ”مبادا از کوه بالا روید یا حتی دامنۀ کوه را لمس کنید! هر که کوه را لمس کند، هرآینه کشته شود.
13او باید سنگسار گردد یا به تیر کشته شود؛ دست کسی نباید به او بخورد. خواه انسان و خواه چارپا، هر چه باشد، نباید زنده بماند.“ تنها زمانی که کَرِنا نواخته شود، می‌توان از کوه بالا رفت.»
14پس از آنکه موسی از کوه نزد قوم به زیر آمد، مردم را تقدیس کرد، و آنها جامه‌های خود را شستند.
15آنگاه به قوم گفت: «خود را برای روز سوّم آماده کنید. با زنان نزدیکی مکنید.»
16صبح روز سوّم رعد و برق درگرفت و ابری غلیظ بر کوه پدیدار گشت و آواز بس بلندِ کَرِنا به گوش رسید، چندان که قومی که در اردوگاه بودند، همه بر خود لرزیدند!
17آنگاه موسی قوم را برای ملاقات با خدا از اردوگاه بیرون برد، و آنها در پای کوه آماده ایستادند.
18کوه سینا را دود فرا~گرفته بود، زیرا خداوند در آتش بر آن نازل شده بود. دودِ آن همچون دود کوره بالا می‌رفت، و تمامی کوه به‌شدّت می‌لرزید.
19چون آواز کَرِنا بس بلندتر و بلندتر می‌شد، موسی سخن می‌گفت و خدا به صدا او را پاسخ می‌داد.
20خداوند بر فراز کوه سینا فرود آمد و موسی را به بالای کوه فرا~خواند. پس موسی بالا رفت
21و خداوند به او گفت: «پایین برو و به قوم هشدار بده، مبادا برای دیدن خداوند نزدیک آمده از حد تجاوز نمایند و بسیاری از ایشان هلاک شوند.
22حتی کاهنان که به خداوند نزدیک می‌شوند باید خود را تقدیس کنند، مبادا به‌ناگاه بر ایشان هجوم آورد.»
23موسی به خداوند گفت: «قوم نمی‌توانند از کوه سینا بالا بیایند، زیرا تو خود به ما هشدار داده، گفتی: ”حدودی گرداگرد کوه قرار دهید و آن را مقدس شمارید.“»
24خداوند پاسخ داد: «پایین برو و هارون را با خود بالا بیاور. اما قوم و کاهنان نباید از حد تجاوز کنند تا نزد خداوند برآیند، مبادا بر ایشان هجوم آورد.»
25پس موسی نزد قوم پایین رفت و این را بدیشان بازگفت.

20:1 آنگاه خدا همۀ این سخنان را فرمود:
2«مَنَم یهوه خدای تو، که تو را از سرزمین مصر، از خانۀ بندگی، بیرون آوردم.
3«تو را خدایانِ غیر جز من مباشد.
4«هیچ تمثالِ تراشیده‌ای برای خود مساز، خواه به شکل هرآنچه بالا در آسمان باشد و یا پایین بر زمین و یا در آبهای زیر زمین.
5در برابر آنها سَجده مکن و آنها را عبادت منما؛ زیرا من، یهوه خدای تو، خدایی غیورم که جزای تقصیرات پدران را به فرزندان و پشت سوّم و چهارمِ آنان که مرا نفرت کنند می‌رسانم.
6اما کسانی را که مرا دوست بدارند و فرمانهایم را حفظ کنند، تا هزار پشت محبت می‌کنم.
7«نام یهوه خدایت را به ناشایستگی مبر، زیرا خداوند کسی را که نام او را به ناشایستگی بَرَد بی‌سزا نخواهد گذاشت.
8«روز شَبّات را به یاد داشته باش و آن را مقدس شمار.
9شش روز کار کن و همۀ کارهایت را انجام بده،
10اما روز هفتم، شَبّاتِ یهوه خدای توست. در آن هیچ کار مکن، نه تو، نه پسر یا دخترت، نه غلام یا کنیزت، نه چارپایانت، و نه غریبی که درون دروازه‌های توست.
11زیرا خداوند در شش روز آسمان و زمین و دریا را با هرآنچه در آنهاست بساخت، اما روز هفتم فراغت یافت. از همین رو، خداوند روز شَبّات را برکت داده، آن را تقدیس فرمود.
12«پدر و مادر خود را گرامی دار تا در سرزمینی که یهوه خدایت به تو می‌بخشد، روزهایت دراز شود.
13«قتل مکن.
14«زنا مکن.
15«دزدی مکن.
16«بر همنوع خود شهادت دروغ مده.
17«به خانۀ همسایه‌ات طمع مورز. به زن همسایه‌ات، یا غلام و کنیزش، یا گاو و الاغش، یا هیچ چیز دیگر او، طمع مدار.»
18چون قوم رعد و برق را دیدند، و آواز کَرِنا را شنیدند، و کوه را که پر از دود بود مشاهده کردند، جملگی به خود لرزیدند. آنها دور ایستادند و
19به موسی گفتند: «تو خود با ما سخن بگو و ما خواهیم شنید، اما خدا با ما سخن نگوید، مبادا بمیریم.»
20موسی به قوم گفت: «مترسید. خدا آمده است تا شما را بیازماید تا ترس او را به دل داشته باشید و گناه نکنید.»
21پس قوم از دور ایستادند و موسی به تاریکیِ غلیظ که خدا در آن بود نزدیک شد.
22آنگاه خداوند به موسی گفت: «بنی‌اسرائیل را چنین بگو: ”شما خود دیدید که از آسمان با شما سخن گفتم.
23خدایان نقره در کنار من مسازید؛ خدایان طلا برای خود مسازید.
24مذبحی از خاک برایم بساز و بر آن قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت از گله و رمۀ خویش تقدیم کن. هر جا که گرامیداشتِ نام خویش را سبب گردم، نزد تو خواهم آمد و تو را برکت خواهم داد.
25اگر مذبحی از سنگ برایم می‌سازی، آن را از سنگهای تراشیده مساز، زیرا اگر افزارت را بر آن به کار بری آن را نجس می‌سازی.
26و بر مذبح من از پله‌ها بالا مرو، مبادا عریانی تو بر آن دیده شود.“

Speaker
مزامیر باب ۷۳

73:1 به درستی که خدا برای اسرائیل نیکوست؛ برای آنان که پاکدلند.
2و اما من، چیزی نمانده بود پاهایم بلغزد؛ نزدیک بود قدمهایم از راه به در رود!
3زیرا بر فخرفروشان حسد بردم، آنگاه که رفاه شریران را دیدم.
4زیرا آنان را تا به مرگ دردی نیست؛ و تن ایشان سالم است.
5همچون دیگران در زحمت نیستند، و به بلاهای آدمیان گرفتار نمی‌آیند!
6از این رو، گردنبند کِبر بر گردنشان است، و تن‌پوشِ خشونت بر تنشان.
7چشمانشان از فربهی به در آمده است و خیالات دل ایشان را حد و مرزی نیست.
8تمسخر می‌کنند و بدخواهانه سخن می‌گویند، و متکبرانه، ظلم را بر زبان می‌رانند.
9دهانشان را بر ضد آسمان می‌گشایند، و زبانشان بر زمین جولان می‌دهد.
10از این رو قوم او به آنها روی می‌آورند و مشتاقانه هر سخن آنها را می‌پذیرند.
11و می‌گویند: «خدا چگونه بداند؟ آیا آن متعال علم دارد؟»
12آری، شریران چنین‌اند؛ همواره آسوده‌خیالند و دولتشان رو به فزونی است!
13بی‌گمان من به عبث دل خود را پاک نگاه داشته‌ام؛ و دستانم را به بی‌گناهی شسته‌ام!
14همۀ روز مبتلا بوده‌ام؛ و هر بامداد توبیخ گشته‌ام!
15اگر می‌گفتم: «‌چنین سخن خواهم گفت،» به نسل حاضر از فرزندان تو خیانت می‌ورزیدم.
16چون اندیشیدم که این را بفهمم، بر من بس دشوار آمد،
17تا آنکه به قُدس خدا داخل شدم؛ آنگاه سرانجامِ ایشان را دریافتم.
18براستی که ایشان را در جاهای لغزنده قرار می‌دهی؛ و به تباهیشان فرو~می‌افکنی.
19چه به ناگاه هلاک گشته‌اند! و از وحشت، به تمامی نیست گردیده‌اند!
20همچون رؤیای شب، آنگاه که آدمی چشم گشاید، آن هنگام که تو برخیزی، خداوندگارا، ایشان را چون اوهام، ناچیز خواهی شمرد.
21آنگاه که جانم تلخ گشته بود و دلم ریش بود،
22وحشی بودم و جاهل و در پیشگاهت مانند حیوانی بی‌شعور بودم.
23[اما حال دریافته‌ام که] من پیوسته با توام، و تو دست راستم را می‌گیری.
24تو با مشورتِ خویش هدایتم می‌کنی، و پس از آن به جلالم می‌رسانی.
25در آسمان جز تو کِه را دارم؟ و بر زمین، هیچ چیز را جز تو نمی‌خواهم.
26تن و دل من ممکن است زائل شود، اما خداست صخرۀ دلم و نصیبم، تا ابد.
27زیرا براستی آنان که از تو دورند، هلاک خواهند شد؛ و آنان را که به تو خیانت می‌ورزند، نابود خواهی کرد.
28اما مرا نیکوست که به خدا نزدیک باشم. خداوندگارْ یهوه را پناهگاه خود ساخته‌ام تا همۀ کارهای تو را بازگویم.

Speaker
مرقس باب ۶

6:1 سپس عیسی آنجا را ترک گفت و با شاگردان خود به شهر خویش رفت.
2چون روز شَبّات فرا~رسید، به تعلیم دادن در کنیسه پرداخت. بسیاری با شنیدن سخنان او در شگفت شدند. آنها می‌گفتند: «این مرد همۀ اینها را از کجا کسب کرده است؟ این چه حکمتی است که به او عطا شده؟ و این چه معجزاتی است که به دست او انجام می‌شود؟
3مگر او آن نجّار نیست؟ مگر پسر مریم و برادرِ یعقوب، یوشا، یهودا و شَمعون نیست؟ مگر خواهران او اینجا، در میان ما زندگی نمی‌کنند؟» پس در نظرشان ناپسند آمد.
4عیسی بدیشان گفت: «نبی بی‌حرمت نباشد جز در شهر خود و در میان خویشان و در خانۀ خویش!»
5او نتوانست در آنجا هیچ معجزه‌ای انجام دهد، جز آنکه دست خود را بر چند بیمار گذاشت و آنها را شفا بخشید.
6او از بی‌ایمانی ایشان در حیرت بود. سپس، عیسی در روستاهای اطراف گشته، تعلیم می‌داد.
7او آن دوازده را نزد خود فرا~خواند و آنها را دو به دو فرستاد و ایشان را بر ارواح پلید اقتدار بخشید.
8به آنان دستور داد: «برای سفر، چیزی جز یک چوبدستی با خود برندارید؛ نه نان، نه کوله‌بار و نه پول در کمربندهای خود.
9کفش به پا کنید، امّا پیراهن اضافی نپوشید.
10چون به خانه‌ای درآمدید، تا هنگام ترک آن محل، در آن خانه بمانید.
11و اگر در جایی شما را نپذیرند، یا به شما گوش فرا~ندهند، به هنگام ترک آنجا، خاک پاهایتان را نیز بتکانید، تا شهادتی باشد بر ضد آنها.»
12پس آنها رفته، به مردم موعظه می‌کردند که باید توبه کنند.
13ایشان دیوهای بسیار را بیرون راندند و بیماران بسیار را با روغن تدهین کرده، شفا بخشیدند.
14هیرودیس پادشاه این را شنید، زیرا نام عیسی شهرت یافته بود. بعضی از مردم می‌گفتند: «یحیای تعمیددهنده از مردگان برخاسته و از همین روست که این قدرتها از او به ظهور می‌رسد.»
15دیگران می‌گفتند: «‌ایلیا است.» عده‌ای نیز می‌گفتند: «پیامبری است مانند پیامبران دیرین.»
16امّا چون هیرودیس این را شنید، گفت: «این همان یحیی است که من سرش را از تن جدا کردم و اکنون از مردگان برخاسته است!»
17زیرا به دستور خودِ هیرودیس یحیی را گرفته و او را بسته و به زندان افکنده بودند. هیرودیس این کار را به‌خاطر هیرودیا کرده بود. هیرودیا زن فیلیپُس، برادر هیرودیس بود که اکنون هیرودیس او را به زنی گرفته بود.
18یحیی به هیرودیس گفته بود: «جایز نیست که تو با زن برادرت باشی.»
19پس هیرودیا از یحیی کینه به دل داشت و می‌خواست او را بکشد، امّا نمی‌توانست.
20زیرا هیرودیس از یحیی می‌ترسید، چرا که او را مردی پارسا و مقدّس می‌دانست و از این رو از او محافظت می‌کرد. هر گاه سخنان یحیی را می‌شنید، حیران و پریشان می‌شد. با این حال، به خوشی به سخنان او گوش فرا~می‌داد.
21سرانجام فرصت مناسب فرا~رسید. هیرودیس در روز میلاد خود ضیافتی به پا کرد و درباریان و فرماندهان نظامی خود و والامرتبگان جلیل را دعوت نمود.
22دختر هیرودیا به مجلس درآمد و رقصید و هیرودیس و میهمانانش را شادمان ساخت. آنگاه پادشاه به دختر گفت: «هر چه می‌خواهی از من درخواست کن که آن را به تو خواهم داد.»
23همچنین سوگند خورده، گفت: «هر چه از من بخواهی، حتی نیمی از مملکتم را، به تو خواهم داد.»
24او بیرون رفت و به مادر خود گفت: «چه بخواهم؟» مادرش پاسخ داد: «سَرِ یحیای تعمیددهنده را.»
25دختر بی‌درنگ شتابان نزد پادشاه بازگشت و گفت: «از تو می‌خواهم هم‌اکنون سر یحیای تعمیددهنده را بر طَبَقی به من بدهی.»
26پادشاه بسیار اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش نخواست درخواست او را رد کند.
27پس بی‌درنگ جلادی فرستاد و دستور داد سر یحیی را بیاورد. او رفته، سر یحیی را در زندان از تن جدا کرد
28و آن را بر طَبَقی آورد و به دختر داد. او نیز آن را به مادرش داد.
29چون شاگردان یحیی این را شنیدند، آمدند و بدن او را برداشته، به خاک سپردند.
30و امّا رسولان نزد عیسی گرد آمدند و آنچه کرده و تعلیم داده بودند به او بازگفتند.
31عیسی به ایشان گفت: «با من به خلوتگاهی دورافتاده بیایید و اندکی بیارامید.» زیرا آمد و رفت مردم چندان بود که مجال نان خوردن هم نداشتند.
32پس تنها، با قایق عازم مکانی دورافتاده شدند.
33امّا به هنگام عزیمت، گروهی بسیار ایشان را دیدند و شناختند. پس مردم از همۀ شهرها پای پیاده به آن محل شتافتند و پیش از ایشان به آنجا رسیدند.
34چون عیسی از قایق پیاده شد، جمعیتی بی‌شمار دید و دلش بر حال آنان به رحم آمد، زیرا همچون گوسفندانی بی‌شبان بودند. پس به تعلیم آنان پرداخت و چیزهای بسیار به ایشان آموخت.
35نزدیک غروب، شاگردان نزدش آمدند و گفتند: «اینجا مکانی است دورافتاده و دیروقت نیز هست.
36مردم را روانه کن تا به روستاها و مزارع اطراف بروند و برای خود خوراک بخرند.»
37عیسی در جواب فرمود: «شما خود به ایشان خوراک دهید.» گفتند: «آیا می‌خواهی برویم و دویست دینار نان بخریم و به آنها بدهیم تا بخورند؟»
38فرمود: «چند نان دارید؟ بروید و تحقیق کنید.» پس پرس و جو کردند و گفتند: «پنج نان و دو ماهی.»
39آنگاه به شاگردان خود فرمود تا مردم را دسته دسته بر سبزه‌ها بنشانند.
40بدین‌گونه مردم در دسته‌های صد، و پنجاه نفری بر زمین نشستند.
41آنگاه پنج نان و دو ماهی را برگرفت و به آسمان نگریسته، برکت داد. سپس نانها را پاره کرد و به شاگردان خود داد تا پیش مردم بگذارند؛ دو ماهی را نیز میان همه تقسیم کرد.
42همه خوردند و سیر شدند،
43و از خرده‌های نان و ماهی، دوازده سبدِ پر برگرفتند.
44شمار مردانی که نان خوردند پنج هزار بود.
45عیسی بی‌درنگ شاگردان خود را بر آن داشت تا در همان حال که او مردم را مرخص می‌کرد، سوار قایق شوند و پیش از او به بِیت‌صِیْدا در آن سوی دریا بروند.
46پس از روانه کردن مردم، خود به کوه رفت تا دعا کند.
47چون غروب شد، قایق به میانۀ دریا رسید و عیسی در خشکی تنها بود.
48دید که شاگردان به زحمت پارو می‌زنند، زیرا بادِ مخالف می‌وزید. در حدود پاس چهارم از شب، عیسی گام‌زنان بر روی آب به سوی آنان رفت و خواست از کنارشان بگذرد.
49امّا چون شاگردان او را در حال راه رفتن بر آب دیدند، گمان کردند شبحی است. پس فریاد برآوردند،
50زیرا از دیدن او وحشت کرده بودند. امّا عیسی بی‌درنگ با ایشان سخن گفت و فرمود: «دل قوی دارید، من هستم. مترسید!»
51سپس نزد ایشان به قایق برآمد و باد فرو~نشست. ایشان بی‌اندازه شگفت‌زده شده بودند
52چرا که معجزه نانها را درک نکرده بودند، بلکه دلشان سخت شده بود.
53چون به کرانۀ دیگر رسیدند، در سرزمین جِنیسارِت فرود آمدند و در آنجا لنگر انداختند.
54از قایق که پیاده شدند، مردم در دم عیسی را شناختند
55و دوان~دوان به سرتاسر آن منطقه رفتند و بیماران را بر تختها گذاشته، به هر جا که شنیدند او آنجاست، بردند.
56عیسی به هر روستا یا شهر یا مزرعه‌ای که می‌رفت، مردم بیماران را در میدانها می‌گذاشتند و از او تمنا می‌کردند اجازه دهد دست‌کم گوشۀ ردایش را لمس کنند؛ و هر که لمس می‌کرد، شفا می‌یافت.

Speaker
Suitable For