۹ فوریه

R10209
Category
خروج باب ۱۷ , ۱۸

17:1 جماعت بنی‌اسرائیل جملگی از صحرای سین عزیمت کردند و به فرمان خداوند طی منازل مختلف به سفر خود ادامه دادند. آنان در رِفیدیم اردو زدند، ولی در آنجا آب نبود تا قوم بنوشند.
2پس قوم با موسی مجادله کرده، گفتند: «به ما آب بدهید تا بنوشیم.» موسی در پاسخ گفت: «چرا با من مجادله می‌کنید؟ چرا خداوند را می‌آزمایید؟»
3اما قوم در آنجا تشنۀ آب بودند، و بر موسی شکایت کرده، گفتند: «چرا ما را از مصر بیرون آوردی تا ما و فرزندان و دامهایمان را از تشنگی بکشی؟»
4آنگاه موسی نزد خداوند فریاد برآورد و گفت: «با این قوم چه کنم؟ نزدیک است سنگسارم کنند.»
5خداوند به موسی گفت: «پیشاپیش قوم گام بردار و برخی از مشایخ اسرائیل را نیز همراه خود برگیر و عصایی را که با آن رود نیل را زدی به دست گرفته، روانه شو.
6همانا من در آنجا پیش روی تو بر صخره‌ای که در حوریب است، می‌ایستم. صخره را بزن، که از آن آب بیرون خواهد آمد تا قوم بنوشند.» پس موسی در برابر دیدگان مشایخ اسرائیل چنین کرد.
7او آن مکان را مَسَّه و مِریبَه نامید، زیرا بنی‌اسرائیل مجادله کردند و خداوند را آزمودند و گفتند: «آیا خداوند در میان ما هست یا نه؟»
8سپس عَمالیق آمدند و در رِفیدیم با اسرائیل جنگ کردند.
9موسی به یوشَع گفت: «مردانی برای ما برگزین و به مصاف عَمالیق بیرون رو. فردا من با عصای خدا به دستم بر بالای تپه خواهم ایستاد.»
10پس یوشَع طبق دستور موسی به جنگ عَمالیق رفت، و در این ضمن موسی، هارون و حور به بالای تپه برآمدند.
11هرگاه موسی دستانش را برمی‌افراشت اسرائیل پیروز می‌شدند، و هرگاه دستانش را پایین می‌آورد، عَمالیق چیره می‌شدند.
12اما دستان موسی خسته شد؛ پس سنگی برگرفته زیر موسی نهادند و او بر آن بنشست. هارون و حور نیز یکی از این سو و دیگری از آن سو دستانش را نگاه داشتند. بدین‌سان دستان موسی تا غروب آفتاب استوار ماند
13و یوشَع به دَمِ شمشیر بر لشکر عَمالیق چیره شد.
14آنگاه خداوند به موسی گفت: «این را به یادگار در کتاب بنویس و آن را به گوش یوشَع بخوان، زیرا من یاد عَمالیق را به‌کل از زیر آسمان محو خواهم کرد.»
15سپس موسی مذبحی ساخت و آن را خداوند بیرق من است، نامید
16و گفت: «زیرا دستی بر ضد تخت خداوند است! خداوند نسل اندر نسل با عَمالیق در جنگ خواهد بود.»

18:1 و اما یِترون، کاهن مِدیان، که پدرزن موسی بود، هرآنچه را که خدا برای موسی و قومش اسرائیل کرده بود شنید، این را که چگونه خداوند اسرائیل را از مصر بیرون آورده است.
2پس از آنکه موسی زن خود صِفّورَه را روانه ساخت، پدرزنش یِترون او را منزل داد
3و نیز دو پسر او را. نام یکی جِرشوم بود، زیرا موسی گفته بود: «در سرزمین بیگانه، غریبم.»
4و نام دیگری اِلعازار، زیرا گفته بود: «خدای پدرم یاورم بوده و مرا از شمشیر فرعون رهانیده است.»
5باری، یِترون پدرزن موسی همراه با پسران و زن موسی به صحرا آمد، جایی که موسی نزد کوه خدا خیمه زده بود.
6یِترون برای موسی پیغام فرستاده بود که: «من، یِترون، پدرزنت همراه زنت و دو پسرش نزد تو می‌آییم.»
7پس موسی به دیدار پدرزنش بیرون رفت و او را تعظیم کرده، بوسید. آنها از سلامتی یکدیگر پرسیدند و به خیمه در‌آمدند.
8موسی پدرزن خویش را از هرآنچه خداوند به‌خاطر اسرائیل با فرعون و مصریان کرده بود آگاه ساخت، و نیز از همۀ سختیهایی که در راه بر ایشان گذشته بود و چگونه خداوند ایشان را رهانیده بود.
9یِترون به سبب همۀ احسانی که خداوند در حق اسرائیل کرده و ایشان را از دست مصریان رهانیده بود، شادمان گردید.
10وی گفت: «متبارک باد خداوند که شما را از دست مصریان و فرعون رهایی داده و قوم را از چنگ مصریان رهانیده است.
11حال می‌دانم که یهوه از همۀ خدایان بزرگتر است، زیرا با آنان که متکبرانه با اسرائیل رفتار نمودند، چنین کرده است.»
12آنگاه یِترون، پدرزن موسی، قربانی تمام‌سوز و قربانیهای دیگر تقدیمِ خدا کرد، و هارون و همۀ مشایخ اسرائیل آمدند تا در حضور خدا با پدرزن موسی نان بخورند.
13روز بعد، موسی برای داوری قوم بنشست و مردم صبح تا شب، گرد او ایستاده بودند.
14چون پدرزن موسی آنچه را موسی با قوم می‌کرد دید، گفت: «این چه کاری است که تو با قوم می‌کنی؟ چرا تو تنها می‌نشینی و مردم همه از صبح تا شب گرد تو می‌ایستند؟»
15موسی در جواب پدرزنش گفت: «قوم نزد من می‌آیند تا از خدا مسألت نمایند.
16هرگاه مشاجره‌ای درگیرد، نزد من می‌آیند و من میان طرفین حکم می‌کنم و فرایض و شرایع خدا را به ایشان می‌آموزم.»
17پدرزن موسی به وی گفت: «آنچه تو می‌کنی، نیکو نیست.
18به‌یقین تو و این قوم که با تواَند از پا خواهید افتاد. این کار برای تو بسیار سنگین است؛ به تنهایی آن را نمی‌توانی کرد.
19حال به سخن من گوش فرا~ده تا تو را پند دهم، و خدا با تو باشد. تو در پیشگاه خدا نمایندۀ قوم باش و مسائل ایشان را نزد او ببر.
20فرایض و شرایع را بدیشان بیاموز و راهی را که باید بروند و کاری را که باید بکنند بدیشان بنما.
21اما از میان همۀ قوم، مردانی قابل که خداترس، امین و متنفر از سود نامشروع باشند، جُسته بر ایشان برگمار تا رؤسای هزاره‌ها و رؤسای صدها و رؤسای پنجاه‌ها و رؤسای ده‌ها باشند.
22آنان در همۀ اوقات بر قوم داوری کنند؛ مسائل مهم را نزد تو آورند اما مسائل جزئی را خود داوری کنند. بدین‌سان بار تو سبکتر خواهد شد، زیرا آنان با تو آن را حمل خواهند کرد.
23اگر چنین کنی، و اگر خدا تو را چنین امر فرماید، آنگاه یارای استقامت خواهی داشت و این مردم نیز همگی در صلح و صفا به خانه‌های خود خواهند رفت.»
24موسی سخن پدرزن خود را پذیرفت و هرآنچه او گفته بود به عمل آورد.
25او از میان تمامی اسرائیل مردانی قابل برگزید و ایشان را سران قوم ساخت تا رؤسای هزاره‌ها و رؤسای صدها و رؤسای پنجاه‌ها و رؤسای ده‌ها باشند.
26آنان در همۀ اوقات به داوری بر مردم مشغول بودند؛ مسائل دشوار را نزد موسی می‌آوردند، ولی مسائل جزئی را خود داوری می‌کردند.
27آنگاه موسی پدرزن خود یِترون را مرخص کرد، و او به سرزمین خود بازگشت.

Speaker
مزامیر باب ۷۲

72:1 خدایا، عدالت خود را به پادشاه عطا فرما، و انصاف خویش را به ولیعهد!
2تا او قوم تو را به انصاف داوری کند، و ستمدیدگانِ تو را به عدالت.
3باشد که کوهها برای قوم وفور نعمت بار آورند و تپه‌ها ثمرۀ انصاف را.
4باشد که او ستمدیدگانِ قوم را دادرسی کند، و کودکانِ نیازمندان را نجات بخشد، و ستمگر را فرو~کوبد.
5باشد که تا خورشید باقی است، از او بترسند، و تا ماه برقرار است، در تمامی نسلها.
6باشد که همچون بارش باران بر چمنزارِ چیده شده باشد، همچون رگبارها که زمین را سیراب می‌سازد.
7باشد که پارسایان در ایام او بشکفند، و وفور نعمت برقرار باشد، تا آن هنگام که ماه نیست گردد!
8باشد که از دریا تا به دریا فرمان براند، و از نهر تا به کرانهای زمین.
9باشد که در پیشگاهش صحرانشینان سر فرود آرند، و دشمنانش خاک را بلیسند!
10باشد که شاهان تَرشیش و سرزمینهای ساحلی از برایش خَراج آورند؛ و شاهان صَبا و سِبا پیشکشها تقدیمش کنند.
11باشد که همۀ پادشاهان در برابرش سر فرود آرند و همۀ قومها خدمتش کنند.
12زیرا او نیازمند را هنگامی که فریاد برمی‌کشد، رهایی می‌بخشد، و ستمدیده را، و کسی را که یاوری ندارد.
13بر بینوا و نیازمند ترحم می‌کند، و جان نیازمندان را نجات می‌بخشد.
14جان ایشان را از ظلم و خشونت خواهد رهانید، زیرا خون ایشان در نظر او گرانبهاست.
15عمرش دراز باد! باشد که طلای صَبا تقدیم او گردد! باشد که مردمان همواره دعاگویش باشند، و تمامی روز برایش برکت بطلبند.
16باشد که غله در سراسر زمین فراوان گردد، و بر فراز تپه‌ها موج زنَد، و میوۀ آن همچون لبنان باشد. باشد که مردمان همچون علف صحرا از شهرها شکوفه زنند.
17باشد که نام او جاودانه پاینده مانَد، و آوازه‌اش، تا آفتاب برمی‌تابد. باشد که قومها جملگی در او برکت یابند، و آنان نیز او را مبارک خوانند.
18متبارک باد یهوه خدا، خدای اسرائیل! تنها اوست که کارهای شگفت می‌کند.
19متبارک باد نام شکوهمندش تا ابد! تمامی زمین از جلال او آکنده باد! آمین و آمین!
20دعاهای داوود پسر یَسا پایان می‌یابد.

Speaker
مرقس باب ۵

5:1 سپس به آن سوی دریا، به ناحیۀ جِراسیان رفتند.
2چون عیسی از قایق پیاده شد، مردی که گرفتار روح پلید بود، از گورستان بیرون آمد و بدو برخورد.
3آن مرد در گورها به سر می‌برد و دیگر کسی را توان آن نبود که او را حتی با زنجیر در بند نگاه دارد.
4زیرا بارها او را با زنجیر و پابندِ آهنین بسته بودند، امّا زنجیرها را گسیخته و پابندهای آهنین را شکسته بود. هیچ‌کس را یارای رام کردن او نبود.
5شب و روز در میان گورها و بر تپه‌ها فریاد برمی‌آورد و با سنگ خود را زخمی می‌کرد.
6چون عیسی را از دور دید، دوان~دوان آمد و روی بر زمین نهاده،
7با صدای بلند فریاد زد: «ای عیسی، پسر خدای متعال، تو را با من چه کار است؟ تو را به خدا سوگند می‌دهم که عذابم ندهی!»
8زیرا عیسی به او گفته بود: «ای روح پلید، از این مرد به در آی!»
9آنگاه عیسی از او پرسید: «نامت چیست؟» پاسخ داد: «نامم لِژیون است؛ زیرا بسیاریم.»
10و به عیسی التماس بسیار کرد که آنها را از آن ناحیه بیرون نکند.
11در تپه‌های آن حوالی، گلۀ بزرگی خوک در حال چرا بود.
12ارواح پلید از عیسی خواهش کرده، گفتند: «ما را به درون خوکها بفرست؛ بگذار به آنها درآییم.»
13عیسی اجازه داد. پس بیرون آمدند و به درون خوکها رفتند. گله‌ای که شمار آن حدود دو هزار خوک بود، از سراشیبی تپه به درون دریا هجوم برد و در آب غرق شد.
14خوکبانان گریختند و این واقعه را در شهر و روستا بازگفتند، چندان که مردم بیرون آمدند تا آنچه را رخ داده بود، ببینند.
15آنها نزد عیسی آمدند و چون دیدند آن مرد دیوزده که پیشتر گرفتار لِژیون بود، اکنون جامه به تن کرده و عاقل در آنجا نشسته است، وحشت کردند.
16کسانی که ماجرا را به چشم دیده بودند، آنچه را بر مرد دیوزده و خوکها گذشته بود، برای مردم بازگفتند.
17آنگاه مردم از عیسی خواهش کردند که سرزمین ایشان را ترک گوید.
18چون عیسی سوار قایق می‌شد، مردی که پیشتر دیوزده بود، تمنا کرد که همراه وی برود.
19امّا عیسی اجازه نداد و گفت: «به خانه، نزد خویشان خود برو و به آنها بگو که خداوند برای تو چه کرده و چگونه بر تو رحم نموده است.»
20پس آن مرد رفت و در سرزمین دِکاپولیس، به اعلام هرآنچه عیسی برای او کرده بود، آغاز کرد و مردم همه در شگفت می‌شدند.
21عیسی بار دیگر با قایق به آن سوی دریا رفت. در کنار دریا، جمعیتی انبوه نزدش گرد ‌آمدند.
22یکی از رئیسان کنیسه که یایروس نام داشت نیز به آنجا آمد و با دیدن عیسی به پایش افتاد
23و التماس‌کنان گفت: «دختر کوچکم در حال مرگ است. تمنا دارم آمده، دست خود را بر او بگذاری تا شفا یابد و زنده ماند.»
24پس عیسی با او رفت. گروهی بسیار نیز از پی عیسی به‌راه افتادند. آنها سخت بر او ازدحام می‌کردند.
25در آن میان، زنی بود که دوازده سال دچار خونریزی بود.
26او تحت درمان طبیبانِ بسیار، رنج فراوان کشیده و همۀ دارایی خود را خرج کرده بود؛ امّا به جای آنکه بهبود یابد، بدتر شده بود.
27پس چون دربارۀ عیسی شنید، از میان جمعیت به پشت سر او آمد و ردای وی را لمس کرد.
28زیرا با خود گفته بود: «اگر حتی به ردایش دست بزنم، شفا خواهم یافت.»
29در همان دم خونریزی او قطع شد و در بدن خود احساس کرد از آن بلا شفا یافته است.
30عیسی در‌حالْ دریافت که نیرویی از او صادر شده است. پس در میان جمعیت روی گرداند و پرسید: «چه کسی جامۀ مرا لمس کرد؟»
31شاگردان او پاسخ دادند: «می‌بینی که مردم بر تو ازدحام می‌کنند؛ آنگاه می‌پرسی، ”چه کسی مرا لمس کرد؟“‌»
32امّا عیسی به اطراف می‌نگریست تا ببیند چه کسی این کار را کرده است.
33پس آن زن که می‌دانست بر او چه گذشته است، ترسان و لرزان آمده، به پای عیسی افتاد و حقیقت را به تمامی به او گفت.
34عیسی به وی گفت: «دخترم، ایمانت تو را شفا داده است. به سلامت برو و از این بلا آزاد باش!»
35او هنوز سخن می‌گفت که عده‌ای از خانۀ یایروس، رئیس کنیسه، آمدند و گفتند: «دخترت مرد! دیگر چرا استاد را زحمت می‌دهی؟»
36عیسی چون سخن آنها را شنید، به رئیس کنیسه گفت: «مترس! فقط ایمان داشته باش.»
37و اجازه نداد جز پطرس و یعقوب و یوحنا، برادر یعقوب، کسی دیگر از پی او برود.
38چون به خانۀ رئیس کنیسه رسیدند، دید غوغایی به پاست و عده‌ای با صدای بلند می‌گریند و شیون می‌کنند.
39پس داخل شد و به آنها گفت: «این غوغا و شیون برای چیست؟ دختر نمرده، بلکه در خواب است.»
40امّا آنها به او خندیدند. پس از اینکه همۀ آنها را بیرون کرد، پدر و مادر دختر و همچنین شاگردانی را که همراهش بودند با خود برگرفت و به جایی که دختر بود، داخل شد.
41آنگاه دست دختر را گرفت و به وی گفت: «تالیتا کوم!» یعنی: «ای دختر کوچک، به تو می‌گویم برخیز!»
42او بی‌درنگ برخاست و راه رفتن آغاز کرد. آن دختر دوازده ساله بود. آنها از این واقعه بی‌نهایت شگفت‌زده شدند.
43عیسی به آنان دستور اکید داد که نگذارند کسی از این واقعه آگاه شود، و فرمود چیزی به آن دختر بدهند تا بخورد.

Speaker
Suitable For