Recordings Library

(categories unique to the Recordings Library)

Search Keywords
Authored on
Dates should be formatted CCYY-MM-DD

۷ ژانویه

13:1 پس اَبرام با همسرش، و هرآنچه داشت، و لوط، از مصر به نِگِب رفت.
2و اَبرام از احشام و نقره و طلا بسیار دولتمند بود.
3او از نِگِب طی منازل کرده، تا بِیت‌ئیل کوچ کرد، تا آنجا که خیمه‌اش در آغاز بود، میان بِیت‌ئیل و عای،
4همان جا که نخستین بار مذبحی ساخته بود. در آنجا اَبرام نام خداوند را خواند.
5لوط نیز، که با اَبرام همراه بود، گله‌و رمه و خیمه‌ها داشت.
6و زمین برای سکونت آنها در یک جا کافی نبود، چراکه دارایی‌شان آنقدر زیاد بود که نمی‌توانستند با هم ساکن شوند.
7و میان شبانان مواشی اَبرام و شبانان مواشی لوط جدال درگرفت. در آن هنگام، کنعانیان و فِرِزّیان در آن سرزمین ساکن بودند.
8پس اَبرام به لوط گفت: «میان من و تو، و میان شبانان من و شبانان تو جدال نباشد، زیرا ما برادریم.
9آیا تمامی این سرزمین پیش روی تو نیست؟ التماس دارم از من جدا شوی. اگر تو به جانب چپ روی، من به جانب راست خواهم رفت، و اگر تو به جانب راست روی، من به جانب چپ خواهم رفت.»
10آنگاه لوط چشمانش را برافراشت و دید که سراسر وادی اردن به سمت صوعَر، همچون باغ خداوند و سرزمین مصر، پرآب است. این پیش از آن بود که خداوند سُدوم و عَمورَه را نابود کند.
11پس لوط سراسر وادی اردن را برای خود برگزید و به جانب شرق کوچید. و آنها از یکدیگر جدا شدند:
12اَبرام در سرزمین کنعان اقامت گزید، اما لوط در شهرهای وادی ساکن شد و خیمۀ خویش را تا سُدوم نقل کرد.
13اما مردمان سُدوم شریر بودند و بسیار به خداوند گناه می‌ورزیدند.
14پس از آن که لوط از اَبرام جدا شد، خداوند به اَبرام گفت: «اکنون تو چشمان خویش را برافراز و از جایی که هستی به سوی شمال و جنوب و شرق و غرب بنگر،
15زیرا سراسر این سرزمین را که می‌بینی تا ابد به تو و نسل تو خواهم بخشید.
16نسل تو را همچون غبار زمین می‌گردانم، چنانکه اگر کسی بتواند غبار زمین را بشمارد، نسل تو را نیز می‌توان شمرد.
17برخیز و در طول و عرض زمین بگرد، زیرا آن را به تو خواهم داد.»
18پس اَبرام خیمۀ خود را نقل کرد و رفته، نزدیک بلوط مَمری در حِبرون ساکن شد، و در آنجا مذبحی برای خداوند بنا کرد.

14:1 و اما در زمان اَمرافِل پادشاه شِنعار، اَریوک پادشاه اِلاسار، کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام و تِدعال پادشاه گوُییم،
2این پادشاهان به جنگِ بارَع پادشاه سُدوم، بِرشاع پادشاه عَمورَه، شِنعاب پادشاه اَدمَه، شِمیبِر پادشاه صِبوئیم، و پادشاه بِلاع که صوعَر باشد، رفتند.
3اینان نیز جملگی در وادی سِدّیم، که دریای نمک باشد، با هم متفق شدند.
4ایشان دوازده سال کِدُرلاعُمِر را بندگی کرده بودند، ولی در سال سیزدهم شوریدند.
5در سال چهاردهم، کِدُرلاعُمِر و پادشاهانی که با او بودند، آمده، رِفائیان را در عِشتِروت قَرنَیم، زوزیان را در هام، و ایمیان را در شاوِه قَریه‌تایِم شکست دادند،
6و حوریان را نیز در کوهستان ایشان، سِعیر، تا ایل‌فاران در حاشیۀ صحرا.
7سپس بازگشتند و به عِین‌مِشفاط که قادِش باشد آمدند، و همۀ ممالک عَمالیقیان و اَموریان را که در حَصَصون‌تامار می‌زیستند، شکست دادند.
8آنگاه پادشاه سُدوم، پادشاه عَمورَه، پادشاه اَدمَه، پادشاه صِبوئیم و پادشاه بِلاع که صوعَر باشد، بیرون آمدند و در وادی سِدّیم صف‌آرایی کردند،
9تا با کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام، تِدعال پادشاه گوییم، اَمرافِل پادشاه شِنعار و اَریوک پادشاه اِلاسار بجنگند، یعنی چهار پادشاه با پنج پادشاه.
10و وادی سِدّیم پر از گودالهای قیر بود، و هنگامی که پادشاهان سُدوم و عَمورَه می‌گریختند، برخی در آنها فرو~افتادند و بقیه به کوهستان گریختند.
11پس دشمنان، همۀ اموال سُدوم و عَمورَه و همۀ آذوقۀ آنها را گرفتند و رفتند.
12آنان لوط برادرزادۀ اَبرام را نیز که در سُدوم سکونت داشت، با اموالش، با خود بردند.
13یکی از گریختگان آمد و اَبرام عبرانی را خبر داد. اَبرام در بلوطستان مَمریِ اَموری که برادر اِشکول و عانِر بود، می‌زیست. ایشان با اَبرام هم‌پیمان بودند.
14چون اَبرام شنید که خویشاوند او اسیر شده است، سیصد و هجده تن از خانه‌زادان کارآزمودۀ خویش را برگرفت و دشمن را تا دان تعقیب کرد.
15شبانگاه او و همراهانش به چند گروه تقسیم شده، به دشمن حمله بردند و ایشان را شکست داده، تا حوبَه که در شمال دمشق است، تعقیب کردند.
16او همۀ اموال را بازگرفت و خویشاوندش لوط و اموال او را نیز با زنان و دیگر مردمان بازآورد.
17پس از آنکه اَبرام از شکست دادن کِدُرلاعُمِر و پادشاهانی که با او بودند بازگشت، پادشاه سُدوم تا وادی شاوِه که وادی شاه باشد، به استقبال او بیرون آمد.
18آنگاه مِلکیصِدِق، پادشاه سالیم، نان و شراب بیرون آورد. او کاهن خدای متعال بود،
19و اَبرام را برکت داد و گفت: «مبارک باد اَبرام از جانب خدای متعال، مالک آسمان و زمین.
20و متبارک باد خدای متعال، که دشمنانت را به دستت تسلیم کرد.» آنگاه اَبرام از همه چیز، به او ده‌یک داد.
21پادشاه سُدوم به اَبرام گفت: «افراد را به من بده و اموال را برای خود نگاه‌دار.»
22ولی اَبرام به پادشاه سُدوم گفت: «دست خود را به جانب یهوه خدایِ متعال، مالک آسمان و زمین، برافراشتم
23که از اموال تو رشته یا بندکفشی برنگیرم، مبادا بگویی: ”من اَبرام را دولتمند ساختم،“
24مگر آنچه مردان جوان خوردند، و سهم مردانی که مرا همراهی کردند. عانِر و اِشکول و مَمری سهم خود را بردارند.»

۶ ژانویه

11:1 و اما، تمامی زمین را یک زبان و یک گفتار بود.
2و چون مردم از مشرق کوچ می‌کردند، در سرزمین شِنعار دشتی هموار یافتند و در آنجا ساکن شدند.
3آنان به یکدیگر گفتند: «بیایید خشتها بزنیم و آنها را خوب بپزیم.» ایشان را خشت به جای سنگ و قیر به جای ملات بود.
4آنگاه گفتند: «بیایید شهری برای خود بسازیم و برجی که سر بر آسمان ساید، و نامی برای خود پیدا کنیم، مبادا بر روی تمامی زمین پراکنده شویم.»
5اما خداوند فرود آمد تا شهر و برجی را که بنی‌آدم بنا می‌کردند، ببیند.
6و خداوند گفت: «اینک آنان قومی یگانه‌اند و ایشان را جملگی یک زبان است و این تازه آغازِ کارِ آنهاست؛ و دیگر هیچ کاری که قصد آن بکنند، از ایشان بازداشته نخواهد شد.
7اکنون فرود آییم و زبان ایشان را مغشوش سازیم تا سخن یکدیگر را درنیابند.»
8پس خداوند آنان را از آنجا بر روی تمامی زمین پراکنده ساخت و از ساختن شهر بازایستادند.
9از این رو آنجا را بابِل نامیدند، زیرا در آنجا خداوند زبان همۀ جهانیان را مغشوش ساخت. از آنجا، خداوند ایشان را بر روی تمامی زمین پراکنده کرد.
10این است تاریخچۀ نسل سام: چون سام صد ساله بود، دو سال پس از توفان، اَرفَکشاد را آورد؛
11و سام پس از آوردن اَرفَکشاد، پانصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
12اَرفَکشاد سی و پنج ساله بود که شِلَخ را آورد؛
13و اَرفَکشاد پس از تولد شِلَخ، چهارصد و سه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
14شِلَخ سی ساله بود که عِبِر را آورد؛
15و شِلَخ پس از آوردن عِبِر، چهارصد و سه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
16عِبِر سی و چهار ساله بود که فِلِج را آورد؛
17و عِبِر پس از آوردن فِلِج، چهارصد و سی سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
18فِلِج سی ساله بود که رِعو را آورد؛
19و فِلِج پس از آوردن رِعو، دویست و نه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
20رِعو سی و دو ساله بود که سِروج را آورد؛
21و رِعو پس از آوردن سِروج، دویست و هفت سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
22سِروج سی ساله بود که ناحور را آورد؛
23و سِروج پس از آوردن ناحور، دویست سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
24ناحور بیست و نه ساله بود که تارَح را آورد؛
25و ناحور پس از آوردن تارَح، صد و نوزده سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
26تارَح هفتاد ساله بود که اَبرام و ناحور و هاران را آورد.
27این است تاریخچۀ نسل تارَح: تارَح، اَبرام و ناحور و هاران را آورد، و هاران لوط را آورد.
28هاران نزد پدر خود تارَح، در زادگاه خویش، اورِ کَلدانیان، درگذشت.
29اَبرام و ناحور زن اختیار کردند. نام زن اَبرام سارای، و نام زن ناحور مِلکَه بود، دخترِ هاران، که پدر مِلکَه و یِسکَه بود.
30و اما سارای نازا بود و فرزندی نداشت.
31تارَح پسر خود اَبرام، و نوۀ خود لوط، پسر هاران، و عروس خود سارای، همسر پسرش اَبرام را برگرفت، و ایشان با هم از اورِ کَلدانیان به در آمدند تا به سرزمین کنعان بروند، ولی چون به حَران رسیدند، در آنجا اقامت گزیدند.
32روزهای زندگانی تارَح دویست و پنج سال بود، و تارَح در حَران درگذشت.

12:1 خداوند به اَبرام گفته بود: «از سرزمین خویش و از نزد خویشان خود و از خانۀ پدرت بیرون بیا و به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد، برو.
2از تو قومی بزرگ پدید خواهم آورد و تو را برکت خواهم داد؛ نام تو را بزرگ خواهم ساخت و تو برکت خواهی بود.
3برکت خواهم داد به کسانی که تو را برکت دهند، و لعنت خواهم کرد کسی را که تو را لعنت کند؛ و همۀ طوایف زمین به واسطۀ تو برکت خواهند یافت.»
4پس اَبرام، چنانکه خداوند بدو فرموده بود، روانه شد؛ و لوط نیز همراه او رفت. اَبرام هفتاد و پنج ساله بود که از حَران بیرون آمد.
5او همسر خود سارای، برادرزادۀ خود لوط، و همۀ اموالِ اندوختۀ خویش را با اشخاصی که در حَران به دست آورده بودند، برگرفت و به مقصد سرزمین کنعان به‌راه افتاد، و به کنعان رسید.
6اَبرام در آن سرزمین تا محل بلوطِ مورِه، در شِکیم، پیش رفت. در آن زمان، کنعانیان در آن سرزمین بودند.
7آنگاه خداوند بر اَبرام ظاهر شد و فرمود: «به نسل تو این سرزمین را می‌بخشم.» پس در آنجا برای خداوند، که بر او ظاهر شده بود، مذبحی ساخت.
8سپس از آنجا به ناحیۀ کوهستانی که در شرق بِیت‌ئیل است کوچ کرد و خیمۀ خویش را بر پا داشت، به گونه‌ای که بِیت‌ئیل به جانب غرب و عای به جانب شرق آن بود. او در آنجا مذبحی برای خداوند ساخت و نام خداوند را خواند.
9سپس اَبرام از محلی به محل دیگر کوچ کرده، به سوی نِگِب پیش رفت.
10و اما در آن سرزمین قحطی شد، و اَبرام به مصر رفت تا مدتی در آنجا به سر بَرد، چراکه قحطی شدید بود.
11نزدیک ورود به مصر، اَبرام به همسر خویش سارای گفت: «می‌دانم که تو زنی زیباروی هستی.
12مصریان چون تو را بینند، خواهند گفت: ”این زن اوست.“ آنگاه مرا خواهند کشت ولی تو را زنده نگاه خواهند داشت.
13پس بگو خواهر من هستی، تا به‌خاطر تو برای من نیکو شود، و جانم به سبب تو زنده بماند.»
14چون اَبرام به مصر درآمد، مصریان آن زن را دیدند که بسیار زیبا بود.
15و چون امیرانِ فرعون سارای را دیدند، وی را نزد فرعون ستودند. پس آن زن را به خانۀ فرعون بردند.
16فرعون به‌خاطر او به اَبرام احسان کرد، و اَبرام صاحب گله‌ها و رمه‌ها، الاغهای نر و ماده، غلامان و کنیزان، و شتران شد.
17اما خداوند، به‌خاطر سارای همسر اَبرام، فرعون و اهل خانه‌اش را به بلایای سخت مبتلا کرد.
18پس فرعون اَبرام را فرا~خواند و گفت: «این چه کاری است که در حق من کردی؟ چرا به من نگفتی که او همسر توست؟
19چرا گفتی: ”خواهر من است،“ که او را به زنی گرفتم؟ اینک، این همسرت. او را برگیر و برو!»
20آنگاه فرعون دربارۀ اَبرام فرمانهایی به افراد خود داد، و آنها او را با همسر و هرآنچه داشت روانه کردند.

۵ ژانویه

9:1 آنگاه خدا نوح و پسرانش را برکت داد و به ایشان فرمود: «بارور و کثیر شوید و زمین را پر سازید.
2ترس و هیبت شما بر همۀ جانوران زمین و بر همۀ پرندگان آسمان و بر هرآنچه بر زمین می‌خزد و بر همۀ ماهیان دریا خواهد بود؛ آنها به دستان شما سپرده شده‌اند.
3هر جنبنده‌ای که حیات دارد، خوراک شما خواهد بود. همان‌گونه که گیاهان سبز را به شما دادم، اکنون همه چیز را به شما می‌بخشم.
4اما گوشت را با حیاتش که خون آن باشد، مخورید.
5به‌یقین تاوان خون شما را که حیات در آن است باز خواهم ستانید: از هر جانوری آن را باز خواهم ستانید. تاوان جان انسان را از دست همنوعش نیز باز خواهم ستانید.
6«هر که خون انسان ریزد، خونش به دست انسان ریخته شود؛ زیرا خدا انسان را به صورت خود ساخت.
7و اما شما، بارور و کثیر شوید؛ بر زمین منتشر گردید و در آن بیفزایید.»
8سپس خدا، نوح و پسرانش را با وی خطاب کرده، گفت:
9«اینک من عهد خویش را با شما و پس از شما با فرزندان شما استوار می‌سازم،
10و نیز با هر جانداری که با شما باشد، از پرندگان و چارپایان و همۀ جانوران زمین، یعنی با همۀ آنها که از کشتی بیرون آمدند؛ این برای همۀ جانوران زمین خواهد بود.
11من عهد خود را با شما استوار می‌گردانم که دیگر هرگز هر ذی‌جسد به آب توفان هلاک نشود، و دیگر هرگز توفانی نباشد که همۀ زمین را ویران کند.»
12و خدا گفت: «این است نشان عهدی که من میان خود و شما و هر جانداری که با شماست، برای همۀ نسلهای آینده می‌بندم.
13رنگین‌کمان خود را در ابر قرار داده‌ام، و آن نشان عهدی خواهد بود که میان من و زمین است.
14هرگاه ابرها را بر فراز زمین بگسترانم و رنگین‌کمان در ابرها پدیدار شود،
15آنگاه عهد خود را با شما و هر جاندار ذی‌جسد به یاد خواهم آورد. و آبها دیگر هرگز سیل نخواهد شد تا هر ذی‌جسد را هلاک کند.
16هرگاه رنگین‌کمان در ابرها پدیدار شود، آن را خواهم دید و عهد جاودانی میان خدا و هر جاندار ذی‌جسد را که بر زمین است به یاد خواهم آورد.»
17پس خدا به نوح فرمود: «این است نشان عهدی که در میان خود و هر ذی‌جسدی که بر زمین است، استوار ساخته‌ام.»
18پسران نوح که از کشتی بیرون آمدند، سام و حام و یافِث بودند. حام پدر کنعان بود.
19اینان سه پسر نوح بودند و مردمان تمامی جهان از ایشان منشعب شدند.
20نوح به کِشتکاری زمین آغاز کرد، و تاکستانی غَرْس نمود.
21او از شراب آن نوشیده، مست شد و خود را در میان خیمۀ خویش برهنه ساخت.
22حام، پدر کنعان، برهنگی پدر را دید و دو برادر خویش را در بیرون خبر داد.
23پس سام و یافِث ردایی برگرفته، آن را بر شانه‌های خویش افکندند و پس پس رفته، برهنگی پدر خود را پوشانیدند. ایشان روی به جانب دیگر داشتند و برهنگی پدر را ندیدند.
24چون نوح از مستی خود به هوش آمد و دریافت که پسر کوچکتر با وی چه کرده است،
25گفت: «لعنت بر کنعان! برادران خود را بندۀ بندگان باشد.»
26و نیز گفت: «متبارک باد یهوه، خدای سام! کنعان بندۀ او باشد.
27خدا یافِث را وسعت بخشد؛ او در خیمه‌های سام ساکن شود، و کنعان بندۀ او باشد.»
28نوح پس از توفان سیصد و پنجاه سال زندگی کرد.
29پس روزهای زندگی نوح به تمامی نهصد و پنجاه سال بود؛ و او مرد.

10:1 این است تاریخچۀ نسل پسران نوح، سام و حام و یافِث. برای ایشان پس از توفان، پسران زاده شدند.
2پسران یافِث: جومِر، ماجوج، مَدای، یاوان، توبال، ماشِک و تیراس.
3پسران جومِر: اَشکِناز، ریفات و توجَرمَه.
4پسران یاوان: اِلیشَه، تَرشیش، کِتّیم و دودانیم.
5از اینان، مردمان ساحل‌نشین در سرزمینهای خود منشعب شدند، هر یک با زبان خویش، بر حسب طایفه و در قومهای خویش.
6پسران حام: کوش، مصر، فوط و کنعان.
7پسران کوش: سِبا، حَویلَه، سَبتاه، رَعَمَه و سَبتِکا. پسران رَعَمَه: صَبا و دِدان.
8کوش نِمرود را آورد که سلحشوری را در جهان آغاز کرد.
9وی در حضور خداوند شکارچی نیرومندی بود؛ از این رو می‌گویند: «همچون نِمرود، شکارچی نیرومند در حضور خداوند.»
10مراکز اصلی حکومت او بابِل، اِرِک، اَکَّد و کَلنِه، در سرزمین شِنعار بود.
11او از آن سرزمین به آشور رفت، و در آنجا نینوا، رِحوبوت عیر، کالَح و
12ریسِن، آن شهر بزرگ را، که میان نینوا و کالَح واقع است، بنا کرد.
13مصر لودیم، عَنامیم، لِهابیم، و نَفتوخیم را آورد،
14و فَتروسیم و کَسلوحیم را که از ایشان فلسطینیان پدید آمدند، و کَفتوریم را.
15کنعان نخست‌زاده‌اش صیدون، و حیت را آورد،
16و یِبوسیان، اَموریان و جِرجاشیان را،
17و حِویان، عَرْقیان، و سینیان را،
18و اَروادیان، صِماریان و حَماتیان را. پس از آن، طوایف کنعانی منشعب شدند.
19حدود کنعان از صیدون به سمت جِرار تا غزه بود، و به سمت سُدوم، عَمورَه، اَدمَه و صِبوئیم، تا لاشَع.
20اینانند پسران حام بر حسب طوایف و زبانهایشان، در سرزمینها و اقوام خویش.
21برای سام نیز، که نیای همۀ بنی‌عِبِر و برادر بزرگتر یافِث بود، پسران زاده شدند.
22پسران سام: عیلام، آشور، اَرفَکشاد، لود و اَرام.
23پسران اَرام: عوص، حول، جاتِر و ماش.
24اَرفَکشاد پدر شِلَخ بود و شِلَخ پدر عِبِر.
25دو پسر برای عِبِر زاده شدند: نام یکی فِلِج بود زیرا در زمان او زمین منقسم شد؛ برادر او یُقطان نام داشت.
26یُقطان پدرِ اَلموداد، شِلِف، حَضَرمَوِت، یِرَخ،
27هَدورام، اوزال، دِقلَه،
28عوبال، اَبیمائیل، صَبا،
29اوفیر، حَویلَه و یوباب بود. اینان همه پسران یُقطان بودند.
30سرزمینی که ایشان در آن می‌زیستند، از میشا به سمت سِفار بود که کوهستانی در شرق است.
31اینانند پسران سام بر حسب طوایف و زبانهایشان، در سرزمینها و اقوام خویش.
32اینانند طوایف پسران نوح بر حسب نسلهای ایشان در اقوام خویش. از ایشان اقوام جهان پس از توفان منشعب شدند.

۴ ژانویه

7:1 آنگاه خداوند به نوح گفت: «تو و همۀ اهل خانه‌ات به کشتی درآیید، زیرا تو را در این عصر در حضور خود پارسا دیدم.
2از همۀ چارپایان طاهر، هفت جفت، نر و ماده، با خود برگیر، و از چارپایان نجس، یک جفت، نر و ماده،
3و نیز از پرندگان آسمان هفت جفت، نر و ماده، تا نسل آنها را بر روی تمام زمین زنده نگاه داری.
4زیرا من پس از هفت روز، چهل روز و چهل شب باران بر زمین خواهم بارانید، و هر موجودی را که ساخته‌ام از روی زمین محو خواهم کرد.»
5و نوح هرآنچه را که خداوند به وی فرمان داده بود، به انجام رسانید.
6نوح ششصد ساله بود که توفانِ آب بر زمین آمد؛
7و نوح با پسرانش و زنش و زنان پسرانش به کشتی درآمدند تا از آب توفان در امان باشند.
8چارپایان طاهر و چارپایان نجس، پرندگان و همۀ خزندگان روی زمین،
9دو به دو، نر و ماده، همان‌گونه که خدا به نوح فرمان داده بود، نزد نوح به کشتی درآمدند.
10و پس از هفت روز، آب توفان بر زمین آمد.
11در سال ششصدم از زندگی نوح، در روز هفدهم از ماه دوّم، آری، در همان روز، همۀ چشمه‌های ژرفای عظیم فوران کرد و پنجره‌های آسمان گشوده شد.
12و باران چهل روز و چهل شب بر زمین فرو~بارید.
13در همان روز، نوح و پسرانش سام و حام و یافِث و زن نوح و سه زوجۀ پسرانش با آنها به کشتی درآمدند،
14آنان و همۀ وحوش، گونه به گونه، و همۀ چارپایان، گونه به گونه، و همۀ خزندگان روی زمین، گونه به گونه، و همۀ پرندگان گونه به گونه، همۀ مرغان و همۀ بالداران.
15پس دو به دو، از هر ذی‌جسدی که نَفَسِ حیات در خود داشت، نزد نوح به کشتی درآمدند.
16و آنهایی که داخل شدند، همان‌گونه که خدا به نوح فرمان داده بود، نر و ماده از هر ذی‌جسد بودند. آنگاه خداوند در را بر او بست.
17و توفان چهل روز بر زمین ادامه داشت، و آب افزون گشت و کشتی را برگرفت که از زمین بلند شد.
18و آب چیرگی یافته، بر زمین بسیار فزونی گرفت، و کشتی بر سطح آب شناور شد.
19و آب بر زمین زیاد و زیادتر غلبه یافت تا آنکه همۀ کوههای بلند که زیر تمامی آسمان بود، پوشیده شد.
20آب پانزده ذِراع از کوهها بالاتر رفت و آنها را پوشانید.
21هر ذی‌جسدی که بر زمین حرکت می‌کرد، از پرندگان و چارپایان و وحوش و همۀ انبوه جنبندگان کوچک روی زمین و همۀ آدمیان، تلف شد.
22هرآنچه بر خشکی بود و نَفَسِ حیات در بینی داشت، بمرد.
23او هر موجودی را که بر روی زمین بود، محو کرد، از آدمیان و چارپایان و خزندگان و پرندگان آسمان. آنها از زمین محو شدند؛ تنها نوح باقی ماند و آنها که با وی در کشتی بودند.
24و آب صد و پنجاه روز بر زمین چیره بود.

8:1 و اما، خدا نوح و همۀ وحوش و چارپایان را که با او در کشتی بودند به یاد آورد، و خدا بادی بر زمین وزانید و آب فروکش کرد.
2چشمه‌های ژرفا و پنجره‌های آسمان بسته شد؛ و باران از آسمان بازایستاد.
3و آب رفته رفته از روی زمین برگشت. در پایان صد و پنجاه روز، آب کم شده بود.
4در روز هفدهم از ماه هفتم، کشتی بر کوههای آرارات قرار گرفت.
5تا ماه دهم، آب همچنان کاهش می‌یافت تا آن که در نخستین روز از ماه دهم، قله‌های کوهها نمایان گشت.
6پس از چهل روز، نوح پنجره‌ای را که برای کشتی ساخته بود، گشود
7و کلاغی را رها کرد. کلاغ به این سو و آن سو می‌رفت تا آن که زمین خشک شد.
8سپس کبوتری را از نزد خویش رها کرد تا ببیند آیا آب از روی زمین فروکش کرده است.
9ولی کبوتر نشیمنگاهی برای کف پاهای خود نیافت و نزد نوح به کشتی بازگشت، زیرا آب همۀ سطح زمین را پوشانیده بود. پس او دست خود را دراز کرد و کبوتر را گرفت و آن را نزد خود به کشتی بازگردانید.
10نوح هفت روز دیگر درنگ کرد و دیگر بار کبوتر را از کشتی رها کرد.
11شامگاهان، کبوتر نزد او بازگشت، و اینک برگ زیتون تازه‌ای به منقار داشت. پس نوح دانست که آب از روی زمین کم شده است.
12او هفت روز دیگر نیز درنگ کرد و کبوتر را رها ساخت، و کبوتر دیگر نزد وی باز‌نگشت.
13در ششصد و یکمین سال از زندگی نوح، در روز نخست از ماه نخست، آب از روی زمین خشک شد. آنگاه نوح سرپوش کشتی را برگرفت و دید که اینک سطح زمین خشک شده است.
14در روز بیست و هفتم از ماه دوّم، زمین خشک شده بود.
15آنگاه خدا به نوح گفت:
16«از کشتی بیرون بیا، تو و زنت و پسرانت و زنان پسرانت همراه تو.
17همۀ جاندارانی را که با تواَند، هر ذی‌جسدی را از پرندگان و چارپایان و همۀ خزندگانی که بر زمین می‌خزند، با خود بیرون آور تا بر زمین منتشر شده، در جهان بارور و کثیر گردند.»
18پس نوح با پسرانش و زنش و زنان پسرانش بیرون آمد.
19و همۀ وحوش، همۀ خزندگان، همۀ پرندگان، و هرآنچه بر زمین حرکت می‌کند، بر حسب خانواده‌هایشان، از کشتی به در آمدند.
20آنگاه نوح مذبحی برای خداوند بنا کرد و از همۀ چارپایان طاهر و از همۀ پرندگان طاهر گرفته، قربانیهای تمام‌سوز بر مذبح تقدیم کرد.
21و رایحۀ خوشایند به مشام خداوند رسید و خداوند در دل خود گفت: «دیگر هرگز زمین را به سبب انسان لعنت نخواهم کرد، هرچند که نیت دل انسان از جوانی بد است. و دیگر هرگز همۀ جانداران را هلاک نخواهم کرد، چنانکه کردم.
22«تا زمانی که جهان باقی است، کِشت و درو، سرما و گرما، تابستان و زمستان، و روز و شب، باز نخواهد ایستاد.»

۳ ژانویه

5:1 این است کتاب تاریخچۀ نسل آدم. روزی که خدا انسان را آفرید، او را شبیه خدا ساخت.
2او آنان را مرد و زن آفرید و ایشان را برکت داد، و در روز آفرینش آنها، ایشان را انسان نام نهاد.
3آدم صد و سی ساله بود که پسری شبیه خود و به صورت خویش آورد، و او را شِیث نامید.
4و آدم پس از آوردن شِیث، هشتصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
5پس روزهای زندگی آدم به تمامی، نهصد و سی سال بود؛ و او مرد.
6شِیث صد و پنج ساله بود که اِنوش را آورد.
7شِیث پس از آوردن اِنوش، هشتصد و هفت سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
8پس روزهای زندگی شِیث به تمامی، نهصد و دوازده سال بود؛ و او مرد.
9اِنوش نود ساله بود که قینان را آورد.
10اِنوش پس از آوردن قینان، هشتصد و پانزده سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
11پس روزهای زندگی اِنوش به تمامی، نهصد و پنج سال بود؛ و او مرد.
12قینان هفتاد ساله بود که مَهَلَلئیل را آورد.
13قینان پس از آوردن مَهَلَلئیل، هشتصد و چهل سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
14پس روزهای زندگی قینان به تمامی، نهصد و ده سال بود؛ و او مرد.
15و مَهَلَلئیل شصت و پنج ساله بود که یارِد را آورد.
16مَهَلَلئیل پس از آوردن یارِد، هشتصد و سی سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
17پس روزهای زندگی مَهَلَلئیل به تمامی، هشتصد و نود و پنج سال بود؛ و او مرد.
18یارِد صد و شصت و دو ساله بود که خَنوخ را آورد.
19یارِد پس از آوردن خَنوخ هشتصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
20پس روزهای زندگی یارِد به تمامی، نهصد و شصت و دو سال بود؛ و او مرد.
21خَنوخ شصت و پنج ساله بود که مَتوشالَح را آورد.
22خَنوخ پس از آوردن مَتوشالَح، سیصد سال با خدا راه می‌رفت و پسران و دختران دیگر آورد.
23پس روزهای زندگی خَنوخ به تمامی، سیصد و شصت و پنج سال بود.
24خَنوخ با خدا راه می‌رفت، و دیگر یافت نشد؛ زیرا خدا او را برگرفت.
25مَتوشالَح صد و هشتاد و هفت ساله بود که لَمِک را آورد.
26مَتوشالَح پس از آوردن لَمِک، هفتصد و هشتاد و دو سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
27پس روزهای زندگی مَتوشالَح به تمامی، نهصد و شصت و نه سال بود؛ و او مرد.
28لَمِک صد و هشتاد و دو ساله بود که پسری آورد،
29و او را نوح نامید و گفت: «این پسرْ ما را از کار و محنت دستهایمان به سبب زمینی که خداوند لعنت کرد، آسودگی خواهد بخشید.»
30لَمِک پس از آوردن نوح، پانصد و نود و پنج سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
31پس روزهای زندگی لَمِک به تمامی، هفتصد و هفتاد و هفت سال بود؛ و او مرد.
32نوح پانصد ساله بود که سام و حام و یافِث را آورد.

6:1 و اما چون شمار آدمیان بر زمین فزونی گرفت و دختران برای ایشان زاده شدند،
2پسران خدا دیدند که دختران آدمیان زیبارویند، و هر یک را که برمی‌گزیدند به زنی می‌گرفتند.
3و خداوند فرمود: «روح من همیشه در انسان نخواهد ماند، زیرا که او موجودی فانی است: روزهای او صد و بیست سال خواهد بود.»
4در آن روزگار و پس از آن، غول‌پیکران بر زمین بودند، زمانی که پسران خدا به دختران آدمیان درآمدند و آنان فرزندان برای ایشان به دنیا آوردند. اینان پهلوانانی از روزگاران کهن بودند که مردانی نام‌آور شدند.
5و خداوند دید که شرارت انسان بر زمین بسیار است، و هر نیتِ اندیشه‌های دل او پیوسته برای بدی است و بس؛
6و خداوند از این که انسان را بر زمین ساخته بود، متأسف شد و در دل خود غمگین گشت.
7پس خداوند فرمود: «انسان را که آفریده‌ام از روی زمین محو خواهم ساخت، انسان و چارپایان و خزندگان و پرندگان آسمان را، زیرا که از ساختن آنها متأسف شدم.»
8اما نوح در نظر خداوند فیض یافت.
9و این است تاریخچۀ نسل نوح. نوح مردی بود پارسا و در روزگار خویش بی‌عیب. نوح با خدا راه می‌رفت.
10و نوح سه پسر آورد: سام و حام و یافِث.
11باری، زمین در نظر خدا فاسد و آکنده از خشونت شده بود.
12و خدا زمین را دید که اینک فاسد گشته بود، زیرا که تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد کرده بودند.
13پس خدا به نوح گفت: «پایان تمامی بشر به حضورم رسیده است، زیرا زمین به سبب آنان آکنده از خشونت شده است. اینک آنان را با زمین نابود خواهم کرد.
14پس برای خود کشتی‌ای از چوب کوفر بساز، و حجره‌هایی در آن بنا کن، و درون و بیرونش را قیراندود نما.
15آن را این‌گونه بساز: درازای کشتی سیصد ذِراع، پهنایش پنجاه ذِراع و بلند‌ی‌اش سی ذِراع باشد.
16برای کشتی روزنه‌ای به اندازۀ یک ذِراع از بالای آن بساز. درِ کشتی را در پهلوی آن بگذار و طبقات پایین و وسط و بالا در آن بنا کن.
17زیرا اینک من توفانِ آب بر زمین می‌آورم تا هر ذی‌جسدی را که نَفَسِ حیات در آن باشد از زیر آسمان نابود سازم. هر چه بر زمین است، خواهد مرد.
18لیکن عهد خود را با تو استوار خواهم ساخت، و تو به کشتی در خواهی آمد؛ تو و پسرانت و زنت و زنان پسرانت، همراه تو.
19از همۀ جانداران، از هر ذی‌جسدی، جفتی از هر گونه، به درون کشتی ببر تا آنها را با خود زنده نگاه داری. نر و ماده باشند.
20از هر گونه پرنده، از هر گونه چارپا و از هر گونه خزندۀ زمین، جفتی از هر گونه نزد تو خواهند آمد تا آنها را زنده نگاه داری.
21همچنین از هر گونه آذوقۀ خوردنی برگیر و بیندوز، تا برای تو و آنها خوراک باشد.»
22پس نوح چنین کرد؛ او هرآنچه را که خدا به وی فرمان داده بود، به انجام رسانید.

۲ ژانویه

3:1 و اما مار از همۀ وحوش صحرا که یهوه خدا ساخته بود، زیرکتر بود. او به زن گفت: «آیا خدا براستی گفته است که از هیچ‌یک از درختان باغ نخورید؟»
2زن به مار گفت: «از میوۀ درختان باغ می‌خوریم،
3اما خدا گفته است، ”از میوۀ درختی که در وسط باغ است مخورید و بدان دست مزنید، مبادا بمیرید.“»
4مار به زن گفت: «به‌یقین نخواهید مرد.
5بلکه خدا می‌داند روزی که از آن بخورید، چشمان شما باز خواهد شد و همچون خدا شناسندۀ نیک و بد خواهید بود.»
6چون زن دید که آن درخت خوش‌خوراک است و چشم‌نواز، و درختی دلخواه برای افزودن دانش، پس از میوۀ آن گرفت و خورد، و به شوهر خویش نیز که با وی بود داد، و او خورد.
7آنگاه چشمان هر دوی آنها باز شد و دریافتند که عریانند؛ پس برگهای انجیر به هم دوخته، لُنگها برای خویشتن ساختند.
8و صدای یهوه خدا را شنیدند که در خنکی روز در باغ می‌خرامید، و آدم و زنش خود را از حضور یهوه خدا در میان درختان باغ پنهان کردند.
9ولی یهوه خدا آدم را ندا در داده، گفت: «کجا هستی؟»
10گفت: «صدای تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا که عریانم، از این رو خود را پنهان کردم.»
11خدا گفت: «که تو را گفت که عریانی؟ آیا از آن درخت که تو را امر فرمودم از آن نخوری، خوردی؟»
12آدم گفت: «این زن که به من بخشیدی تا با من باشد، او از آن درخت به من داد و من خوردم.»
13آنگاه یهوه خدا به زن گفت: «این چه کار است که کردی؟» زن گفت: «مار فریبم داد و من خوردم.»
14پس یهوه خدا به مار گفت: «چون چنین کردی، از همۀ چارپایان و همۀ وحوش صحرا ملعونتری! بر شکمت خواهی خزید و همۀ روزهای زندگی‌ات خاک خواهی خورد.
15میان تو و زن، و میان نسل تو و نسل زن، دشمنی می‌گذارم؛ او سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنۀ وی را خواهی زد.»
16و به زن گفت: «درد زایمان تو را بسیار افزون گردانم؛ با درد، فرزندان خواهی زایید. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود، و او بر تو فرمان خواهد راند.»
17و به آدم گفت: «چون سخن زنت را شنیدی و از درختی که تو را امر کردم از آن نخوری خوردی، به سبب تو زمین ملعون شد؛ در همۀ روزهای زندگی‌ات با رنج از آن خواهی خورد.
18برایت خار و خَس خواهد رویانید، و از گیاهان صحرا خواهی خورد.
19با عرق جبین نان خواهی خورد، تا آن هنگام که به خاک بازگردی که از آن گرفته شدی؛ چراکه تو خاک هستی و به خاک باز خواهی گشت.»
20و اما، آدم زن خود را حوا نامید، زیرا او مادر همۀ زندگان بود.
21یهوه خدا پیراهنهایی از پوست برای آدم و زنش ساخت و ایشان را پوشانید.
22و یهوه خدا فرمود: «اکنون آدم همچون یکی از ما شده است که نیک و بد را می‌شناسد. مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا ابد زنده بماند.»
23پس یهوه خدا آدم را از باغ عدن بیرون راند تا بر زمین که از آن گرفته شده بود زراعت کند.
24پس آدم را بیرون راند، و در جانب شرقی باغ عدن کروبیان را قرار داد و شمشیری آتشبار را که به هر سو می‌گشت، تا راه درخت حیات را نگاهبانی کند.

4:1 آدم زن خود حوا را بشناخت و او باردار شده، قائن را زایید، و گفت: «به یاری خداوند مردی حاصل کردم!»
2و دیگر بار، برادر او هابیل را زایید. هابیل گله‌بان بود و قائن کِشتگرِ زمین.
3پس از چندی، قائن هدیه‌ای از محصول زمین برای خداوند آورد.
4ولی هابیل از نخست‌زادگان گلۀ خویش و از بهترین قسمتهای آنها هدیه‌ای آورد. خداوند هابیل و هدیۀ او را منظور داشت،
5ولی قائن و هدیه‌اش را منظور نداشت. پس قائن بسیار خشمگین شد و دلریش گشت.
6آنگاه خداوند به قائن گفت: «از چه سبب خشمگینی و چرا دلریش گشته‌ای؟
7اگر آنچه را که نیکوست انجام دهی، آیا پذیرفته نمی‌شوی؟ ولی اگر آنچه را که نیکوست انجام ندهی، بدان که گناه بر در به کمین نشسته و مشتاق توست، اما تو باید بر آن چیره شوی.»
8قائن به برادر خویش هابیل گفت: «بیا تا به صحرا برویم». و چون در صحرا بودند قائن بر برادرش هابیل برخاست و او را کشت.
9آنگاه خداوند به قائن گفت: «برادرت هابیل کجاست؟» گفت: «نمی‌دانم؛ مگر من نگهبان برادرم هستم؟»
10خداوند فرمود: «چه کرده‌ای؟ خون برادرت از زمین نزد من فریاد برمی‌آورد.
11و اکنون تو ملعون هستی از زمینی که دهان خود را گشود تا خون برادرت را از دست تو دریافت کند.
12چون زمین را کِشت کنی، دیگر قوّت خود را به تو نخواهد داد. و تو بر زمین آواره و سرگردان خواهی بود.»
13قائن به خداوند گفت: «مکافاتم بیش از تحمل من است.
14هان امروز مرا از این زمین طرد کردی و از حضور تو پنهان خواهم بود. پس در جهان آواره و سرگردان خواهم بود و هر که مرا یابد، مرا خواهد کشت.»
15آنگاه خداوند به او گفت: «در این صورت، هر که قائن را بکشد، از او هفت چندان انتقام گرفته خواهد شد.» و خداوند نشانی بر قائن نهاد تا اگر کسی او را بیابد، وی را نکشد.
16پس قائن از حضور خداوند بیرون رفت، و در سرزمین نْود در شرق عدن ساکن شد.
17قائن زن خود را بشناخت، و او باردار شد و خَنوخ را زایید. آنگاه قائن شهری ساخت و آن را به نام پسر خود، خَنوخ نامید.
18و برای خَنوخ عیراد زاده شد، و عیراد مِحویائیل را آورد، مِحویائیل مِتوشائیل را، و مِتوشائیل لَمِک را.
19لَمِک دو زن گرفت، یکی عادَه نام داشت و دیگری ظِلَّه.
20عادَه، یابال را زایید؛ او پدر چادر‌نشینان و دامداران بود.
21برادر او یوبال نام داشت؛ او پدر همۀ نوازندگان بربط و نی بود.
22ظِلَّه نیز توبال‌قائِن را زایید، که صانع همه گونه ابزار برنجی و آهنی بود. خواهر توبال‌قائِن، نَعَمَه نام داشت.
23لَمِک به زنان خود گفت: «ای عادَه، ای ظِلَّه، به من گوش فرا~دهید، ای زنان لَمِک سخنانم را بشنوید. مردی را به سبب زخمی که به من زد کشتم، و جوانی را به سبب جراحتی که بر من وارد آورد.
24اگر برای قائن هفت چندان انتقام گرفته شود، برای لَمِک، هفتاد و هفت چندان.»
25و آدم دیگر بار زن خود را بشناخت و او پسری بزاد و او را شِیث نامید و گفت: «خدا به جای هابیل که قائن او را کشت، نسلی دیگر برای من برقرار داشت.»
26برای شِیث نیز پسری زاده شد و او را اِنوش نامید. در آن زمان، مردم به خواندن نام خداوند آغاز کردند.

۱ ژانویه

1:1 در آغاز، خدا آسمانها و زمین را آفرید.
2زمین بی‌شکل و خالی بود، و تاریکی بر روی ژرفا؛ و روح خدا سطح آبها را فرو~گرفت.
3خدا گفت: «روشنایی باشد،» و روشنایی شد.
4خدا دید که روشنایی نیکوست، و خدا روشنایی را از تاریکی جدا کرد.
5خدا روشنایی را ’روز‘ و تاریکی را ’شب‘ نامید. شامگاه شد و بامداد آمد، روز اوّل.
6و خدا گفت: «فَلَکی باشد میان آبها، و آبها را از آبها جدا کند.»
7پس خدا فَلَک را ساخت و آبهای زیر فَلَک را از آبهای بالای فَلَک جدا کرد. و چنین شد.
8خدا فَلَک را ’آسمان‘ نامید. شامگاه شد و بامداد آمد، روز دوّم.
9و خدا گفت: «آبهای زیر آسمان در یک جا گرد آیند و خشکی پدیدار شود.» و چنین شد.
10خدا خشکی را ’زمین‘ و اجتماع آبها را ’دریا‘ نامید، و خدا دید که نیکوست.
11آنگاه خدا گفت: «زمین نباتات برویاند، گیاهانی که دانه تولید کنند و درختان میوه‌ای که بر حسب گونۀ خود میوۀ دانه‌دار بیاورند، بر روی زمین.» و چنین شد.
12زمین نباتات رویانید، گیاهانی که بر حسب گونۀ خود دانه تولید می‌کردند، و درختانی که بر حسب گونۀ خود میوۀ دانه‌دار می‌آوردند. و خدا دید که نیکوست.
13شامگاه شد و بامداد آمد، روز سوّم.
14و خدا گفت: «نورافشانها در فَلَک آسمان باشند تا روز را از شب جدا کنند، و تا نشانه‌ها باشند برای نمایاندن زمانها و روزها و سالها،
15و نورافشانها باشند در فَلَک آسمان تا بر زمین روشنایی بخشند.» و چنین شد.
16خدا دو نورافشان بزرگ ساخت، نورافشان بزرگتر را برای فرمانروایی بر روز، و نورافشان کوچکتر را برای فرمانروایی بر شب، و نیز ستارگان را.
17خدا آنها را در فَلَک آسمان نهاد تا بر زمین روشنایی بخشند
18و بر روز و بر شب سلطنت کنند و نور را از تاریکی جدا سازند. و خدا دید که نیکوست.
19شامگاه شد و بامداد آمد، روز چهارم.
20و خدا گفت: «آبها از انبوه جانداران پر شود و پرندگان بر فراز زمین در فَلَک آسمان پرواز کنند.»
21پس خدا موجودات بزرگ دریایی و همۀ جانداران را که می‌جنبند و آبها را پر می‌سازند، بر حسب گونه‌هایشان، و همۀ پرندگان بالدار را بر حسب گونه‌هایشان آفرید. و خدا دید که نیکوست.
22خدا آنها را برکت داد و گفت: «بارور و کثیر شوید و آب دریاها را پر سازید، و پرندگان نیز بر زمین کثیر شوند.»
23شامگاه شد و بامداد آمد، روز پنجم.
24و خدا گفت: «زمین جانداران را بر حسب گونه‌هایشان بر آوَرَد، چارپایان و خزندگان و وحوش زمین را، بر حسب گونه‌هایشان.» و چنین شد.
25پس خدا وحوش زمین را بر حسب گونه‌هایشان بساخت، و چارپایان را بر حسب گونه‌هایشان، و همۀ خزندگان روی زمین را بر حسب گونه‌هایشان. و خدا دید که نیکوست.
26آنگاه خدا گفت: «انسان را به صورت خود و شبیه خودمان بسازیم، و او بر ماهیان دریا و بر پرندگان آسمان و بر چارپایان و بر همۀ زمین و همۀ خزندگانی که بر زمین می‌خزند، فرمان براند.»
27پس خدا انسان را به صورت خود آفرید، او را به صورت خدا آفرید؛ ایشان را مرد و زن آفرید.
28خدا ایشان را برکت داد، و خدا بدیشان فرمود: «بارور و کثیر شوید و زمین را پر سازید و بر آن تسلط یابید. بر ماهیان دریا و بر پرندگان آسمان و بر هر جانداری که بر زمین حرکت می‌کند، فرمان برانید.»
29آنگاه خدا گفت: «اینک همۀ گیاهان دانه‌دار را که بر روی تمامی زمین است و همۀ درختان دارای میوۀ دانه‌دار را به شما بخشیدم تا خوراک شما باشد.
30و به همۀ وحوش زمین و همۀ پرندگان آسمان و همۀ خزندگانِ روی زمین که جان در خود دارند، همۀ گیاهان سبز را برای خوردن بخشیدم.» و چنین شد.
31و خدا هرآنچه را که ساخته بود دید، و اینک بسیار نیکو بود. شامگاه شد و بامداد آمد، روز ششم.

2:1 بدین‌سان، آسمانها و زمین و همۀ لشکر آنها تمام شد.
2و خدا در روز هفتم، کار خویش را به پایان رسانید؛ پس او در هفتمین روز، از همۀ کار خویش بیاسود.
3و خدا روز هفتم را مبارک خواند و آن را مقدس شمرد، چراکه در آن روز از همۀ کار خویش که خدا آفریده و ساخته بود، بیاسود.
4این بود تاریخچۀ آسمانها و زمین آنگاه که آفریده شدند. هنگامی که یهوه خدا آسمانها و زمین را بساخت
5هیچ نهالِ کشتزار هنوز بر زمین نبود و هیچ گیاهِ کشتزار هنوز نروییده بود، زیرا یهوه خدا هنوز باران بر زمین نبارانیده بود و انسانی نبود تا بر آن کِشت کند،
6بلکه مه از زمین برمی‌آمد و تمام روی زمین را سیراب می‌کرد.
7آنگاه یهوه خدا آدم را از خاک زمین بسرشت و در بینی او نَفَسِ حیات دمید و آدم موجودی زنده شد.
8و یهوه خدا باغی به سمت شرق، در عدن غَرْس کرد، و آدم را که سرشته بود در آنجا نهاد.
9و یهوه خدا همه‌گونه درختان چشم‌نواز و خوش‌خوراک را از زمین رویانید. درخت حیات در وسط باغ بود، و نیز درخت شناخت نیک و بد.
10رودخانه‌ای از عدن بیرون می‌آمد تا باغ را آبیاری کند و از آنجا به چهار شاخه منشعب می‌شد.
11نام رودخانۀ اوّل فیشون است که سرتاسر سرزمین حَویلَه را که در آنجا طلا است، دور می‌زند.
12طلای آن سرزمین نیکوست، و در آنجا صَمْغ خوشبو و سنگ جَزَع یافت می‌شود.
13نام رودخانۀ دوّم جِیحون است که سرتاسر سرزمین کوش را دور می‌زند.
14رودخانۀ سوّم دِجلِه نام دارد که در شرق آشور جاری است، و رودخانۀ چهارم فُرات است.
15یهوه خدا آدم را برگرفت و او را در باغ عدن نهاد تا کار آن را بکند و از آن نگاهداری نماید.
16و یهوه خدا آدم را امر کرده، گفت: «تو می‌توانی از هر یک از درختان باغ آزادانه بخوری؛
17اما از درخت شناخت نیک و بد زنهار نخوری، زیرا روزی که از آن بخوری به‌یقین خواهی مرد.»
18یهوه خدا فرمود: «نیکو نیست آدم تنها باشد، پس یاوری مناسب برای او می‌سازم.»
19و یهوه خدا همۀ جانداران صحرا و پرندگان آسمان را که از خاک سرشته بود نزد آدم آورد تا ببیند آدم چه نامی بر آنها خواهد نهاد، و هرآنچه آدم هر جاندار را خواند، همان نامش شد.
20پس آدم همۀ چارپایان و پرندگان آسمان و همۀ وحوش صحرا را نام نهاد؛ ولی یاوری مناسب برای آدم یافت نشد.
21پس یهوه خدا خوابی گران بر آدم مستولی کرد و در همان حال که آدم خفته بود یکی از دنده‌هایش را گرفت و جای آن را با گوشت پر کرد.
22آنگاه یهوه خدا از همان دنده‌که از آدم گرفته بود زنی ساخت و او را نزد آدم آورد.
23آدم گفت: «این است اکنون استخوانی از استخوانهایم، و گوشتی از گوشتم؛ او زن نامیده شود، زیرا که از مرد گرفته شد.»
24از همین رو، مرد پدر و مادر خود را ترک کرده، به زن خویش خواهد پیوست و یک تن خواهند شد.
25آدم و زنش هر دو عریان بودند و شرم نداشتند.

30th January

1 Now these are the names of the children of Israel, which came into Egypt; every man and his household came with Jacob.2 Reuben, Simeon, Levi, and Judah,3 Issachar, Zebulun, and Benjamin,4 Dan, and Naphtali, Gad, and Asher.5 And all the souls that came out of the loins of Jacob were seventy souls: for Joseph was in Egypt already.6 And Joseph died, and all his brethren, and all that generation.7 And the children of Israel were fruitful, and increased abundantly, and multiplied, and waxed exceeding mighty; and the land was filled with them.8 Now there arose up a new king over Egypt, which knew not Joseph.9 And he said unto his people, Behold, the people of the children of Israel are more and mightier than we:10 Come on, let us deal wisely with them; lest they multiply, and it come to pass, that, when there falleth out any war, they join also unto our enemies, and fight against us, and so get them up out of the land.11 Therefore they did set over them taskmasters to afflict them with their burdens. And they built for Pharaoh treasure cities, Pithom and Raamses.12 But the more they afflicted them, the more they multiplied and grew. And they were grieved because of the children of Israel.13 And the Egyptians made the children of Israel to serve with rigour:14 And they made their lives bitter with hard bondage, in morter, and in brick, and in all manner of service in the field: all their service, wherein they made them serve, was with rigour.15 And the king of Egypt spake to the Hebrew midwives, of which the name of the one was Shiphrah, and the name of the other Puah:16 And he said, When ye do the office of a midwife to the Hebrew women, and see them upon the stools; if it be a son, then ye shall kill him: but if it be a daughter, then she shall live.17 But the midwives feared God, and did not as the king of Egypt commanded them, but saved the men children alive.18 And the king of Egypt called for the midwives, and said unto them, Why have ye done this thing, and have saved the men children alive?19 And the midwives said unto Pharaoh, Because the Hebrew women are not as the Egyptian women; for they are lively, and are delivered ere the midwives come in unto them.20 Therefore God dealt well with the midwives: and the people multiplied, and waxed very mighty.21 And it came to pass, because the midwives feared God, that he made them houses.22 And Pharaoh charged all his people, saying, Every son that is born ye shall cast into the river, and every daughter ye shall save alive.

1 And there went a man of the house of Levi, and took to wife a daughter of Levi.2 And the woman conceived, and bare a son: and when she saw him that he was a goodly child, she hid him three months.3 And when she could not longer hide him, she took for him an ark of bulrushes, and daubed it with slime and with pitch, and put the child therein; and she laid it in the flags by the river's brink.4 And his sister stood afar off, to wit what would be done to him.5 And the daughter of Pharaoh came down to wash herself at the river; and her maidens walked along by the river's side; and when she saw the ark among the flags, she sent her maid to fetch it.6 And when she had opened it, she saw the child: and, behold, the babe wept. And she had compassion on him, and said, This is one of the Hebrews' children.7 Then said his sister to Pharaoh's daughter, Shall I go and call to thee a nurse of the Hebrew women, that she may nurse the child for thee?8 And Pharaoh's daughter said to her, Go. And the maid went and called the child's mother.9 And Pharaoh's daughter said unto her, Take this child away, and nurse it for me, and I will give thee thy wages. And the women took the child, and nursed it.10 And the child grew, and she brought him unto Pharaoh's daughter, and he became her son. And she called his name Moses: and she said, Because I drew him out of the water.11 And it came to pass in those days, when Moses was grown, that he went out unto his brethren, and looked on their burdens: and he spied an Egyptian smiting an Hebrew, one of his brethren.12 And he looked this way and that way, and when he saw that there was no man, he slew the Egyptian, and hid him in the sand.13 And when he went out the second day, behold, two men of the Hebrews strove together: and he said to him that did the wrong, Wherefore smitest thou thy fellow?14 And he said, Who made thee a prince and a judge over us? intendest thou to kill me, as thou killedst the Egyptian? And Moses feared, and said, Surely this thing is known.15 Now when Pharaoh heard this thing, he sought to slay Moses. But Moses fled from the face of Pharaoh, and dwelt in the land of Midian: and he sat down by a well.16 Now the priest of Midian had seven daughters: and they came and drew water, and filled the troughs to water their father's flock.17 And the shepherds came and drove them away: but Moses stood up and helped them, and watered their flock.18 And when they came to Reuel their father, he said, How is it that ye are come so soon to day?19 And they said, An Egyptian delivered us out of the hand of the shepherds, and also drew water enough for us, and watered the flock.20 And he said unto his daughters, And where is he? why is it that ye have left the man? call him, that he may eat bread.21 And Moses was content to dwell with the man: and he gave Moses Zipporah his daughter.22 And she bare him a son, and he called his name Gershom: for he said, I have been a stranger in a strange land.23 And it came to pass in process of time, that the king of Egypt died: and the children of Israel sighed by reason of the bondage, and they cried, and their cry came up unto God by reason of the bondage.24 And God heard their groaning, and God remembered his covenant with Abraham, with Isaac, and with Jacob.25 And God looked upon the children of Israel, and God had respect unto them.

3rd March

1 And the LORD spake unto Moses, saying,2 Take Aaron and his sons with him, and the garments, and the anointing oil, and a bullock for the sin offering, and two rams, and a basket of unleavened bread;3 And gather thou all the congregation together unto the door of the tabernacle of the congregation.4 And Moses did as the LORD commanded him; and the assembly was gathered together unto the door of the tabernacle of the congregation.5 And Moses said unto the congregation, This is the thing which the LORD commanded to be done.6 And Moses brought Aaron and his sons, and washed them with water.7 And he put upon him the coat, and girded him with the girdle, and clothed him with the robe, and put the ephod upon him, and he girded him with the curious girdle of the ephod, and bound it unto him therewith.8 And he put the breastplate upon him: also he put in the breastplate the Urim and the Thummim.9 And he put the mitre upon his head; also upon the mitre, even upon his forefront, did he put the golden plate, the holy crown; as the LORD commanded Moses.10 And Moses took the anointing oil, and anointed the tabernacle and all that was therein, and sanctified them.11 And he sprinkled thereof upon the altar seven times, and anointed the altar and all his vessels, both the laver and his foot, to sanctify them.12 And he poured of the anointing oil upon Aaron's head, and anointed him, to sanctify him.13 And Moses brought Aaron's sons, and put coats upon them, and girded them with girdles, and put bonnets upon them; as the LORD commanded Moses.14 And he brought the bullock for the sin offering: and Aaron and his sons laid their hands upon the head of the bullock for the sin offering.15 And he slew it; and Moses took the blood, and put it upon the horns of the altar round about with his finger, and purified the altar, and poured the blood at the bottom of the altar, and sanctified it, to make reconciliation upon it.16 And he took all the fat that was upon the inwards, and the caul above the liver, and the two kidneys, and their fat, and Moses burned it upon the altar.17 But the bullock, and his hide, his flesh, and his dung, he burnt with fire without the camp; as the LORD commanded Moses.18 And he brought the ram for the burnt offering: and Aaron and his sons laid their hands upon the head of the ram.19 And he killed it; and Moses sprinkled the blood upon the altar round about.20 And he cut the ram into pieces; and Moses burnt the head, and the pieces, and the fat.21 And he washed the inwards and the legs in water; and Moses burnt the whole ram upon the altar: it was a burnt sacrifice for a sweet savour, and an offering made by fire unto the LORD; as the LORD commanded Moses.22 And he brought the other ram, the ram of consecration: and Aaron and his sons laid their hands upon the head of the ram.23 And he slew it; and Moses took of the blood of it, and put it upon the tip of Aaron's right ear, and upon the thumb of his right hand, and upon the great toe of his right foot.24 And he brought Aaron's sons, and Moses put of the blood upon the tip of their right ear, and upon the thumbs of their right hands, and upon the great toes of their right feet: and Moses sprinkled the blood upon the altar round about.25 And he took the fat, and the rump, and all the fat that was upon the inwards, and the caul above the liver, and the two kidneys, and their fat, and the right shoulder:26 And out of the basket of unleavened bread, that was before the LORD, he took one unleavened cake, and a cake of oiled bread, and one wafer, and put them on the fat, and upon the right shoulder:27 And he put all upon Aaron's hands, and upon his sons' hands, and waved them for a wave offering before the LORD.28 And Moses took them from off their hands, and burnt them on the altar upon the burnt offering: they were consecrations for a sweet savour: it is an offering made by fire unto the LORD.29 And Moses took the breast, and waved it for a wave offering before the LORD: for of the ram of consecration it was Moses' part; as the LORD commanded Moses.30 And Moses took of the anointing oil, and of the blood which was upon the altar, and sprinkled it upon Aaron, and upon his garments, and upon his sons, and upon his sons' garments with him; and sanctified Aaron, and his garments, and his sons, and his sons' garments with him.31 And Moses said unto Aaron and to his sons, Boil the flesh at the door of the tabernacle of the congregation: and there eat it with the bread that is in the basket of consecrations, as I commanded, saying, Aaron and his sons shall eat it.32 And that which remaineth of the flesh and of the bread shall ye burn with fire.33 And ye shall not go out of the door of the tabernacle of the congregation in seven days, until the days of your consecration be at an end: for seven days shall he consecrate you.34 As he hath done this day, so the LORD hath commanded to do, to make an atonement for you.35 Therefore shall ye abide at the door of the tabernacle of the congregation day and night seven days, and keep the charge of the LORD, that ye die not: for so I am commanded.36 So Aaron and his sons did all things which the LORD commanded by the hand of Moses.

4th April

1 And the LORD spake unto Moses and unto Aaron, saying,2 This is the ordinance of the law which the LORD hath commanded, saying, Speak unto the children of Israel, that they bring thee a red heifer without spot, wherein is no blemish, and upon which never came yoke:3 And ye shall give her unto Eleazar the priest, that he may bring her forth without the camp, and one shall slay her before his face:4 And Eleazar the priest shall take of her blood with his finger, and sprinkle of her blood directly before the tabernacle of the congregation seven times:5 And one shall burn the heifer in his sight; her skin, and her flesh, and her blood, with her dung, shall he burn:6 And the priest shall take cedar wood, and hyssop, and scarlet, and cast it into the midst of the burning of the heifer.7 Then the priest shall wash his clothes, and he shall bathe his flesh in water, and afterward he shall come into the camp, and the priest shall be unclean until the even.8 And he that burneth her shall wash his clothes in water, and bathe his flesh in water, and shall be unclean until the even.9 And a man that is clean shall gather up the ashes of the heifer, and lay them up without the camp in a clean place, and it shall be kept for the congregation of the children of Israel for a water of separation: it is a purification for sin.10 And he that gathereth the ashes of the heifer shall wash his clothes, and be unclean until the even: and it shall be unto the children of Israel, and unto the stranger that sojourneth among them, for a statute for ever.11 He that toucheth the dead body of any man shall be unclean seven days.12 He shall purify himself with it on the third day, and on the seventh day he shall be clean: but if he purify not himself the third day, then the seventh day he shall not be clean.13 Whosoever toucheth the dead body of any man that is dead, and purifieth not himself, defileth the tabernacle of the LORD; and that soul shall be cut off from Israel: because the water of separation was not sprinkled upon him, he shall be unclean; his uncleanness is yet upon him.14 This is the law, when a man dieth in a tent: all that come into the tent, and all that is in the tent, shall be unclean seven days.15 And every open vessel, which hath no covering bound upon it, is unclean.16 And whosoever toucheth one that is slain with a sword in the open fields, or a dead body, or a bone of a man, or a grave, shall be unclean seven days.17 And for an unclean person they shall take of the ashes of the burnt heifer of purification for sin, and running water shall be put thereto in a vessel:18 And a clean person shall take hyssop, and dip it in the water, and sprinkle it upon the tent, and upon all the vessels, and upon the persons that were there, and upon him that touched a bone, or one slain, or one dead, or a grave:19 And the clean person shall sprinkle upon the unclean on the third day, and on the seventh day: and on the seventh day he shall purify himself, and wash his clothes, and bathe himself in water, and shall be clean at even.20 But the man that shall be unclean, and shall not purify himself, that soul shall be cut off from among the congregation, because he hath defiled the sanctuary of the LORD: the water of separation hath not been sprinkled upon him; he is unclean.21 And it shall be a perpetual statute unto them, that he that sprinkleth the water of separation shall wash his clothes; and he that toucheth the water of separation shall be unclean until even.22 And whatsoever the unclean person toucheth shall be unclean; and the soul that toucheth it shall be unclean until even.