برنامه مطالعه روزانه

۱۵ سپتامبر

دوم پادشاهان باب ۲۱

21:1 مَنَسی دوازده ساله بود که پادشاه شد، و پنجاه و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش حِفصیبَه بود.
2او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، و مطابق اعمال کراهت‌آورِ اقوامی که خداوند آنها را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود، رفتار کرد.
3او مکانهای بلند را که پدرش حِزِقیا از میان برده بود، از نو ساخت، و مذبحها برای بَعَل بنا کرده، اَشیرَه ساخت، همان‌گونه که اَخاب پادشاه اسرائیل کرده بود. و در برابر تمامی لشکریان آسمان سَجده کرده، آنها را عبادت نمود.
4او مذبحها در خانۀ خداوند ساخت، که خداوند دربارۀ‌اش فرموده بود: «نام خود را در اورشلیم خواهم نهاد.»
5او در هر دو صحن خانۀ خداوند، مذبحها برای تمامی لشکر آسمان ساخت.
6نیز پسر خود را در آتش قربانی کرد و به فالگیری و افسونگری پرداخته، از واسطه‌ها و احضارکنندگان ارواح مشورت جُست. او در نظر خداوند بدیِ بسیار کرده، خشم او را برانگیخت.
7و تمثالِ تراشیدۀ اَشیرَه را که ساخته بود، در خانه‌ای نهاد که دربارۀ آن خداوند به داوود و به پسرش سلیمان گفته بود: «نام خود را تا ابد در این خانه و در اورشلیم، شهری که از میان تمام قبایل اسرائیل برگزیده‌ام، خواهم نهاد.
8دیگر پاهای اسرائیل را از سرزمینی که به پدرانشان عطا کردم، آواره نخواهم ساخت، تنها اگر به‌دقّت مطابق هرآنچه بدیشان فرمان دادم رفتار کنند، بر حسب شریعتی که خادمم موسی بدیشان فرمان داد.»
9ولی قوم گوش فرا~ندادند. مَنَسی آنان را گمراه کرد، چندان که ایشان حتی از اقوامی که خداوند آنان را از پیش روی بنی‌اسرائیل هلاک کرده بود، بیشتر شرارت ورزیدند.
10خداوند به واسطۀ خادمان خود، انبیا گفت:
11«چون مَنَسی پادشاه یهودا مرتکب چنین گناهان کراهت‌آوری شده است و حتی از اَموریانی که پیش از او بودند، بدتر رفتار کرده و یهودا را نیز با بتهای بی‌ارزش خویش به گناه کشانده است،
12پس یهوه، خدای اسرائیل چنین می‌گوید: اینک من بر اورشلیم و یهودا چنان مصیبتی نازل خواهم کرد که گوشهای هر که بشنود، صدا کند.
13همان ریسمان اندازه‌گیری را که بر سامِرِه کشیدم، بر اورشلیم خواهم کشید، و همان شاقولی را که علیه خاندان اَخاب به کار بردم، علیه اورشلیم به کار خواهم برد. آری، اورشلیم را پاک خواهم ساخت، درست همان‌گونه که ظرفی را پاک می‌کنند، درون و بیرون آن را.
14باقیماندگانِ میراث خویش را نیز طرد کرده، تسلیم دشمنانشان خواهم کرد. ایشان به دست همۀ دشمنانشان غارت و چپاول خواهند شد،
15زیرا در نظر من شرارت ورزیده‌اند و از روز بیرون آمدن اجدادشان از مصر تا به امروز، پیوسته خشم مرا برافروخته‌اند.»
16افزون بر این، مَنَسی سوای گناهش که یهودا را به گناه کشانْد تا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورند، خون بی‌گناهان بسیاری را نیز ریخت و سرتاسر اورشلیم را از خون آنان رنگین ساخت.
17و اما دیگر امور مربوط به مَنَسی، و هرآنچه کرد، از جمله گناهی که مرتکب شد، آیا در کتاب تواریخ پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟
18مَنَسی با پدران خود آرَمید و در باغِ خانۀ خود که باغ عُزَّه نام داشت، به خاک سپرده شد. پس از او، پسرش آمون به جای وی پادشاه شد.
19آمون بیست و دو ساله بود که پادشاه شد، و دو سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش مِشُلِمِت بود، دختر حاروص، از مردمان یُطبَه.
20آمون آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، چنانکه پدرش مَنَسی کرده بود.
21او تمامی راههای پدرش را در پیش گرفت و بتهای بی‌ارزشی را که پدرش می‌پرستید، عبادت کرده، آنها را سَجده می‌نمود.
22او یهوه، خدای پدران خود را ترک کرد و در طریق خداوند سلوک ننمود.
23خادمان آمون بر او دسیسه کردند و پادشاه را در خانه‌اش به قتل رساندند.
24اما مردم مملکت، تمامی کسانی را که بر آمون پادشاه دسیسه کرده بودند کشتند، و پسرش یوشیا را به جای او پادشاه ساختند.
25دیگر امور مربوط به آمون که او انجام داد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟
26آمون را در مقبره‌اش در باغ عُزَّه به خاک سپردند، و پسرش یوشیا به جای وی پادشاه شد.

حزقیال باب ۱۱

11:1 آنگاه روح، مرا برگرفت و به دروازۀ شرقی خانۀ خداوند آورد که روی به جانب مشرق دارد. و اینک نزد دهنۀ دروازه بیست و پنج مرد بودند، و در میان ایشان، یَاَزَنیا پسر عَزّور و فِلَطیا پسر بِنایا، از رهبران قوم را دیدم.
2خداوند مرا گفت: «ای پسر انسان، اینان کسانی هستند که تدابیر فاسد می‌کنند و در این شهر مشورتهای شریرانه می‌دهند.
3می‌گویند، ”آیا زمان خانه‌سازی نزدیک نیست؟ این شهر دیگ است و ما گوشت آن هستیم!“
4پس بر ضد ایشان نبوّت کن! ای پسر انسان، نبوّت کن!»
5آنگاه روحِ خداوند بر من نازل شده، مرا گفت: «بگو خداوند چنین می‌فرماید: ای خاندان اسرائیل، شما بدین‌گونه می‌اندیشید، زیرا من از آنچه در فکرتان می‌گذرد، آگاهم.
6شما بسیاری را در این شهر کشته‌اید و کوچه‌هایش را از کشتگان آکنده‌اید.
7پس خداوندگارْ یهوه چنین می‌فرماید: کشتگانی که در میان شهر افکنده‌اید، گوشتند و این شهر دیگ است؛ اما شما از میان آن بیرون برده خواهید شد.
8شما از شمشیر می‌ترسید، و خداوندگارْ یهوه می‌فرماید که بر شما شمشیر خواهم آورد.
9و شما را از میان شهر به در آورده، به دست بیگانگان خواهم سپرد و بر شما داوری خواهم کرد.
10به دَمِ شمشیر خواهید افتاد و در مرز اسرائیل شما را داوری خواهم کرد و آنگاه خواهید دانست که من یهوه هستم.
11نه این شهر دیگ شما خواهد بود و نه شما گوشت آن. بلکه در مرز اسرائیل شما را داوری خواهم کرد.
12آنگاه خواهید دانست که من یهوه هستم. زیرا در فرایض من سلوک نکردید و قوانین مرا به جا نیاوردید بلکه مطابق قوانین قومهای اطراف عمل کردید.»
13و چون نبوّت می‌کردم، فِلَطیا پسر بِنایا مُرد. آنگاه به روی درافتادم و به صدای بلند فریاد برآورده، گفتم: «آه ای خداوندگارْ یهوه! آیا باقیماندگان اسرائیل را به‌تمامی هلاک خواهی کرد؟»
14کلام خداوند بر من نازل شده، گفت:
15«ای پسر انسان، برادرانت و خویشانت، آنان که با تو در تبعیدند، و همۀ خاندان اسرائیل، جملگی کسانی هستند که ساکنان اورشلیم بدیشان می‌گویند: ”از خداوند دور شوید؛ زیرا این زمین به ما به ملکیت بخشیده شده است.“
16پس بگو، ”خداوندگارْ یهوه چنین می‌فرماید: اگرچه آنان را به میان قومها به جاهای دور فرستادم و در میان ممالک پراکنده ساختم، با این حال، در ممالکی که به آنها رفتند برای مدتی برایشان همچون قُدسی بودم.“
17پس بگو، ”خداوندگارْ یهوه می‌فرماید: من شما را از میان قومها جمع خواهم کرد و از ممالکی که در آنها پراکنده شده‌اید، گِرد خواهم آورد و سرزمین اسرائیل را به شما خواهم بخشید.“
18«چون ایشان بدان‌جا آیند، تمامی چیزهای مکروه و قبیح آن را از میانش خواهند زدود.
19من ایشان را یک دل خواهم بخشید، و روحی تازه در اندرونشان خواهم نهاد. دل سنگی را از پیکرشان به در خواهم آورد و دل گوشتین بدیشان خواهم بخشید،
20تا در فرایض من سلوک کنند و قوانین مرا نگاه داشته، آنها را به جا آورند. آنگاه قوم من خواهند بود، و من خدای ایشان خواهم بود.
21اما آنان که دلشان از پی چیزهای مکروه و قبیحشان می‌رود، خداوندگارْ یهوه می‌فرماید که من کردار ایشان را بر سر خودشان خواهم آورد.»
22آنگاه کروبیان بال برافراشتند و چرخها در کنار ایشان بود و جلال خدای اسرائیل بر فرازشان.
23و جلال خداوند از میان شهر برخاست و بر کوهی که در جانب شرقی شهر بود، ایستاد.
24آنگاه روح مرا برگرفت و در عالم رؤیا به روح خدا، به کَلدِه نزد اسیران برد. آنگاه رؤیایی که دیده بودم، از من رَخت بست.
25پس هرآنچه را که خداوند به من نشان داده بود، به اسیران بازگفتم.

لوقا باب ۷

7:1 چون عیسی تمامی گفتار خود را با مردم به پایان رسانید، به کَفَرناحوم درآمد.
2آنجا یک نظامی رومی بود که غلامی بس عزیز داشت. غلامْ بیمار و در آستانۀ مرگ بود.
3نظامی چون دربارۀ عیسی شنید، تنی چند از مشایخ یهود را نزدش فرستاد تا از او بخواهند بیاید و غلامش را شفا دهد.
4آنها نزد عیسی آمدند و با التماس بسیار به او گفتند: «این مرد سزاوار است این لطف را در حقش بکنی،
5زیرا قوم ما را دوست می‌دارد و کنیسه را نیز برایمان ساخته است.»
6پس عیسی همراهشان رفت. به نزدیکی خانه که رسید، آن نظامی چند تن از دوستانش را نزد عیسی فرستاد، با این پیغام که: «سرورم، خود را زحمت مده، زیرا شایسته نیستم زیر سقف من آیی.
7از همین رو، حتی خود را لایق ندانستم نزد تو آیم. فقط سخنی بگو که خدمتکارم شفا خواهد یافت.
8زیرا من خود فردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی می‌گویم، ”برو“، می‌رود؛ به دیگری می‌گویم، ”بیا“، می‌آید. به غلام خود می‌گویم، ”این را به جای آر“، به جای می‌آورد.»
9عیسی چون این را شنید، از او در شگفت شد و به جمعیتی که از پی‌اش می‌آمدند روی کرد و گفت: «به شما می‌گویم، چنین ایمانی حتی در اسرائیل هم ندیده‌ام.»
10چون فرستادگان به خانه بازگشتند، غلام را سلامت یافتند.
11چندی بعد، عیسی رهسپار شهری شد به نام نائین. شاگردان و جمعیتی انبوه نیز او را همراهی می‌کردند.
12به نزدیکی دروازۀ شهر که رسید، دید مرده‌ای را می‌برند که یگانه پسر بیوه‌زنی بود. بسیاری از مردمان شهر نیز آن زن را همراهی می‌کردند.
13خداوند چون او را دید، دلش بر او بسوخت و گفت: «گریه مکن.»
14سپس نزدیک رفت و تابوت را لمس کرد. کسانی که آن را حمل می‌کردند، ایستادند. عیسی گفت: «ای جوان، تو را می‌گویم، برخیز!»
15مرده راست نشست و سخن گفتن آغاز کرد! عیسی او را به مادرش سپرد.
16ترس و هیبت بر همۀ آنان مستولی شد و در حالی که خدا را ستایش می‌کردند، می‌گفتند: «پیامبری بزرگ در میان ما ظهور کرده است. خدا به یاری قوم خود آمده است.»
17خبر این کار عیسی در تمام یهودیه و نواحی اطراف منتشر شد.
18شاگردان یحیی او را از همۀ این وقایع آگاه ساختند. پس او دو تن از آنان را فرا~خواند
19و با این پیغام نزد عیسی فرستاد: «آیا تو همانی که می‌بایست بیاید، یا منتظر دیگری باشیم؟»
20آن دو نزد عیسی آمده، گفتند: «یحیای تعمیددهنده ما را فرستاده تا از تو بپرسیم آیا تو همانی که می‌بایست بیاید، یا منتظر دیگری باشیم؟»
21در همان ساعت، عیسی بسیاری را از بیماریها و دردها و ارواح پلید شفا داد و نابینایان بسیار را بینایی بخشید.
22پس در پاسخ آن فرستادگان فرمود: «بروید و آنچه دیده و شنیده‌اید به یحیی بازگویید، که کوران بینا می‌شوند، لنگان راه می‌روند، جذامیان پاک می‌گردند، کران شنوا می‌شوند، مردگان زنده می‌گردند و به فقیران بشارت داده می‌شود.
23خوشا به حال کسی که به سبب من نلغزد.»
24چون فرستادگان یحیی رفتند، عیسی دربارۀ او سخن آغاز کرد و به جماعت گفت: «برای دیدن چه چیز به بیابان رفته بودید؟ برای دیدن نی‌ای که از باد در جنبش است؟
25برای دیدن چه چیز رفتید؟ مردی که جامه‌ای لطیف در بر دارد؟ آنان که جامه‌های فاخر می‌پوشند و در تجمّل زندگی می‌کنند، در قصرهای پادشاهانند.
26پس برای دیدن چه رفته بودید؟ برای دیدن پیامبری؟ آری، به شما می‌گویم کسی که از پیامبر نیز برتر است.
27او همان است که درباره‌اش نوشته شده: «”اینک پیام‌آور خود را پیشاپیش تو می‌فرستم که راهت را پیش رویت مهیا خواهد کرد.“
28به شما می‌گویم که کسی بزرگتر از یحیی از مادر زاده نشده است؛ امّا کوچکترین در پادشاهی خدا، از او بزرگتر است.»
29همۀ مردمانی که این سخنان را شنیدند، حتی خَراجگیران، تصدیق کردند که راه خدا حق است، زیرا به دست یحیی تعمید گرفته بودند.
30امّا فَریسیان و فقیهان با امتناع از تعمید گرفتن به دست یحیی، ارادۀ خدا را برای خود رد کردند.
31عیسی ادامه داد: «پس، مردم این نسل را به چه تشبیه کنم؟ به چه می‌مانند؟
32به کودکانی مانند که در بازار می‌نشینند و به یکدیگر ندا می‌کنند: «”برای شما نی نواختیم، نرقصیدید؛ مرثیه خواندیم، بر سینه نزدید.“
33زیرا یحیای تعمیددهنده آمد که نه نان می‌خورْد و نه شراب می‌نوشید؛ گفتید، ”دیو دارد.“
34پسر انسان آمد که می‌خورَد و می‌نوشد؛ می‌گویید، ”مردی است شکمباره و میگسار، دوست خَراجگیران و گناهکاران.“
35امّا حقانیت حکمت را همۀ فرزندان آن به ثبوت می‌رسانند.»
36روزی یکی از فَریسیان عیسی را به صرف غذا دعوت کرد. پس به خانۀ آن فَریسی رفت و بر سفره نشست.
37در آن شهر، زنی بدکاره می‌زیست که چون شنید عیسی در خانۀ آن فَریسی میهمان است، ظرفی مرمرین، پر از عطر، با خود آورد
38و گریان پشت سر عیسی، کنارِ پاهای او ایستاد. آنگاه با قطرات اشک به شستن پاهای عیسی پرداخت و با گیسوانش آنها را خشک کرد. سپس پاهای او را بوسید و عطرآگین کرد.
39چون فَریسیِ میزبان این را دید، با خود گفت: «اگر این مرد براستی پیامبر بود، می‌دانست این زن که لمسش می‌کند کیست و چگونه زنی است - می‌دانست که بدکاره است.»
40عیسی به او گفت: «ای شَمعون، می‌خواهم چیزی به تو بگویم.» گفت: «بفرما، استاد!»
41عیسی گفت: «شخصی از دو تن طلب داشت: از یکی پانصد دینار، از دیگری پنجاه دینار.
42امّا چون چیزی نداشتند به او بدهند، بدهی هر دو را بخشید. حال به گمان تو کدام‌یک او را بیشتر دوست خواهد داشت؟»
43شَمعون پاسخ داد: «به گمانم آن که بدهی بیشتری داشت و بخشیده شد.» عیسی گفت: «درست گفتی.»
44آنگاه به سوی آن زن اشاره کرد و به شَمعون گفت: «این زن را می‌بینی؟ به خانه‌ات آمدم، و تو برای شستن پاهایم آب نیاوردی، امّا این زن با اشکهایش پاهای مرا شست و با گیسوانش خشک کرد!
45تو مرا نبوسیدی، امّا این زن از لحظۀ ورودم، دمی از بوسیدن پاهایم بازنایستاده است.
46تو بر سر من روغن نمالیدی، امّا او پاهایم را عطرآگین کرد.
47پس به تو می‌گویم، محبت بسیارِ او از آن روست که گناهان بسیارش آمرزیده شده است. امّا آن که کمتر آمرزیده شد، کمتر هم محبت می‌کند.»
48پس رو به آن زن کرد و گفت: «گناهانت آمرزیده شد!»
49میهمانان با یکدیگر گفتند: «این کیست که گناهان را نیز می‌آمرزد؟»
50عیسی به آن زن گفت: «ایمانت تو را نجات داده است، به سلامت برو!»